۸.۴.۰۱

لقمان حکیم ۴



در این بخش مولای ما، با الهام از محبتی که بین شاه و شیخ وجود دارد، از تاثیرات «محبت و بی محبتی» بر روی هستی(چه آدمیان و چه جماد)از نظر علمی و عرفانی سخن میراند و دریایی از معرفت را بطرف جوی های باریک و کم عمق اذهان خوانندگان میفرستد که گاها این جویها کشش این دریا را نداشته و درنتیجه سیلی بنیان کن براه افتاده و آدمی را از جا کنده و با خود برده و او را از خود بیخود میسازد.

از محبت تلخها، شیرین شود
از محبت، مسها زرین شود

از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
کلمه «درد» که میبایستی دورد خوانده شود در این بیت، هم در مصرع اول و هم در مصرع دوم تکرار شده است. در مصرع دوم میگوید از محبت، شراب از ناخالصیها پاک و شفاف شده و درد آن موجب شفا و تندرستی است. پس از ساخت شراب، آنرا در خمره ها کرده و بمدت زیادی در جایی خنک قرار میدادند تا ناخالصیهای آن ته نشین شده و شراب به اصطلاح صاف و شفاف شود. آن ناخالصیهایی که در ته خمره و یا کوزه شراب ته نشین میشد، را درد مینامیدند. این درد را دستفروشان در کوچه ها جار زده و به مردم میفروختند و اعتقاد بر این بود که این درد بهترین دارو برای پاک سازی بدن از سموم است. و شخصی که درد میفروخت را دردکش مینامیدند. شافی یعنی شفا بخش. درد در مصرع دوم یعنی همان درد شراب که حکم دارو را دارد و شفا میدهد. درد در مصرع اول یعنی کدورت و ناراحتی بوجود آمده. و منظور این است که با محبت کدورتها از میان میرود و صفا و صافی بوجود میآید.

از محبت خارها گل میشود
وز محبت سرکه ها مُل میشود
از محبت بارانی که یکی دو بار در سال بر روی یک کاکتوس پر از خار، میبارد، موجب به گل نشستن کاکتوس میشود. مل نه سرکه است و نه شراب و هم خواص اینرا دارد و هم آنرا. میگویند آدمی اگر کاردان باشد از انگور شراب میسازد، اگر نابلد باشد از انگور سرکه میسازد و اگر تازه کار و مبتدی باشد نتیجه شراب سازی، چیزی بنام مل میشود. و بیشتر از مدارا کردن با سرکه مل بدست میآید که در اینجا منظور مرشد ما، از تبدیل سرکه به مل است. مل مزه ای بین تلخی و ترشی دارد و الکل بسیار کمی هم داراست.

از محبت دار تختی میشود
وز محبت بار بختی میشود
معنی صوری این بیت اینست که از محبت، قتلگاه تبدیل به فراخ بالی و استراحت میشود و سختی موجب سعادت. از داستان پشت این بیت بیخبرم.

از محبت سجن گلشن میشود
بی محبت روضه گلخن میشود
از محبت زندان به گلشن تبدیل میشود. سجن بمعنی زندان است و احتمالا کنایه از زندانی شدن یوسف است که او را بمقام بالایی رساند و برایش گلشن شد. شاید هم کنایه از داستان دیگرست. و این گلشن کلمه ترکیبی از گل+ شن است. یعنی گلهایی که در شن رشد میکنند، مانند انواع رز ها. تا دویست سال پیش و قبل از فروپاچی امپراتوری پارس و پیش از بقدرت رسیدن بربرها، در ایران باغهایی وجود داشت که در دنیا معروف بودند و باغهای پارسی (Persian Garden) بهشتهای زمینی نامیده میشدند. و کلمه پارادیس که در زبان بیگانه بمعنای بهشت است از اینجا منشاء میگیرد. دلیلش هم این بود که در این باغها فقط گلهای رنگارنگ خودنمایی نمیکردند، بلکه اولا این باغها براساس طبیعت اقلیم و یا سرزمینی که در آن واقع شده بودند ساخته میشدند و دوم اینکه تمامی جانداران اقلیمی هم در این باغها اجازه حضور داشتند و همه چیز براساس طبیعت استوار بود. بهمین دلیل این باغها، مانند امروزه، فقط یکنام نداشتند وهمگی گلستان نامیده نمیشدند، بلکه برخی بنام لاله ستان، سرو بنان، بوستان، گلشن( جاییکه در آنجا گلهایی که در شن میتوانند رشد کنند کاشته میشدند)، تارم، باغ، گلزار، رزستان، روضه و و و خلاصه بقول فردوسی کبیر در ایران: کز این بگذری شهر بینی فراخ، همه گلشن و باغ و میدان و کاخ. در مصرع دوم، روضه گلخن میشود، میگویید بدون محبت، باغ به آتشدان تبدیل میشود.

از محبت نار نوری میشود
وز محبت دیو حوری میشود
آتش وقتی به اوج میرسد، نور میشود. دیو که به زشتی معروف است تبدیل به حوری که مظهرزیبایست و لقب زنان ایرانی در بین اعراب بوده است، میشود. از داستانی که در پشت این مصرع است بیخبرم ولی تلاش میکنم که منشاء این مصرع را پیدا کنم. در کدام داستان دیو تبدیل به حوری شده است؟

از محبت سنگ روغن میشود
بی محبت موم آهن میشود
سنگها بر اثر فشارهای وارده لایه های زمین(محبتی که از دربر گرفتن حاصل میشود) تبدیل به روغن(نفت) میشوند. اگر جای موم گرم نباشد ( محبت گرما را نبیند) مانند آهن بسیار سخت میشود.

از محبت حزن ، شادی میشود
وز محبت غول ، هادی میشود
از محبت غم از دل رفته و شادی جایگزین میشود، از محبت همه پرندگان جهان جمع شده و دسته جمعی به پرواز درآمده و درحالیکه از دور شبیه یک غول هستند، بطرف دریای معرفت راهبر میشوند.(در کجا غول رهبر داشتیم؟)


از محبت نیش ، نوشی میشود
وز محبت شیر ، موشی میشود
از محبت نیش پشه در کاهش فشار خون موثر است و نوش و سلامتیست. و از محبت، شیر ژیان که قویترین و بزرگتری شیر بود و زمان گرسنگی هیچ احدی جلودارش نمیبود و نسلش توسط شکار بیرویه بربرهای تازه بدوران رسیده، از بیخ کنده شد، هم مانند موشی مظلوم و بی قدرت میشود.

از محبت سقم صحت میشود
از محبت قهر زحمت میشود
از محبت بیماری مداوا شده و آدمی سلامت میگردد. قهر در اینجا بمعنای دور افتادگیست و زحمت جمع شدن و انبوه شدن و میگوید از محبت، مردم در کنار یکدیگر جمع شده و نفاق ازبین میرود.

از محبت مرده زنده می‌کنند
از محبت شاه بنده میشود
گفته میشود که عیسی مرده زنده میکرد. و برای اینکه این ادعا، شک به شرک و شریک گرفتن برای خدا نشود که بر اساس ادیان گناه بزرگیست،( دیگر نمیدانند که به تعداد موجودات جاندار روی زمین، خدا وجود دارد) طبق معمول، دینداران متوسل به مکر شده و گفته اند که عیسی با گفتن نام اعظم که یکی از نامهای پنهان خداست و همه کس آنرا نمیداند، مرده را زنده میکرد. (این داستانهای مذهبی تماما از افسانه های کهن پارسی کپی شده است.) بهرحال گفته میشود، اولین مرده ای که با دم عیسی زنده شد، شخصی بنام لازاروس بود که از دوستان بسیار عزیز عیسی بود و عیسی بخاطر محبتی که به این شخص داشت، از خدا عاجزانه خواست تا او را دوباره زنده کند. و با اینکه از مرگ این شخص چهار روز گذشته بود( و احتمالا جسدش متلاشی شده بود) با اینحال بفرمان یزدان، دوست و محبوب عیسی زنده شد و در اینجا مصرع اول کنایه از این واقعه دارد. مصرع دوم کنایه از شاه عباس است که بنده لقمان شده بود، چون او را بسیار دوست داشت.

این محبت هم نتیجهٔ دانشست
کی گزافه بر چنین تختی نشست
و تو میپرسی اصولا محبت چیست که چنین جادوگرقدرتمند است و میتواند بر چنین تخت گران پادشاهی حکمرانی کند؟ مولانا در پاسخ میفرماید، این خردمندی و دانش است که منتج به محبت میشود. برای فهمیدن این مطلب باید قضیه را برعکس اثبات کرد. یعنی باید منشاء نامردمی و ظلم را یافت. بنابر آمار جهانی خطاکاران و مجرمان معمولی و کسانیکه به کودکان و زنان و افرادی که از نظر جسمانی توانایی دفاع شخصی را ندارند، ظلم میکنند، (مثلا آزار و اذیت بسیار خشن و متداولی که در مورد زنان در بین بربر ها جریان دارد) اکثرا از اقشار بسیار نادان و نا آگاهند. و اگر پا را فراتر نهیم، بر اساس اسناد غیر قابل انکار، اکثر جنایات هولناکی که در تاریخ موجودیت بشر بصورت عمد رخ داده، دو دلیل اصلی داشته است. ۱- مجرم بیماری روحی و روانی داشته است. ۲- مجرم بی دانش، بی خرد، عامی و نادان بوده است. در مورد اول شاید نتوان کار آنچنانی کرد. ولی در مورد دوم و در یک پژوهش وقتی مجرمان بسیار خشنی را که مرتکب جنایات هولناک شده بودند را در زندان به تماشای فیلمهایی که داستان آنها مربوط به قتل و غارت بود نشاندند و سپس از آنان خواسته شد که این فیلمها را بطور جمعی تجزیه تحلیل کنند، خیلی از این مجرمان، تازه فهمیدند که کارشان چقدر اشتباه و تباه بوده است و بشدت از کرده پشیمان شدند. مثال دیگر این است که وقتی بلایی را که کسی درمورد دیگران آورده بر سر خودش بیآید، تازه میفهمد که چه کرده است. و این یعنی آگاهی بجبر، و البته برای موارد بسیار افراطی. و عدم آگاهی و دانش در آدمهای معمولی همیشه موجب ترمز بریده گی و بیرحمی میشود. پس برای انسان بودن، شرط اول آگاهیست. و وقتی آدمی به خرد دست مییابد، مهربانی جوانه زده و موجب شگفتی میشود.

دانش ناقص کجا این عشق زاد؟
عشق زاید ناقص، اما بر جماد
مولانا میفرماید که خرده دانش مانند خرده شپش ( رشک )و خرده پول و هر چیز خرد و ناقص دیگر موجب دردسر است و دانش ناقص (بشری) که هر روز یک چیزی میگوید، قدرت دانش واقعی(دانش الهی) را در خلق محبت ندارد. چرا که خرده آگاهی و دانش ناقص، آدمی را بطرف ظواهر و مادیات( جماد) میکشاند و عشق غیر واقعی میزاید. و این جماد هم از طرف نا آگاهان به جسم مرده معنی شده است که اشتباه است. مولانا وقتی از کلمه جماد استفاده میکند، منظورش ماده است. ماده که در برزخی بین حیات و نیستی قرار دارد و نه مرگ. مثلا در مورد بذر گیاهان او از کلمه جماد استفاده میکند، چرا که بذر و تخم با اینکه بنظر مرده هستند ولی وقتی کاشته میشوند، حیات می آفرینند. و هر ماده دیگری هم بنابر قانون فیزیک بقای انرژی و ماده خیام کبیر که میگوید، ماده بخودی خود بوجود آمدنی و از بین رفتنی نیست و فقط از صورتی به صورت دیگر درمی آید( همان فرضیه ای که به نیوتن و یا مترجم مقالات فیزیک خیام کبیر نسبت میدهند)، از نظر مولانا جماد است یعنی نه زنده است و نه مرده بلکه در حال انتظار و تغییر است.

بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید
از صفیری بانگ محبوبی شنید
رنگ دراینجا به معنای زندگی است چرا که هر چیز زنده ای صاحب رنگ است، درحالیکه یک ماده زنده نیست و در برزخ است، پس از هر جمادی نمیتوان انتظار رنگ مورد علاقه را داشت و هر صدایی هم بانگ معشوق و یا محبوب نیست.

دانش ناقص نداند فرق را
لاجرم خورشید داند برق را
دانش ناقص بشری تفاوتها را بواقع نمیشناسد و تصور میکند نور خورشید همان نور برق است.

نویسنده: مریم

هیچ نظری موجود نیست: