۲۷.۴.۰۱

سوار دانا و مرد مار خورده



در داستان مرد مار خورده و سوار دانا، مولانا از مردان خدا، و تاثيرى كه بر مردم دارند، ميگويد. در اين داستان عوام را به مردى خفته با دهان باز تشبيه ميسازد، دهانى كه فقط براى خوردن و حرافى ، شكايت و ناله و نفرين باز است.(و متاسفانه اكثر عوام بدينگونه اند و اين يك حقيقت تلخ امروز جامعه بشريست.)

مرد خدا را به سوارى دانا، بينا و نيكو كار و صاحب عمل و كم حرف، تشبيه كرده و پليديها را به مار سياه وترسناك و فربه اى كه، در زمانى كه عوام در خواب (در بيخبرى و نادانى) بسر ميبرند، وارد تن آنان شده و آنانرا بيمار ميسازد. و شلاق سوار و سيبهاى ( و باز هم سيب! ماجرا ساز ميشود) كه به خورد مرد ميدهد، را به ابزار مرد خدا براى درمان نا آگاهى عوام، مانند ميكند. مولانا ميفرمايد، عوام ظاهر بين، شلاق و رفتار مرد سواركارخدايى را، به ستمى ناروا بخود ميدانند، و نيت نيك او را به اشتباه، ظلم ميبينند، و فقط زمانى كه از شرپليديها رهايى مييابند، تازه درميابند كه در واقع سخت در گمراهى بودند و آنچه كه رنج جانكاه ميدانستند، درحقيقت راه و مسير آنان به طرف آگاهى و سلامت روحى بوده است. و پرسش اينجاست كه آيا واقعا رنج مايه تندرستى روحى است؟ كاملا واضح است كه رنج مايه، بخود آمدن آدمى است، ولى آيا اين بخود آمدن، و آگاهى،موجب سلامت روحى او هم هست و يا در بسيارى از مواقع رنج ، موجب تباهى روح بشر است؟ آيا در داستان آدم و حوا، به همين نتيجه نميرسيم كه، آگاهى و خوردن سيب، موجب رنج آدمى شده، و متعاقب آن موجب بيرون رفت او از سعادت و خوشبختى و بهشت ميگردد؟ درد كه مربوط به جسم آدميست، او را از انجام خيلى از كارهايى كه ميتواند او را به خطر اندازد، ممانعت ميكند، و درواقع براى بقاى بشر لازم است. و رنج كه مربوط به عوالم روح و روان است، درواقع واكنش آدمى به رخداد ها و پديده هاى محيطش ميباشد. و اين واكنش در افراد مختلف، متفاوت است. گاهى آنچه موجب رنج يكى است، موجب تفريح ديگرى است.

مولانا ميفرمايد، پيش از اينكه "مردم مار خورده"، خود تبديل به افعى شوند، لازم است كه مار از تن آنان بيرون شود. و اين مردم دچار گمراهى(مار خورده) بسيار ناشكر و ناسپاسند و هرگز اين احتمال را نميدهند كه شايددر مسير پاكسازى قرار گرفته اند، و شايد حكمت خدا آنان را با درى بسته روبرو ساخته، پس بجاى ناسپاسى و ناله و نفرين، صبور باشند و بخداى خود اعتماد كنند. مانند شخصى كه خود را خداشناس و پرهيزگارميدانست ولى دچار نگرانى و ترس بود، از او پرسيدند، آن خدايى كه ميپرستى از چه جنسى است كه به اواعتماد ندارى؟ مگر ميشود ادعاى خداشناسى كرد و دچار ترس شد؟ اصولا ترس و نگرانى، محك است براى ميزان خداشناسى فرد، و بعبارت ديگر در جايى كه ترسيدى و نگران شدى، درواقع كافر شدى.

نكته قابل ذكر ديگر اين است كه، از نظر اين داستان، عوام را بايد با عمل براه آورد، چرا كه آنها كشش و جنبه شنيدن و درپى آن، درك حقايق را نداشته، و مانند آن چوپان نگون بخت كه به موسى برخورد، (در داستان موسى و شبان) گفتن حقايق به آنان موجب تركيدن زهره آنان و يا مجنون شدنشان ميشود. در نتيجه راه درمان عوام همين است كه آنها را بايد در يك راه و يا مسير مشقت بار و سخت قرار داد تا فهميده و متوجه قضيا شوند. واينجا اين پرسش و ترديد بوجود ميآيد كه آيا واقعا همينطور است و يا نه، نميتوان براى همگان يك نسخه پيچيد،و انتظار يك نتيجه مشخص را داشت؟(البته فتنه سال ٥٧ و شاه شدن آخوند، نشان داد كه عوام را بايد با شلاق و اعدام و ترور و قتل و غارت و تحقير و زندان و شكنجه و گرفتن تمامى آزاديهاى شخصى و فقر و و و متوجه ساخت كه بايد قدر داشته ها و عافيت شان را بدانند، و تا ياد بگيرند كه از مستى خوشى و رفاه خود را به دره و قعر جهنم پرت نكنند.)

بهرحال از داستان موسى و شبان و اين داستان، ظاهرا اين برميآيد كه دررابطه با بخودآيى و خداشناسى،مولانا به عمل، بيش از حرف اهميت داده و آنرا كارساز ميداند.

عاقلی بر اسپ می‌آمد سوار
در دهان خفته‌ای می‌رفت مار
خردمندى سوار بر اسپ از راهى ميگذشت، مردى را با دهان باز خوابيده ديد، و مارى كه بدرون دهان مردميخزيد.

آن سوار آن را بدید و می‌شتافت
تا رماند مار را فرصت نیافت
سوار با شتاب بسوى مرد رفت تا از خزيدن مار بدهان مرد جلوگيرى كند، ولى بموقع نرسيد.

چونک از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوسی قوی بر خفته زد
سوار خردمند با شلاق چندين ضربه قوى بر خفته زد تا او را بيدار كند.

خفته زان ضرب گران برجست زود
گشت حيران، گفت آيا اين چه بود؟
خفته حيران و گيج بر اثر ضربه شلاق از خواب پريد و پرسيد، چه خبر شده؟

برد او را زخم آن دبوس سخت
زو گریزان تا بزیر یک درخت
سوار با ضربات پيدرپى شلاق ، مرد مار خورده را تا زير درخت سيبى كه در آن حوالى بود، برد.

سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور ای بدرد آویخته

و وادارش كرد از سيبهاى كه زير درخت ريخته شده و ترشيده بودند، بخورد. سيب بطور كلى خاصيت ضدعفونى داردو وقتى تبديل به شراب و يا سركه ميشود، اين خاصيت چندين برابر ميشود.

سیب چندان مر ورا در خورد داد
کز دهانش باز بیرون می‌فتاد
سوار آنقدر سيب بخورد مرد مار خورده داد كه از دهنش بيرون ميريخت.

بانگ می‌زد کای امیر آخر چرا
قصد من کردی چه كردم مر ترا؟
مرد مارخورده همزمان فرياد ميزد و دليل اينكار را از سوار ميپرسيد. و ميگفت من چه بدى در حق تو كردم كه به من ستم ميكنى.

گر ترا از اصل است با جانم ستیز
تیغ زن یکبارگی خونم بریز
مرد ميگفت كه اگر قصد كشتن مرا دارى، بيكباره با شمشير مرا بكش و خونم را بريز. و از اين شكنجه درگذر.

شوم ساعت که شدم بر تو پدید
ای خنک آن را که روی تو ندید
چه ساعت و وقت شومى بود آن دم كه تو را ديدم، و گرفتار تو شدم، اى خوشا بحال آنان كه روى ترا نديدند.

بی جنایت بی گنه بی بیش و کم
ملحدان جایز ندارند این ستم
بى گناه و بدون اينكه جرم و جنايتى انجام دهم، چنين ستمى بر من روا داشتى كه به از خدا برگشته روا ندارند.

می‌جهد خون از دهانم با سخن
ای خدا آخر مکافاتش تو کن
همينجورى داره از دهانم خون ميريزد، خدا خونت را بريزد.

هر زمان می‌گفت او نفرین نو
اوش می‌زد کاندرین صحرا بدو
هرچه مرد بيشتر ناله و نفرين ميكرد، سوار او را بيشتر زده و در صحرا ميدواند.

زخم دبوس و سوار همچو باد
می‌دوید و باز در رو می‌فتاد
سوار با شلاق مرد را افتان و خيزان ميدواند.

ممتلی و خوابناک و سست بد
پا و رویش صد هزاران زخم شد
مرد مار خورده با شكم پر از سيب تجزيه شده و خسته و ضعيف در حاليكه تمامى بدنش از ضربات شلاق مجروح و خونين بود، ميدويد.

تا شبانگه می‌کشید و می‌گشاد
تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
تا شب بهمين احوال گذشت، تا جاييكه مرد كيسه صفرايش پر شد و شروع كرد به استفراغ و قی كردن، چرا كه اين تدبير تن آدمى است كه بطور طبيعى خود را از فضولات پالایش كند.

اين راه چاره تن است براى بیرون کردن فضولات از بدن بوسائل طبیعی و غیرطبیعی چون عرق(خوى) بوسیله ٔ منافذبدن (مسامات )و بلغم بوسیله ٔ ريه و بینی و خون بفصد و حجامت و نزف و نفث و بول بوسیله ٔ مثانه و فضولمعده به قی یا اسهال و منی به انزال و مباشرت و چرک گوش و چرک بن ناخن .

كبد آدمى فيلترى است كه سموم را از خون پاك ميكند و آنها را در كيسه كوچكى بنام كيسه صفرا كه در كنارش قرار دارد، جمع مينمايد. زمانى كه اين كيسه پر شود و عمل تخليه آن كمتر از عمل پر شدن باشد، شخص دچارسرگيجه شده و بشدت استفراغ ميكند. در اينجا كيسه صفراء مرد مار خورده بر اثر خوردن سيبهاى گنديده وفعاليت زياد، از سموم پر شده و شروع به استفراغ ميكند كه منظور سوار هم همين بوده است.

زو بر آمد خورده‌ها زشت و نکو
مار با آن خورده بیرون جست ازو
هرچه خورد بود، از جمله مار را بالا آورد.

چون بدید از خود برون آن مار را
سجده آورد آن نکوکردار را
مرد وقتى چشمش به مار افتاد، در مقابل سوار سجده كرد.

سهم آن مار سیاه زشت زفت
چون بدید آن دردها از وی برفت
مرد وقتى آن مار سياه و زشت و بزرگ و چسبناك را كه از شكمش درآمده بود، تمامى رنجهايى كه پيش از آن، براثر ضربات شلاق و دويدنهاى بسيار، كشيده بود، بيكباره فراموش كرد.

گفت خود تو جبرئیل رحمتی
یا خدایی که ولی نعمتی
مرد به سوارگفت، تو ناجى من هستى و مرا از مرگ نجات دادى.

بر اساس داستانهاى كهن و يا مذهبى امروزه، جبرئيل نام يكى از مقربان درگاه خداوند زيبا است. جبرائیل باعنوان، فرشته ٔ وحی، امین وحی، روح الامین، روح القدس، ناموس اکبر و جبرول هم ناميده ميشود. در قاموس كتب مقدس چنین آمده كه حبرائيل فرشته ای است که زکریا را به ولادت یحیی و مریم را به ولادت عیسی بشارت داد و همان است که در ایام سابق به دانیال نبی فرستاده شد تا تفسیر رؤیا را بر او تعلیم کند و خود مدلول اسم اشاره بقوت خداست .

ولى در اصل جبرائيل نام یکی از هفت ملکی است که بعقیده ٔ ايرانيان كهن و یزیدی ها مدبر جهانند. و منظورمولانا از بردن نام جبرائيل در اينجا همان معناى ستاره مدبر و داناست. در منطق طير عطار كبير ، جبرئيل لقب طوطى است. ابوحیان گوید: عرب همچنان که عادت اوست در این اسم مانند اسماء دیگر پارسى، تغییراتی دادتا بپانزده صورت درآمد. جبریل بر وزن قندیل گفتند و آن تلفظ مردم حجاز است. زیرا عرب کلمات پارسى را بدوصورت بزبان خود داخل کرده است : یکی آنکه به اوزان عرب درمی آید مانند. لجام (لگام) و دیگر آنکه با وزن همان لغت بعربی درمی آید و ابریسم (ابريشم) و جبريل(گابريل) بفتح جیم از قسم اخیر است.

پس لشکرش هفت صد زنده پیل
خدای جهان یاور و گابريل .
فردوسی

ای مبارک ساعتی که ديدى ام
مرده بودم جان نو بخشیدى ام
چه ساعت مباركى بود آن هنگام كه ترا ديدم، مرده بودم و تو مرا دوباره زنده كردى.

اى خنك آنرا كه بيند روى تو
يا درافتد ناگهان در كوى تو
خوشا بسعادت آن كسى كه ترا ببيتد و با تو ملاقات كن

تو مرا جویان مثال مادران
من گریزان از تو مانند خران
تو مثل مادرى مهربان بدنبال من بودى و من مانند خرى كه رم كرده، از تو ميگريختم.

نه از پی سود و زیان می‌جویدش
لیک تا گرگش ندرد یا ددش
مادرى كه نه بخاطر سود و يا زيان، بدنبال كودك خود است، بلكه به اين دليل است كه مبادا گرگ و ياديگر درندهگان(كودك آزاران) به او آسيبى نزنند.

ای روان پاک بستوده ترا
چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا
اى كه عزيزخدايى، منو بخاطر مزخرفاتى كه نثار تو كردم ببخش.

ای خداوند و شهنشاه و امیر
من نگفتم جهل من گفت آن مگیر
اى بهترين، آنچه گفتم از روى جهل و نادانى بود.

شمه‌ای زین حال اگر دانستمی
گفتن بیهوده کی تانستمى
اگر كمى از اين ماجرا ميدانستم، آنقدر مزخرف نميگفتم.

بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال
گر مرا یک رمز می‌گفتی ز حال
اگر يك اشاره كرده بودى، بجاى فحاشى و ناله و نفرين، دعات ميكردم.

لیک خامش کرده می‌آشوفتی
خامشانه بر سرم می‌کوفتی
ولى تو ترمز بريده و ساكت و خشمگين بر سرم ميكوفتى.

شد سرم کالیوه عقل از سر بجست
خاصه این سر را که مغزش کمترست
بر اثر كوفتن هاى بى امان تو آن يكذره عقل و شعورى هم كه داشتم از سرم پريد.

عفو کن ای خوب‌روی خوب‌کار
آنچ گفتم از جنون اندر گذار
از سر تقصيرم بگذر چراكه هرچه گفتم بخاطر جنونى بود كه بهم دست داد.

گفت اگر من گفتمی رمزی از آن
زهرهٔ تو آب گشتی آن زمان
سواركار گفت، اگر بهت كمترين حرفى از اوضاع و احوالت ميگفتم، زهره ات آب ميشد. يعنى از ترس كيسه صفرات پاره شده و سم موجود در آن در تمامى بدنت پخش گشته و موجب مرگت ميشد.

زهره، همان كيسه صفرا است كه پوستی کیسه مانند و پرآب است که درآن آب زرد تلخ، صفرا، باشد و آن به جگر و يا كبد هر حیوان چسبیده می باشد. و در اصطلاح پزشکی ، مایعی لزج و کش دار و قلیایی و تلخ و مهوع و زردرنگ که از سلولهای کبد ترشح میشود و بوسیله ٔ مجرای کبدی از جگر خارج می گردد و بواسطه ٔ مجرایسیستیک بدرون کیسه ٔ صفرا رفته انبار می شود و ضمناً در آنجا مقداری از آب خود را از دست می دهد وغلیظ میگرددو در هنگام هضم غذا به تناوب از کیسه ٔ صفرا خارج میشود و از راه مجرای «کولدوک » در محل«آمپول واتر» به اثنی عشر می ریزد. ترکیب صفرا در حدود ٢٥ در هزار مواد جامد و بقیه آب است . مهمترین مواد معدنی زهره «کلرورها» و فسفاتهای سدیم و پتاسیم و کلسیم و منیزیم وفسفات آهن می باشد.

زهره کیسه ای است از عصب یک تو و از لیفهای درازنائی و پهنائی و وتر بافته شده است و از جگر آویخته و ازجانب مقعر جگر ، راهى است و صفرا از اين راه از جگر وارد كيسه شود. و منفذی دیگر از كيسه، به روده ٔاثناعشری راه دارد، و صفراء كم كم بدین منفذ به روده ها وارد شده و دفع ميگردد. در بیشتر مردمان ، در زهره(كيسه صفرا) دو منفذ بیش نیست ولى در بعضی منفذی کوچک از زهره در قعر معده راه دارد و لختی صفراء ازاين منفذ به معده وارد ميشود و اگر اين منفذ که در انتهاى معده قرار دارد، بزرگتر از آن باشد که در روده ٔاثناعشری قرار دارد، و صفرا به معده بیشتر از آن رود که در روده ميرود، درنتيجه این معده پیوسته از صفرا به رنج باشد و مزه ٔ تلخی بدان بازدهد و هضم آن نیک نباشد.

و هرگاه که زهره ، صفرا جذب نکند یا اگر از آنچه جذب کند بيشتر از وی دفع نشود آفت ها پدید آید، چه اگرجذب نکند جگر آماس گیرد و اگر چرك كند تب ها تولد کند و اگر در همه ٔ تن به آهستگی پراکنده شود یرقان تولیدکند و اگر بیشتر از اندازه به اعضاء بول دفع کند ریش و سوزش مثانه تولید کند و اگر بیشتر از اندازه به روده آيد سحج و اسهال صفرا تولید کند.

گر ترا من گفتمی اوصاف مار
ترس از جانت بر آوردی دمار
اگر ميگفتم كه مار سياه و لزج و فربه اى بدرونت لغزيده، از ترس جانت درميآمد.

همچو موشی پیش گربه لا شود
همچو بره پیش گرگ از جا رود
آنچنان كه موش در مقابله با گربه و بره در رودرويى با گرگ، دچار ترس جان ميشوند.

اندرو نه حیله ماند نه روش
پس کنم ناگفته‌تان من پرورش
چرا كه در جاندار ترسيده نه تدبيرى ميماند و نه حركت و جنبشى، چون ترس جان آدمى و ديگر جانداران را فلج ميكند. در نتيجه من با عمل، ناگفتنيها را به شما ميگويم.

همچو بوبکر ربابی تن زنم
دست چون داود در آهن زنم
همانگونه كه ابوبكر ربابى خاموش بود و با رباب حرف خود ميزد، من نيز بجاى سخنگويى، در عمل آهن وجودشما را مانند دستان داود به موم تبديل ميكنم.

ابوبكر ربابى نوازنده شهير رباب و لطيفه گوى خوش ذوق پارسى بود كه هرجا ميرفت با خود نشاط و شادى بهمراه ميبرد، ظاهرا بخاطر تندگوى و بيپروايش در مزاح گويى زبانش از طرف بربر ها بريده ميشود، و ازآنزمان خاموش ميگردد، ولى از آنجاييكه آدم با استعدادى بوده است، با رباب با ديگران سخن ميگفته است، وديگران منظور او را از طريق سازش متوجه ميشدند. در اينجا مولانا ميفرمايد، آنچنان قدرت روحى دارم كه بى حرف و كلام، با زبان بريده بوبكر ربابى، پليديها را از وجودتان بيرون كشيده دلهاى آهنين و سخت شما را مانندآهن در دستان داود، نرم كنم.

تا محال از دست من حالی شود
مرغ پر بر کنده را بالی شود
تا بدانيد كه نشدنى، شدنى خواهد شد و براى مرغ پر و بال كنده شده، وسيله اى براى پرواز.

این صفت هم بهر ضعف عقلهاست
با ضعیفان شرح قدرت کی رواست
اينها را كه گفتم، براى آندسته از مردم ناباور و عامى است، يا كسانى كه به قدرت روحى اعتقادى ندارند و شرح آنهم برايشان بى فايده است.

گر ترا من گفتمى اين ماجرا
آن دم از تو جان تو گشتى جدا
اگر من چگونگى ماجرا را با تو ميگفتم، درجا، جان بجان آفرين، ميدادى.

مر ترا نه قوت خوردن بدی
نه ره و پروای قی کردن بدی
و ترا نه قوت خوردن ميماند، نه حالى براى دويدن و درنتيجه مار بالا نميآمد.

از سبب گفتن مرا دستور نی
ترک تو گفتن مرا مقدور نی
من نه ميتوانستم علت را به تو بگويم، و نه ميتوانستم ترا بحال خود رها كنم.

سجده‌ها می‌کرد آن رسته ز رنج
کای سعادت ای مرا اقبال و گنج
مرد مارخورده و نجات يافته، بسيار تشكر كرده و سوار را دعا كرد.

از خدا یابی جزاها ای شریف
قوت شکرت ندارد این ضعیف
من كه قادر به تلافى كار بزرگ تو نيستم، خدا خودش بتو پاداش دهد.

شکر حق گوید ترا ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم و آن نوا
از خدا پاداش كار نيكت را بگيرى.

دشمنی عاقلان زین سان بود
زهر ایشان ابتهاج جان بود
دشمن عاقل به از نادان دوست. دشمن دانا بلندت ميكند، بر زمينت ميزند نادان دوست.

دوستی ابلهان رنج و ضلال
این حکایت بشنو از بهر مثال
دوستى با ابله جز رنج و ناراحتى حاصل ديگرى ندارد، اين حكايت را بعنوان شاهد ماجرا بخاطر بسپار.

نويسنده: مريم

هیچ نظری موجود نیست: