۱۸.۵.۰۱

بايزيد و زيارت پير ١



شاهكار ديگرى از مولانا كه بايد خواند تا خدا را شناخت. و اگر پس از خواندن اين بخش از دفتر دوم هنوز بر سر افكار پوسيده و بيهوده مذهبى خود باقى ماندى، بدان و آگاه باش كه برايت دلى باقى نمانده و بطور كل از ماهيت آدمى تهى گشتى.

بایزید اندر سفر جستی بسی
تا بیابد خضر وقت خود کسی
بايزيد بسطامى پادشاه دنيا و مافيا، در عالم هستى بسيار سفر ميكرد تا بلكه خضر زمان را بيابد و آدم خداشناس را پيدا كند.
برطبق داستانهاى كهن پارسى، خضر نام خداى پارسى است که صاحب موسی پيامبر جهودان بود و نام اصلى او در پارسى تالیا گفته اند و پارسیان همچنين به او ایلیا یوهن می گویند. لقب اين خداى ايرانى كه خداى خاك است، «ارمیا» ميباشد. خضر كسى است که خداوند تعالی موسی را به تعلم در نزد او فرستاد و موسی برتعاليم او انکار آورد. و در نتيجه الكن شد. خضر حکمت اعمال خود بدو نمود و از او جدایی جست. موسى مرد وخضر تا قیامت زنده باشد و مسافران خشکی را یاری دهد، چنانکه الیاس خداى آبها مسافران دریا را. ومعروفست که خضر آب حیوان را خورده و همیشه زنده می باشد. فردوسى كبير ميفرمايد، که جمشيد پادشاه زمين، قصد این آب کرد، ولی موفق بخوردن آن نشد اما خضر بر آن آب دست یافت و برطبق شاهنامه، جمشيد به قصد آب حيات و يا زندگى جاودان و يا آب حیوان حرکت کرده در ظلمات گم شد و خضر که راى و كمك زن اودر این سفر با او بود به آب حیات دست یافت و از آن آب بخورد و تن بشست و زندگانی جاویدان یافت. در تصوف،خضر را مظهر اسم باطن ميدانند.
در حریم کعبه جان محرمان الیاس دار
علم خضر و چشمه ٔ ماهی بریان دیده اند.خاقانی .

ادامه مثنوى:
او به هر شهری که رفتی از نخست
مر عزیزان را بکردی بازجست
بايزيد به هر شهرى ميرسيد، سراغ خداشناسان را از مريدانش ميگرفت.

گفت حق اندر سفر هر جا روی
باید اول طالب مردی شوی
بايزيد ميگفت كه حق تعالى سفارش كرده است كه براى يافتن مردان خدا بايد سفر كرد و بهرجا كه ميرسيد،سراغ چنين مردانى را از اهالى بگيريد.

قصد گنجی کن که این سود و زیان
در تبع آید تو آن را فرع دان
چرا كه اين عمل درست مانند، بدنبال گنج رفتن است، گنجى كه خودش اهميت دارد و اصل ماجراست و سود وزيان آن فرع و طابع آن است.

هر که کارد قصد گندم باشدش
کاه خود اندر تبع می‌آیدش
مثل اينكه تو براى برداشت گندم، گندم ميكارى و خود گندم اصل ماجراست، و آن سود و زيانى كه در اين راه متحمل ميشوى( مثلا انبوهى از كاه كه نتيجه كاشت و برداشت گندم است ) طابع و فرع ماجراست و يا مقصود تو نيست.

که بکاری بر نیاید گندمی
مردمی جو مردمی جو مردمی
چراكه اگر بجاى گندم، كاه بكارى هيچگاه صاحب گندم نميشوى. پس بدنبال اصل باش و نه فرع. بدنبال گنج مادى و ثروت و پول نباش كه صاحب احترام و مقام و دوست شوى، چون بدين ترتيب هيچگاه صاحب واقعى اينها نخواهى شد،درحاليكه وقتى در ميان مردم، مردم و دوست واقعى را جستى و يافتى ، گنج يافته اى، يك گنج واقعى.

قصد در معراج دید دوست بود
درتبع عرش و ملایک هم نمود
اصل رسيدن بخداست، و وقتى به عرش برسى، مسلما فرشتگان و عرش كه فرع ماجرا هستند هم، ديده خواهندشد.

