‏نمایش پست‌ها با برچسب فروغی بسطامی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فروغی بسطامی. نمایش همه پست‌ها

۲۸.۷.۹۴

طعنه بر مجنون مزن گر عاقلی


زندگی بی او ندارد حاصلی
وقت را دریاب اگر صاحب دلی

عشق لیلی موجب دیوانگی است
طعنه بر مجنون مزن گر عاقلی

هر کجا کز لعل جانان دم زنند
جان چه باشد، تحفهٔ ناقابلی

تا به آسانی نمیری پیش دوست
بر تو کی آسان شود هر مشکلی

واقف از سیل سرشکم می‌شدی
گر فرو می‌رفت پایت بر گلی

ناله تاثیری ندارد در دلت
یعنی از درد محبت غافلی

گر کمال هر دو عالم در تو هست
تا پی طفلی نگیری جاهلی

دولت وصل بتان دانی که چیست
خواهش خامی، خیال باطلی

کوشش بی جا مکن در راه وصل
هر زمان کز خود گذشتی واصلی

بر درش دانی فروغی چیستم
پادشاهی در لباس سائلی.

فروغی بسطامی

۲۷.۷.۹۴

زیرا که چنین مستی تا روز حساب اولی


این سر که بتن دارم مست می ناب اولی
این کاسه که من دارم سرشار شراب اولی

این است اگر ساقی، می خور ز حساب افزون
زیرا که چنین مستی تا روز حساب اولی

هر جا بت سر مستی با جام شراب آید
مرغ دل هشیاران البته کباب اولی

آن خواجه که می‌دانم جرم همه می‌بخشد
پیش کرمش رفتن ناکرده ثواب اولی

دوشینه سیه چشمی در خواب خوشم گفتا
کز نشعه بیداری کیفیت خواب اولی

گفتم ز لب نوشت صد بوسه طمع دارم
گفتا که سؤالت را ناگفته جواب اولی

از چشم بد مردم ایمن نتوان بودن
رخسار نکوی او در زیر نقاب اولی

ابروی کمان دارش پیوسته به چین خوشتر
گیسوی گره گیرش همواره به تاب اولی

این پسته که او دارد خندان ز قدح خوشتر
این چهره که او دارد گلگون ز شراب اولی

گنجینهٔ مهر او در سینه نمی‌گنجد
کاشانه بدین تنگی یکباره خراب اولی

تخمی که بدل کشتم آب از مژه می‌خواهد
چشمی که بسر دارم سرچشمهٔ آب اولی

اشعار فروغی را با نافه رقم باید
آن شعر مسلسل را شستن بگلاب اولی.

فروغی بسطامی


زنده را جان می فزایی، مرده را حی می‌کنی


اولین گام ار سمند عقل را پی می‌کنی
وادی بی منتهای عشق را طی می‌کنی

ما بدور چشم مستت فارغ از میخانه‌ایم
کز نگاهی کار صد پیمانهٔ می می‌کنی

روز محشر هم نمی‌آیی بدیوان حساب
پس حساب کشتگان عشق را کی می‌کنی

هر کسی را وعده‌ای در وعده گاهی داده‌ای
وعدهٔ قتل مرا نی می‌دهی نی می‌کنی

نقد جان را در بهای بوسه می‌گیری ز غیر
کاش با ما می شد این سودا که با وی می‌کنی

گر تو ای عیسی نفس می‌ریزی از مینا به جام
زنده را جان می فزایی، مرده را حی می‌کنی

گاه ساقی گاه مطرب می‌شوی در انجمن
دل نوازی گاهی از می گاهی از نی می‌کنی

دشمنان را هی بکف جام دمادم می‌دهد
دوستان را هی بدل خون پیاپی می‌کنی

کشور چین و ختا را زلف و مژگانت گرفت
حالیا لشکر کشی بر روم و بر ری می‌کنی

گر تو را تاج نمد بر سر نهد سلطان عشق
کی بسر دیگر هوای افسر می‌کنی

وصل آن معشوق باقی را فروغی کس نیافت
تا به کی از عشق او هو می‌زنی، هی می‌کنی.

فروغی بسطامی

۲۶.۷.۹۴

محرم دل مطلب تن مقصد جانم تویی


چون نرقصد جانم از شادی که جانانم تویی
محرم دل مطلب تن مقصد جانم تویی

امشب که زیبا صنم ماه شبستانم تویی
چرخ پنداری نمی‌داند که مهمانم تویی

از دهان و قد و عارض ای بت حوری سرشت
حوض کوثر شاخ طوبی باغ رضوانم تویی

دشمن بیگانه‌ام تا شاهد بزم منی
مانع پروانه‌ام تا شمع ایوانم تویی

برق عشقت کفر و ایمان مرا یکسر بسوخت
کز رخ و گیسو بلای کفر و ایمانم تویی

گر مسلمان کافرم خواهد مقام شکوه نیست
تا بت بی باک و شوخ و نامسلمانم تویی

آن که می جوید بهر شامی سر زلفت منم
وان که می‌خواهد بهر صبحی پریشانم تویی

آن که آسان می‌سپارد جان بدیدارت منم
آن که مشکل می‌پسندد کار آسانم تویی

آن که می‌گرید بیاد لعل خندانت منم
آن که می‌خندد به کار چشم گریانم تویی

آن که بر خونش نمی‌گیرد گریبانت منم
وان که مژگانش نمی‌دوزد گریبانم تویی

هم بصورت والهٔ انوار پیدایت منم
هم بمعنی واقف اسرار پنهانم تویی

سطر با شعر فروغی را بخشنودی بخوان
شب که از بهر طرب در بزم سلطانم تویی.



فروغی بسطامی


که ستم پیشه و عاشق کش و بی‌پروایی


دوش مستانه چه خوش گفت قدح پیمایی
که به از گوشهٔ می‌خانه ندیدم جایی

آنچنان بیخبرم ساخت نگاه ساقی
که نه از می خبرم هست و نه از مینایی

با تو ای می غم ایام فراموشم شد
که فرح بخش و طرب خیز و نشاط افزایی

ترک سرمستی و در کردن خون هشیاری
طفل نادانی و در بردن دل دانایی

کافر عشق تو آزاده ز هر آیینی
بستهٔ زلف تو آسوده ز هر سودایی

ذره را پرتو مهر تو کند خورشیدی
قطره را گردش جام تو کند دریای

عشق بازان تو را با مه و خورشید چکار
کاهل بینش نروند از پی هر زیبایی

بر سر کوی تو جان را خوشی خواهم داد
زان که خوش صورت و خوش سیرت و خوش سیمایی

از کمند تو فروغی بسلامت بجهد
که ستم پیشه و عاشق کش و بی‌پروایی.

فروغی بسطامی

۲۵.۷.۹۴

رو بط باده بچنگ آر و بت ساده بجوی


گل بجوش آمد و مرغان بخروش از همه سوی
رو بط باده بچنگ آر و بت ساده بجوی

گریهٔ ابر سیه خیمه نگر دشت بدشت
خندهٔ برق درخشنده ببین کوی بکوی

ژاله بر لاله فرو می‌چکد از دامن ابر
خیز و با لاله رخی ساحت گل‌زار ببوی

تازه کن عهد کهن با صنم باده فروش
بادهٔ کهنه بی آشام و گل تازه ببوی

تا نیفکنده سرت کوزه گر چرخ بخاک
رخت در پای خم انداز و می افکن بسبوی

در میخانه برو بادهٔ دیرینه بنوش
لب دریا بنشین دامن سجده بشوی

صورت حال مرا سرو چمن می‌داند
که کشیدن نتوان پای بگل رفته فروی

گفتم از گریه مگر باز شود عقدهٔ دل
آن هم از طالع برگشته گره شد بگلوی

همه تدبیر من این است که دیوانه شوم
کودکان در پیم افتند بصد هایا هوی

راستی با خم ابروی تو نتوان گفتن
جز حدیث دم شمشیر شه معرکه جوی

کار فرمای شهان مرجع پیدا و نهان
که خبر دارد از اوضاع جهان موی بموی

خوی او بخشش و دریا ز کفش در آتش
شاه بخشنده نیامد بچنین بخشش و خوی

خسرو اگر نه فروغی سر تحسین تو داشت
پس چرا هم سخن آرا شد و هم قافیه گوی.

فروغی بسطامی


تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی


چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی

سر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاول
که بحلقه حلقه زلفت نکند درازدستی

ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی

کسی از خرابهٔ دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی

بقلمروی محبت در خانه‌ای نرفتی
که بپاکی‌اش نرفتی و بسختی‌اش نبستی

بکمال عجز گفتم که بلب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی

ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمی‌شناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمی‌پرستی

تو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی

اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی

مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه
کس از این شراب باقی نرسد بهیچ مستی

مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی
که بصد هزار تندی ز کمند شوق جستی.

فروغی بسطامی

۲۴.۷.۹۴

بیخبر شو که خبرهاست در این بیخبری


زاهد و سبحه صد دانه و ذکر سحری
من و پیمودن پیمانه و دیوانه‌گری

چون همه وضع جهان گذران در گذر است
مگذر از عالم شیدایی و شوریده‌سری

تا کی از شعبدهٔ دور فلک خواهد بود
بادهٔ عیش بجام من و کام دگری

تا شدم بیخبر از خویش، خبرها دارم
بیخبر شو که خبرهاست در این بیخبری

تا شدم بی‌اثر، از ناله اثرها دیدم
بی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری

تا زدم لاف هنر خواجه بهیچم نخرید
بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری

سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد
بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری

تا سر خود نسپردیم بخاک در دوست
خاطر آسوده نگشتیم از این دربدری

بیستون تاب دم تیشهٔ فرهاد نداشت
عشق را بین که از آن کوه گران شد کمری

پری از شرم تو در پرده نهان شد وقتی
که برون آمدی از پرده پی پرده‌دری

شهرهٔ شهر شدم از نظر همت شاه
تو بخوش منظری و بنده صاحب نظری

آن که تا دست کرم گسترش آمد بکرم
تنگ دستی نکشیدیم ز بی سیم و زری

تا فروغی خط آن ماه درخشان سر زد
فارغم روز و شب از فتنه دور قمری.

فروغی بسطامی


زد مهر تو مهر بر دهانم


تا هست نشانی از نشانم
خاک قدم سبوکشانم

تا ساغر من پر از شراب است
از شر زمانه در امانم

تا در کفم آستین ساقیست
فرش است فلک بر آستانم

در مرهم زخم خود چه کوشم
کاین تیر گذشت از استخوانم

دردا که به وادی محبت
دنبال‌ترین کاروانم

گفتی منشین براه تیرم
تا تیر تو می‌زنی، نشانم

پیوسته ببوسم ابروانت
گر تیر زنی بدین کمانم

بالای تو تا نصیب من شد
ایمن ز بلای ناگهانم

گفتم که بنالم از جفایت
زد مهر تو مهر بر دهانم

بالم مشکن که شاه بازم
خونم مفشان که نغمه‌خوانم

مرغ کهنم در این چمن لیک
بر شاخ تو تازه آشیانم

دیدم ز محبتش فروغی
چیزی که نبود در گمانم.

فروغی بسطامی

۲۳.۷.۹۴

که بکارگاه هستی تو همان و من همینم


نه به دیر همدمم شد، نه بکعبه همنشینم
عجبی نباشد از من که بری ز کفر و دینم

تو و کوچهٔ سلامت، من و جادهٔ ملامت
که بعالم مشیت تو چنان و من چنینم

نه تو من شوی، نه من تو، به همین همیشه شادم
که بکارگاه هستی تو همان و من همینم

ز سجود خاک پایش بسرم چها نیامد
قلم قضا ندانم چه نوشته بر جبینم

چه کنم اگر نگردم پی صاحبان خرمن
که فقیر خانه بر دوش و گدای خوشه‌چینم

رخ دوست را ندیدم دم رفتن، ای دریغا
که بروی او نیفتاد نگاه واپسینم

بچه رو بر آستانش پی سجده سرگذارم
که هزار بت نهان است بزیر آستینم

چه به غصه دل نهادم، چه توقعم ز شادی
چو بزهر خو گرفتم چه طمع ز انگبینم

تو و زلف مشک بارت من و چشم اشک بارم
تو و لعل آبدارت من و کام آتشینم

کسی از سخن شناسان بلب گهرفشانت
نشنید گفته من که نگفت آفرینم

من و دیده برگرفتن بکدام دل فروغی
که میسرم نگردد که فروغ او نبینم.

فروغی بسطامی


۲۲.۷.۹۴

ور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابم


چندان بسر کوی خرابات خرابم
کاسوده ز اندیشهٔ فردای حسابم

گر کار تو فضل است چه پر وا ز گناهم
ور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابم

افسانه دوزخ همه باد است بگوشم
تا ز آتش هجران تو در عین عذابم

آه سحر و اشک شبم شاهد حال است
کز عشق رخ و زلف تو در آتش و آبم

نخجیر نمودم همه شیران جهان را
تا آهوی چشمت سگ خود کرده خطابم

سر سلسله اهل جنون کرد مرا عشق
تا برده ز دل سلسلهٔ موی تو تابم

گر چشم سیه مست تو تحریک نمی‌کرد
آب مژه بیدار نمی‌ساخت ز خوابم

زان پیش که دوران شکند کشتی عمرم
ساقی فکند کاش بدریای شرابم

بر منظر ساقی نظر از شرم نکردم
تا جام شراب آمد و برداشت حجابم

گفتم که بشب چشمهٔ خورشید توان دید
گفت ار بگشایند شبی بند نقابم

از تنگی دل هر چه زدم داد فروغی
شکردهنان هیچ ندادند جوابم.

فروغی بسطامی


۲۱.۷.۹۴

ماییم و بزم شوق و دهانی پر از خروش


شاهد بکام و شیشه بدست و سبو بدوش
مستانه میرسم ز در پیر می‌فروش

خواهی که کام دل ببری لعل وی ببوس
خواهی که نیش غم نخوری جام می بنوش

ماییم و کوی عشق و درونی پر از خراش
ماییم و بزم شوق و دهانی پر از خروش

دانی که داد بلبل شیدا بدست کیست
از دست آن که کرد لب غنچه را خموش

مرغی که می‌پرد به لب بام آن پری
بس طعنه می‌زند پر او بر پر سروش

پند کسی چگونه نیوشم که آن دو لب
از من گرفته‌اند دو گوش سخن‌نیوش

گر چشم فیض داری از آن چشمهٔ کرم
ای دل به سینه خون شو و ای چشم تر بجوش

من والهٔ جمال تو با صد هزار چشم
من بندهٔ خطاب تو با صد هزار گوش

زان باده دوش چشم تو پیموده خلق را
شاید که روز حشر نیاید کسی بهوش

کارم ازین مثلث خاکی بجان رسید
قد برفراز و زلف بیفشان و رخ مپوش

بی جهد از آن نرسد هیچ کس بکام
تا هست ممکن تو فروغی بجان بکوش.

فروغی بسطامی


من از انجام جهان واقفم از دولت جام


شب که در حلقهٔ ما زلف دل آرام نبود
تا به نزدیک سحر هیچ دل آرام نبود

حلقهٔ دام نجات است خم طرهٔ دوست
وای بر حالت مرغی که در این دام نبود

جز بدان آهوی وحشی که بمن رام نگشت
دل وحشت‌زده با هیچ کسم رام نبود

یار در کشتن من این همه انکار نداشت
گر در این کار مرا غایت ابرام نبود

منت پیک صبا را نکشیدم در عشق
که میان من او حاجت پیغام نبود

من از انجام جهان واقفم از دولت جام
که به جز جام کسی واقف از انجام نبود

می خور ای خواجه که زیر فلک مینایی
خون دل خورد حریفی که می آشام نبود

خم فرح‌بخش نمی‌گشت اگر باده نداشت
جم سرانجام نمی‌جست اگر جام نبود

چشم بد دور که در چشمهٔ نوش ساقی
نشعه ای بود که در بادهٔ گلفام نبود

مایل گوشه‌ ابروی تو بودم وقتی
که نشان از مه نو بر لب این بام نبود

جلوه‌گر حسن تو از عشق من آمد آری
صبح معلوم نمی‌گشت اگر شام نبود

فتنه در شهر ز هر گوشه نمی‌شد پیدا
چشم فتان تو گر فتنهٔ ایام نبود

آن خدیوی که فروغی خبر شاهی او
داد آن روز که از خاتم جم نام نبود.

فروغی بسطامی

۲۰.۷.۹۴

پس چرا بر چهره چندین پیچ و تابش می‌دهند


عاشقی کز خون دل جام شرابش می‌دهند
چشم تر، اشک روان، حال خرابش می‌دهند

هر که را امروز ساقی می‌کشد پای حساب
ایمنی از هول فردای حسابش می‌دهند

هر که ماهی خدمت می را بصافی می‌کند
سالها فرماندهی آفتابش می‌دهند

هیچ هشیاری نمی‌خواهد خمارآلوده‌ای
کز لب میگون او صهبای نابش می‌دهند

گرد بیداری نمی‌گردد کسی در روزگار
کز خمارین چشم او داروی خوابش می‌دهند

تشنه کامی کز پی ابروی ترکان می‌رود
آخر از سرچشمه شمشیر آبش می‌دهند

هر که اول زان صف مژگان سالی می‌کند
آخرالامر از دم خنجر جوابش می‌دهند

گر کمند حلق عاشق طرهٔ معشوق نیست
پس چرا بر چهره چندین پیچ و تابش می‌دهند

چون ز جعد پر گره آن ترک می‌سازد زره
ره به جیش خسرو مالک رقابش می‌دهند

کی فروغی روز وصل او براحت میرود
بس که شبها از غم هجران عذابش می‌دهند.

فروغی بسطامی


از دامگه خاک بر افلاک پریدند


مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

یک فرقه بعشرت در کاشانه گشادند
یک زمره بحسرت سر انگشت گزیدند

جمعی بدر پیر خرابات خرابند
قومی ببر شیخ مناجات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست بدامان گروهی
کز حق ببریدند و بباطل گرویدند

چون خلق درآیند ببازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند

مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی
از دامگه خاک بر افلاک پریدند.

فروغی بسطامی


۱۹.۷.۹۴

که در این سلسله جمعند پریشانی چند


دادن باده حرام است بنادانی چند
کآب حیوان نتوان داد بحیوانی چند

گذر افتاد بهر حلقهٔ غم دوران را
مگر آن حلقه که ساقی زده دورانی چند

خون دل چند خوری زین فلک مینایی
ساغری چند بزن با لب خندانی چند

ایمن از فتنهٔ این گنبد مینا منشین
خیز و با دور قدح تازه کن ایمانی چند

راه در حلقهٔ پیمانه کشانت ندهند
تا سرت را ننهی بر سر پیمانی چند

کرم خواجه بهر بنده مشخص نشود
تا نباشد بکفش نامهٔ عصیانی چند

پای مجنون بدر خیمهٔ لیلی نرسد
تا بسر طی نکند راه بیابانی چند

تشنه شو تا بخوری شربت آن چشمهٔ نوش
خسته شو تا ببری لذت درمانی چند

قصهٔ یوسف افتاده به چه دانی چیست
گر فتد راه تو در چاه زنخدانی چند

تا در آیینه تماشای جمالت نکنی
کی شوی با خبر از حالت حیرانی چند

برسر زلف تو دیوانه دلم تنهانیست
که در این سلسله جمعند پریشانی چند

به تمنای توای سرو خرامان تا کی
سر هر کوچه زنم دست بدامانی چند

ترسم از چشم مسلمان‌کش کافرکیشت
بر در شاه فروغی کشد افغانی چند.

فروغی بسطامی


یاران خراب باده و من مست خون دل


در راه عشق من نگذشتم ز کام خویش
گامی میسرم نشد از اهتمام خویش

دوش از نگاه ساقی شیرین‌کلام خویش
مست آن چنان شدم که نجستم مقام خویش

کیفیتی که دیده‌ام از چشم مست دوست
هرگز ندیده چشم جم از دور جام خویش

یاران خراب باده و من مست خون دل
مست است هر کسی ز می نوش‌فام خویش

ساقی بیار می که ز تکفیر شیخ شهر
نتوان گذشتن از سر عیش مدام خویش

دیدم بچشم جان همه اوراق آسمان
یک نامه مراد ندیدم بنام خویش

چشمم بروی قاتل و فرقم بزیر تیغ
منت خدای را که رسیدم بکام خویش

تا جلوه کرد لیلی محمل نشین من
همچون شتر بدست ندیدم زمام خویش

گاهی نگه بجانب دل می‌کند بناز
چون خواجه‌ای که می‌نگرد بر غلام خویش

پروانه‌وار سوخت فروغی ولی نکرد
ترک خیال باطل و سودای خام خویش.

فروغی بسطامی

۱۸.۷.۹۴

از بلا مرد خدا هیچ ندارد پروا


رنج بیهوده مکش، گه بحرم گاه بدیر
گنج مقصود بجو از دل ویرانهٔ خویش

از بلا مرد خدا هیچ ندارد پروا
وز هوا شیر علم هیچ ندارد تشویش

همه شاهان سپر افکندهٔ تیر فلکند
مرد میدان قضا نیست کسی جز درویش

دل یک قوم بخون خفتهٔ آن چشم سیاه
حال یک جمع پراکندهٔ آن زلف پریش

چه کنم گر نخورم تیر بلا از چپ و راست
که سر راه مرا عشق گرفت از پس و پیش

قوت من خون جگر بود ز یاقوت لبش
هیچ کس در طلب نوش نخورد این همه نیش

من و ترک خط آن ترک ختایی، هیهات
که میسر نشود توبهٔ صوفی ز حشیش

عشق نزدیک سر زلف توام راه نداد
تا نجستم ز کمند خرد دوراندیش

باوجود تو دگر هیچ نباید ما را
که هم آسایش رنجوری و هم مرهم ریش

مهر آن مهر فروغی نپذیرد نقصان
نور خورشید فروزنده نگردد کم و بیش.

فروغی بسطامی


از تابش رخسار تو یک شهر بر آذر


بگشا به تبسم لب شیرین شکربار
کز تنگ دهانت بشکر تنگ شود کار

یک قوم ز ابروی تو در گوشهٔ محراب
یک طایفه از چشم تو در خانهٔ خمار

از تابش رخسار تو یک شهر بر آذر
وز نرگس بیمار تو یک قوم در آزار

آنجا که ز خطت اثری سجده برد مور
و آنجا که ز زلفت خبری مهره نهد مار

هم برده ز جعد تو صبا نافه بخرمن
هم خورده ز لعل تو امل بادهٔ خروار

هم شربتی از لعل تو در دکهٔ قناد
هم نکهتی از جعد تو در طبلهٔ عطار

در چنبر گیسوی تو بس عنبر سارا
در حقهٔ یاقوت تو بس لل شهوار

یک جمع پراکندهٔ آن سنبل پیچان
یک شهر جگر خستهٔ آن نرگس بیمار

رازم همه افشا شد از آن عمرهٔ عمار
عقلم همه سودا شد از آن طرهٔ طرار

معشوق نداند غم محرومی عاشق
آزاد ندارد خبر از حال گرفتار.

فروغی بسطامی


۱۷.۷.۹۴

تیزهوش آن که در این پرده نه بشنید و نه دید


گر در آید شب عید از درم آن صبح امید
شب من روز شود یکسر و روزم همه عید

خستگیهای مرا عشق بیک جو نگرفت
لاغریهای مرا دوست بیک مو نخرید

غنچه‌ای در همه گل‌زار محبت نشکفت
گلبنی در همه بستان مودت ندمید

هم سحابی ز بیابان مروت نگذشت
هم نسیمی ز گلستان عنایت نوزید

صاف بیدرد کس از ساقی این بزم نخورد
گل بیخار کس از گلبن این باغ نچید

نه مسلمان ز قضا کامروا شد نه یهود
نه شقی مطلبش از چرخ برآمد نه سعید

رهروی کو که درین بادیه از ره نفتاد
پیروی کو که درین معرکه در خون نتپید

نیک بخت آن که در این خانه نه بگرفت و نه داد
تیزهوش آن که در این پرده نه بشنید و نه دید

از مرادت بگذر تا بمرادت برسی
که ز مقصود گذشت آن که بمقصود رسید

وقتی آسوده ز آمد شد اندیشه شدیم
که در خانه ببستیم و شکستیم کلید

ما فروغی به سیه‌روزی خود خوشنودیم
زآن که هرگز نتوان منت خورشید کشید.

فروغی بسطامی