۳.۵.۰۱

خرس و اژدها و سوار ۳



در ادامه داستان خرس و اژدها و سوار، چندين بيت است كه متعلق به مولانا است و از همين چند بيتى كه در زيرميآيد، ميتوان فرق بين تفكر و نوشتار مولانا با ابيات مسخره و تقلبى و وارداتى به مثنوى را ديد و حس كرد. دراينجا مولانا از حقانيت خود و اينكه او خورشيدى تابان و يا شمس تبريز است ميگويد.

گفت از اقرار عالم فارغم
آنک حق باشد گواه او را چه غم
نيازى به تائيد ديگران(عالم) ندارم، وقتى ايزد توانا، مرا قبول دارد و گواه من است، چه غم كه يك عالم مخالفم باشند.

گر خفاشی را ز خورشیدی خوریست
آن دلیل آمد، که آن خورشید نیست
در واقع اگر نادانان مرا تائيد كنند، دليل آن ميشود كه من ناحقم. مانند اينكه اگر خفاش بگويد كه از نورخورشيد نوشيده است، بدان و آگاه باش كه آن خورشيد نبوده است.

نفرت خفاشکان باشد دلیل
که منم خورشید تابان جلیل
در واقع نفرت خفاش صفتان كه جز پليدى و تاريكى قادر به ديدن چيزى نيستند، دليل وجود نور و خورشيداست، دليل اينكه من(مولانا) خورشيد تابانم، شمس تبريزم.

گر گلابی را جعل راغب شود
آن دلیل ناگلابی می‌شود

اگر جعل(حشره سرگين خور) به خوردن گلاب مايل گردد، در گلاب بودن آن بايد شك كرد، و دليل آن است كه گلاب واقعى نيست.

گر شود قلبی خریدار محک
در محکی‌اش در آید نقص و شک
اگر مثلا طلاى تقلبى(قلبى) محكى آورده و بگويد كه با اين مرا محك بزنيد، در اصالت محك بايد شك كرد.

دزد شب خواهد نه روز اینرا بدان
شب نیم روزم که تابم در جهان
يك دزد براى دزدى نياز به شب و تاريكى دارد و نه روز، و من روز هستم، روزى كه نورش همه جهان را روشن وتابناك ميكند.

فارقم فاروقم و غلبيل وار
تا که، که از من نمی‌یابد گذار
من محك جدا سازى حق از ناحق و باطلم، و مانند غلبيل، خالص را از ناخالص جدا ميسازم. سره را از ناسره نشان ميدهم. غلبيلى هستم كه كاه را از گندم جدا ساخته و اجازه نميدهم كه كاه از من گذر كند. غلبيل: غربال

آرد را پیدا کنم من از سبوس
تا نمایم کین نقوشست آن نفوس
من سبوس را از آرد جدا ميكنم، تا ذات و اصل را از ظاهر جدا ساخته باشم. و بگويم، اين نقش است و آن ذات. نفوس يعنى ارواح سه گانه، روح گياه، حيوان و انسان.

من چو میزان خدایم در جهان
وا نمایم هر سبک را از گران
ميفرمايد من ترازو و ميزان خدا در روى زمينم. توسط من افراد سبك و سنگين شده و حق و باطل از هم تشخيص داده ميشوند. اگر فهميدى مولانا چه ميگويد، حقى، درغير اينصورت در خودت شك كن.

گاو را داند خدا گوساله‌ای
خر خریداری و در خور کاله‌ای
در عالم يكى مانند گوساله، گاو ميپرستد و او را خدا ميداند، تو هم كه درگير دين و مذهب ساخت بشرى، درواقع خریدار خرى و شايسته آخور.

من نه گاوم تا که گوسالم خرد
من نه خارم که اشتری از من چرد
من گاو نيستم كه يك گوساله مرا بپرستد. خار هم نيستم كه اشتران بدنبال استفاده از من باشند و توسط من به نان و نوايى برسند. از من بت نسازيد و يا با تظاهر به مولانا شناسى، براى خود اعتبار كسب نكنيد.

او گمان دارد که با من جور کرد
بلک از آیینهٔ من روفت گرد
او ( منظور از او كيست؟ خصم؟ منكران؟ مغرضان؟ مردم ناروا؟) گمان دارد كه با ستم به من ضربه زده است. ديگر نميداند كه در واقع زنگ و غبار آينه روح و روان مرا زدوده و باعث بهتر شدن، تابانتر شدن، و والاتر شدن من ميشود. ادب از كه آموختى؟ از بى ادبان.

– تتمهٔ خرس و اژدها و سوار:

شخص خفت و خرس می‌راندش مگس
وز ستیز آمد مگس زو باز پس
چند بارش راند از روی جوان
آن مگس زو باز می‌آمد دوان
خشمگین شد با مگس خرس و برفت
بر گرفت از کوه سنگی سخت زفت
سنگ آورد و مگس را دید باز
بر رخ خفته گرفته جای و ساز
بر گرفت آن آسیا سنگ و بزد
بر مگس تا آن مگس وا پس خزد
خرس كه به ناجى خود دل بسته بود، زمانى كه مرد ميخفت، در كنار او به نگاهبانى ميپرداخت و مگسهاى او راميپراند. يكبار يك مگس سمج روى صورت مرد نشست و خرس چندين بار او را پراند. درآخر خشمگين شد و ازكوه سنگى جدا ساخته و بسراغ مگس رفت. از قضا مگس روى صورت مرد نشسته بود. خرس سنگرا محكم بروی مگسى كه در صورت مرد جا خوش كرده بود كوبيد.
سنگ روی خفته را خشخاش کرد
این مثل بر جمله عالم فاش کرد
سنگ صورت مرد را از هم پاچيد و "مثل", دوستى خاله خرسه را در دنيا مشهور گرداند.

مهر ابله مهر خرس آمد یقین
کین او مهرست و مهر اوست کین
با ابله دوستى كردن مانند دوستى با خاله خرسه است، آنجاييكه محبت ميكند، درواقع ضربه ميزند، و آنجايی که مهر ورزى ميكند، و قهر كرده و ميرود، لطف كرده است.

عهد او سستست و ویران و ضعیف
گفت او زفت و وفای او نحیف
دوست ابله به قول خود عمل نميكند. ادعايش زياد و عملش كم است.

گر خورد سوگند هم باور مکن
بشکند سوگند مرد کژسخن
اگر حتى سوگند بخورد هم نبايد به او اعتماد كرد و حرفش را باور نمود، چراكه آدم دروغگو سست پيمان هم هست و سوگند خود را هم خواهد شكست.

چونک بی‌سوگند گفتش بد دروغ
تو میفت از مکر و سوگندش بدوغ
چه با قسم و سوگند و چه بدون آن، گول احمق را نبايد خورد.

نفس او میرست و عقل او اسیر
صد هزاران مصحفش خود خورده گیر
افراط و زياده روى در اعمال ابله، حرف اول را ميزند، چرا كه كم خرد است. و حتى اگر صدها كتاب هم خوانده باشد، باز هم كلاس اول است.

چونک بی سوگند پیمان بشکند
گر خورد سوگند هم آن بشكند
بى سوگند پيمان ميشكند، با سوگند هم همينطور.
زانک نفس آشفته‌تر گردد از آن
که کنی بندش به سوگند گران
چرا كه اين خاصيت آدم عاميست كه اگر چيزى را بر او منع كنى، بدان راغبتر ميگردد. اگر با سوگند او رامجبور به كارى كنى، او براى انجام آن كار، از اين بند حريصتر ميگردد و مشتاقتر.

چون اسیری بند بر حاکم نهد
حاکم آن را بر درد بیرون جهد
مگر ميشود يك اسير ضعيف بند بر حاكمى قوى نهد؟ شدنى نيست، چون هم بندى كه ميبندد سست است و همحاكم قويست.

بر سرش کوبد ز خشم آن بند را
می‌زند بر روی او سوگند را
پس حاكم آن بند ضعيف را با قدرت پاره كرده و بر سر اسير ميكوبد. آدمى هم كه اسير زياده خواهى و زبونی افراط گردد، درواقع اين ديو ها را حاكم بر خود كرده است. و سوگند او حكم همان بتد سستى است كه بر ديوحاكم، ميبندد و در نتيجه پيمان شكنى خواهد كرد.

وانک حق را ساخت در پیمان سند
تن کند چون تار و گرد او تند
درحاليكه خدا شناس، اگر پيمان ببندد، هيچ چيزى نميتواند باعث شكستن آن پيمان شود، چراكه او آن پيمان راماتتد ريسمانى ضخيم بدور نقاط ضعف و زبونى خود كشيده و اجازه نميدهد كه او را تحت كنترل درآورده و عهدشكنى كند. چون براى خداشناس، دوستى و رضايت خدا، اصل اول زندگيست و باقى همه هيچ.

هیچ نظری موجود نیست: