نمایش پستها با برچسب مولانا. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب مولانا. نمایش همه پستها
۲۲.۶.۰۳
داستان پیر چنگی ۲
در این بخش از حکایت پیر چنگی، مولانا به پدیده مرگ و تناسخ و چگونگی و زمان آن میپردازد. در این قسمت ترجیح دادم که دو نوع تفسیر برای هر بیت بنویسم به امید اینکه رستگار شویم.
گفت پیغمبر که نغمه هایِ حق
اندر این ایّام می آرد سَبَق
تناسخ در این ایام بیش از دوران دیگر رخ میدهد.
معنای ظاهری: میفرماید، خداوند آوازها و نغمه ها، و یا عوامل خود را، پی در پی و در همه ایام، بر روی کره زمین و در بین آدمیان میفرستد. و پیر چنگی که دارای هنر لدنی بود و آوازهایش از دیگر نغمه ها جلوتر زده و در گوش جان مردم مینشست، یکی از این نغمه ها و یا آواتارها بود.
گوش و هُش دارید این اوقات را
در رُبایید این چنین آوات را(۱)
در این زمان که فساد و تبهکاری بیش از روی میدهد، میبایستی حواستان جمع تر از همیشه باشد.
معنای ظاهری: هوش و حواستان را تیز دارید و وجود چنین آوات و یا بدل خدا (پیر چنگی) را در بین خودتان مغتنم شمارده و ایامی که در بین شماست را از دست ندهید که موهبت بزرگی است. پس او را طلبیده و از او استفاده کنید. آوات به معنی شکل فیزیکی خدا بر روی زمین است. و اعتقاد بر این است که خداوند گاه و بیگاه خود را در هیبت آدمی نشان میدهد. این آواتار ها بسیار باهوش و دانا و هنرمند و پرهیزگارند. از نظر مولانا حضرت مانی، منصور حلاج، بایزید بسطامی، لقمان حکیم، حکیم سنایی و عمرو لیث از جمله آواتارهای معروفند.
نغمه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را میخواست جان بخشید و رفت
نغمه و یا حکم خدا و یا مرگ میآید، پرهیزگاران را به جان بزرگ پیوند میدهد و دیگران را در عدم و یا برزخ به انتظار می نشاند. مصرع دوم را میشود به دو ترتیب فهمید. یک که مرگ میآید و آنان را که پرهیزگارند را جان واقعی میبخشد، بدین ترتیب که آنان را به منبع نور میرساند. و یا اینکه مرگ میآید و هر که را میخواهد میبرد و جان دیگران را به آنان میبخشد.
معنای ظاهری: آواتارها همیشگی نیستند و مانند آدمیان زمان محدودی دارند، و میآیند و رسالتی که دارند را انجام میدهند و از میان شما میروند. آنها میتوانند بشما جان تازه ای ببخشند و شما را به راستی، رستگاری و آرامش برسانند. پس فرصت را از دست نداده و تا دیر نشده، نغمه های او را با دل و جان بشنوید.
نغمه دیگر رسید، آگاه باش
تا از این هم وانمانی، خواجه چاچ
در مرگ و یا تناسخ بعدی، دوباره نغمه و یا حکم خدا جاری میشود، آدمی باید دقت کند که از این حکم دیگر جا نماند و دوباره به برزخ برنگردد و منتظر تناسخ بعدی نباشد.
معنای ظاهری: گوش بزنگ باش تا اگر آواتاری رسید، این یکی را دیگر از دست ندهی، ای خواجه چاچ!!
نغمه ها و یا آوازها و یا آواتارهای جان نواز حق تعالی تمام شدنی نیستند، بلکه همواره او در میان آدمیان میچرخد و آنان را میسنجد و هنگامی که رسالتش پایان میپذیرد، رفته و دیگری از راه میرسد. پس آگاه باش اگر یکی از آواتار ها را یافتی، او را چسبیده و تا فرصت از دست نرفته، او را از دست ندهی. و پیر چنگی داستان هم، آواتار و یا نغمه ای دیگری از طرف خداست که اینک در بین ماست. خواجه چاچ که در همه جا آنرا خواجه تاش نوشته اند! چون قادر به تلفظ حرف چ نیستند، نام زمینداران بزرگ چاچکند(که آنرا هم تاشکند جا انداخته اند) پایتخت و بزرگترین شهر ازبکستان،(از استانهای سابق ایران بزرگ است که در زمان قاجارها، توسط پیمان نامه هایی که با دولت روس بسته شد، پس از هزاران سال از پیکر ایران جدا گشته و به دولت روسیه واگذار گشت و در دهه ۹۰ میلادی استقلال یافت.) میباشد. خواجه و یا آقا و یا خانهای چاچکند بخاطر داشتن املاک و ثروتهای بیشمار معروف بودند و از واژه خواجه چاچ که آنرا خواجه تاش نوشته اند، در ادبیات ایران بفور استفاده شده است.
جانِ آتش یافت زو آتش کشی
جان مُرده یافت در خود جُنبِشی
زمانی که مرگ جسمانی آدمی سر میرسد، آنهاییکه ارواح آتشین دارند بسوی آتش بزرگ و یا روح بزرگ و یا منبع نور و یا خدا کشیده شده و آنهایی که روح حقیری دارند به عدم و یا برزخ و یا اتاق انتظار فرستاده میشوند و منتظر نوبت تناسخشان میمانند.
معنای ظاهری: آن جانهایی که هم اکنون اسیر محبت خدا هستند و از دریای معرفت او کفی افیون خورده و مست میباشند، و یا بقول مولانا، جانهای آتشین دارند، از برخورد با آواتارها سراپا میسوزند و کشته عشق میشوند. و جانهای مُرده و پژمُرده و خدا نشناس، هم بر اثر برخورد با آواتار به جنبش و حرکت درآمده و زنده میشوند.
تازگی و جنبش طوبی است این
همچو جنبش های حیوان، نیست این
این تازه شدن و آغاز جدید، خواست و اراده خداست و ربطی به خواست آدمی ندارد.
معنای ظاهری: آواتارها از جنس خدا(طوبی) هستند و نه از جنس حیوان. یعنی بیشتر روحند تا جسم.
زنده کی داند که حال مرده چیست
چونکه حال مرده از زنده خفی است
آنکس که خدا را حس نکرده است، پس شنیدن و خواندن این مطالب و باور به آنها، برایش ممکن نیست و هیچ تاثیری در او ندارد. چراکه حال مردهگان از زندهگان پنهان است.
گر در افتد در زمین و آسمان
زَهره هاشان آب گردد در زمان
مرگ در هر جایی ظاهر شود، زهره همه را از ترس آب میکند.
معنای ظاهری:و آواتارها آنچنان قدرتمندند که اگر بجان زمین و یا آسمان افتند، زهره آنان را از ترس آب میکنند. یعنی خدا نکند که در جایی، در شهری، در کشوری به آواتار خدا ستم و ظلم و نامردمی روا شود. آن سرزمین بدون شک ویران شده و به جهنم تبدیل میگردد، چرا که خشم آواتار ها موجب آب شدن زَهرۀ همگان خواهد شد.(شاید شاه فقید ایران هم یکی از این آواتارها بود.)
خود ز بیمِ این دَمِ بی مُنتها
باز خوان فَأبَینَ أن یَحمِلنَها
برای مقابله با ترس از مرگ، بخدا پناه میبریم.
معنای ظاهری: بهمین دلیل نمیباید آنان را آزرد و یا خشمگین کرد. و در اینجا که متاسفانه بیت با لهچه عربی مخدوش گشته، میگوید برای درامان بودن از آن دم بی منتها، آن دمی که در درون آواتار ها، بزرگترین دم خداست، قرآن بخوانید!
(اشاره است به آیه ۷۲ سوره احزاب که می فرماید: « همانا ما آواتارها را بر آسمان و کوه ها عرضه داشتیم. آنها از داشتن آن سر زدند و حالت وجد آمیخته با بیم پیدا کردند. ولی انسان آن امانت را برداشت، چرا که او قدرت طلبی بی کله است»)
ورنه خود أشفَقنَ مِنها چون بُدی
گر نه از بیمش دلِ کُه خون شدی
پس خداوند رحیم، مرگ را بناگاه میفرستد و یا آدمی را برای رودر رو شدن با مرگ آماده میکند. چراکه ترس از مرگ بسیار عظیم است. تا جاییکه میتواند کوه را خرد کند.
معنای ظاهری: این بیت دستکاری شده هم میگوید، پس «هو» به کوه و آسمان رحم کرد و بار امانت را به آدمی سپرد. وگرنه دل کوه و آسمان از بیم حمل بار، خون میشد.
دوش، دیگر لَونِ این می داد دست
لقمۀ چندی درآمد، ره ببست
آدمی مدت زمان محدودی برای زیستن در دنیا دارد، به اندازه لقمه ای چند. وقتش که برسد، راه لقمه بسته میشود.
معنای ظاهری: لون بمعنی و چم نمک و خرما و بطور کلی کنایه از نیازمندیهای جسم آدمی است. و میگوید آدمی بخاطر یک لقمه، یک سیب، یک دانه گندم، یک خرما، و بطور کلی مظاهر دنیوی، از خدا بودن دست کشیده و جدا گشته و راه او بسته و آدم شده است. چون از روز ازل قرار این بود که آدمی درست مثل خدا باشد. ولی آدم بخاطر یک لون، جایگاه خود را از دست داد. و آواتارها درواقع یادآوری آنزمان به آدمی هستند.
بهر لقمه گشته لقمانی گرو
وقت لقمان است ای لقمه برو
آدمی اسیر و گرو رفته زندگی است ولی به وقت مرگ، از این اسارت بدر میآید. لقمان در مصرع اول کنایه از آدمی است و در مصرع دوم کنایه از مرگ.
معنای ظاهری: در اینجا واژه لقمان کنایه از آدمی است، چون لقمان مظهر حکمت و معرفت و دانش و خرد و دانایی و معنویت و پرهیزگاری است، و مولانا آدمی را یک لقمان مینامد که بخاطر نیازهای جسمانیش، بخاطر دنیا، و یا آن یک دانه سیب، گندم و یا خرما، از هیأت خدایی جدا شده و در کالبد انسان به گرو رفته است. و این آواتارها درواقع بجبران آن اشتباه ساخته شده اند.
۱۳.۶.۰۳
داستان پیر چنگی ۱
مولانا در حکایت پیر چنگی، ضمن ادامه بحث علم لدنی و یا دانشی که آدمی بر اثر تکرار و تناسخ بدست میآورد، در بخشی که در زیر میآید، به موضوع خدا_آدم و آدم_خدا پرداخته و آنرا شرح میدهد. و در این رابطه از پیر چنگ نوازی سخن بمیان میآورد که آنچنان استادانه چنگ مینواخت که مرده را زنده میکرد. و مولانا اعتقاد دارد که این استعداد و قدرت شگفت انگیز پیر چنگی، ناشی از آموزشهای معمولی که نزد اساتید فن، بطور معمول فرا گرفته میشوند نیست، بلکه از درون او و از دانش لدنی او نشأت گرفته است. و داستان پیر چنگی عجیب داستانی است و فراز های گوناگونی را داراست. حکایت آدم_خدایی است که به نشاط میآورد و میگریاند. حکایت خدایی است که دچار فراموشی گشته و بر روی زمین سرگردان است. و چرا موسیقی آجر اصلی حکایت است؟ چون صنعت موسیقی را فرزانه گان و خدا وشان، پدید آورده اند و معمولیها از ایشان فرا گرفته اند و این صنعت در واقع میراث فرزانه گان و خدایان هزاران سال پیش نیاکان آریایی ایرانیان است، که به مردم دنیا هدیه داده اند. چون موسیقی صدای خداست که با آدمیان سخن میگوید، و خداشناسان واقعی با موسیقی، در معابد و پرستشگاهها، با او به نیایش میپردازند.
مطلب دیگر اینکه، مثنوی را که میخوانی، انگار قرآن را میخوانی! تا حد تعجب، جملات شبیه بهم دارند.
در بیان این شنو یک داستان
تا بدانی اعتقاد راستان
برای اینکه معنای اعتقاد راستین، معنای خدای واقعی، را بدانی، حکایت پیر چنگی را برایت تعریف میکنم.
شنیدم که در عهد نوشین قباد
بود پیر چنگی با فر و پاد
حکایت آن چنگ نواز مهار و محبوب دوران قباد، شاهنشاه ساسانی را شنیده ام که آنچنان استاد و توانا به نواختن چنگ بود که هر نوا و آهنگی از سازش بگوش میرسید.
بلبل از آواز او بیخود شدی
یک طرب ز آواز خوبش سد شدی
چنگ نواز بارگاه شاهنشاه ساسانی، نوشین قباد، آنچنان زیبا مینواخت و می خواند که بلبل از شنیدن آواز او، از خود بیخود و مدهوش میشد. و صدای دلپذیر نغمه او آنچنان مسرت بخش بود، تو گویی هر شنونده با شنیدن یک نوا، سد(صد ) نوا میشنود.
مجلس عیش و سرور آراستی
وز نوای او، قیامت خاستی
چنگ نواز داستان با تردستی و مهارتی که در نواختن ساز داشت، مجالس جشن و پایکوبی و عیش و نوش دربار را رونق خاص بخشیده و از نوای سازش آنچنان شور و شعفی در بین حضار ایجاد میگشت، تو گویی قیامت بپا شده است.
همچو سُرناپیل، کآوازش به فن
مُردهگان را جان برآرد در بدن
آواز چنگ نواز قباد، مانند نوای سرناپیل، مردهگان را نیز برقصیدن وا میداشت. سرناپیل همان واژه اسرافیل است که در بین مردم کوچه و بازار ایران بعمد و یا به اشتباه جا انداخته شده است.(۱) و برایش داستانها ساخته اند. سرنا اولین ساز ساخت بشر در تاریخ است که ایرانیان آنرا ساخته اند. و هنگام نوروز به وقت سال تحویل و همچنین جشنهای ملی ایرانیان، نواخته میشود. در افسانه ها آمده است که نوای سرناپیل، ناقوس و یا زنگ خداوندان است. و در افسانه های مذهبی اعتقاد بر این است که خداوند توسط فرشته گانش دو بار در سرناپیل مینوازد. یکبار زمانی که روح از بدن آدمی جدا گشته و آدمی میمیرد. و بار دوم زمانی است که روح به کالبد دیگری منتقل میگردد و تناسخ بوجود میآید. ( در آیه ۲۰ سوره ق قرآن آمده: وَنُفِخَ فِي الصُّورِ ۚ ذَٰلِكَ يَوْمُ الْوَعِيدِ، و در آن روز که آنرا وعده داده است، در سرنا و یا صور دمیده میشود( و مرگت اعلام میگردد.) «فی صور» یعنی در سرنا و یا صور که در اصل سور است. ولی بعلت اینکه اقوام بربر بدنبال ساخت زبان و پیشینه، همه چیز را در پارسی بهم ریختند، در اینجا هم سور، با ص نوشته شده است. )
دلیل نامگذاری این ساز به سرناپیل، اینست که این ساز ظاهری شبیه خرطوم پیل دارد و صدایش هم مانند زمانی که پیل در خرطومش میدمد، رسا و بلند است. و عجیب اینجاست که پیلها به این ساز علاقمندند. و بهمین دلیل برای بحرکت درآوردن پیلها، از ساز سرنا استفاده میشود. بویژه در جنگها که پیل با شنیدن صدای سرنا، تاخت میزند. به سرنا، شیپور هم گفته میشود.
با رَسایل بود سُرناپیل را
کز سماعش پَر برُستی پیل را
میفرماید، سرناپیل آنچنان خوش نوا و رسا است که پیل ها با شنیدن آن پر و بال درآورده و به سماع میپردازند. رسایل دراینجا به معنی و چم خوش آهنگ است.
ساز سرناپیل روزی ناله را
جان دهد پوسیدۀ صد ساله را
ساز سرناپیل اگر با مهارت نواخته شود، مردهگانی که صد ساله در گور خوابیده و پوسیده شده اند را هم به رقص درخواهد آورد.
اولیا را در درون آواز هاست
طالبان را ز آن حیاتِ بی بهاست
در درون پارسایان و پرهیزگاران و مردمان خدا هم سرناپیلی وجود دارد که مانع از بخواب رفتن آنان شده و با نوای خود آنها را با آهنگی که دیگران توانا به شنیدنش نیستند، برقص و سماع میآورد. و مشوق آنانی است که طالب چنین زندگی ارزشمندی هستند.
نشنود آوازها را گوشِ حَس
کز ستم ها گوشِ حس باشد حَبَس
نغمه های دلنشینی که عاشقان راستی در درون خود میشنوند با گوش جسمانی شنیدنی نیست. چراکه گوش آدمی، با پلیدیهایی که انجام میدهد،( حتی در پندار خود) بر روی پیغام سروش بسته میگردد. و یا بقول حافظ شیرازی، گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش. حٓبٓس یعنی بسته و حبس شده.
