۴.۴.۰۱

دفتر دوم لقمان حکیم ۲



بود لقمان بنده‌شکلی خواجه‌ای
بندگی بر ظاهرش دیباچه ای
ظاهرا لقمان از خدمتگذاران شاه بود و جامه و یالباس خدمت بتن داشت.

چون رود خواجه بجای ناشناس
بر غلام خویش پوشاند لباس
شاه عباس عادت داشت که شبها با لقمان لباس مبدل بتن کرده و در شهر اصفهان میگشتند و شاه عباس بدین ترتیب از نزدیک زندگی و حال و روز مردم را میدید.

او بپوشد جامه‌های آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام
گاهی لباس و جامه شاه عباس لباس غلامی بود درخالیکه لقمان با لباس خواجه و سرور او شبگردی می کردند.

در پیش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود
شاه عباس با لباس غلامی در پی لقمان که لباس آقای او را بتن داشت راه میافتاد تا کسی از هویت آنها آگاه نشود.

گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بندهٔ کهین
و وارد هر محفل و اجتماعی از مردم میشدند، لقمان چون لباس سروری بتن داشت بالای مجلس مینشست و شاه عباس در پایین مجلس و در کنار کفش کن ایستاده و مانند غلامان کفشهای لقمان را در دست میگرفت.

تو درشتی کن مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه
قرارشان هم این بود که لقمان مانند خواجه ای ستمگر، به غلام خودش درشتی و نامردمی کرده و او را مورد تحقیر و توهین قرار دهد.

ترک خدمت، خدمت تو داشتم
تا به غربت، تخم حیلت کاشتم
این ترک خدمت کردن از طرف لقمان، درواقع یک خدمتی بود که او برای شاه عباس میکرد. مصرع دوم یعنی تا در جاییکه ناآشناست و نمیدانیم در به چه پاشنه ای میگردد، دستمان را رو نکنیم و آنان را از آنچه هستیم مطلع نسازیم.

خواجگان این بندگیها کرده‌اند
تا گمان آید که ایشان بنده‌اند
مولانا میفرماید که پادشاهان و امپراتوران صفوی چنین کارهایی میکردند تا مردم بدانند که آنها خدمتگذاران آنها هستند و در واقع بنده گان خلقند.

چشم‌پر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کرده‌اند آمادگی
این پادشاهان بزرگ چشم و دلشان از پادشاهی و مال و جاه و مقام سیر بود و مانند بربرهای تازه بدوران رسیده امروزی که هرچه بیشتر دزدی و چپاول میکنند حریص تر میشوند و در راه غارت مردم و داشتن مال و جاه، کارها و جنایاتی مرتکب میشوند که اهریمن را خانه نشین میسازد، نبودند. در کاخ بدنیا آمده بودند، در کاخ بزرگ شده بودند و در نزد کسانی مانند لقمان درس معرفت آموخته بودند و نتیجه این بود که یک امپراتوری دانش و هنر و زیبایی بدنیا هدیه دادند.

وین غلامان هوا بر عکس آن
خویشتن بنموده خواجهٔ عقل و جان
برعکس بربر ها که شرحش در بیت بالایی داده شد که پست نظر و پست طبع و گدا منشند. و با دروغ و تبلیغات ابلهانه، عوام فریبی و احمق پروری میکنند. و چشمشان از خاک بیابان هم پر نمیشود.


آید از خواجه ره افکندگی
ناید از بنده به غیر از بندگی
شاه که افتاده و متین و فروتن باشد، پایین ترها هم خدمتگذاران واقعی میشوند. ماهی از سر گنده گردد نی ز دم. فساد از بالا جامعه را منحط و تباه و نابود میکند و نه برعکس.

پس از آن عالم بدین عالم چنان
تعبیتها هست برعکس، این بدان
در میان زمین و آسمان رازهایی نهفته است که فهم و درک آنها محتاج به ژرف بینی، خرد و آگاهی و نور الهی دارد و به اینکه تمامی پیش داوریهایی که در این دنیا فرا گرفتی را کنار بگذاری و بدانی که آنچه که میبینی، ضرورتا همانی نیست که نمایان است. و شاید بطور کلی با آنچه که نشان میدهد، متفاوت باشد. درست مثل اینکه شاه عباس در لباس غلام ظاهر میشود.

خواجهٔ لقمان ازین حال نهان
بود واقف، دیده بود از وی نشان
چرا شاه عباس به لقمان این اعتماد را داشت که چنین سناریوی را به اجراء میگذاشت؟ چون او را تام و تمام میشناخت و میدانست که لقمان از خودش شاه تر و بی نیازتر و چشم و دل سیر تر است.

راز می‌دانست و خوش می‌راند خر
از برای مصلحت آن راهبر
آدمی وقتی آگاه باشد و از پشت صحنه خبر داشته باشد، سبکبال است و با خیال راحت زندگی خویش را جلو میبرد. شاه هم از روز نخست لقمان را شناخته بود و لقمان او را از اول از خود مطمئن ساخته بود.

مر ورا آزاد کردی از نخست
لیک خشنودی لقمان را بجست
با اینکه لقمان بظاهر خدمتگذار بود و شاه آقای او، با اینحال کار برعکس بود و شاه تلاش میکرد تا رضایت و خشنودی لقمان را بدست آورد،

زانک لقمان را مراد این بود تا
کس نداند سر آن شیر و فتی
بهمین خاطر هر چه لقمان میگفت عمل میکرد و با هم با لباس مبدل در بین مردم میگشتند چون درواقع این پیشنهاد لقمان بود که کسی از راز آنها خبردار نشود. شیر کنایه از شاه است و فتی لقمان.

چه عجب گر سر ز بد، پنهان کنی
این عجب که سر ز خود، پنهان کنی
مهم نیست که مردم ترا نشناسند، مهم اینست که برای خودت ناشناس نباشی و خودت را بشناسی. از اینجا ببعد برخی پند هاست که با این قسمت هماهنگی ندارد و جایشان اینجا نیست.

کار پنهان کن تو از چشمان خود
تا بود کارت سلیم از چشم بد
تا از چشم بد در امان باشی، حتی از چشمان خودت هم آنرا پنهان کن.

خویش را تسلیم کن بر دام مزد
وانگه از خود بی ز خود چیزی بدزد
توکل بخدا، توسل بخدا، تسلیم برضای خدا و اینکه ایمان تمام به این باشد که:«هرچه پیش آید، خوش آید» و هرچه از دوست میرسد، نیکوست، اگر همه اینها در آدمی جمع شود، و نتیجه این شود که آدمی تسلیم خوب و بد روزگار گردد و اعتقاد قلبی داشته باشد که آنچه خدا بخواهد همان میشود، آدمی بدون اینکه خود خبر داشته باشد، دیگر هیچ غم و اندوهی بدلش راه نخواهد یافت و این مزدی است که فرد بخاطر تسلیم به اراده خدا میگیرد.

می‌دهند افیون به مرد زخم‌مند
تا که پیکان از تنش بیرون کنند
به کسی که تیر خورده تریاک بسیار تلخ میدهند تا بتوانند تیر را از تنش بیرون کنند. و تسلیم به اراده خدا، گاهی بسیار دشوار و تلخ و غم انگیز است، فقط اعتقاد به این که اگر رخداد بد پیش آمده، حکم همان افیون را دارد، میتواند آدمی را قانع کند.

وقت مرگ از رنج او را می‌درند
او بدان مشغول شد جان می‌برند
در زمان جان کندن و مردن، آدمی دچار آنچنان رنج و دردی میشود که وقتی جان میدهد، خبردار نمیشود که جان از تنش بیرون رفته است.

چون بهر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
اگر فکرت مشغول و متمرکز بر یک مطلبی باشد، اگر حواست نباشد، ازتو چیزی خواهند برد و تو خبردار نخواهی شد.

پس بدان مشغول شو کان بهترست
تا ز تو چیزی برد کان کهترست
پس فکرت را مشغول به مطلبی کن که اگر در این راه چیزی را از دست دادی، ارزشش را داشته باشد.

هرچه تحصیلی کنی ای معتنی
می در آید دزد از آن سو کایمنی
هرچه هم که تلاش کنی که اینگونه نباشد باز از آنجایی میخوری که فکر میکردی در امانی. آدما همیشه از جایی ضربه میخورند که فکرش را هم نمیکردند.

بار بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالهٔ بهتر زند
اگر بار کشتی بر اثر طوفان به دریا بریزد، همیشه آن باری را نجات میدهند که ارزشمند تر است.

چونک چیزی فوت خواهد شد در آب
ترک کمتر گوی و بهتر را بیاب
پس اگر کالاهای تو و یا هرچه که با توست و هرچه که داری در آب افتاد، در خطر افتاد، آنهایی را که ارزشمند ترند را نجات بده و باقی را رها کن.

بند ایمان را بطاعت گوش دار
تا ز روی حق نگردی شرمسار
اگر به خدا اعتقاد داری، پس تسلیم خواست او باش، تا بدین ترتیب شرمسار او نگردی.

چونکه نقدت را نگهداری کنی
حرص وغفلت را برد دیو دنی
وقتی اعتدال و درستی پیشه و کارت باشد، کمترین بهره ای که نصیبت خواهد شد، از بین رفتن دیو های اخلاقی حرص و تنبلی است.
نویسنده: مریم

هیچ نظری موجود نیست: