‏نمایش پست‌ها با برچسب الف از پائولو کوئلیو. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب الف از پائولو کوئلیو. نمایش همه پست‌ها

۲۱.۷.۸۶

الف از پائولو کوئلیو


Aleph by Paulo Coelho

کتاب الف، نوشته نویسنده برزیلی پائولو کوئلیو است. این نویسنده را میتوان بعنوان یک آزادیخواه و مبارز برعلیه استبداد و خفقان، دستکم در مقابل رژیم دست نشانده جمهوری اسلامی در ایران نام برد. چرا که ایشان یکی‌ از معدود کسانی‌ است که تا بحال توانسته در مقابل رژیم فاشیست ضد ایرانی‌ جمهوری اسلامی، کاری انجام بدهد. بدین ترتیب که با قرار دادن کتاب‌های خود در سایت‌های ایرانی‌ و گذشتن از حق امتیاز برای آنها و در نتیجه در دسترس و دانلود آزاد گذاشتن، برای ایرانی‌‌ها ، تو دهنی محکمی به رژیم عقب مانده ، ضد بشر و ضد رشد انسانی‌ و نوکر غربِ جنایتکار زده که کتاب‌هایش را در ایران ممنوع کرده بودند. 


در این کتاب نویسنده از خودش و از تجربه سفرش در عرض آسیا می‌نویسد. 

وی در این سفر دچار چون و چرا گشته و بین دین و فلسفه و اثبات وجود دست و پای جانانه‌ای میزند و در این میان با ایمانی غیر قابل تزلزل بخویش ، خود را مانند سوار‌ی که فرسنگ‌ها دیگران را در پشت دارد و به جلو چهار نعل می‌تازد تا غروری تازه بدست آمده را -که خود نیز از آن با لذت خبر دارد - برخ خواننده بکشاند، میبیند، در نهایت خواننده از صداقت کلام نویسنده لذت میبرد با اینکه میداند که نویسنده در سرا سر کتاب سعی‌ در موعظه و ارشاد ارواح به سمت و سوئی که خود بر آن باور دارد می‌کند و به جرات می‌توان گفت که نویسنده بیشتر موعظه می‌کند و نصیحت و پند میدهد تا داستان بگوید. 

در این کتاب سعی‌ شده تا به تناسخ توضیحی داده شود. نویسنده در عمقی فلسفی‌ با خویشتن خویش دست به گریبان شده و میپندارد که میتوان در بیابانی به وسعت تمامی دنیا، یک تنه روزگار گذراند.

 میفرمایند، آدمی‌ وقتی‌ به هدفی‌ که سال‌ها دنبال کرده، می‌رسد، بویژه هدف یافتن یک معنای قابل دفاع از زندگی‌ ، وقتی‌ زندگی‌ دیگر برای او یک معما نیست، و یا بطور کلی‌ وقتی‌ به هدف واقعی‌ زندگی‌ خود می‌رسد، انگار از درون خالی‌ شده و دیگر آن اشتیاق واقعی‌ روزانه را دارا نیست. 

نویسنده ظاهراً ذهن سنتی سرخ پوستی‌ خود را در ضمیر ناخداگاهش حفظ کرده و همه جا بهمراه دارد، پیشینهٔ سرخ پوستی‌ وی که پر از جذبه‌های ماورای طبیعی و تخیلات و اعتقاد به دنیای نامرئی و قدرت تاثیر این دنیای فرضی‌ بر دنیای واقعی‌ است همه جا رد پای خویش را در داستان دارد، میگویند انسان هر چقدر پیرتر میشود سنتی تر میشود، حکایت پائولو ما است

یاداشت‌های من از کتاب

-گذشت زمان برای بعضیها فقط مو و ریشه سفید است، و برای بعضی‌‌ها فکر سفید و روشن.


-گاهی زمان چیزی یاد آدما نمیدهد، فقط حس پیری و فرتوتی و ناتوانی‌ را نصیب آدمی‌ می‌کند.

-زمان را نمیتوان مثل فاصلهٔ دو نقطه اندازه گرفت. گذشته و آینده فقط در ذهن ما وجود دارند، لحظهٔ "اکنون"، اما خارج از زمان است، ابدیت است، واقعیت است. در هند برای این مطلب از واژهٔ کارما استفاده میکنند.

-سفر نه به پول، که به شهامت بستگی دارد.

-وقتی‌ حس نارضایتی‌ پافشاری می‌کند، یعنی‌ خدا این حس را آنجا گذاشته ، فقط به یک دلیل، باید همه چیز را عوض کنی‌ و پیش بروی.

-هر انسان کلمه ای، جمله ای، تصویری عرضه می‌کند، اما آخر کار، تمامش معنا می‌یابند، شادی یک نفر بانی‌ شادی همگان است.

-می‌ گویند، همهٔ ما لحظه‌ای قبل از مرگ، به دلیل واقعی‌ زندگیمان پی‌ می‌‌بریم، و از همان یک لحظه است که جهنم یا بهشت متولد می‌‌شود.

-اراده و شجاعت دو موضوع جدا از هم است، شجاعت می‌‌تواند باعث ترس شود و ستایش برانگیزد، اما اراده نیازمند بردباری و تعهد است. آدمهایی که اراده عظیمی‌ دارند، معمولا منزوی هستند و نوعی سردی را تداعی می‌‌کنند.

-بامبوی چینی‌ گیاهی‌ است که پنج سال بعد از کاشت فقط در حد جوانهٔ کوچکی باقی‌ میماند و تمام آن مدت را صرف ریشه دوانیدن می‌‌کند، و بعد در یک لحظه، تنه ش از زیر زمین بیرون میاید و ۲۵ متر قد می‌کشد.

-راه و جادهٔ تو در چشم‌های دیگران، منعکس است، و اگر میخوای خودت را پیدا کنی‌ به این نقشهٔ راه احتیاج داری.

-اگر باور کنم که پیروز میشوم، پیروزی هم بمن باور خواهد داشت، هیچ امری بدون کمی‌ جنون کامل نمی‌شود، باید سرزمینم را دوباره فتح کنم، اگر بفهمم در دنیا چه خبر است، میفهمم درون خودم چه خبر است.

-حس آشنا پنداری (دِ - ژا - وو)، نشان میدهد که زمان نمیگذرد، جهشی است به درون چیزی که قبلا تجربه کرده ایم و حالا دارد تکرار میشود.

-مسئولیت جنایت فقط با جانی نیست، و با کسانی‌ هم هست که شرایط منجر بجنایت را خلق کرده‌اند.

-اینرا مدتها پیش یاد گرفتم که برای شفای زخمهایم باید شجاعت روبرو شدن با آنها را داشته باشم، اینرا هم یاد گرفتم که خودم را ببخشم و اشتباهاتم را اصلاح کنم.

-یک ضرب المثل میگوید : روشنایی فقط مال غریبه‌ها است، همین را در برزیل به این گونه میگویند: هیچکس در شهر خودش پیامبر نمی‌شود، یعنی‌ همیشه به چیزهای خارجی‌ بیشتر ارزش می‌‌گذاریم و هیچوقت زیبایی‌های اطراف خودمان را درک نمی‌کنیم، در پارسی‌ هم مرغ همسایه همیشه غاز است را داریم که میتوان گفت که قبول و عمل کرد به این ضرب المثل در نزد خیلی‌‌ها یک حقیقت جا افتاده است. و از ما بهتران همیشه غریبه‌هایی‌ هستند که هیچ شناختی‌ نسبت به آنها نداریم و تنها به نقل قول‌ها اکتفا کرده و آنها را در بست پذیرفته ا‌ند، بدون اینکه کوچکترین علامت پرسشی در مقابل آن قرار بدهند. از همینجا میشود این استفاده را کرد که، گاهی‌ باید نسبت به خودمان غریبه بشویم، تا بتوانیم نور نهفته در وجودمان را دیده و حقایقی را که باید ببینیم، دیده و درک کنیم.

-در یک جنگل صد هزار درخت، هیچ دو برگی شبیه هم نیستند.

-چیزی که بما آسیب میرساند همان است که شفایمان میدهد.

-سیبری رکورد پایین‌ترین دمای ثبت شده در مکان‌های مسکونی را دارد: ۷۲،۲- درجه سانتیگراد!

-چه سوال‌های احمقانه‌ای پرسیده بودم !! معنای زندگی‌ چیست؟ چرا پیشرفت معنوی نمیکنم؟ چرا دنیای معنوی دور و دورتر میشود؟ جوابش نمیتوانست از این ساده‌تر باشد: برای اینکه واقعا زندگی‌ نمیکردم !

-زندگی‌ یعنی‌ تجربهٔ چیزهای مختلف، و نه نشستن و فکر کردن به معنای زندگی‌.

-تنها چیزی که از انتقام عایدمان میشود اینستکه خودمان را همسطح دشمنانمان بکنیم، حال آنکه با بخشش، حکمت و هوشمان را نشان میدهیم. بجز راهبان هیمالیا و قدیسان صحرا، همهٔ ما احساسات انتقام جویانه داریم، چرا که بخشی از طیبیت انسانی‌ است، نباید زیاد خودمان را سرزنش کنیم.


-لازم نیست آدم از کوه بالا برود تا بگوید بلند است، لازم نیست آدم تمام مسیر را از مسکو تا ولادی وستک برود تا بگوید سوار قطار سیبری پیما شده است.

-امپراطوری روسیه در خانه نیکلای ایپاتیف به پایان رسید، شب ۱۶ ژوییه ۱۹۱۸، تمام خانوادهٔ نیکلای دوم، آخرین تزار روسیه با دکترش و سه خدمتکارشان اینجا اعدام شدند. با خود تزار شروع کردند و چندین گلوله به مغز و سینه ش شلیک کردند. آخرین کسانی‌ که مردند، اناستیازیا، تاتیانا، الگا و ماریا بودند که به ضرب سرنیزه کشته شدند، می‌گویند روحشان هنوز این خانه و روسیه را ترک نکرده است و سال‌های سیاه روسیه بعد از تزار، که منجر به کشته شدن میلیونها روس شد، نتیجه نفرین این ارواح بوده است.

-رویا بینان را هرگز نمیتوان رام کرد.


-هرکس خدا را بشناسد، نمیتواند توصیفش کند، و هرکس خدا را توصیف کند، او را نمیشناسد.

-اگر فقط بر تجربه تکیه کنی‌، مدام راه حل‌های قدیمی‌ را بر مشکلات جدید بکار می‌بری. آدم‌های زیادی هستند که فقط وقتی‌ احساس هویت می‌‌کنند که از مشکلاتشان حرف میزنند، به این ترتیب، دلیل وجودشان فقط همینستکه مشکلاتشان بچیزی که فکر می‌‌کنند، تاریخ‌شان باشد، پیوند خورده.

-مرگ فقط دری است به بعدی دیگر.


-ما همه ارواح سرگردان در کیهانیم و همزمان زندگیمان را می‌کنیم و اگر چیزی رمز روح ما را لمس کند، و آنرا حل کند، تا ابد در خاطر میماند و بر هر آنچه که بعد رخ میدهد، اثر میگذارد. حدی هست که نمیتوانیم از آن بگذریم، مرزی که بدلایلی فراتر از درک ما رسم شده است.(داستان حوا و آدم و دست نزدن به درخت آگاهی‌)

-قلبت را رام کن، هر مبارزی به این انضباط نیاز دارد. اگر قلبت را در اختیار بگیری، حریفت را شکست خواهی داد.

-طریق صلح مثل رود جاری است، و چون در برابر هیچ چیز مقاومت نمیکند، حتی قبل از آغاز و شروع، پیروز شده است. هنر صلح شکست نابذیر است، چرا که کسی‌ با دیگری نمیجنگد، هر کس فقط با خود در نبرد است، اگر خودت را فتح کنی‌، دنیا را فتح خواهی کرد.

-ما فکر می‌کنیم باید عجیب و غریب باشیم تا مورد توجه قرار بگیریم، تا مهم باشیم،

-همه چیز در زمان حال اتفاق می‌افتد. ما در زمان حال خودمان را محکوم می‌کنیم یا نجات میدهیم، تمام مدت. مدام طرف عوض می‌کنیم از واگنی به واگن دیگر میپریم، از یک دنیای موازی به دنیایی دیگر، باید این را باور کنی‌.


-ما احتیاج داریم واقعیتی مرئی در اطرافمان خلق کنیم، در واقع، اگر این کار را نمی‌کردیم، انسانها هیچوقت در برابر درندگانشان دوام نمی‌‌آورد‌ند. چیزی ساختیم به اسم حافظه، درست مثل کامپیوتر. حافظه ما را از خطر حفاظت می‌کند، اجازه میدهد موجودی اجتماعی باشیم و مثل موجودات اجتمانی زندگی‌ کنیم، غذا پیدا کنیم، رشد کنیم، هر چه را یاد گرفته‌ایم به نسل بعد منتقل کنیم، اما موضوع اصلی‌ زندگی‌ این نیست.

-هر شب موقع خواب، ناهشیاران، ما خود را از حافظه مان جدا می‌کنیم، وارد گذشتهٔ اخیر یا دورمان می‌شویم. این خواب‌ها احمقانه نیست، به دیدار بعد دیگری رفته ایم، جایی‌ که حوادث دقیقا مطابق اینجا اتفاق نمی‌‌افتاد. سپس وقتی‌ بیدار می‌شویم، بیدرنگ به دنیایی که به وسیلهٔ حافظه مان نظم گرفته است برمی‌گردیم، که روش ما برای درک زمان حال است و آنچه را در خواب دیده‌ایم، به سرعت فراموش می‌کنیم. ( برگشت به یک حلولِ گذشته و یا یک بعد دیگر، روح از جسمی‌ به جسم دیگر حلول می‌کند و در زمان سفر می‌کند، گاهی‌ این حلول را در خواب میبینیم و آن را مسخره می‌یابیم ولی‌ حقیقت دارد)، سپس می‌گوید، " بله، تمام کسانی‌ که در گذشته با آنها مشکل داشته ایم، در زندگی‌ ما مدام و دوباره ظاهر میشوند، عرفا بهش میگویند، چرخ زمان، در هر حلول بیشتر از این موضوع آگاه می‌شویم و تعارض‌ها کم کم برطرف میشود، وقتی‌ تمام تعارض‌ها همه جا تمام شود، نوع بشر وارد مرحلهٔ جدیدی میشود. "

Directorium Inquisitorum ، کتاب راهنمای تفتیش ، اثر مهم نیکلاس ایمریش، مفتش کل کلیسای کاتولیک رم است که در سال ۱۳۷۶ نگاشته شده است، در این کتاب به تعریف جادوگری پرداخته و روش های کشف جادوگران را توضیح میدهد.

-مشکل واژه‌ها اینستکه حس کاذبی به آدم میدهند، انگار منظور را رسانده اند و معنأی حرف دیگران را انتقال داده اند، درحالیکه وقتی‌ با زندگی‌ واقعی‌ و سرنوشت روبرو می‌شویم، پی‌ می‌بریم که کلمات تا چه حد بی‌ استفاده هستند و بهیچوجه کافی‌ نیستند.


- خطیبان برجسته و زیادی را میشناسم که از عمل به توصیه‌های خودشان عاجزند. ضمنا وصف یک موضوع یک چیز است و تجربه ش چیز دیگری. مدت‌ها قبل فهمیدم که یک انسان در جستجوی رویاهایش، باید از آنچه که عمل می‌کند الهام بگیرد و نه آنچه که در رویاهایش می‌گذرد و در خیالش تصور می‌کند.

-رشد روحانی لزوماً با خرد ورزی توام نیست.

-فقط احمق‌ها تهدید میکنند و فقط احمق‌ها تهدید را جدی میگیرند.
منو از مرگ نترسان ، فقط زنده‌ها می‌میرند و فقط تعدادی هستند که میفهمند مرگ در آمار وجود دارد.

-کمونیست هفتاد سال به مردم روسیه گفت که دین افیون توده هاست ولی‌ فایده‌ای نداشت، مردم روسیه همچنان ایمان مذهبی‌‌شان را حفظ کرده اند، ظاهراً مارکس از معجزات افیون اصلا خبر نداشته است.

-ما با نام خدا آدم کشتیم، به نام عیسی شکنجه دادیم، به این نتیجه رسیدیم که زنان تهدیدی برای جامعه هستند و هر نمودی از خلاقیت زنان را سرکوب کردیم، ربا خوردیم، بیگناهان را کشتیم و با شیطان پیمان بستیم، اما باز هم، دو هزار سال بعد، هنوز هستیم.

-دانستن اینکه چگونه به حریفت احترام بگذاری، با رفتار چاپلوس ها، بزدل‌ها و خائنین، فاصلهٔ زیادی دارد.


-رودی که میفهمد، جاری شدن بر فراز ابشاره ها، بشکلی‌ دیگر است و میفهمد که باید در نقاط کم عمق، آرام بگیرد.

-نمیتوان یاس را درمان کرد، تا زمانی‌ که کسی‌ در آن راحتی‌ میابد.


-آیا می‌‌توان از مسیری که خدا برگزیده منحرف شد؟ بله، اما این کار همیشه خطاست.
آیا می‌‌توان از درد پرهیز کرد؟ بله، اما با این کار هیچ نمی‌‌آموزی
آیا می‌‌توان چیزی را دانست بی‌ آنکه تجربه‌اش کرد؟ بله، اما هرگز جزئی از وجودت نخواهد شد

-تنها دو چیز میتواند اسرار بزرگ زندگی‌ را هویدا کند: رنج و عشق.