نشنود ساز پری را آدمی
کاو بود ز اسرار پریان جمی
سرزمین و یا ملک جم مهد پریان و پریزادهگان و پری وشان، و پاکان روزگار، از روز ازل بوده که نوا و آهنگ دلنشین آنان را تنها پاکان و پاسداران سه نیک میشنیدند. و این یکی از هزار و یک راز این سرزمین اجایب یعنی سرزمین پارسها و یا ملک جم بود و هست. میگوید، آواز پری را هر آدم معمولی، توانا به شنیدنش نیست.
گرچه هم آواز او زین آللم است
نغمه دل برتر از هر دو دَم است
با اینحال نوا و نغمه پریان هم به دلنشینی آنچه پارسایان در درونشان میشنوند، نیست. و نغمه دل از این دو دم، برتر است.
که پَریّ و آدمی زندانی اند
هر دو در زندان این نادانی اند
چرا نغمه دل از دم آدمی و پری بالاتر است؟ چون نوایی که از آدمی و پری برمیخیزد از درون زندان و کالبدی است که این دو در آن زندانیند. و این کالبد و تن، نیازمندیهای خود را دارد که موجب بیراهی و گمراهی و نادانی این دو میشود. در حالیکه نغمه دل و یا جان از آن دم الهی است که نور است و آزاد و بی نیاز.
کار ایشانست زآن سوی پری
گرددت روشن چو جویی رهبری
کار پرهیزگاران فراتر از حتی پریان است. و مستقیم با خدا در ارتباط است.
۷.۶.۰۳
نتیجه حکایت بازرگان و طوطی
اینهمه گفتیم لیک اندر بسیچ
بی عنایاتِ خدا هیچیم هیچ
معنای ظاهری این بیت این است که آدمی هرچقدر هم که ادعا کند و خود را دلاور بداند و به کمالات و جمال خود ببالد، باز بدون لطف و کرم و کمک خدا، هیچ است، هیچ. این گفته با عقاید مولانا که به انسان محوری اعتقاد دارد و گذشته و حال و آینده آدمی را نتیجه مستقیم پندار و گفتار و کردار اومیداند، کمی تا قسمتی زاویه دارد.
بی عنایات حق و خاصان حق
گر مَلَک باشد سیاهستش ورق
بدون الطاف و کمک های خدا، و بندگان خاص او، مثلا کشیش و آخوند ها! حتی فرشته گان هم کارنامه ای سیاه دارند!! این ابیات از مولانا نیست
ای خدا، ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا
خدایا، ای که فضل تو حاجات را روا می کند و آدمی را به آرزوهایش میرساند، بجز یاد تو، به یاد دیگری بودن روا و شایسته نیست. این ابیات دقیقا از افکار خدا نشناسان تراوش شده است، و نه مولانا، چراکه خدا هیچ دخالتی در زندگی مادی و زمینی آدمی ندارد. آدمی با یاد خدا توانا به مقابله با ناکامیها میشود و قدرت روحی مییابد. ولی اینکه خدا بخواهد عاشق را به معشوق برساند و یا یکجا گنجی را به در خانه آرزومند برساند، و یا حاجاتی از ایندست، را برآورده کند، از تفکرات ذلیل و مریض نشأت میگیرد و کاملا اشتباه و گمراهی مطلق است. اینرا یاد بگیریم که تمامی آنچه که مربوط به کالبد و دنیای مادی آدمی است، کاملا در اختیار و توانایی اوست و خدا در این ضیافت شرکت نکرده و نمیکند. مثلا اگر آدمی برود و گوشه ای نشسته و منتظر روزی که خدا مقرر کرده بنشیند، از گرسنگی خواهد مرد. ولی اگر همین آدم در راه تهیه روزی، به دیگری ستم کند، دچار قوانین تناسخ خداوند خواهد شد. همین مثال را به تمامی مطالب و پرسشهای دیگر بسط دهیم، مشگل اکثر مردم با خدا حل خواهد شد.
این قدر ارشاد تو بخشیده ای
تا بدین بس عیب ما پوشیده ای
خدایا، با اندرز ها و پندها و ارشاد و راهنمایی های تو، آدمی توانا به خودسازی و برطرف کردن معایبش میشود.
قطره ای دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش
آن ذره ارزشمند آگاهی را که از وجود نورانی و عزیزت به آدمی بخشیدی، به دریای نور خود پیوند ده. و علم لدنی و یا آنچه در نتیجه تناسخ در درون ما انباشته شده است را بر ما آشکار کن.
قطره علم است اندر جان من
وارهانش از هوا وز خاک تن
خداوندا آن قطره دانشی که در درون من قرار دادی را از گمراهی و بیراهی و سو تفاهم برحذر دار.
پیش از آن کین خاکها خَسفَش کند
پیش از آن کین بادها کَسفَش کند
خسف و کسف از واژگان کیهانشناسی پارسی است. خسف از خسوف و یا ماه گرفتگی و کسف از کسوف و یا خورشید گرفتگی میآید. و حضرت مانی روبروی خورشید و ماه می ایستاد و با یزدان پاک گفتگو میکرد. و در اینجا با کنایه به این مطلب، مولانا از خدا میخواهد که آن ذره را از خواسته ها و نیازمندیهای تن آدمی درامان داشته و بخاطر این نیازمندیها، آدمی روح خود را نفروشد و در درون دچار خاموشی و گرفتگی ماه و خورشیدش نشود.
پیش از آنکه خاکها(نیازمندیهای تن) آن قطره دانش را از میان ببرند و پیش از آنکه بادها(افکار گمراه)محوش نمایند.
گر چه چون نَسفَش کند تو قادری
کِش از ایشان واستانی واخری
هرچند اگر این اتفاق برای آدمی افتد و او بخاطر چند دلار بیشتر، روح خود را بفروشد، با اینحال تو با تناسخ آنرا دوباره برمیگردانی.
قطره ای کو در هوا شد یا بریخت
از خزینۀ قدرتِ تو کی گریخت؟
آن قطره که در درون آدمی ریختی فنا ناپذیر است و اگر در زمان مرگ در هوا بماند یابر زمین بریزد، باز هم تو قادر به بازگردان آن هستی. یعنی اگر آدمی آنرا بخاطر هوا و هوس های افراطی از دست دهد، در تناسخ بعدی دوباره صاحب آن خواهد شد.
قطره ای که در هوا محو شد و یا به خاک ریخت، کی از گنج خانه قدرت تو می گریزد؟
گر درآید در عدم یا صد عدم
چون بخوانیش او کُند از سَر، قدم
اگر آن قطره، و یا آن ذره ای که در وجود آدمی است، با مرگ جسمانی در عدم جای گیرد، حتی اگر در عدم رفتن او صد بار رخ دهد، باز بنابر خواست تو، از سر شروع خواهد کرد و به تناسخ ادامه خواهد داد.
صد هزاران ضد، ضد را می کُشد
بازشان حکمِ تو بیرون می کَشَد
یعنی اینجوری است که، همه آنچه که در دنیا و مافیا وجود دارد، دارای ضد و ناهمتا است، بجز پروردگار. و این اضداد هستند که موجب از بین رفتن یکدگر میشوند. پس بطور طبیعی روزانه، صدها هزار پدیدۀ ضد، اضداد خود را می کُشند. و باز به حکم پروردگار دوباره خلق میشوند. و معنای خلق شدن، در باره آدمی، یعنی همان تناسخ. چراکه معنا و چم خلق یعنی آنچه که محو شده را دوباره به عرصه وجود آوردند. و خلق کردن با آفریدن فرق دارد. آفریدن یعنی چیزی را که وجود نداشته و لنگه اش نیست، بوجود آوری که این مختص و ویژه پروردگار و یزدان یکتا است. و البته هنرمندان هم آفریدگاران آثار هنری خود هستند. ولی خلق کردن، یعنی یک پدیده ای که وجود داشته و اینک نیست را دوباره بوجود آوردند که در مورد آدمیان، وقتی سخن از خلق آدمی توسط خداوند میشود، بویژه در قرآن، یعنی همان تناسخ.( خلقِ مدام و تجدّد امثال)
از عدمها سویِ هستی هر زمان
هست یارب کاروان در کاروان
و این خلق کردن در گیتی، دم بدم، لحظه به لحظه و زنجیر وار و پی در پی است.
یعنی پروردگار هر لحظه کاروان موجودات را از نهانگاه و آلم عدم و نیستی، گروه گروه به عرصۀ هستی خلق میکند و آنان را دوباره بوجود میآورد.
خاصه هر شب جمله افکار و عقول
نیست گردد غرق در بحرِ نُغول
و تناسخ درست مثل این است که آدمی شبانگاهان بخواب میرود و افکارش غرق در دریایی ژرف میگردد.
باز هنگام سحر لاهوتیان
سر زنند از بَحر سَر چون ماهیان
دو باره به گاهِ سحر و بامداد، آن افکار ( آن مردهگان) بیدار شده و مانند ماهیان که از دریا، سر به بیرون میآورند، در کالبدی دیگر و در سری دیگر ظاهر میشوند.
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
در هزیمت رفته در دریایِ مرگ
تناسخ را میتوان اینطور هم مقایسه کرد که، هنگامی که خزان سر میرسد، هزاران شاخه و برگ رو به نیستی و هزیمت رفته و به دریای مرگ گام می نهند.
زاغ پوشیده سیه چون نوحه گر
در گلستان نوحه کرده بر خضر(۲)
و کلاغان سیاه پوش در گلستانهای برهنه از شاخ و برگها، در عزای گیاهان سبز غاغار کرده و نوحه سرایی میکنند. کنایه از وقتی که آدمی میمیرد و مردم سیاه پوشیده و آخوندها نوحه سرایی میکنند. خضر (با تلفظ خزر) در اینجا بمعنای الیاس و یا سبز است. و کنایه از معجزات حضرت تالیا و یا الیاس و یا خضر است که بر روی هر زمین خشکی که مینشست، زمین سبز و خرم میگشت و دلیل نامش، الیاس و یا خضر(سبز) نیز همین است. از نظر ایرانیان باستان، آسمان نیلی و کبود و دریا سبز رنگ بوده است. نام اصلی خضر «تالیا پور ملکان پور عامر بن أرفخشید پور سام پور زرتشت» است. حضرت تالیا و یا الیاس و یا خضر هر سه نام یک فرد است، (الیاس را الیای هم نوشته اند) جحودان او را پیغمبر خود نامیده و او را ارمیا میخوانند. نام دریا و یا دریاچه خزر (خضر) نیز از همین جا میآید که چون آبی به رنگ سبز گونه دارد. و ایندو را، برای گمراهی ایرانیان و مخدوش کردن اصل و فرع، بر طبق معمول همیشه گی، با اختلاف نوشتند و خواندند. الیاس و یا خضر را نام پادشاه بحر خزر(خضر) که در شمال ایران واقع است، میدانند. الیاس ابر انسانی است که گفته اند حیات ابدی دارد و در دریاهای ایران باشد و درماندگان را یاری میدهد. گویند: اهورامزدا او را عمر دراز داد تا پایان دنیا، تا در دریاها، بندگان خدا را راحت و رهایی برساند.
باز فرمان آید از سالارِ دِه
مر عدم را کانچه خوردی باز دِه
ولی با آمدن فصل بهار، پروردگار و یا سالار ده، به زمین فرمان میدهد، که آن شاخ و برگ و گل و گیاهی را که در پاییز در خود فرو برده و خورده است را پس دهد.
آنچه خوردی واده، ای خاک سیاه
از نبات و دارو و برگ و گیاه
پروردگار به زمین فرمان میدهد و میگوید ای خاک سیاه، آنچه خوردی را بالا بیار.
در جای جای قرآن، هرجا که فرصتی یافت شده، به تناسخ گوش زد شده است. از جمله در آیه ۵۷ از سوره نخل( اعراف) می فرماید: « تر و تازگی زمین رحمت پروردگارت است که توسط فرستادن باد و ابرهای باران زا، زمین مرده را زنده میسازد. تا روزی آدمیان از میوه های درختان و زمین تامین گردد. هو همچنان مُردگان را دوباره خلق میکند تا سرنوشت و عاقبت آنان از نو تازه گردد تا به جاودانگی برسند. و اینها گواه و شاهدان خدا، و یادآوری بر استواری پیمان اوست.»(۱)
ای برادر عقل یک دَم با خود آر
۳۱.۵.۰۳
داستان بازرگان و طوطی۷
به هرچ از راه او مانی، چه کفر آن حرف و چه ایمان
به هرچ از دوست دور افتی، چه زشت آن نقش و چه زیبا
حکیم سنایی می گوید: فرقی بین کفر و ایمان و یا انکار راستی و پرهیزگاری نیست، فرقی بین زشتی و زیبایی نیست. اگر نتیجه هر دو اینها یکی باشد و موجب دوری تو از دوست و یا حق تعالی شود.
جمله عالَم زان غیور آمدکه حق
بُرد در غیرت برین عالَم سَبَق
غیرت در اینجا بمعنی و چم افتخار و شرف و بزرگی است و میگوید، زمین و هرچه در اوست، بدین سبب شگفت انگیز و شریف است که آفریدهگارش در شرف و عشق و اعجاب، هزاران بار از همه موجودات دیگر بالاتر نشسته و گوی سبقت را از همگان ربوده است.
هر که مِحرابِ نمازش گشت عَین
سویِ ایمان رفتنش می دان تو شَین
عین در اینجا بمعنی و چم، دیده و چشم را دارد که اگر آنرا بسط دهیم میتوان گفت در اینجا معنی ظاهر بینی و وابستگی های دنیوی، و یا هرچه که چشم میبیند، مانند مال و فرزند و غیره را دارد. (۱) و میفرماید، هر کسی که غلام و برده تعلقات و سرسپرده مال است و بسوی آنها نماز میگذارد، دم زدن اینچنین آدمی از خداشناسی بیشرمی و غیر قابل قبول است. شین بمعنی و چم، شرم آور و فضیح میباشد.
هر که شد مَر شاه را او چامه دار
هست خُسران، بهرِ شاهش اِتّجار
معنای ظاهری بیت این است که میگوید، هر که با خدا باشد، در هنگام معامله برای شاهان، به ضرر آنها معامله میکند. چراکه در بازار و در حساب سود و زیان یک معامله، حرف اول را همیشه «حرف دروغ» میزند و خداشناس از دروغ بدور است. و درنتیجه اگر واسطه شاه یک خدا شناس باشد، معامله کردن به ضرر صاحب مال و یا شاه تمام میشود. شاه در مصرع اول کنایه از حق تعالی است و شاه در مصرع دو کنایه از شاهان و امپراتوران پارسی میباشد. اَتِجار = تجارت و بازرگانی ، داد و ستد کردن. و من اصلا مطمئن نیستم واژه اتجار در مصرع دوم واژه اصلی باشد و بجای واژه اصلی بکار برده نشده باشد.
۱۷.۵.۰۳
داستان بازرگان و طوطی ۶
طوطکی کآید ز وی آواز او
پیش از آغاز وجود، آغاز او
خداوند به آدمی اینرا یاآوری میکند که، پیش از اینکه اصلا آدمی وجود داشته باشد، آن ذره، آن جان، آن طوطی و یا فر ایزدی موجود بوده و هستی داشته است. و آن ذره و فر و یا طوطی است که تمامی دانشها و معارف و دانستنیها در وجودش نهفته است.
اندرون توست آن طوطی نهان
عکسِ او را دیده تو بر این و آن
آن ذره در وجود توست، خدا در وجود توست، و تو گمان میکنی که یک چیزی سوای تو و در آسمانهای دور دست و دست نیافتنی است. و فکر میکنی که تنها آدمیان ویژه و انتخاب شده صاحب آن دم و یا ذره الهی هستند. درحالیکه از گیاه و حیوان و انسان، همگی نشان از وجود او دارند.
همچنین یک داستانی در مبحث روانشناسی آدمی است که از خود شیفتگی و یا نارسیسیسم حکایت دارد. میگوید، (۱) نارسی عکس خود را در آب دید و عاشق خود شد، این داستان شرح حال آدمی در تمامی موارد روحی اوست. بدین ترتیب که آدمی نخست منافع و مطلوبیت چیزی را مطابق با سوابق ذهنی خود سنجیده، سپس یک کپی از تصورات ذهنی خود را بر روی آنها می افکند. از مطابقت و تجانس این دو، تصویری منعکس میگردد که علاقه و عشق را برایش بوجود می آورد. یعنی هر کسی هر چیزی را دوست دارد بدان سبب است که تصویر خود( علایق، سلیقه و پسند خود) را در آن می بیند. پس می توان گفت که هرجا آدمی عکس و یا تصویر خود را در آنجا ببیند، علاقه و عشق و مهر در او بوجود میآید. چراکه آدمی درواقع عاشق خود است و خود را دوست دارد، و هرآنچه میپسندد و آنرا مطلوب مییابد، در راستای تمایلات و تملکات خویش است. عکس این مطلب هم صادق است، آنجا که هیچ نقطه مشترکی نمیابد، دشمنی و نفرت آغاز میگردد.
می برد شادیت را تو شاد از او
می پذیری ظلم را تو داد از او
این نارسیسیسم و یا خودشیفتگی که در نهاد همگی آدمیان وجود دارد، موجب گمراهی او در اکثر مواقع میشود. مثلا شادی را از او میستاند ولی او همچنان به این خودشیفتگی ادامه میدهد. موجب عقبماندهگی و تحت ستم بودن میشود ولی آدمی همچنان برای ادامه این خودشیفتگی، برای اینکه به او آسیبی نرسد، تن به هر ستمی میدهد و آنرا تبرئه میکند. و چرا مولانا درب چنین بحثی را باز میکند؟ چون به اعتقاد او جمشید شاه بخاطر اینکه در اواخر عمر به خودشیقتگی و نارسیسیم دچار گشت، همه چیز را از دست داد.
ای که جان از بَهرِ تن می سوختی
سوختی جان را و تن افروختی
ای کسی که بخاطر وجود و هستی خود، از جان(خدا)غافل مانده و آنرا میسوزانی، بدان و آگاه باش که طلا میدهی و مس میخری.
سوختم من سوخته خواهد کسی
تا ز من آتش زند اندر خسی
من خاکستر شده عشقم. کسی از این خاکستر وجود من، برای به آتش کشیدن، «من» خودش میخواهد؟ چراکه آن کسی بمعنای واقعی سوخته عشق است که آتش به خودشیفتگی و من وجودیش بزند، و جسم یا خس خود را خاکستر کند.
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بِستان که آتش کش بود
سوخته دراینجا بمعنای خاکستر است که هم خود سوخته آتش است و هم آتش را میپوشاند و در خود پنهان میسازد. آدمی که از عشق سوخته و خاکستر شده، همان کسی است که میتواند، آتش عشق را برافروزد.
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ
آه و افسوس از حضرت مانی که از میان ما رفت. آه و افسوس ار آن فر ایزدی که از میان برخاست و ناپدید گشت. درست مانند ماه تابان که در پشت مه غلیظ پنهان گشته است. میغ یک واژه پارسی است بمعنی و چم مه غلیظ. این واژه با همین معنا به زبان انگلیسی رفته و چون انگلیسی زبانان ناقص زبان هستند و توانا به تلفظ «غ» نیستند تبدیل به «mist » به معنی مه غلیظ شده است.
چون زنم دَم کآتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خونریز شد
بزرگی غم هجران و دوری، از تنها سرمایه هستیم، دلم را به آتشی سوزان مبدل ساخته و مانند شیری گرسنه که بدنبال شکار میگردد، پریشان است و خون میطلبد.
آنکه او هُشیار خود تند است و مست
چون بود چون او قدح گیرد بدست
شیر بیشه طبیعتش خونخواری و خونریزی است، و در حالت عادی خطرناک و دد است و به نخچیران حمله ور میشود. حالا گرسنگی هم که مزید بر علت شود و این خونخوار را تحت فشار قرار دهد، ببین چها میکند. درست مانند آدمی که در حالت عادی، از سر خرد و هوشیاری، مست عشق بخدا است، و اگر این آدم مست، یک قدح و یا یک جام شراب انگور هم سر بکشد، مستی مضاعف یافته و سر به جنون میزند، و یا اگر آدمی که عاشق خداست، آن یک ذره و یا دم الهی را، هم از دست بدهد، یعنی تمامی هستی اش را از دست بدهد، ببین به کجا میرسد.
شیرِ مستی کز صفت بیرون بُوَد
از بسیط مرغزار افزون بُوَد
آن شیر خونخوار که گرسنگی به دد منشی اش افزوده است، از تحمل مرغزار و بیشه افزون و بسیار زیاد و خطرناک است. درست مثل آدمی که عاشق حق است، و از دوری حق در رنج است، ولی دلش به آن یک ذره از وجود خدا، که در نهادش بوده و دلش را گرم نگاه میداشته، خوش است، و اگر آن را هم از دست بدهد، برای چنین آدمی بسیار زیاد و غیر قابل تحمل و با مرگ یکی و برابر است.
از اینجا متن دایتان تغییر یافته و مولانا از تناسخ میگوید.
۴.۵.۰۳
داستان بازرگان و طوطی ۵
داستان بازرگان و طوطی(با+زر+گان) بیش از دیگر حکایات مثنوی، مورد تجاوز و تحریف اغیار و بیگانگان گشته است، بطوری که گوئی، داستان اولیه و اصلی به داستان دیگری دگردیسی یافته است. و من فکر کردم چرا در مورد این داستان تا این اندازه حساسیت بخرج داده شده، و منظور مولانا را تا این حد دگرگون کرده اند. و نتیجه تفکراتم، مرا به داستان جمشید شاه و شاهین معروفش و «فر ایزدی» برد، که در شرح حالش آمده است که «فر ایزدی» او بشکل شاهینی از وجود او پر کشیده و جدا میشود. و آنچه باعث جدائی این شاهین از جمشید شاه میشود، سخن بیجا و کفر آمیز اوست و ناسپاسی و نابخردی که او با زبان و سخن بیجای خود نشان میدهد. جمشید شاه پس از هوشنگ شاه یکی از بزرگترین پادشاهان باستان ایران است که داستانش در اکثر کتب باستان ایران و شاهنامه فردوسی آمده است. و تمامی شواهد بر این حکایت دارد که او از پادشاهان نیمه خدای ایران، معروف به «کی» و یا سلسله کیان ها بوده است. و بزرگان ایران مانند فرید عطار و مولانا و دیگر بزرگان و دانشمندان ایران، این داستان را ده ها بار نوشته اند، و شرح حال و چگونگی عاقبت و سرگذشت جمشید شاه و شاهینش را به اشکال گوناگون بیان کرده اند. مثلا پور علی سینا در قصیده «اهداف، واقعگرایانه» خود، از نفس ناطقه انسانی و یا فر جمشید شاه، با نام «کبوتر پرانده شده» یاد می کند. (این قصیده پور سینا، معرب و ترجمه شده و نام عبری،عربی آن جایگزین نام پارسی اش گشته و اصل پارسی آن پنهان و ترجمه عربی آن به جوان ایرانی تحت نام قصیده عینیه معرفی شده است). سرگذشت از دست رفتن فر ایزدی از جمشید شاه در سه نوبت صورت میگیرد و هر بار بصورت شاهینی (طوطی، کبوتری)از وی میگریزد. پس از این سه نوبت که دوازده هزار سال طول میکشد، تاریکی و تباهی و ضحاک بر دنیا حاکم گشته و همه دنیا از بین میرود.( همان تغییرات آب و هوايی زمین که در هر دوازده هزار سال رخ داده و موجب نابودی کره زمین و بوجود آمدن توفان زرتشت میشود.) در مثنوی، مولانا برای نشان دادن قدرت زبان در تخریب آدمی، از این داستان باستانی ایران سود جسته و در ضمن با این داستان از حال و هوای روحی جمشید شاه، بهنگامی که فر ایزدی از او میگریزد، سخن گفته و چگونگی آنرا شرح میدهد. («جم»بمعنی کیهان و «شید» بمعنی و چم نور)
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد
همینکه طوطی از زبان بازرگان چگونگی داستان طوطیان هندوستان را شنید، بناگهان او هم لرزید و افتاد و بدنش سرد شد.
خواجه چون دیدش فتاده اینچنین
برجهید و زد کُلَه را بر زمین
بازرگان وقتی دید که آن طوطی بحال مرگ افتاده است، از جایش برجَست و از شدت اندوه، کلاهش را بر زمین کوفت. ضرب مثل « کلاه بر زمین کوفتن » از رسمی در گذشته ملت ایران میآید و مردمان به گاهِ غم و مصیبت و بدبیاری کلاه بر زمین کوبیده و بدین ترتیب خشم و نارضایتی خود را نشان میدادند. و ضرب مثل « کلاه به هوا انداختن » علامت شادی و خرسندی مردمان،«کلاه از سر برداشتن» نشان احترام و «کلاه بر سر گذاشتن» نشان پایان سخن و خداحافظی بوده است. و البته امروزه تمامی این فرهنگ و رسوم ایرانی دگرگون شده و با معانی کاملا متفاوت جا افتاده است.
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه برجست و گریبان را درید
هنگامی که بازرگان طوطی خود را بر زمین فتاده و با آن رنگ و حال دید، از شدت غم و اندوه برجَست و پیراهن اش را پاره کرده و گریه و زاری نمود.
گفت، ای طوطی خوب و خوش نوا
این چه بودت اینچنین گشتی چرا
بازرگان میگریست ومیگفت، ای طوطی عزیز و خوش نوای من، چه بر سرت آمد؟ چرا به این روز افتادی؟
ای دریغا مرغ خوش آواز من
ای دریغا همدم و همراز من
آه و وای و دردا و حیف و افسوس که مرغِ خوش آوازم را از دست دادم . و ای دریغ و افسوس بر آن همدم و همرازم.
ای دریغا مرغ خوش اَلحان من
راحِ روح و روضه رضوان من
ای آه و وای و دردا و حیف و افسوس بر آن طوطی خوش آوازم. ای دریغ بر آن مایه شادی روح و روان و باغ بهشت من.
«راحِ روح» نام لحنی است از سی لحن باربد، موسیقی دان بزرگ دوران امپراتوری ساسانی. و بمعنی شراب روح و هر چه که روح را به نشاط آورد، هم میباشد. خوش الحان یعنی فهمیده، دارای نت ها و لحن های خوش، خوش آواز.
گر که «کی» را اینچنین مرغی بُدی
کی دگر درگیر آن مرغان شدی
اگر که «کی» و یا جمشید شاه پرنده خوش آواز خود را حفظ کرده بود، ( فر ایزدیش را حفظ کرده بود) هیچگاه دچار پرندهگانی نمیشد که او را کشتند. در باره سرگذشت مربوط به پایان جمشید شاه گفته شده است که ضحاک توسط جادو، پرندهگانی را بسراغ جمشید شاه میفرستد و آن پرندهگان به جمشید شاه و لشکر پیل او حمله کرده و آنها را شکست میدهند و جمشید شاه در زمین ناپدید میگردد. در نسخ تحریف شده کتب باستان ایران نوشته شده است که، ضحاک با شمشیر خود، جمشید شاه را به دو نیم میکند که کاملا اشتباه است، چراکه جمشید شاه بسیار توانا و قوی بود و کشتن او با جدال مردانه و روبرو امکان پذیر نبود و تنها طبیعت میتوانست او را از بین ببرد. داستان کشته شدن جمشید شاه توسط پرندهگان، در قرآن طبق معمول تحریف شده ! و در سوره پیل با نام داستان اصحاب فیل (جمشید شاه و سپاه پیلهای او) آمده است، که، ابرهه با سپاه پیلهای خود از دیار خود به قصد تخریب کعبه حرکت کردند، و الله با فرستادن مرغ های ابابیل به آنها حمله کرد (الله به جنگ یک انسان میرود! در این داستان الله تا حد انسان پایین کشیده شده و حقیر میشود.) و آن مرغان با باریدن کلوخهاى سنگى بر سر آنان هلاکشان کردند، و به صورت گوشت جویدهشان درآوردند. در اینجا مولانا ضمن اشاره به کشته شدن جمشید شاه توسط پرندهگان، میگوید، اگر پرنده و یا فر ایزدی جمشید شاه از او جدا نشده بود، او دچار حمله پرندهگان نمیشد.
ای دریغا مرغ که ارزان یافتم
۲۹.۴.۰۳
داستان بازرگان و طوطی ۴
در این بخش از داستان، مولانا همچنان به پدیده «سخن» میپردازد و برای نمونه از بزرگترین سخنور تاریخ ایران، یعنی حضرت مانی سخن میگوید. و شرح کوتاهی از زندگی حضرت مانی بیان کرده و او را بعنوان سخنرانی که با گفتارش سیلی گشته و توفان زرتشت(عبری آن توفان نوح است)ای بوجود آورده که تمامی دنیا را دربر گرفته است معرفی میکند. و میفرماید، دانش حیرت آور و سخنوری و سخنان جادویی او و شگفتیهای علمی که میآفرید، به دلیل پرهیزگاریش بوده که لطف خدا را برایش بهمراه داشته است.
در جمال نوربخش او اسیری گشته اند
آنچنان حیران که در هر دو جهان دارد نفور
مولانا همچنین حافط شیرازی را که لقب اجل به او داده اند (لقب سعدی شیراز هم شیخ اجل میباشد)نقال و یا بازگو کننده افکار و سخنان حضرت مانی معرفی میکند. و با توجه به اینکه حضرت حافظ شیرازی در ابتدای جنگهای چلیپی میزیسته است.(از آنجا که خود میگوید، در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کانجا، سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت)(۱) این گمان را بوجود میآورد که ابتدا حافظ شیرازی بوده و بعد از او مولانا.
این بخش از داستان مانند تمامی بخشهای مثنوی و دیگر آثار ادبی ایران، در هرجا که سخن از مانی و دیگر بزرگان تاریخ ایران شده است، تغییر یافته و بطور ناجوانمردانه، خبیثانه و جنایتکارانه و بسیار احمقانه و مسخره با کلمات ناخوشایند بی معنی و ساختگی (زبان و واژه گان من درآوردی عبری_عربی) دستخوش دستبرد و تحریف گشته و کلمات ناموزون و اسامی جعلی جایگزین واژگان زیبای پارسی گشته، و این جنایت ادبی حال ناخوشایندی را به آدمی میدهد. یا در آب است یا در آتش، ماهی!
در این بخش از داستان، واژه «ناقص» کنایه از آدم خدا نشناس و جاهل و واژه «کامل»کنایه از آدم پرهیزگار است.
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل شادکام
پس از اینکه بازرگان کارش در هندوستان به پایان رسید، شاد و شادکام به خانه بازگشت.
هر خدم را او بیاورد ارمغان
هر حشم را او ببخشیدش نشان
بازرگان سوغاتی و ره آوردهای هندوستان را بین اهل خانه تقسیم کرد.
گفت طوطی ارمغان من کجاست
آنچه گفت وآنچه دیده، بازخواست
طوطی به بازرگان گفت، پس ارمغان من کو ؟ هر چه دیدی و هر چه شنیدی برایم تعریف کن.
گفت، نی من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گَزان
بازرگان به طوطی گفت، نه من از گفته خود و آن پیغامی که به طوطیان هندوستان رساندم، بسیار پشیمانم و از این پشیمانی انگشت ندامت به دندان می گزم و دست روی دست میزنم.(دست خایان)
که چرا پبغام خامی از گِزاف
بُردم از بی دانشی و هم ز لاف
از این پشیمانم که از روی حماقت و نادانی پیامبر، پیامی نابخردانه گشتم.
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است
طوطی از بازرگان پرسید، دلیل پشیمانی و خشم و غم ناشی از آن پشیمانی چیست؟ چه چیزی ترا تا این حد ناراحت کرده است؟
گفت، گفتم آن شکایت هایِ تو
با گروهی طوطیان، همتای تو
بازرگان در پاسخ گفت که پیام و درد دل طوطی را به همنوع هایش یعنی طوطیان هندوستان رسانده است.
آن یکی طوطی ز دردت، بوی برد
زَهره اش بدرید و لرزید و بمرد
آن طوطیان با شنیدن پیام تو، یکی یکی از درخت برزمین افتاده و مردند. تو گویی تو را احساس کرد و زهره هایشان از غم ترکید و لرزید و بر زمین افتاده و سقط شدند.
۱۹.۴.۰۳
داستان طوطی و بازرگان ۳
در این بخش مولانا میفرماید، این سخن که تا این اندازه مهم است، زمانی بیشترین اهمیت را دارد که از نهاد و ذات و درون آدمی برخیزد.
لقمه و نکته ست کامل را حلال
تو نِی ای کامل مخور می باش لال
لقمه کنایه از درون و ذات آدمی است و حلال بمعنی خدا دادی است. و میفرماید، خردمند پرهیزگار، ذات آگاه خدا دادی دارد. چراکه دم خدا را امانتداری شریف است. و آدم معمولی که اینچنین نیست، میبایستی پرسش احمقانه و چون و چرا را کنار گذاشته و خامش باشد.
تو چو گوشی او زبان نی جنسِ تو
گوشها را حق بفرمود است، شنو
دو نوع آدمی وجود دارد. یکی زبان و دیگری گوش. یعنی همه آدما از جنس خردمندان پرهیزگار و خداشناس نیستند، درنتیجه برای زبان شدن، برای ناطق بودن، برای ارشاد مردم مناسب نبوده و شایستگی ندارند. اکثر آدما از جنس گوش اند، یعنی معمولیها. و یا فقط گیرنده ها. این یک بحث بزرگی است. میتواند کنایه از این باشد که همه مردم صاحب نظر نیستند و فقط میتوانند گیرنده باشند، و نمی باید به هر کس و ناکسی اعتماد کرد و او را مرشد زندگی معنوی خود قرار داد. و میتواند به این معنی هم باشد که همه آدما از آن دم خداوندی بهره نمیگیرند. پس از جنس آتش نیستند. سرد و تاریک از جنس خاکند. پس توانایی ارشاد دیگر آدمیان را ندارند. چون به نور آن ذره شرفیاب نشدند. و درنتیجه آگاهی واقعی را هیچگاه درنمیابند. هوشنگ شاه و جمشید شاه و فریدون و کیکاوس و دیگر «کی ها » نیستند.
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود او جمله گوش
مثلا نوزاد تا زمانی که شیرخوار و خام است، فقط گوش است.
مدّتی می بایدش لب دوختن
از سخنگویان سخن آموختن
برای نوزاد یک مدت زمان لازم است که فقط گوش و معمولی باشد و لب از گفتن ببندد. و تا زمانی که یک خردمند به کودک سخن گفتن نیآموزد، یعنی تا زمانیکه به او یاد داده نشود که بدرون خود چنگ زده و از آنجا بشنود، این خامشی و معمولی بودن برای او جبر است.
تا نیاموزد نگوید صد یکی
ور بگوید حشو گوید بی شکی
چراکه تا چگونگی راهیابی و بهره گیری از آن دم الهی و ذره نور خدایی در درونش را نیابد و خود را بدانجا وصل نکند، حتی اگر هزاران کلمه بیاموزد، نادان است و، از صد کلمه، حتی معنی و چم یکی از آنها را هم نخواهد دانست و اگر حرفی زند، زائد و بیمعنی و حشو است.
ور نباشد گوش، تی تی میکند
۱۴.۴.۰۳
داستان بازرگان و طوطی ۲
در بخش پیشین مولانا از انسان و خدا شناسی سخن گفت و در این بخش از داستان، مولانا به نقش زبان و گفتار در گذران عمر و زندگی آدمی و بطور کلی، قدرت کلام، چه در ساخت و چه در تخریب آدمی، سخن گفته و گزند زبان تلخ و مضرات سخنان ناروا را گوشزد کرده و به گفتار نیک سفارش میکند.
مرد بازرگان پذیرفت این کلام
کو رساند سویِ جنس او پیام
مرد بازرگان پیغام طوطی را با تعجب پذیرفت و قول داد که پيامبر او نزد همجنسانش باشد.
چون به جنگلهاى هندُستان رسید(١)
بر درختان طوطيانى چند ديد
هنگامى که بازرگان به جنگلهاى پرپشت و پهناور هندوستان رسيد، بر روى درختان هزار ساله آنجا كه محل پرورش تارزان بود، تعداد زيادى طوطى ديد كه نشسته و لذت جنگل را ميبردند.
مركب اِستانید و پس آواز داد
آن پيام و آن امانت باز داد
بازرگان اسب خود را از حركت بازداشت و طوطيان را صدا زده و پيام طوطى خود را به آنان گفت. در نسخ چاپ ٤٥ سال اخير مثنوى، هزاران بيت از مثنوى سانسور، تحريف، جابجا و تغيير يافته است. از جمله اين داستان كه بطرز شرمآور و بيرحمانه اى مورد تجاوز قرار گرفته است. و در همين اول داستان چندين بيت حذف و سانسور و تحريف شده است. مثلا جنگلهاى هندوستان به بيابانهاى هندوستان، توسط نادانها كه حتى نميدانستند، محل زيست طوطيان جنگل است و نه بيابان، تغيير يافته است.
طوطى اى زآن طوطیان لرزید پس
اوفتاد و مُرد و بُگسَستش نَفَس
طوطيان با شنيدن پيام طوطى بازرگان، ابتدا يكى از طوطيان و سپس ديگر طوطيان يكى يكى از درخت بر زمین افتاده و نَفَسشان بند آمده و جان سپرند.
شد پشیمان خواجه از گفتِ خبر
گفت، رفتم در هلاک جانور
بازرگان با ديدن اين صحنه بسيار ناراحت شد و از رساندن پیغام طوطی پشیمان گشته تاجاييكه خود را عامل مرگ طوطيان دانسته و معذب شد.
این مگر خویش است با طوطى من
این مگر يك جان بود چندین بدن
بازرگان كه از اين رخداد هم ناراحت و هم متعجب شده بود، پیش خود انديشيد، مگر این طوطيان با طوطی من خویشاوندی دارند و يا يك روح در چندين بدن هستند.
این چرا کردم چرا دادم پیام؟
سوختم بیچاره را زین گفتِ خام
بازرگان با تاسف با خود نجوا ميكرد كه آخر چرا این کار را کردم، چه ميدانستم، پيام طوطى و زبان نسنجیده و خام من تا اين حد كشنده است. از اینجا مولانا داستان را رها ساخته و به شرح عمل سخن گفتن ميپردازد.
این زبان چون سنگ و هم آهن وَش است
۱۰.۴.۰۳
داستان طوطى و بازرگان بخش نخست
در اين داستان هم مانند داستانهاى پيشين، مولانا با بهره گيرى از يك قصه مردمى، مطالب خود را به خوانندهگان ويژه و خاص خود ميرساتد. داستان مربوط ميشود به مرد بازرگانى كه بدرخواست طوطى مورد علاقه خود، ره آورد و يا سوغاتى از هندوستان براى او ميآورد كه موجب رهايى طوطى از قفسى كه در آن زندانى است، ميشود. از نظر من، مولانا با اين داستان، درس خداشناسى و معنى خداشناس را به خواننده خود، تدريس ميكند. چگونگى رهايى آدمى از پريشانحالى و اسارت را بيان ميكند. و ميگويد اخلاق را با عمل بايد نشان داد و نه با حرف. همانگونه كه كودك از كردار واليدن ميآموزد نه از سخنان تو خالى آنان.
يك حكايت بشنو اى زيبا رفيق
تا بدانى شرط اين بحر عميق
داستانى را بشنو كه قوانين اعماق دريا را برايت فاش و آشكار ميكند. هيچكس نميداند در اعماق اقيانوسها چه ميگذرد، همانگونه كه كمتر كسى از اعماق وجود خود و ديگران باخبر است و از خدا و خداشناسى ميداند.
بشنو اكنون داستانى در مثال
تا شوى واقف بر اسرار مقال
اينك داستانى را برايت ميگويم تا بمعناى واقعى اخلاق و زندگى معنوى پى ببرى. مقال يعنى اخلاق.
بود بازرگانى او را طوطیی
در قفس محبوس زیبا طوطیی
يكى بود يكى نبود، غير از خدا، هيچكس نبود. در روزگاران كهن بازرگان معتبر و درستكردارى بود كه یک طوطی زیبا در قفس داشت كه برايش عزيز بود.
چونکه بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
روزى بازرگان فيلش ياد هندوستان كرد و قصد سفر به آن خطه بهشت آسا را نمود.
هر خدم و هر حشم را او ز جود
گفت بهر تو چه آرم، گوی زود
بازرگان از خادمان دور و نزديك خود پرسيد كه از هندوستان چه رهآورد و سوغاتى برايشان بهمراه آورد. خدم بمعنى خادمان و خدمتكاران، و حشم بمعنى خدمتكاران ويژه و نزديك مانند نديمه ها و پيشكارها است.
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
هر یک از خادمان درخواستى داشت كه بازرگان نیک سرشت همه را يادداشت كرد و قول داد كه آنها را تهيه كند.
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
كآرمت از خِطّه هندوستان
بازرگان همچنين از طوطى مورد علاقه اش پرسيد كه او چه سوغاتى از هندوستان ميخواهد.
۱.۴.۰۳
داستان مقنع و رسول چين ٥
در داستان مقنع و رسول چين، مولانا به سخن درباره تناسخ پرداخته و آنرا شرح ميدهد و در ادامه ميفرمايد:
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما از آن قصه برون كى گشته ايم
به داستان برگرديم، داستانى كه مانند رفت و برگشت آدميان، يعنى تناسخ، ادامه دارد و ما از آن تناسخ بيرون نرفته ايم، چه اگر بيرون رفته بوديم، امروز اينجا نبوديم. ما از آن قصه، برون كى گشته ايم.
گر بجهل آییم، آن زندان اوست
ور خرد ورزيم، آن ایوان اوست
اگر نادان باشيم، در اين زندان تناسخ خواهيم ماند، ولى اگر خردمند باشيم، در نزد و ايوان او خواهيم بود.
ور به خواب آییم، مستان وى ايم
ور به بیداری، به دستان وى ايم
اگر مانند فردى كه در خواب است از تعلق و دلبستگى و خواستن و خواستن و خواستن، باز بمانيم، از افيون و شراب او مست و سرخوش و خندانيم. اگر مانند زمان بيدارى، و يا زمانى كه آدمى پيوسته و خستگى ناپذير در پندار و گفتار و كردار خود، در تلاش براى بيشتر داشتن و درجهت اين هدف دچار انجام پليدى است، بمانيم، درنتيجه در دستان تناسخ و يا عدل او گرفتاريم.
ور بگرییم، ابر پر زرق وى ايم
ور بخندیم آن زمان برق وى ايم
اگر مانند ابرى كه از او متاثر شده، و ميبارد و با خود بركت و زندگى بهمراه دارد، ما هم متاثر از او شده باشيم و قدر آن ذره را بدانيم، و بدنبال راستى و حق و اتصال به اصل باشيم و تلاش همه جانبه در اينباره كنيم، رستگار خواهيم شد. ولى اگر مانند آن ابرى كه فقط برق توليد ميكند، ما هم فقط لب و دهان باشيم، و هيچ كردار نيكى در جهت رستگارى خود انجام ندهيم، دچار تردد خواهيم شد و مرتبا درحال برق زدنهاى بيهوده ايم.
ور به خشم و جنگ، عکس قهر اوست
ور به صلح و عذر، عکس مهر اوست
اگر به جنگ و قهر با پليديها برخيزيم، قهر او را از خود دور ميكنيم و اگر با پليديها جفت باشيم، برعكس مهر او را خواهيم ديد. اگر كفر و عصيان بورزيم، مهر او را از دست خواهيم داد.
ما کی ایم اندر جهان پیچ پیچ؟
چون الف او خود چه دارد؟ هیچ هیچ (١)
نقش ما در اين دنياى پر پيچ و خم چيست؟ ما بدون او چه و كه هستيم؟ در واقع هيچ. درست مثل حرف الف كه هنگام نوشتن، يك خط كوچك عمودى است. و از حروف ساكن است و از خود نه حرفى دارد نه حركتى. و ميبايستى حتما داراى همزه، فتح و كسر و كلاه و و و باشد تا خوانده و معلوم گردد. يك اصطلاحى در زبان است كه به آن "بهم پيوستن ساكن ها" و يا التقاءساکنان یا ساکِنَین ميگويند، يعنى تلفظ دو حرف ساکن كه پهلوی یکدیگر قرار بگيرند. و اين در زبان پارسى و براى پارسى زبانان براحتى صورت ميگيرد مانند واژه جم كه هر دو حرف، ج و م، ساكن هستند و پارسى زبانان براحتى آنرا تلفظ ميكنند. ولى در زبان عرب و براى اعراب، تلفظ دو حرف ساكن كنار هم ناممکن است و ناچارباید قاعده ٔ صرفی در چنین مورد اجرا شود. و بهمين خاطر در اكثر كلماتى كه تلفظ ميكنند يك سرى حروف زائد مانند «ا، و، ال، ع، ی» و و و به واژه ها اضافه ميشود تا آنها را قادر به تلفظ واژه نمايد. مثلا اگر در جمله اى داشته باشيم، "حد علم" اعراب آنرا "حد يعلم" ميگويند و بين دو حرف ساكن، د و ع، حرف اضافه و زائد، ي، را قرار ميدهند تا بتوانند بگويند حد علم. و يا مثلا براى اعراب ناممكن است كه واژه جم را تلفظ كنند در نتيجه به آن ميگويند عجم. و چون تلفظ دو حرف ساكن "ج و م" يكجا برايشان ناممكن است. پس براى پنهان كردن اين نقص جسمانى_زبانى خود، امروزه ادعا ميكنند كه كلمه عجم را بعنوان تحقير ايرانيان بكار ميبرند! و نه بخاطر نقص زبان خود! در حالى كه هيچ نقطه منفى در واژه عجم نيست، كه تحقير آميز باشد، بجز اينكه نمايانگر ناتوانى عرب در حرف زدن است.
چون الف گر تو مجرد ميشوى
اندر اين ره مرد مفرد ميشوى
مرد مفرد كنايه از عدد يك است كه جزء اعداد مفرد است. و كنايه از يكتايى است و از صفات خداوند است. و ميفرمايد اگر مانند حرف الف كه يك خط راست، است، انسانيت و آدميت و راستى پيراهن تنت شود، و يك شوى، خدا خواهى شد.
جهد كن تا ترك غير حق كنى
دل از اين دنيايى فانى بركنى
و اين همان است كه فردوسى كبير ميفرمايد،
ز روز گذر كردن انديشه كن
پرستیدن دادگر پیشه کن
به نیکی گرای و میازر کس
ره رستگاری همین است و بس. فردوسی
پرسش رسول چين از حضرت مانى، چرايى جفت شدن روح با تن آدمى:
از مقنع چون رسول اين را شنيد
روشنى در جان او آمد پديد
محو شد پيش سئوال و هم جواب
كشت فارغ از خطا و از صواب
اصل را دريافت بگذشت از فروع
بهر حكمت كرد در پرسش شروع
پس از اينكه رسول چين پاسخ چگونگى قرار گرفتن جان در جسم را از حضرت مانى شنيد، بسيار متاثر گشته و جانش تازه گشته و صاحب معرفت و بصيرت گشته و از پرسشهاى سطحى دست برداشته و پرسشهاى عميقترى را مطرح ساخت.
گفت با مانى، چه حکمت بود و سرّ
حبس آن صافی، در این جای کدر
آب صافی، در گلی پنهان شده
جان صافی، بسته تن ها(ابدان) شده
فايده فرما كه اين حكمت چه بود
مرغ را اندر قفس كردن چه سود
در اينجا، رسول خاقان چين، پس از دريافت پاسخ نخستين پرسش خود كه چگونگى قرار گرفتن جان در كالبد آدمى بود، اينك چرايى آنرا از حضرت مانى ميپرسد و ميگويد، اصولا چرا بايد آن گهر درخشان و صاف، در جسم كدر و سرد آدمى قرار گيرد و آب صاف و زلال جان الهى در میان گل و لای جسم پنهان بشود و روح پاك به کالبد ناپاك درآمده و بدان تعلق يابد، هدف و حكمت و راز اسير ساختن مرغ روح در قفس تن چيست؟
گفت مانى تو شگرف بحثى كنى
معنى را بنده حرفی كنى
حضرت مانى در پاسخ رسول ميفرمايد، پرسش تو كاملا اشتباه و عجيب است و اين سفسطه است كه با بازى با واژه ها بدنبال معنا و چم باشى. دلايلى كه حضرت مولانا محمد بلخى در پى اين بيت براى اين سخن خود ميآورد را من هم در زير اين بيت بطور يكجا مينويسم، و هم در هر بيت مربوط به آنها توضيح ميدهم. مولانا ميفرمايد پرسش تو از اصل، خطا و عجيب است، چراكه نخست اين اشتباه است كه تو در واقع روح را محبوس و زندانى و وابسته به جسم كردى و فايده اينكار را ميخواهى بدانى! درحاليكه روح وابسته و بسته به جسم نيست. و در جسم زندانى نيست. دوم اينكه جسم آدمى يكى از شگفتيهاى آفرينش است و بهيچ وجه حقير و ناچيز و بى اهميت، نيست. دراينجا واژه، "معنى" كنايه از جان و روح است و واژه، "حرف" كنايه از جسم آدمى. سوم، اگر آدمى داراى جان و روح نبود، چگونه ميتوانست دنيا و مافيا را بشناسد و لذت ناشى از شناخت هر ذره را ببرد؟ و اين يكى از كوچكترين فوايد قرار گرفتن جان در تن آدمى است. چهار، يكى از بزرگترين فوايد قرار گرفتن روح در جسم، توانا شدن آدمى براى شناخت خدا است. آدمى با جان خود قادر به حس كردن خداى خود ميشود، آيا از اين فايده بزرگتر هم هست؟ پنج، كار خدا بر اساس بازار و سود و زيان و فايده و ضرر نيست، چراكه خداوند به چيزى نيازمند نيست كه براى بدست آوردن آن، بدنبال سود و بهره در جاى ديگرى بگردد. پس بطور كلى، پرسيدن اينكه فايده آفرينش در چيست، پرسشى خطا است. مثل اينكه پرسيده شود كه فايده رنگ آبى و سبز و زرد و قرمز در طبيعت چيست. و از همه اينها گذشته، تو با همه نادانى بهتر ميدانى يا خدايى كه دانايى مطلق است؟ اگر در آفرينش فايده وجود نداشت، فكر ميكنى خدا اين كار بيهوده را انجام ميداد؟ و تو كه هستى كه حديث چون و چرا سر ميدهى؟
حبس کردی معنى آزاد را
۲۱.۳.۰۳
داستان مقنع و رسول چين ٤
گر زبان گويد ز اسرار نهان
آتش افروزد، بسوزد اين جهان
اسرار نهان چيست كه اگر بازگو شوند، جهان را به آتش ميكشند؟ يكى از اين اسرار ميتواند اين باشد كه تمامى آنچه كه امروزه مذهب و آيين مذهبى ناميده ميشود، درواقع يك تحريف كامل از مرام انسانيت و انسانى زيستن است. يك دهان كجى به خالق و به مخلوق. يك گمراهى باطل كه نتايج فاجعه بار آنها، دنيا را در چهار صد سال گذشته سوزانده است.
فعل حق و فعل ما، هر دو ببین
فعل ما را هست دان ، پیداست این
يه عده ميگويند، كارهايى كه ما انجام ميدهيم خواست خدا است. تو به كردار خدا و كردار آدميان نگاه كن. خدا زيبايى و زندگى را خلق كرده و آدميان زشتى و تبهكارى و ندانم كارى. آيا اين دو كردار و فعل از يك نوع و جنس و قماشند؟ شبيه همند؟ مسلما اينطور نيست. پس آدمى در انجام كارها و افعال و كردارش مختار و مستقل و آزاد است. چراكه اگر به دست خدا بود، او بجز خلق زيبايى كردار ديگرى ندارد. يعنى كردار و ساخت پليديها جبرى و خواست خدا نيست و انسان در انجام اعمال خود آزاد است.
گر نباشد فعل خلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان
و اگر انسان را در انجام اعمالش مسئول ندانيم و بگوييم همه اين اعمال سرنوشت و خواست خدا است، پس ديگر مسئله بهشت و جهنم و مجازات و مكافات عمل و پاداش نيكيها و مهملاتى از ايندست، براى چيست؟ چرايى تقسيم آدميان به نيك و بد، چيست؟ پس كسانيكه ميگويند، آدمى نقشی در انجام اعمالش ندارد، بطور مستقيم يا غير مستقيم، دانسته و يا نادانسته، عمله و اكره پليدى و ترويج تاريكى و ظلماتند.
خلق حق افعال ما راموجد است
فعل ما آثار خلق ایزد است.
واژه خلق به دومعنی است، یکی ایجادکردن چیزی بعداز معدوم بودن آن(تناسخ) و دیگری نظم دادن چیزی از ماده ای که پیش تر ایجادشده است. خلق در اينجا به معنى تناسخ است و ميگويد ما بر اساس قوانين تناسخ زندگى ميكنيم. و ما همانجايى هستيم و همانكارى را انجام ميدهيم و همان را ميبينيم كه بر طبق قوانين تناسخ مقرر است. مثلا اى كشته كرا كشتى تا كشته شدى زار، تا باز كجا كشته شود، آنكه ترا كشت.
تناسخ از دو واژه تن + اسخ تشكيل شده است. تن بمعنى كالبد آدمى و اسخ به معنى خلق شدن/ برگشتن است.
ليك هست آن فعل ما مختار ما
زو جزا، گه نار ما، گه بار ما
ولى با اين وجود، آدمى در كردارش آزادى واختيار دارد، و زنجيره تناسخ شكستنى است. مثلا در جنگ بى دليل و ناعادلانه و ساختگى كه شياطين خونخوار خدانشناس، پس از فتنه ٥٧، بين ايران و اراك(عراق) براه انداختند، آن يك ميليون نوجوانان و جوانان ايرانى كه در عين بيگناهى، توسط بيگانگان ابليس صفت، روى ميادين مين و جلوى توپخانه ها فرستاده و ناروا كشته شدند، همگى به اصل خويش برگشتند. چرا كه زنجير تناسخ آنها پاره شده و آنان به خداى خود پيوستند. چرا؟ چون بيگناهى كه با شيادى كشته شود، از اين تكرار بيرون رفته و رها ميگردد. معناى اصلى شهيد هم رهايى از تناسخ و خدا شده معنا ميشود. يعنى زمين شهادت ميدهد كه او از بند رها گشته است. (١)اين واژه توسط شيادان مفهوم ديگرى يافته و آنرا به كشته شدن در راه خداى آنان(خدايى مانند پول، مقام، شهرت، جاه طلبى، پليدى، رذالت، انتقام و و و …)معنا كرده اند. ) اولين شهيد تاريخ بشريت، شاه اسماعیل سوم (نوهٔ دختری سلطان حسین) بود که در ۱۷۵۰ میلادی بر تخت شاهنشاهى نشست و تا ۱۷۷۳ میلادی، امپراتور دنيا بود و از احترامى شگرف برخوردار بود. زيرا مردى بسيار خردمند و مهربان و عادل بود. در زمان او جنگهاى چليپى رخ داد و او را مظلومانه در رختخواب و بهنگام خواب، سر بريدند. تا پيش از اين، كشتن نزد مردم دنيا كه معتقد به آيين مانوى بودند، امرى بسيار پليد بود و ارتكاب به آن خوفى بزرگ بهمراه داشت. شاه اسماعيل صفوى در سال ۱۷۷۳ میلادی در يك روز پنجشنبه، زمانى كه در بخارا بسر ميبرد، توسط دو تن از خدمتگزاران فريب خورده او، سر بريده شد. و از آن پس به او امیرشهید لقب دادند.
۱۷.۳.۰۳
داستان مقنع و رسول چين ٣
مرد گفتش، ای تو سالار امين
جان ز بالا چون بیامد در زمین؟
فرستاده چين از حضرت مقنع پرسيد: اى سالار همه پرهيزگاران، چگونه جان و دم خدا در بدن مخلوقات او جاى گرفته است؟ و پرسش اصلى اينست كه چرايى خلقت چيست؟ چرا خداوند همه مخلوقات را خلق كرده است؟ چرا خالق يكتا، همه آدميان را از ابتدا صالح و درستكار خلق نكرده كه امروزه دچار اينهمه مصيبت و چون و چرا نباشند؟ شايد عده اى بگويند كه، خداوند نخست آدم را صالح و درستكار آفريده و آدمى خود بيراه، گمراه و عاصى گشته و داستان بهشت و آدم و حوا هم كنايه از همين مطلب است. اگر اينرا بپذيريم، نتيجه اين ميشود كه آدمى داراى اختيار است و فقط جبر و خواست خدا حاكم نيست. در اينصورت پرسش اصلى پيش ميآيد كه، چرا اصولا آدمى خلق شده است؟ هدف از خلقت آدمى چيست؟ هيچ آدم معمولى نميتواند به اين پرسش پاسخ گويد. و درست در همين نقطه و نكته است كه مركز جدايى اعتقادات مردمان بنيان گذاشته شده و آنان را دچار شك و ترديد مينمايد. و آدما ميپرسند، چرا بايد اصولا خالقى وجود داشته باشد، درحاليكه نظام طبيعت به زيبايى همه چيز را تحت كنترل خود دارد؟ در پاسخ برخى ميگويند، راز چرايى و چگونگى خلقت، را هر كس نميداند، و فرد ميبايستى خود را به مقامى رساند كه حق تعالى خود اين راز را در گوشش بخواند. و آدمى بايد با مجاهده و تلاشی عظيم خود را شايسته دريافت پيام سروش كند و آنچنان هستی خود را در هستی حق فانی سازد تا خداوند خود اسرار را به او گويد. و اين مطلب را تنها همانهايى كه به اين مقام رسيده اند ميتوانند درك كرده و تائيد كنند.
آنچه كه در زير ميآيد، برداشت كاملا شخصى من از گفتار اسرارآميز و پيچيده مولانا است كه در تمام مثنوى حاكم است. گفتارى كه بر طبق گفته خود او داراى دو وجه صورت و معنى است. يك چهره براى عوام و با هدف حفاظت از مثنوى و يك چهره معنوى براى كسانيكه با پرهيزگارى به سعادت نوشيدن، كفى افيون از درياى معرفت او رسيده اند. مطلب ديگرى كه تكرار آن ضرورى است، اينست كه تمامى آنچه در اين دفتر نوشته ميشود، ياد داشتهاى من از كتبى است كه خوانده ام، و نه جنبه تبليغ در آنهاست و نه جلب مشترى و نه اصرار بر خواندن و نه پذيرفتن آنها.
مرغ بی اندازه چون شد در قفس
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
رسول خاقان از مقنع پرسيد، جان آدمى كه در اندازه و مقياس نميگنجد، و واحد سنجش ندارد، و بى حد و كران است، چگونه در قفس كالبد و يا جسم آدمى محدود و اسير گشته است؟(در ادامه ميپرسد، چرا محدود و اسير گشته است). مقنع كبير ميفرمايد، اينكه بگوييم حق تعالى هستى خود را در هستى آدمى و كالبد فناپذيرش قرار داده است، افسانه و قصه است.
(معنا و تفسير ظاهرى اين بيت، اين است كه مقنع در پاسخ رسول ميگويد، خداوند در گوش جان، افسون ها و قصه هايى خوانده و آنرا دركالبد آدمى فرود آورده است. يعنى مانند يك خياط كه چامه اى را اندازه تن آدمى ميدوزد، خداوند هم جان و يا دم خود را در حد "كالبد محدود آدمى" درآورده است. و آنرا مناسب جسم آدمى ساخته و در آدمى قرار داده است. و بدين ترتيب جان، كه هيچ خط كشى توانايى اندازه گرفتن آنرا ندارد، در تن آدمى جاى گرفته است. و به گفته سعدى كبير، تن آدمى شريف شده است، بجان آدميت. يعنى ميتوان جان آدمى را با نيرويى كه در هسته اتم است مقايسه كرد و مانند همان نيرو و انرژى بسيار عظيمى دانست كه در كوچكترين واحد هستى يعنى هسته هر اتم، محدود شده و قرار دارد. و به گفته هاتف اصفهانى، دل هر ذره را كه بشكافى، خورشيدى نهان در آن بينى. البته واژه بشكافى، در اصل بشگاوى است كه به معنى شرفياب شدن است و اين واژه را فقط در لغتنامه دهخدا كه در زمان شاه چاپ شده ميتوان يافت و در لغتنامه هاى چاپ جديد مانند خيلى از لغات ديگر حذف شده است. و معنى بيت اين است كه اگر به ديدن هسته اتم شرفياب شوى، (چرا كه كارى بس شگرف و تا حد شرفياب شدن سخت و ناممكن است) و ميگويد اگر به ديدن آن انرژى كه در داخل هسته هر اتم و يا ذره است، شرفياب شوى، در اينصورت يك انرژى عظيم در حد خورشيد را در آن پنهان خواهى ديد.)
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش
۷.۳.۰۳
داستان مقنع و رسول چين ٢
يافتن فرستاده خاقان چين، مقنع را خفته در زير درخت
آمد آنجا و از او دور ایستاد
مر مقنع دید و در لرزه فتاد
فرستاده خاقان چين نزديك درختى كه مقنع در زيرش دراز كشيده بود رسيد و با ديدن روى ماه مانى، لرزه بر تمامى وجودش افتاد.
هیبتی زآن خفته آمد بر رسول
حالتی خوش کرد در جانش نزول
هيبت، يعنى ترسى كه از روى احترام باشد. مثلا گاهى عظمت زيبايى آنچنان زياد است كه ترس آور ميشود. و يا عظمت دانش و يا سخنورى و يا هنر تا جايى است كه شنوده و بيننده را مجذوب خود كرده و همزمان ميترساند، چراكه براى آدمى باور نكردنى و ناآشنا است. و هيبت زمانى پيش ميآيد که آدمى خود را در مقابل پديده روبرويش بسيار ناچيز تر و حقيرتر ببيند. مثلا دلاورى و شجاعت رضا شاه، در ميان مردم چنين هيبتى بوجود آورده بود و او را صاحب چنين هيبتى كرده بود كه ميگويند، كسيرا جرأت نگاه كردن به چشمان او نبود. رسول خاقان چين با ديدن مانى دچار چنين ترسى شد. آن پيكر خفته در زیر سایه درخت كه گويى سايه خداست، در دل فرستاده خاقان چين، ترسی توام با احترام پدید آمد. ترسى كه تا پيش از آن تجربه نكرده بود ولى نوعی خوشى و احساس خوبی از اين ترس نيز همزمان بر جانش فرو آمد.
مهر و هیبت هست ضد همدگر
این دو ضد را دید جمع اندر جگر
بطور معمول، اگر آدمى از چيزى بترسد، به آن علاقه اى ندارد. و بطور كلى احساساتى مانند مهر و ترس بر روى جگر و قلب و مغز و معده آدمى اثر مستقيم ميگذارند و آنها را پاك و سالم و يا ناپاك و ناسالم ميگردانند. و دراينحالت ميگويند كه محبت و ترس ضد یکدیگرند. اما فرستاده خاقان چين با ديدن مقنع، این دو ضد را در كنار هم تجربه ميكرد.
گفت با خود، من شهان بس دیده ام
پیش سلطانان، مَهِ بگزیده ام
مرد چينى که شدیدا تحت تاثیر عظمت و هيبت مقنع قرار گرفته بود با خود مى انديشيد، كه او شاهان بسیاری را دیده و از نظر خود، در بين تمامى سلاطین بزرگ، آنكه از همه بهتر است (خاقان چين) را براى خدمت، برگزيده است. واژه ,مه, در اينجا كوتاه شده واژه مهتر، است در مقابل واژه ,كه, و يا مخفف و كوتاه شده واژه، كهتر.
از شهانم هیبت و ترسی نبود
هیبت این مرد هوشم در ربود
در روبرويى با شاهان و جلال و شكوهشان، هيچگاه ترس و واهمه ای در خود احساس نكرده ام ولی هیبت این مرد عقل و هوش از سرم درربوده است.
رفته ام در بیشه شیر و پلنگ
روی من ز يشان نگردانید رنگ
من بارها به بیشه و كنام و شبگاه شیران و پلنگان رفته ام، ولى تا كنون از روبرو شدن با آن جانوران درنده، خود را نباخته و از ترس رنگم نپريده است.
بس شدستم در مصاف و کارزار
همچو شیر آندم که باشد كار، زار
بارها در پيكار و روبروى با دشمنان و كارزارهاى گوناگون شركت كرده ام. و هرجا كار، زار ميشد و نياز به جنگيدن بود، مانند شير به ميدان آمده ام.
بس که خوردم، بس زدم زخم گران
دل قوی تر بوده ام از دیگران
در كارزار ها همانقدر كه زخم خوردم، زخم هاى سخت هم زده ام. ولى هيچگاه نترسيده ام و درواقع از ديگران قوى تر و دلاور تر عمل كرده ام.
بی سلاح این مرد خفته بر زمین
من به هفت اندام لرزان، چیست این؟
چگونه است كه با ديدن این مرد خفته و بدون سلاح، به هفت پيكر من لرزه افتاده است.
هفت پيكر كنايه از هفت اندام و يا هفت چاكرا، هفت خدمتگذار آدمى هستند كه به هفت بخش سر، سینه، شکم، دست و پاها تقسيم ميشوند.
هیبت حق است این از خلق نیست
هیبت این مرد صاحب دلق نیست
این هیبت، هيبت حق است و نميتواند متعلق به اين انسان ژنده پوش باشد.
اندرین فکرت بحرمت دست بست
بعد یکساعت كه او از خواب جست
فرستاده چين در افکار خود، يقين حاصل كرد كه با آدم معمولى طرف نيست و اين مردى كه در زير درخت خوابيده، سايه حق و خداست. پس دست به سينه و با احترام كامل تا زمانى كه مقنع در خواب بود، بيحركت ايستاد.
کرد خدمت مر مقنع را تمام
كرد تعظيم و سلام وآنگه کلام
پس از اينكه مقنع بيدار شد، فرستاده خاقان چين ابتدا در مقابل او تعظيم كرده و سپس او را سلام گفته و بعد خود را معرفى كرد و دليل آمدنش را گفت.
پس جوابش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و به نزد خود نشاند
حضرت مقنع پاسخ رسول چين را با خوشرويى داد و او را دعوت به نشستن كرد و بدين ترتيب به او آرامش بخشيد.
هست بيباكى نُزل خائفان
هست درخور از برای خائف آن
واژه خائف يعنى ترسان، ترسيده و صاحب خوف و خوف دارنده است. ولى واژه خوف بمعناى آن ترسى كه همگان ميشناسند نيست. خوف ترس معنوى و يا همان اذآب وجدان است. و خائف يعنى كسى كه از ارتكاب به پليدى ميترسد. به آدم ترسو، خائف نميگويند، بلكه بكسى كه از ترس خدا پليدى را پرهيز ميكند، و وجدان ناراحت دارد خائف ميگويند. مثلا مردمان خدا، در مقابل همه نوع دشمن مى ايستند و از هيچ نميترسند، مگر لغزيدن و اسير و وسوسه هوا و زياده خواهى و شهوت شدن. اينرا بهش خوف ميگويند. و بقول ناصر خسرو، جز بخشنودی و خشم ايزد و پيغمبرش، من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا.
در اينجا ميفرمايد، كه نترس بودن و شجاعت و دلاورى متعلق به كسانى است كه از ناراحت كردن پروردگار، خوف دارند. و كسى كه از خدا بترسد، از هيچ نميترسد. و پاداش خائف، دل شير و نترس بودن اوست كه واقعا شايسته و سزاوارش است. نزول دراينحا يعنى پاداش، تحفه. و نزول همچنين به معناى پايين آوردن، هبوط، مقابل عروج. رنج. و رباء هم هست.
هر که خائف، حق ورا ایمن کنند
مر دل ترسنده را ساکن کنند
خداوند بندگان پرهيزگار و خائف خود را از ترس ايمن ميسازد و ياد خدا به دلهاى خائفان آرامش ميبخشد. خائف كسى كه از انجام پليدى ميترسد.
آنکه خوفش هست چون گویی مترس؟
درس چه دهی؟ نیست او محتاج درس
به كسى كه از خدا ميترسد، سفارش بيباكى نده، چون كسى كه از خدا بترسد، از هيچ نميترسد و چنين كسى احتياج به پند و نصيحت در مورد ترس ندارد.
سخن گفتن مانى با رسول چين و گفتگوى آنان
چون مقنع آن رسول را بار یافت(١)
جان او را طالب اسرار یافت
هنگامى كه حضرت مانى آن رسول جينى را بار داد و شرفياب كرد ، با نگاه به او دريافت كه با فردى موجه و متين و طالب راستى و حقيقت طرف است.
۳.۳.۰۳
داستان مقنع و رسول چين ١
اين داستان كه در اكثر نسخ مثنوى با نام رسول روم و عمر نامگذارى شده است يك سند محكم در اثبات تحريف ادبيات ايران توسط شياطين است. در داستان اصلى، كه در دوران سامانيان، رخ ميدهد، رسولى از طرف خاقان چين كه آوازه پير مرو، مقنع كبير، حكيم، عارف، فيلسوف و از دانشمندان ايران، كه بگفته اى همان مانى بزرگ است، را شنيده به پيشگاه او فرستاده ميشود و از او پرسش هميشگى آدمى، يعنى پرسش بيجواب، چرايى خلقت انسان توسط يزدان پاك را ميپرسد. ولى داستان بطور كلى تحريف شده و علاوه بر تغيير نامها، تاريخ و مكان داستان، پاسخ مقنع( يا پير هرات و مرو ) به پرسش رسول چين هم از داستان پاك و سانسور گشته است. و در مجموع، حكايت بى معنى و تاسف آورى را ساخته است كه فقط بدرد جا انداختن تاريخ جعلى حمله اعراب به امپراتورى افسانه اى ساسانى ميخورد. درحاليكه اغيار و رندان بغايت ابله، از پاسخ به يك پرسش ساده كه اين اعرابى كه به امپراتورى عظيم ساسانى حمله كردند از كجا آمده اند، در ميمانتد. چرا؟ چون در زمان امپراتورى ساسانى تمامى هفت اقليم آباد دنيا، يعنى هر جاييكه گروهى مردم يكجا ميزيستند، زير بيرق و پرچم حكومت ساسانيان بودند. پس از اين اعراب كجا بودند كه آنچنان قدرتمند بودند كه توانستند به بزرگترين حكومت دنيا كه در تاريخ بينظير است، با پاى برهنه حمله كرده و آنرا نابود كنند؟ شايد برخى از نادانان بگويند مكه و يثرب! كه دراينصورت بايد به آنان گفت كه مكه تا همين ٤٥ سال پيش بيابانى بيش نبود، و هزاران سال پيش اصلا چيزى بنام مكه و يثرب(مدينه(١)) وجود خارجى نداشته است. و به فرض هم كه بوده، چگونه اين اعراب از مكه حركت كرده و بيابان عظيم و صحراى پارس را كه دو هزار كيلومتر تا خليج پارس فاصله دارد (اگر فرض كنيم يك خط صاف را طى كرده باشند!) گذشتند؟ (بين مكه تا خليج پارس كويرى خشك و سوزان وجود دارد كه هزاران كيلومتر وسعت داشته و عبور از آن غير ممكن است) (٤) كوير و صحرايى كه گذشتن از آن، حتى با تمام تجهيزات مدرن امروزى هم براى آدمى امكان ناپذير است، چگونه اعراب ١٤٠٠ سال پيش اين كوير خشك و داغ را كه هر گوشتى را پس از نيم ساعت درآن بودن آب پز ميكند، پياده طى كرده، از خليج پارس با كدامين كشتى؟ عبور كرده و تازه خود را به جنوب ايران رسانده و از آنجا تا كنار درياى مديترانه كه آتلانتيس و يا مركز حكومت ساسانى بوده، يعنى هزاران كيلومتر دورتر( بدون اينكه حتى يك تن از شهريارانى كه در مسير هزاران كيلومترى با لشگرهاى عظيم خود، ميزيستند، كوچكترين نگاهى به آنان انداخته باشند!) پياده روى كرده و خود را به آنجا رسانده و با پيشرفته ترين ارتش دنياى كهن و نو، جنگيده و آنها را از پا انداخته و حكومت اسلامى تشكيل داده است؟ حتى فيلمهاى تخيلى باليود هم به اين مسخره گى نيست. اين تاريخ مسخره جعلى فقط اينرا ثابت ميكند كه ايرانيان تا چه حد ناآگاه بوده و هستند كه توانستند چنين حماقت كبيرى را بعنوان تاريخ بخورد مردم بدهند!!! و يا شايد هم آنچه كه مردم را در غفلت نگاه داشته، درواقع دستكارى ادبيات و آثار ادبى بزرگان ايران زمين مانند مولانا بوده كه خاك در چشم مردم پاچيده و آنان را از تفكر باز داشته است! و يك نمونه اش هم اين داستان مثنوى است كه نام خاقان چين را با قيصر روم و اسم مقنع را با نام عمر عوض كرده اند. و نام عمر را نه تنها نامى عربى جا انداخته بلكه صاحب آنرا هم خليفه مسلمين! قرار داده و بدين ترتيب به تاريخ جعلى اعتبار داده اند. و شايد علت اصلى اينكه امروزه اعراب اسامى فرزندان خود را اسامى شاهنامه اى مانند شاهين و آرش و سهراب و و و ميگذارند، اين باشد كه پنجاه سال ديگر اين اسامى را عربى ناميده و فردوسى را عرب و شاهنامه را هم تاريخ عرب ثبت كنند! هرچند هم اكنون هم شاهنامه پارسى به عربى و عبرى ترجمه شده و بسيار موذيانه و بى سر و صدا در كتابخانه ها بعنوان شاهنامه عربى و شاهنامه عبرى قرار داده شده است.
داستان مقنع و خاقان چين:
بر مقنع آمد از خاقان رسول (٢)
در مدينه از بیابان نغول
از طرف خاقان چين، فرستاده ای پس از درنوردیدن بیابانهای پهناور نغول برای دیدن دانشمند ايران، مقنع، وارد شهر خرم و آباد، مرو شد. (٣) به بيابانهاى تركمنستان نغول ميگويند. به معنی ژرف و عمیق هم است. و چه ربطى بين تركمنستان و بيابان نغول در شرق و روم در غرب است؟ هيچ. شاهگان(شاهجان)لقب شهر مرو است كه هزاران سال پايتخت شهرياران خراسان وابسته به حكومت مركزى پارس و جايگاه شاهان بوده است.
گفت، کو كاخ مقنع محتشم؟
تا كه اسب و رخت را آنجا کشم
فرستاده خاقان چين از رهگذرى پرسيد، سرورم كاخ مقنع كجاست تا خود و اسب و رختم را به او رسانم؟
خلق گفتندش که او را كاخ نیست
مر مقنع را كاخ جان روشنی است
مردم به فرستاده خاقان پاسخ دادند که مقنع کاخی ندارد. و در حقیقت کاخ او، همان دل روشن و روان تابناک اوست.
گر چه از میری ورا آوازه ای است
همچو درویشان مر او را کازه ای است
اگر چه نام مقنع از حیث علم و كيهانشناسى و فلسفه، آوازه و شهرت اميرى و سرورى دارد، ولی خود او مانتد مردم معمولى در خانه ای ساده زندگی میکند. كازه يعنى آلاچيق.
ای برادر چون ببینی كاخ او
چونکه در چشم دلت بنشسته مو
ايرانيان به رسول چين گفتند، تو چون اهل معرفت نيستى، در نتيجه فكر ميكنى كه او را بايد كاخ و تشكيلات آنچنانى باشد.
مو در چشم، موجب بسته شدن چشمها و ناهنجارى ميشود و وقتى مو، در چشم دل باشد، يعنى آدمى چشم بصيرتش بسته است.
۲۴.۲.۰۳
حكايت شير و خرگوش بخش دوازدهم
ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون
اى شاهان، دشمن خارجى را كشتيم، اينك دشمن خانگى كه از او بتر است، باقيمانده است.
کشتن اين، کار عقل و هوش نیست
شیر باطن، سخره خرگوش نیست
كشتن اين دشمن داخلى با چاره انديشى هاى معمولى و استفاده از خرد و هوش آدمى، به تنهايى صورت نميگيرد. و شير درون آدمى، خام مكر هاى خرگوشى نخواهد شد. بنابر گفته فردوسى كبير، آدمى از سه بخش، تن، جان و خرد تشكيل يافته است. تن كه تكليفش مشخص است، و يك مكانيزم و سيستمى بسيار پيچيده، دقيق، منظم و شگفت انگيز است كه به همه نوع فعل و كردارى توانا است و از اين حيرت انگيز تر آنكه، تن آدمى، خود درمانگر و خود ويرانگر هم هست. يعنى طورى ساخته و برنامه ريزى شده كه هم ميتواند تمامى ويرانيهايش را آباد ساخته و از نو بسازد و زندگى دور و دراز يابد، و هم ميتواند تمامى توانايى و قدرتش را با يك بى نظمى از بين ببرد. ولى جان آدمى همان بخش نور و يا آتش درون اوست كه خداوند به امانت درون او قرار داده است و جايگاهش در تن و يا كالبد آدمى است. رابطه اين دو، يعنى تن و روان، يك رابطه مسقيم ميباشد. بدين ترتيب كه هر چه تن شريفتر و پاكتر و از آلودهگيها برى تر باشد، جانش تواناتر و خرسندتر است و او را به نزد خدا و يا منبع خود، باز خواهد گرداند. اما خرد آدمى مانند يك رهبر اركستر، يك كاتاليزور، يك واسطه بين اين دو عمل ميكند. اگر اين خرد كه بيش از نود درصد آن اكتسابى است و از طريق تربيت بدست ميآيد، در درون آدمى ابتدا جا داده شود و سپس بمرور زمان گسترده شده و پرورش يابد، درنتيجه آدمى، همان هدف آفرينش شده و عزيز خدا ميگردد. و تربيت از اولين روز بسته شدن نطفه آدمى، آغاز ميگردد، بدين ترتيب كه بايد با آن مانند يك گهر ارزشمند، مانند الماس كوه نور و يا درياى نور رفتار كرد. و زمانى كه اين گهر پا به كره خاكى ميگذارد، تا هفت سال نخست، مانند يك پادشاه است كه بايد خادمانه به خدمت او كمر بست. و پس از آن چگونگى درست و راست زندگى كردن را به او آموخت. و همه جا و در هر زمان پشتيبان و همراه او بود. و بدين ترتيب رسالت خود را بعنوان يك پدر و يا مادر انجام داد. اگر آدمى از ابتدا، بدين ترتيب صاحب خرد گردد، خرد ايجاد شده او را تا آخر عمر در پناه خود حفظ ميكند. و در انتها هم بازگشت او بسوى خداست. درغير اينصورت درون آدمى كاروانسرايى ميگردد كه مدام مهماندار ميهمانهايى از هر نوع و دسته است كه تاثيرات خوب و بد خود را بر ظاهر و باطن او ميگذارند و روزگارش را ميسازند.
دوزخ است این نفس و نفس اژدهاست
كاو به دریاها نگردد کم و کاست
نفس درون آدمى كه همان زياده خواهى افراطى و شهوتِ بدست آوردن و داشتن همه چيز است، صاحبش را در جهنمى سوزان، فرو ميبرد، دوزخى بسان نفس اژدها كه با آب هزاران دريا خاموش نميگردد و يا بقول سعدى كبير چشم آزمند و طماع و زياده خواه را يا ريگ بيابان پر كند يا خاك گور. نفس اولى بمعناى افراط و شهوت و زياده خواهى و نفس دوم بمعنى بازدم اژدها است.
هفت دریا را در آشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن حلق سوز
هفت دريا اشاره به ساخت هفت دريايى است كه كى كاوس در اطراف هفت رشته كوه، و يا رشته كوه قاف، در شاهنامه ميسازد، و ميفرمايد اگر آب اين هفت دريا را در گلوى آدم طماع خالى كنند، دوزخ درونش همچنان ميسوزد و خاموش نميگردد، و اين جهنم حلق سوزى كه در درون طماع است، تا آخر عمر، او را همچنان دربر گرفته و از سوزش و رنجش هم كم نميگردد.
سنگها و کافران سنگدل
اندر آیند پيش او زار و خجل
آتشى كه ميتواند سنگ را آب كند، آتشی مهیب و پر لهیب است، ولى همين آتش گران كه موجب آب شدن سنگ ميشود، در برابر آتش درون طماع هيچ است و از اين بابت خجل.
هم نگردد ساکن از چندین پزا
تا ز حق آید مر او را این ندا
سیر گشتی سیر؟ گوید، نی هنوز
اینت آتش، اینت تابش، اینت سوز
و آنكه در درونش، دوزخى سوزان دهان باز كرده، از پروراندن آتش اين دوزخ سير نميشود، و اگر از او پرسند كه آيا اين آتش ترا بس است، ميگويد نه، باز هم آتش ميخواهم، باز هم سوختن و تب و رنج را طالبم! كنايه از پليدى كه از انجام پليدى سير نشده و دست بردار نيست. و فرقى نميكند كه چقدر مجازات ببيند و يا پاداش بگيرد، باز هم بدنيال پليدى بيشتر است.
عالمی را لقمه کرد و در کشید
معده اش نعره زنان هل من مزید
يك عالم را گرفته و مالخود ساخته، ولى باز بيشتر ميخواهد. مثال بارز و ملموس اين مطلب را كه دستكم ايرانيان با جسم و جان خود تجربه كردند برميگردد به زمانى نچندان دور كه دنيا از زور گرسنگى، خود را براى براه انداختن يك جنگ جهانى ديگر آماده ميكرد، ولى درعوض ايرانيان قربانى گشتند تا اين پليدى رخ ندهد. ولى امروز كه تقريبا تمامى دنيا از رنج گرسنگى و پريشانى رهايى جستند، و ثروتها اندوخته شده و كاخها بنا گشته است، با اينحال هنوز همان پليدى كه موجب ويرانى ايران و بردن آن به دره نيستى شد، نه تنها زنده است و از بين نرفته و آتش و دوزخ درونش تسلى نيافته و كم نشده، بلكه پليدتر، جسورتر و خونخوارتر گشته است. همه دنيا را گرفته، همه ثروتهاى دنيا را مالخود كرده، تمامى سرزمينهايى كه پيش از اين بهشت هاى زمينى ناميده ميشدند به ويرانسرا تبديل كرده، ولى هنوز نعره كشيده و بيشتر ميخواهد. چرا؟ چون بر اساس يك اصل ساده، هرچه بيشتر در آتش پليدى بدمى و يا به آن هيزم بيشترى برسانى، تندتر و سوزان تر ميشود.
حق قدم بر وی نهد از نامكان
آنگه او ساکن شود در کن فکان
حق تعالى كه وجود مقدسش بسته به مكان نيست، در آدمى دميد و او را ساكن دنيا قرار داد.
چونکه جزو دوزخ است این نفس ها
طبع کل دارد هميشه جزوها
از آنجا که نفس و يا زياده خواهى، گوشه اى از همان دوزخ تشبیه شده است و از آنجايى كه هر جزو ، تابع کل است، پس زياده طلبى و آزمندى هم از اوصاف دوزخ است. و آدما به ذات تمايل به دوزخى شدن دارند.
این قدم حق را بود كاو را کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد؟
اين دم مال خداست، كه به آدمى زندگى يبخشد، پس هم او ميتواند آنرا كنترل كرده و افسارش را بكشد و از كژ روى و شهوت و زياده طلبى، او را بازداد.
در کمان ننهند بغير تیر راست
این کمان را باژگون كز تیرهاست
تیری که در کمان نهند باید راست باشد تا به هدف اصابت کند و کمان نفس با تیرهای كژ، توانا به رساندن صاحبش به مقصد كه همان پيوستن به منبع و اصل خويش است، نخواهد بود.
راست شو چون تیر و، واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بیگمان
پس برای آنکه از کمان وجودت، تير رهايى را به هدف بزنى، ميبايستى آنرا با راستى و پرهيزگارى، در كمان راست قرار دهى. و راستی و درستی پيشه کنی. چه تنها تیری که در کمان راست بگذارند، به هدف مينشيند.
چونکه وا گشتم ز پیکار برون
روی آوردم به پیکار درون
هنگاميكه از پیکار و نبرد با دشمن بیرونی آسوده گشتم، ميبايستى به نبرد با دشمن درونی بشتابم.
قوت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به ناخن برکنم این کوه قاف
رسيدن به حق و حقيقت سخت نيست. كوه قاف هم كه باشد، ميتوان با نوك سوزنى آنرا از جا كند. بشزط آنكه از يزدان پاك طلب دستيابى به حق و حقيقت كنيم. درواقع براى رسيدن بخدا فقط يك گام لازم است و آنهم پرهيز از پليدى است. و براى آغاز اين پيكار، ميبايستى از خداوند طلب توانايى و صبورى و استقامت كرد. لاف بمعنى حق و حقيقت است. و چون حرف حق در نزد ناكسان اغراق و غلو مينمايد، آنرا به گزافه گويى تعبير و معنى كرده اند و بهمين معنا هم در بين مردم كوچه و بازار جا انداخته شده تا جاييكه حتى دانشمندان! امروزى هم آنرا بمعناى گزافه گويى بكار مى برند. ولى در زمان مولانا، واژه لاف همچنان بمعنى حق بكار برده ميشده است. در برخى از نسخ مثنوى مصرع نخست بدين ترتيب آمده است: قوتى خواهم ز حق دريا شكاف.
سهل شیری دان که صف ها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند
شیر ساخته شده تا در پیکار با حريفان و درهم شكستن صفوف دشمنان پيروز ميدان باشد. و اين در ذات شير و در افكار شير نقش غالب است. و بهمين دليل او را پادشاه بيشه مينامند، چراكه واژه شكست در نزد او بى معنى است. و اينكه شير براساس ويژهگى و ذاتش رفتار كند، كار مهم و هنر شگرفى نيست. هنر و شگفتى آنجاست كه شير بخواهد برخلاف خاصيتش رفتار كند. و جنبه هاى درندهگى و خشن و بربر منشانه وجودش را شكسته و انسان شود. اين بيت كنايه از آدمى است كه در ضمن بى نيازى و رفاه، دم از حق و حقيقت بزند. در عين قدرت، ادعاى توانايى كند. درعين سيرى دم از پرهيزگارى بزند. حاتم تايى باشد و غرق در مال و منال، و ادعاى بخشش و كرم كند. اينكه آدمى در جايگاه بينيازى، تبديل به سالكى بزرگ شود، هنر نيست، و هنر نيست كه آدمى در خانه نشسته و در بر روى همگان بسته و چون با كسى برخوردى ندارد، پس دروغ هم نگفته، مردم آزارى هم نكرده و عمل ناهنجارى هم ازش سر نزده است، و فكر كند، هنر كرده و آدم خوبى است. هنر آنجاست كه از بوق سحر از خانه بيرون آمده و تا بوق شب، در ميدان نامردمى ها، نامرديها، ناكاميها، ناروها و و و … مبارزه كنى، نان حلال، به قيمت زور بازو و قدرت فكر و ناى زانو، به خانه برده، و همچنان بروى صورت بيگناه و دلنشين فرزندان لبخند زده، در تربيت آنها تلاش كرده، و سپاسگزار خدايى باشى كه ترا از پليديها دور نگاه داشته است. اين يعنى پيروزى بر نفس و جنبه ها و خوى درندهگى كه آدمى در درون خود دارد و او را حق بجانب ساخته و در انجام پليدى ها دلير ميگرداند. خود شكستنى از اين بالاتر نيست.
تا شود شير خدا از عون او
وارهد از نفس و از فرعون او
تا شير خدا(آدمى) به يارى حق و يزدان پاك، از پليدى هاى نفس و غرور بيجا رهايى يابد. فرعون در اينجا يعنى سركش و مغرور كه لقب آتش است. فرعون همچنان لقب پادشاهان پارسى مصر بود و از دو واژه فر+ عون ساخته شده است و فر به معنى تاج و يا شكوه است. و عون يعنى آتشكده و كوره و تنور و محل آتش. اين واژه پارسى با همين تلفظ و معنا وارد زبان انگليسى شده و مورد استفاده است oven انگلیسی. فرعون يعنى كسى كه شاه آتشكده است، يعنى مردمانى كه از آتش ساخته شدند، و سرى دارند كه سرور همه آتش هاست و فرعون ناميده ميشود. و اين واژه بنابر ارزش گذارى آتش نزد ايرانيان باستان، ساخته شده است و اينكه آتشكده هاى بزرگى در مصر بنا شده بود.
در بيان اين شنو يك قصه اى
تا برى از سرّ گفتم حصه اى
براى شرح بيشتر اين مطلب، داستان ديگرى بازگو خواهد شد، تا خوانندهگان شير فهم شده و به مفهوم واقعى گفتار مولانا پى برده و بهره اى ديگر برند.
۱۴.۲.۰۳
حكايت شير و خرگوش بخش يازدهم
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخچیران دوان شد تا به دشت
هنگامى كه خرگوش از دست شیر رهایی یافت، شاد و خوشحال و دوان دوان به سوی نخچیران دشت شتافت.
شير را چون ديد محو ظلم خويش
سوى قوم خود دويد او پيش پيش
شير قاتل موجب كشته شدن خود شده بود و خرگوش قاتل شادمان از قتلى كه مرتكب شده بود بسوى قبيله خود ميجهيد.
شير را چون ديد كشته ظلم خَود
ميدويد او شادمان و با رشَد
شير بخاطر ندانم كارى خود كشته شد و اين ندانم كارى موجب نجات خرگوش شد. خَود در اينجا بمعنى نفس و ذات است. رشَد يعنى نجات يافتن، رستگارى. این بدانسو آن بدینسو میکشد، هر کسی گوید منم راه رشد. مولوی
شیر را چون دید در چه کشته زار
چرخ می زد شادمان تا مرغزار
شير در چاه با خفت و خوارى كشته شد و خرگوش شاد از اين مطلب تا مرغزار و نخچيرگاه چرخان و رقصان رفت.
دست می زد چون رهید از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ
خرگوش خوشحال بود چون از چنگال مرگ نجات يافته بود و از اينجهت مانند شاخ و برگى كه توسط باد در هوا بچرخ و رقص درميآيند، ميچرخيد و از شادى ميرقصيد.
شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد
سر برآورد و حریف باد شد
مانند شاخ و برگ كه توسط باد از زندان خاک رها شده و با باد همراه و دمساز ميشوند.
برگها چون شاخ را بشکافتند
تا به بالای درخت اشتافتند
برگها با شكافتن شاخه ها از بار تعلق شاخه رهايى يافته و تا نوك درخت ها بالا ميروند.
با زبان همدلى شکر خداى
میسراید هر بر و برگی جداى
بى زبان هر بار و برگ و شاخها
ميسرايد ذكر و تسبيح خدا
هر شاخه و برگی با زبان دل با خداى خود راز و نياز كرده و شكر زنده بودن و زندگى را بجا ميآورد.
چگونگى بسته شدن نطفه آدمى:
كه بپرورد اصل ما را ذو اتاء
تا درخت استبر شد استتاء
اين بيت با واژهگان ديگر نوشته و تحريف شده تا اصل معناى آن بطور مسخره اى تغيير يابد. درحاليكه مولانا چگونگى بسته شدن نتفه(نطفه)آدمى را در اين بيت شرح ميدهد. ذو اتاء از القاب پروردگار و به معنى سخاوتمند و دست و دلباز است. درخت استبر يعنى درخت تنومند. استتاء يعنى حالت پس از انزال.
جان های بسته اندر آب و گِل
چون رهند از آب و گِلها شاد دل
مانند خرگوش، اسپرم هايى كه از آب و گل ساخته شده اند، شاد و سرحال رها ميشوند.
در هوای عشق او رقصان شوند
همچو قرص بدر بی نقصان شوند
اسپرمها رقصان خود را به سلول تخمك ميرسانند و سلول تخم را كه شبيه قرص كامل ماه است و هیچ کاستی و نقصانی ندارد، تشكيل ميدهند.
جسمشان رقصان و جانها خود مپرس
وآنکه گردد جان از آنها خود مپرس
و بدين ترتيب جسم تشكيل ميگردد، و سپس جان در آن دميده ميشود. دمى که شرح حقیقت ويژهگيها و احوال درونی اش در بیان نمیگنجد.
از اينجا مولانا از غرور بيجاى آدمى كه در برابر عظمت هستى، حقيرى بيش نيست و با اينحال ادعاى بزرگى دارد، سخن ميگويد:
شیر را خرگوش در زندان نشاند
ننگ شیری کو ز خرگوشی بماند
خرگوش شیر را در زندان اسير ميكند و اين يك ننگ بزرگ براى شیر است كه از هر نظر از خرگوش جلوتر است.
۴.۲.۰۳
حكايت شير و خرگوش بخش دهم
مولانا در اين بخش مجددا به يكى ديگر از گفته هاى زرتشت استناد كرده و به خوانندهگان توصيه ميكند كه خود را آنقدر دوست داشته باشند كه به ديگران ستم و ظلم نكنند. زرتشت كه شرافت زمين از آن اوست ميفرمايد: من آنقدر ترا دوست ندارم كه بتو بدى كنم. يعنى من ترا بيشتر از خودم دوست ندارم، چراكه بدى به ديگران كردن، در واقع دهها برابر بدى به خود آدمى است. و اگر آدمى خود را دوست داشته باشد، هيچگاه به ديگران بدى نميكند و موجب ناراحتى مردم نشده و بكسى ظلم نميكند. چراكه ظلم و ستم ورزيدن در نهايت دامان ظالم و ستمكار را ميگيرد. چگونه؟ زمانى كه كسى افكار ناراست و ناخوشايند و منفى دارد، و يا با گفتار سخيف و ناهنجار و زشت با ديگران سخن ميگويد و يا دست به كردارها و اعمال ننگين، مانند دزدى و زورگويى و قتل و غارت، ميزند، تمامى اينها، بدون اينكه خود آدمى متوجه باشد، موجب ترشح و پخش موادى در بدن ميشوند كه مانند سم بر روى اعصاب آدمى اثر گذار است. اين مواد ترشح شده(كه شرح و شناسايى آنها بحث هاى گسترده علمى دارد) سلولها را تحت تاثير خود قرار داده و آنها را از كنترل و تنظيم و روند طبيعى خارج مينمايد. و موجب درد بى درمان خواهد شد. يك گفته كهن پارسى ميگويد، تو مال مرا ميدزدى، و نميدانى كه همزمان من هم مال ترا ميدزدم. يعنى تو مال و دارايى عاريتى من كه مادى و دنيوى و قابل جبران است را ميدزدى، و من مال واقعى تو را كه همانا سلامت روح و جسم توست، و غير قابل برگشت است را ميدزدم. تو مال مرا ميبرى و روحت را بمن ميفروشى.
شیر گفتش، تو ز اسباب مرض
این سبب گو خاص که اینستم غرض
شیر به خرگوش گفت، انقدر اراجيف نگو، جواب من را بده و علت و سبب پریشانی و اصطراب را بگو که مقصود من، همین است.
پاى را واپس كشيدى تو چرا
ميدهى بازيچه ى واهى مرا
براى چه ايستادى و جلوتر نميآيى؟ با چه خيال واهى، مرا بازى ميدهى؟
گفت، آن شیر اندر اين چَه ساکن است
اندر اين قلعه ز آفات ایمن است
خرگوش گفت، آن شیرى كه شرح او را پيش از اين برايت گفتم در امان اين چاه خودش را پنهان كرده است.
۲۹.۱.۰۳
حكايت شير و خرگوش بخش نهم
مرد را بر عاقبت نامی نهد
نی بر آن كاو عاریت نامی نهد
مخلوقات نامى گرفتند كه تا پايان هستى با همان نام شناخته ميشوند.
از اينجا مولانا درون آدمى را معرفى ميكند و ميفرمايد، اگر به آدم همه چيز بدهند، مثلا بهشت را كه سقف همه دارايى هاست، باز آدمى بدنبال بدست آوردن يك چيز ديگر است. چون خصلت و ذات آدمى سيرى ناپذير است و داشتن بهشت هم به رهايى از اين خصلت كمك نمينمايد. اين سيرناپذيرى آدمى، از ويژهگى هايى است كه هم ميتواند او را به اوج شكوه برساند و هم به انتهاى پستى. هم به اوج عزت، هم به حضيض ذلت.
چشمِ آدم چون بنور پاک دید
جان و سِر نامها گشتش پدید
هنگامى كه پروردگار توانا، در كالبد آدم دميد و با نور پاك به او جان بخشيد، چشم آدم توانا بديدن شد( از اين جهت ميگويند كه چشمها دريچه هاى روح آدمى هستند.) يعنى چى؟ يعنى آدمى داراى خرد و جان گشت. آن دم خداوندى، درواقع هم زندگى است(جان است) و هم تمامى اسرار و دانستنيهاى هستى است(خرد است) كه خداوند در وجود آدمى قرار داده است. و سوره زالو(علق) كه بگفته اى پنج جمله نخست آن اولين آيات قرآن است، خداوند دقيقا به همين مطلب اشاره دارد. و ميگويد ما به آدمى قلم داديم. يعنى استعداد ها و توانايى يادگيرى به او ارزانى داشتيم.(ٱلَّذِی عَلَّمَ بِٱلْقَلَم) و تمامى دانش ها و دانستنيها را در آدم قرار داديم. و آدمى بدين سبب دانا به واقعيات گشت. (عَلَّمَ ٱلْإِنسٰنَ مَا لَمْ یَعْلَمْ ) و توسط آن قلمى كه به آدمى داده شده، او ميبايست دانستنيها و دانش و اسرار دنيا را از درون خودش بيابد. (قرآن و يا هرچه كه نام آن بوده، درواقع يك متن پارسى است كه به زبان ناقص عربى ترجمه كردند، جملاتش را پس و پيش كردند، و به خودمان برگرداندند. دقيقا مانند شاهنامه و ديگر آثار ارزشمند علمى و ادبى ايران كه هم مثله و سانسور شدند، هم تحريف شدند و هم ترتيبشان بهم ريخته شده، هم نام نويسندهگانشان عبرى و عربى شده، هم تاريخ و مكان و اطلاعات واقعيشان مخدوش شده و سپس دوباره به خود ما برگرداندند و ما متاسفانه ناچاريم لقمه را دور سر بچرخانيم تا آنها را بفهميم!)
چون ملک، انوار حق در وی بتافت
در سجود آمد و در خدمت شتافت
هنگامى كه خداوند با انوار پاك الهى، اين دو، يعنى بينش و دانش را به آدم ارزانى داشت، و آدم به چرايى خلقتش پى برد، در مقابل خداوند به سجده درآمده و پيمان وفادارى با خدا بست.
این چنین آدم که نامش می برم
گر ستایم تا قیامت، قاصرم
و اصل آدمى اين است، مخلوقى كه بينش و دانش دارد و بسبب اين دو، خدمتگذار و خادم خداست و اينچنين مخلوقى را اگر تا پايان ستايش كنم، باز هم كم است.
اینهمه دانست و چون آمد هوا
دانش یک نهی شد بر وی غطا
ولى آدم، همانگونه كه در سوره زالو آمده است، تكه خونى است سيرناپذير، كه تا بينياز است، با اينكه همچنان بخدا چسبيده، ولى رسالت و اصل خود را فراموش ميكند. هنگامى كه خدا به او بهشت، و يا همه چيز را بخشيد، و او را لاى پنبه با همه نعمتها نگاهدارى كرد، از روى زالو صفتى و هوا و هوس، بهشت را بخاطر يك دانه گندم و يا يك دانه سيب رها ساخته و پيمان شكنى كرد.
دانش يك نهى، شد بر وى غطا، يعنى دانش اينكه چه چيزى براى او ممنوع است بر وى پوشيده گشت. يعنى نديده گرفتن آنچه براى او ممنوع شده بود. با اينكه ميدانست، و دانش آنرا داشت كه چه چيزى بر او نهى شده، با اينحال خطا كرد. و اين دانش بر وى پوشيده(غطا) گشت. غتا و يا غطا، بمعنى پرده و پوشش است. و يك نهى، يعنى آن يك چيز ممنوع.
کی عجب، نهی از پی تحریم بود
یا به تأویلی بد و توهیم بود؟
وقتى هوا و كنجكاوى بر او غلبه كرد، و خردش كم شد، به شك افتاد كه تحريم و ممنوعيت خوردن گندم يا سيب،از طرف خدا، بعنوان توصيه بوده و يا دستور؟ توهيم، يعنى به بدگمانى دچار شدن.
در دلش تاویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت
هنگامى كه شك و ترديد در وجودش رخنه كرد، و بر خردش چربيد، طبيعتش پا پيش گذاشت و فورا دستور خوردن گندم را صادر كرد.
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت و کالا برد تفت
و خردش درست حال آن باغبانى را يافت كه مشغول كشيدن خار از پايش شده و از باغ غافل مانده و در نتيجه دزدان فرصت را غنيمت دانسته و شتابان كيسه هاى خود را پر كرده و محصول او را بسرقت بردند.
چون ز حیرت رست، باز آمد براه
دید برده دزد، رخت از کارگاه
پس از اينكه آدم خطا كرد و پيمان شكست و كنجكاويش ارضاع شد، پس به حالت طبیعی بازگشت، و تازه آنزمان فهميد كه چه اشتباهى مرتكب شده است. اين داستان آدم و حوا، يك داستان كهن ايرانى است كه منظور از نوشتن اين داستان از طرف نياكان ما، شناخت آدمى و پرداختن به جنبه هاى روحى و روانى اوست. من بارها در مورد اين داستان نوشته ام، و اينبار بطور اختصار بايد گفت اين داستان، به خواننده ميگويد كه اگر حتى بهشت را به آدمى بدهند، براساس يكى از ويژهگى هاى نهفته در آدمى، كه همانا زياده خواهى و نارضايتى ابدى اوست، آدمى بهشت را قربانى يك خواسته ديگرش ميكند. و همچنين اشاره دارد به اينكه، آدمى تنها زمانى قدر و ارزش داشته هايش را درميابد كه آنها را از دست ميدهد. چنانكه آدم بمدت دويست سال بر سنگى نشسته بود و بخاطر خطايش ميگريست. در اينجا مولانا به همين مطلب اشاره كرده و ميگويد، آدمى زمانى ميفهمد اشتباه كرده كه كار از كار گذشته باشد.
این هوا ابری بود خورشید پوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش
هوا و نيازمنديهاى جسمانى آدمى مانند ابرى هستند كه روى خورشيد خرد آدمى را ميپوشانند. آنچنانكه فرقى نميكند، آدمى چه كسى باشد و در چه موقعيت زمانى و مكانى قرار داشته باشد، شير باشد يا موش، بهرحال در مقابل نيازمنديهاى جسمانى، ضعيف و ناتوان است.
من اگر دامی نبینم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم
و اين نديدن دام و تله، هنگام گرسنگى و نياز جسمانى، تنها منحصر به آدمى نيست، اين حكم، و هوا و نيازمندى فقط دام آدمى نيست، تمامى موجودات، دچار اين راز بقا هستند.
ای خنک آن كاو نکو ک اری گرفت
زور را بگذاشت و زاری گرفت
خوشا بحال كسى كه اين ضعف را تحت كنترل خود درآورد و زور هوا و هوس را خار و خفيف و زار كند.
از اينجا مولانا ميفرمايد، بدى وجود ندارد، آنچه كه بدى و خوبى را تعريف ميكند، چگونگى نگاه آدمى به پديده ها و تضاد بين آنها است.
۲۱.۱.۰۳
حكايت شير و خرگوش بخش هشتم
حال آن کو قول دشمن را شنود
بین جزای آن که شد یار حسود
١- مجازات آنکه به گفته دشمن گوش کند و آنگه یار و یاور حسودان باشد، چيزى بجز عذاب نيست.
دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گر چه ز دانه گویدت
٢- دشمن تو اگر حتى از روى خير خواهى حرفى بزند، بدان و آگاه باش كه ثمرى بجز تلخى نخواهد داشت. و تو آنرا دام بدان هر چند که برای تو از دانه حرف بزند.
گر تو را قندی دهد، آن زهر دان
گر بتن لطفی کند، آن قهر دان
دشمن در پشت هر عملى كه انجام ميدهد و يا هر حرفى كه ميزند، هدف شومى را پنهان ساخته است، در نتيجه حتى شيرينى از دستش نگير.
چون قضا آید، نبینی غیر پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست
چراكه وقتى به پايان و عاقبت كار برسى، تازه خواهى فهميد كه حيله و فريب دشمن از سخنان نرم و بظاهر خيرخواهى اش جه بوده. و آنزمان است كه درخواهى يافت كه او دوست نبوده و درواقع دشمن تو بوده است. قضا در اينجا بمعنى سرانجام و پايان است.
آب خوش را صورت آتش مده
اندر آتش صورت آبی منه
با دوست پنداشتن دشمن، روزگار خوشت را مانند جهنم سوزان مكن و حال خود را از آب گوارا به آتش سوزان برنگردان. صورت آبى احتمالا كنايه از صورتى است كه از خشم كبود و آبى شده، پس در آتش جهنمى كه براى خودت ساختى، خشمگين منشين.
از شراب قهر، چون مستی دهی
نیست ها را صورت هستی دهی
از شراب قهر، يعنى از شراب دشمن، وقتى مست و از خودبيخود شوى، درنتيجه همه چيز را برعكس خواهى ديد، و آنچه واقعيت ندارد را حقيقى ميپندارى. مانند شير كه به حرف دشمنش گوش داد و به اعتماد كرد. درنتيجه از پليدى كى ميتوان به سرخوشى و مستى رسيد، و نيست را چگونه ميتوان هست درنظر گرفت. گاهى آدمى ميداند، دشمنش كيست، و با اينحال مانند شير گول ميخورد، چراكه در خيال خود ترجيح ميدهدكه دشمن را دوست بداند و به حرفش گوش ميدهد.
چیست مستی؟ بند چشم از دید چشم
تا نماند سنگ، گوهر، پشم، یشم
و منظور از مستی چیست؟ مستی یعنی همان كه در بيت پيشين گفته شد، يك نوع خود فريبى بى دليل كه آدمى دانسته مرتكب ميشود. چرا؟ يك دليلش ميتواند اين باشد كه گاهى آدما درونا از جنگيدن خسته ميشوند، و همه چيز از جمله خرد را رها ميسازند و چشم بر روى حقيقت ميبندد و اين درست جايى است كه آدمى بيشترين ضربه ها را ميخورد، چرا كه خود در بيچاره گى كه دچار شده، سهيم بوده، و سنگ را گهر ديده و پشم را يشم.
چیست مستی، حس ها مبدل شدن
چوب گز، اندر نظر صندل شدن
همچنين مستی يعنى نگاه كنى ولى نبينى، گوش بدى ولى نشنوى، و اينكه چرا آدمى، و يا مثلا شير داستان با اينكه خردمند بود، ولى گول جبريون را خورد و در آخر هم در تله آنها افتاد، و دچار اينچنين مستى شد، دلايل زيادى دارد. مثلا عشق يكنوع مستى است. نفرت نوع ديگر مستى است، خشم، انتقام، كينه توزى و تمامى آن احساساتى كه براى جان و تن آدمى مضر و بيمارى زاست، و موجب دگرگون شدن گيرنده هاى شش گانه اش(بقولى حواس پنج گانه)ميشود، و آنها را مبدل ميكند، مستى است. و نتيجه اين مستى آنست كه آدمى توانا به انجام كردار نيك و خردمندانه نيست. و آنچنان بيخبر است كه هيزم را بجاى چوب مرغوب صندل ميگيرد.
چون نمایی مستی، ای تو خورده دوغ؟
پیش من لاف ميزنى، آنهم دروغ ؟
و اين مستى، مستى شراب نيست، مستى دوغ است. و نيا بگو كه مست شراب بودم و يك خطايى مرتكب شدم، اين خطايى كه تو مرتكب شدى بخاطر بيراه رفتن احساساتت و مبدل شدن آنها است. با دوغ مست كردى. يك مثل پارسى ميفرمايد، اگر ماست نخورى، يك چيزى ميشوى. و اين برميگردد به سستى اعصاب، پس از خوردن ماست و دوغ. و رخوت و خوابزدگى پشت آن. احتمالا بخاطر مواد سازنده ماست است كه بر روى اعصاب تاثير ميگذارد.
داستان آدم و فهميدن موجودات
چون كه آدم را سراپردت زدند
پیش او خلقان بخدمت استادند
هنگامی که خداوند آدم را آفريد، ديگر مخلوقات در مقابل او زانو زده و در خدمت او ايستادند. آدم يك واژه پارسى است و ريشه در زبان كهن ايرانى دارد. ولى مانند اكثر واژهگان پارسى، به تمامى زبانهاى دنيا راه يافته و مستقيم و غير مستقيم با همان تلفظ پارسى و به همان معناى پارسى مورد استفاده قرار ميگيرد. آدم از تركيب آ+ دم ساخته شده است و در پارسى آ به معنى نخستين است و دم بمعناى خون. و درنتيجه آدم بمعناى نخستين خون و يا نخستين مخلوقى كه نسل آدمى از آن ميآيد، ميباشد. و چون اين نخستين خون پاك و مطهر بود، مثل معروف آدم باش، يعنى پاك و رو راست و درست باش از اينجا ميآيد. و البته ديگر مثلها كه در آن از آدم و آدميت، سخن رفته است.
همزبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک بجان بشتافتند
تمامى مخلوقات او را پادشاه و از خود خواندند و آماده گى خود را براى خدمت به او اعلام كردند.
جمله خلقان ترک کرده چیک چیک
پيش آدم گشته هم راز و شريك
همه مخلوقات سكوت كرده و آنچه در درونشان بود را با زبان بى زبانى، يعنى از طريق امواج فكرى، برای آدم بیان داشتند. چيك چيك يعنى سر و صدا.
همزبانی خویشی و پیوندی است
دوست با نامحرمان چون بندی است
وقتى همه از يك جنس باشند، يعنى همه دلهايشان پاك باشد، يك خويشى و پيوند و هم خانوادهگى بينشان برقرار ميشود. و زبان همديگر را ميفهمند. درحاليكه مردم با كسانيكه هم جنسشان نيستند معذب و در جمعشان ناراحتند و احساس خوبى ندارند.
ای بسا هندو و شوخ همزبان
ای بسا دو شوخ چون بیگانگان
شوخ بمعناى گستاخ و بى پروا در سخن گفتن، و هندو بمعناى نجيب و محتاط در سخن گفتن است.(هنديها به صبر، ادب، حيا و شرافتمندى معروف بودند تا جاييكه در مقابل دشمنانشان هم پليدى بكار نميبردند. هنوز هم با وجود قاطى شدن با پليدترين موجودات دنيا، كه از خباثت و پلشتى و پليدى، از شيطان عبور كردند، همچنان هنديها فرهنگ صبورى و احترام به موجودات ديگر را تا حد زيادى حفظ كرده اند. در اكثر نقاط هندوستان مانند روزگار كهن، همه حيوانات از موش گرفته تا شغال، در كنار آدمها، دوشادوش و داراى حقوق يكسان، در صلح و صفا زندگى ميكنند. و مولانا از واژه هندى به معناى نجيب و شريف و شوخ بمعناى بيحيا و نانجيب، بعنوان دو تضاد، استفاده كرده و آنها را كنار هم قرار داده است. و ميگويد اين دو تضاد اگر هم جنس باشند، يعنى هر دو دلهاى بى كينه اى داشته باشند، با هم كنار آمده و همديگر را ميفهمند. ولى دو فرد گستاخ، با اينكه هر دو گستاخند ولى اگر هم جنس نباشند، احتمال اينكه با هم دوست و نزديك شوند، كم است. در اكثر نسخه هاى پارسى، بجاى واژه شوخ، كلمه ترك را آورده اند. و آنرا به قبايل تورگ نسبت داده اند. كه اشتباه است. چون مثلا اگر در مصرع نخست بجاى شوخ بنويسيم ترك و بخوانيم اى بسا هندو و ترك هم زبان! پرسش ميشود كه چگونه زبان هندى و تورگى را ميتوان هم زبان خواند!؟ سپس ميگويند كه اين تفسير دارد به شرح اينكه، اين هم زبانى بمعناى فهميدن زبان همديگر از طريق درك متقابل، بدون رد و بدل كردن سخن است. و همدلى ناميده ميشود. كه اين هم اشتباه است،، چرا كه هيچگاه دو فرد از دو فرهنگ كاملا متفاوت، بدون سخن گفتن با يكديگر، درك متقابل نخواهند داشت. و غير منطقى است. و مولانا سخن غير منطقى نگفته و نميگويد. چراكه سكوت معنا دار بين دو هم فرهنگ رخ ميدهد كه از زير و بم هم اطلاع دارند و نه اينكه يكى را از جابلسا بياوريم و ديگرى را از جابلقا! و انتظار درك متقابل بين آنان داشته باشيم. همانگونه كه در بيت بالاتر مولانا ميفرمايد، همزبانى، خويشى و پيوندى است. يعنى زبان مشترك ايجاد پيوند ميكند و هم خانواده و هم فرهنگ بودن، بين آدما خويشى را موجب ميگردد. و دو همزبان، در اينجا دو هندو زبان، كه يكى نجيب و افتاده حال است و ديگرى شرور و بى حيا، و ايندو متضاد، ولى از يك زبان و فرهنگ و خانواده، هستند و ميتوانند در سكوت، با هم گفتگوى كرده و درك متقابل داشته باشند، با وجود تفاوت فاحشى كه بينشان برقرار است. و دو شوخ بيحيا، هرچند همزبانند ولى مشگل به توافق برسند و بيگانگى كنار بگذارند.
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از همزبانی خوشتر است
پس نتیجه می گیریم که نزديكى و فهم و دركى كه بين دو تن رخ ميدهد، از طريق زبان نيست، بلكه از طريق نزديكى ارواح آنان به يكديگر است. همانگونه كه آدم با حيوانات ديگر ارتباط روحى برقرار كرد و آنان را فهميد. و ارواح دو تن وقتى از يك جنس باشند، بهم پيوند ميخورند. دل پاك، به دل پاك جذب ميشود، و شياطين هم به يكديگر تمايل دارند.
غیر نطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
بى گفت و شنود و اشاره و نوشتار، ميشود هزاران سخن رد و بدل كرد. اگر و فقط اگر آدمى همجنس خود را بيابد.
جمله خلقان هر یکی اسرار خود
از هنر وز دانش و از کار خود
همه مخلوقات از طريق امواج فكرى با آدم تبادل سخن كردند و خود را معرفى ساختند. و از اسرار خویش و هنر و دانش و کار خود او را آگاه ساختند.
با تفاخر یک بیک وا مینمود
از برای عرضه خود را میستود
مخلوقات با افتخار از جنبه هاى مثبت و نيك درونى خود و تواناى كه داشتند با آدم سخن ميگفتند.
از تکبر نی و از هستی خویش
بهر آن ، تا ره دهد او را به پیش
و البته اين خودنمايى از روى غرور بيجا و براى فخر فروشى نبود، بلكه هر حيوانى براى اينكه خود را به آدم نزديكتر كند و نام بهترى بگيرد، به خود ستايى ميپرداخت.
چون بباید برده را از خواجه یی
عرضه دارد از هنر دیباجه یی
و اين طبيعى است كه هر كسى براى نزديك شدن به معشوق و عزيز خود، به خود شيرينى و خودنمايى رو آورد.
چونکه دارد از خریداریش ننگ
خود کند بیمار و شل و کر و لنگ
و البته عكس اين قضيه هم صادق است، و مردم از كسانى كه خوششان نيايد، زحمت خودشيرينى هم بخود راه نميدهند و هيچ تلاشى براى عرضه خود نميكنند.
نوبت هدهد رسید و پیشه اش
اشتراک در:
پستها (Atom)