گرد می‌گشتی که اندر شهر کیست
کو بر ارکان بصیرت متکیست
خلاصه بايزيددر اطراف شهر ميگشت و سراغ مردى از مردان خدا را ميگرفت. تا اينكه به او پيرى را نشان دادند كه به گفته ديگران با همه فرق داشت، چرا كه هيچگاه دروغ نميگفت، حرص نميزد، مال اندوز نبود و هر چه درميآورد همانروز خرج خود و خانواده اش ميكرد، از گفتن حقيقت باكى نداشت، و جز خانواده نزديكش براى هيچ احدى تره خرد نميكرد. روزگارش در تنگدستى ميگذشت ولى لب خود و خانواده اش هميشه خندان بود كه ازرضايت نهانى حكايت ميكرد.

دید پیری با قدی همچون هلال
دید در وی فر و گفتار رجال
پيرى خميده قامت و ژوليده ظاهر را ديد كه گفتار و منشى مانند بزرگان داشت و مانند شاه مغرور بود.

دیده نابینا و دل چون آفتاب
همچو پیلی دیده هندستان به خواب
از دو چشم نابينا بود ولى دلش مانند خورشيد روشن و نورانى بود.

مانند هر شترى كه آرزومند خوردن دانه هاى پنبه است. بدين جهت در خواب بيند پنبه دانه، ديدن هندوستان هم آرزوى هر پيل است، چرا كه آنجا خاستگاه و بهشت پيلان است(بود). و اين كنايه از ديدن عالم معنا در خلسه است كه حالتى سرشار از خوشى و ميان خواب و بيداريست و مرد خدا مست عشق اويند و اين آرزوى هر عارفى ميباشد. تا جاييكه براى رسيدن به اين حال رياضت ميكشند، چله مينشينند، و حتى متوسل به حشيش ميشوند. و تو گويى پير به اين آرزو رسيده بود. و امان از آدمى كه يك لمس كوتاه، وهرچند ناچيز، از دنياى خدا را تجربه كند، مگر ديگر ميتوان او را رام كرد؟ مگر ميشود او را آرام ساخت؟ ميشودحلاج كه اگر تكه تكه اش كنند، دارش بزنند، بسوزانند، و خاكسترش را به باد دهند، دست از دوباره ديدن يك آن، از آن دنيا، برنميدارد.

چشم بسته خفته بیند صد طرب
چون گشاید آن نبیند ای عجب
آدمى در عالم خواب، اتفاقات و رخداد ها و وقايعى خوشايندى را خواهد ديد، كه در واقعيت و هنگام بيدارى وجود خارجى ندارند. شايد آدم معمولى در خواب خوشى و طرب ببيند، ولى در بيدارى آن شادى را حس نميكند، در حاليكه، مردان خدا، ويا كسانى كه تجربه مرگ را داشته اند، در زمان بيدارى هم همان حسى كه در عالم خواب داشتند را، حس خواهند كرد.

بس عجب در خواب روشن می‌شود
دل درون خواب روزن می‌شود
پس مردان خدا در عالم خواب هم دلهايشان روزنى دارد به عالم ناپيدا و عالمى كه براى ديگران ناشناس است. ودرواقع خواب آنان بيداريست چراكه در عالم خواب به بسيارى از وقايع آگاه ميشوند.

آنک بیدارست و بیند خواب خوش
عارفست او خاک او در دیده‌کش
مردان خدا در عالم بيدارى هم در خوابند. چراكه دربند جزئيات و وقايع پيش پا افتاده نيستند. به آنچه دراطرافشان ميگذرد، با ديد كاملا بى اعتناء و منفعل مينگرند. كارهاى مربوط به دنياى مادى شان پر از اشتباه و خطا است. تو گويى در خواب راه رفته و درحال ديدن خواب خوشى هستند. بهمين دليل اكثرا آنان را مجنون و ديوانه ميپندارند. ولى درواقع اينها كسانى هستند كه اگر آدمى بواقع دريابد، خاك پايشان را توتياى چشم ميكند ومانند سرمه آنرا در چشم ميكشد.

پیش او بنشست و می‌پرسید حال
یافتش درویش و هم صاحب‌عیال
بايزيد كه رحمت خدا بر او باد، در كنار پير روشن ضمير نشست و جوياى حالش شد. و پس از چندى فهميد كه پير تنگدست و عيالوار است.

گفت عزم تو کجا ای بایزید
رخت غربت را کجا خواهی کشید
پير از بايزيد پرسيد، كه به كجا قصد سفر دارد.

گفت قصد کعبه دارم از پگه
گفت هین با خود چه داری زاد ره
بايزيد گفت در پگاه، راهى كعبه ميشوم. پير پرسيد، توشه سفرت چيست، با خود چه ميبرى؟

گفت دارم از درم نقره دویست
نک ببسته سخت بر گوشهٔ ردیست
بايزيد گفت، دويست سكه نقره دارم كه محكم به گوشه ردايم بسته ام.

گفت طوفی کن به گردم هفت بار
وین نکوتر از طواف حج شمار
پير گفت، بدورم هفت بار طواف كن و بگرد، كه از رفتن به حج و طواف دور خانه سياه ارجحتر و ارزشمندتر است. مولانا در اينجا حجت را با مردم معمولى تمام كرده و ميفرمايد، حج تو رسيدگى به مردم نيازمند است، نه طواف دور سنگ سياه. يعنى حتى خانه الله ارزشش پاينتر از ارزش شاد كردن دل يك آدم معمولى است. مولانا چنين ديدى نسبت به دين و مذهب دارد، و ابلهان اين را نفهميده و مثنوى را پر كردند از اراجيف مذهبى و مزخرفاتى نظير اينكه، برو پيش اولياء بنشين اگر طالب خدايى!

و آن درمها پیش من نه ای جواد
دان که حج کردی و حاصل شد مراد
پير به بايزيد گفت، آن پولهات را هم همينجا پيش من بگذار كه حج واقعى منم، و حجت را قبول كردم.

حق آن حقی که جانت دیده است
که مرا بر بیت خود بگزیده است
همان خدايى كه ميپرستى، مرا به خانه اش ترجيح ميدهد. مرا بيشتر از خانه اش دوست دارد.

کعبه هرچندی که خانهٔ بر اوست
خلقت من نیز خانهٔ سر اوست
كعبه شايد خانه خدا باشد ولى خلقت من هم خانه و خزانه اسرار اوست.

يعنى واضح تر و زيباتر از اين گفته مولانا، در رابطه با اهميت انسان در نزد خدا، داريم؟ يعنى بايد ابله ترين مردمان باشى كه اين بيت ترا به خداى واقعى رهنمون نكند و هنوز دربند دين و مذهب و اراجيفى از ايندست بمانى و زنجير پاره نكنى.

تا بکرد آن خانه را در وی نرفت
واندرین خانه بجز آن حی نرفت
اصلا گيريم آن خانه خانه خدا باشد، آيا تا بحال يكبار داخل آن رفته است؟ درحاليكه در خانه دل آدمى جاخوش كرده و آنجاست و كسى را بجز او در اين خانه راه نيست. آنچه هيچ مخلوقى گنجايش و توان جا دادنش راندارد، تنها و تنها دل آدميست كه ميتواند بطور كامل خدا را حمل كند. فقط دل آدمى. فهميدنش مشگل نيست، اگرهنوز دلى باقى مانده باشد. در همين رابطه حافظ دوست داشتنى ميفرمايد، آسمان بار امانت نتوانست كشيد، قرعه كار بنام دل ديوانه زدند.

اين طرز فكر را بايد در تمامى مثنوى دنبال كنى، اگر طالب يافتن گفتار واقعى مولانا هستى.

چون مرا دیدی خدا را دیده‌ای
گرد کعبهٔ صدق بر گردیده‌ای
پير به بايزيد گفت، مرا كه ديدى يعنى خدا را ديدى. و در اطراف كعبه واقعى گرديدى و طواف كردى. هر كه آدمى را ببيند، خدا را ديده است، كه خدا از آدمى جدا نيست و هر آدمى خداى خود را در قفسه سينه اش حمل ميكند و خدا همواره با اوست. پس خدا را در درون خودت جستجو كن كه اگر در آنجا نيابى در هيچ كجاى ديگرنخواهى يافت.

خدمت من طاعت و حمد خداست
تا نپنداری که حق از من جداست
خدمت به من، خدمت بخداست، چراكه خدا از من جدا نيست.

زين خرد جاهل همى بايد شدن
دست در ديوانگى بايد زدن
اين بلاهتى كه بانام خرد بخوردت دادند و به تو آموختند، را بايد كنار بگذارى. چه كسى به آدمى خرد كنونى راآموخته؟ شيادانى كه در پشت گفتار و چگونگى كردار و حتى پندار آدمى، از طريق صفرها و يكها نشسته اند. اين حماقتى كه گريبانت را گرفته را رها ساز و آنچه كه ميگويند، ديوانگيست، همان را بچسب.

كعبه را يكبار بينى، گفت يار
گفت يا عبدى! مرا هفتاد بار
در اسلام خدا گفته ديدن يكبار كعبه بر هر مسلمان در طول عمرش واجب و ضرورى است. (درآمد اصلى انگليسيها از خاورميانه پيش از فتنه ٥٧ در ايران و تصاحب تمامى ثروتهاى ايرانيان) ولى من بتو ميگويم كه اى عبد! اى بنده جهل، ديدن من مثل هفتاد بار ديدن كعبه است.

چشم نیکو باز کن در من نگر
تا ببینی نور حق اندر بشر
چشمايت باز كن و از كورى جهالت بيرون آى و به من نگاه كن، تا نور خدا در بشر را ديده باشى.

عمره کردی عمر باقی یافتی
صاف گشتی بر صفا بشتافتی
اى بايزد، توسط اين حج عمره كه تو اينجا كردى، جاودان شدى و از گناهانى كه مرتكب شدى، رستى و به همان سعى كه در صفا براى پاك شدن گناهانت ميخواستى انجام دهى، رسيدى. (تنها مردان خدا در كنار او قرارگرفته و زندگى جاودان مييابند. ديگران آنقدر بدنيا ميآيند و مكافات عمل پس ميدهند تا در آخر در برهوت، هيچ اندرهيچ ميشوند.)

بایزید آن نکته‌ها را هوش داشت
همچو زرین حلقه‌اش در گوش داشت
بايزيد گفتار پير را فرا گرفت و آموخت و بكار برد، و مانند حلقه اى طلايى بر گوش خود، گوشوار كرد.

آمد از وی بایزید اندر مزید
منتهی در منتها آخر رسید.
و دانش بايزيد توسط پير افزوده شد و زيادت يافت. و به سالكى كه به آخر و انتها و شهر هفتم عطار رسيدهاست، تبديل گشت. ديگه چجورى مولانا به خواننده بگويد كه اين مذهب تحميلى را رها كن؟

نويسنده: مريم

خضر و حكماى ايران:

تا بر سر تو چشمه ٔ خضر است سایبان .خاقانی

بودم در این که خضر درآمد ز راه و گفت
عید است و نورهان شده ملک جمشيدش .خاقانی

ثابت این راه مقیمی بود
همسفر خضر کلیمی بود.نظامی.

بصحرائی شدند از صحن ایوان
بسرسبزی چو خضر از آب حیوان .نظامی .

گرت باید ای دل که تا آبروی
میان بزرگانت باقی بود

چو خضر پیمبر که کشتی شکست
وزو دست جبار ظالم ببست .سعدی .

چگویم آن خط سبز و دهان شیرینت
بجز خضر نتوان گفت و چشمه ٔ حیوان .سعدی .

خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب که آب حیوان بدرآید از سیاهی .سعدی .

مخور نان اگر حاتمت نان دهد
مخواه آب اگر خضر ساقی بود.ابن یمین .

مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری گشاید.حافظ.

مگر خضر مبارک پی تواند
که این تنها بدان تنها رساند.حافظ.

آبی که خضر حیات از او یافت
در میکده جو که جام دارد.حافظ.

- آب خضر ؛ آب حیوان . آب حیات :
خاکپایش ز آب خضر و باد عیسی بهتر است
قیمت یاقوت حمرا برنتابد بیش ازین .خاقانی .

چون ز آب خضر جام جمشيد کشد ببزم
گنج جمشيد از پی یغمابرافکند.خاقانی .

گذار بر ظلماتست خضر راهی کو
مباد کآتش محرومی آب ما ببرد.حافظ.

- عمر خضر ؛ عمری که مرگ ندارد زیرا می گویند که خضر همیشه زنده است چون آب حیوان و يا آب حيات وزندگانى نوشيده است.
ببین که کوکبه عمر خضروار گذشت .خاقانی .
در کشاف اصطلاحات فنون آمده است كه، خضر نام پیمبریست كه یک فرد انسانی و از صدها سال پيش اززمان موسی در این جهان وجود داشته است. او وجودی روحانی است كه هر زمان اراده کند برای ارشاد خلقبصورت آدمی درآید. خضر، کنایت از بسط است در مقابل قبض و چنانکه دیده شد «الیاس » که نام پیغمبرايرانى دیگریست ، کنایت از قبض می باشد.

هیچ نظری موجود نیست: