۵.۴.۰۱

دفتر دوم لقمان حکیم ۳



در این قسمت مولانا به شرح دوستی شاه با لقمان پرداخته و حکایتی از آنچه که مابین ایندوست را مثال میزند. مولانا توسط این حکایت درس قدرشناسی و ارزش نهادن به داشته های آدمی را متذکر شده و به خواننده میگوید: اگر در رابطه با یکی از عزیزانتان به تلخی برخوردید، بخاطر سابقه دوستی و مهر و محبتی که زمانی بین شما بوده، از او ایراد نگیرید و برای یک دستمال قسطنطنیه(قیصریه) را به آتش نکشید. و دوستی را بهم نزنید و گذشت داشته باشید. و پا را از این فراتر نهاده و به آدما میگوید: هرچه که دارید از خدا دارید، پس بخاطر هر تلخی ناچیز و یا حتی جانگدازی که پیش میآید، بلافاصله تیر خشم خود را متوجه خدا نکرده و ناشکری آغاز نکنید.

خواجه لقمان چو لقمان را شناخت
بنده بود او را، وبا او عشق باخت
شاه عباس چون زیر دست لقمان حکیم بزرگ شده بود و او مربی و آموزگارش بود، بشدت به او علاقمند بود و لقمان را دوست داشت.

هر طعامی کآوریدندی بوی
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
این علاقه تا آنجا بود که هربار از گوشه و کنار دنیا، برای شاه عباس تحفه و یا خوردنی نوبرانه میآوردند، شاه عباس پیش از اینکه لب به آن بزند، ابتدا لقمان را فراخوانده و آنرا به او پیشکش میکرد.

تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا تا خواجه پس‌خوردش خورد
و تا لقمان اول از آن نمیخورد، شاه عباس دست به آن نمیزد و عمدا پس خواری او را کرده و بدین ترتیب بندگی لقمان را میکرد.

سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
هر بار لقمان خوراک پیشکشی و نوبرانه را میخورد و از آن تعریف میکرد، شاه عباس با اشتیاق و علاقه آنرا میخورد و برعکس اگر لقمان از آن خوراک خوشش نمیآمد، شاه عباس هم از آن نمیخورد.

ور بخوردی بی دل و بی اشتها
این بود پیوندی بی انتها
و تازه اگر هم از آن خوراکی که لقمان خوشش نیامده بود میخورد، بدون میل و اشتها اینکار را میکرد. یک چنین پیوند عاطفی و روحی بین لقمان و شاه وجود داشت، تا جاییکه حس چشایش به حس چشایی لقمان بسته شده بود.

خربزه آورده بودند ارمغان
لیک غایب بود لقمان آنزمان
یکروز برای شاه عباس یک خربزه نوبرانه آوردند تا بخورد. و لقمان در نزدش نبود. شاه عباس طبق معمول و عادت، کسی را فرستاد تا لقمان را بیاورند.

گفت خواجه با غلامی، کآیفلان
زود رو فرزند، لقمان را بخوان
شاه عباس به یکی از غلامان گفت: فرزندم فورا برو و لقمان را بخوان. شاه پدر ملت بود، و احاد ملت صرفنظر از مقام و منزلت و رنگ و نژاد وو و فرزندان شاه محسوب میشدند.


چونکه لقمان آمد و پیشش نشست
خواجه پس بگرفت سکینی بدست
وقتی لقمان آمد و پیش شاه نشست، شاه عباس چاقوی خربزه بری را بدست گرفت. سکین یعنی کارد، چاقو. چاقوی تیز و ویژه ای که با تکنیک خاصی فقط در زنجان ایران ساخته میشد. امروزه تکنیک ساخت سکین زنجان را به ژاپن برده اند. و بنام چاقوی ژاپنی شهرت جهانی دارد. هرچند قدیمیترین سکین ایران در موزه های غربی است،

چون برید و داد او را یک برین
همچو شکر خوردش و چون انگبین
شاه عباس یک برین و یا گرچ(بزبان عوام قاچ) از خربزه برید و به لقمان داد تا بخورد. لقمان مانند باقلوا آن یک گرچ را خورد. برین یعنی پارچه ٔ کوچک و هلال داری که از خربزه و هندوانه بریده باشند. تراشه . قاش . قاچ، معنی«گرچ » که امروزه به اشتباه آنرا قاچ و یا قاش میخوانند، یعنی یک پاره و یا پارچه و قاش (قاچ)خربزه و هندوانه و غیره . گرچ بافتحه، یعنی شکاف گریبان و گرته و پیراهن را هم گویند.

از خوشی که خورد، داد او را دوم
تا رسید آن گرچها تا هفدهم
شاه که دید لقمان از خوردن آن گرچ کوچک لذت برد یکی دیگر برید و به لقمان داد و باز لقمان با لذت خورد. و همینطور تا هفده گرچ از خربزه برید و داد لقمان خورد و از لذتی که لقمان میبرد، شاه بیشتر لذت میبرد.

ماند گرچی، گفت اینرا من خورم
تا چه شیرین خربزه‌ست این بنگرم
تا اینکه یک گرچ کوچک از خربزه باقیماند، پس شاه گفت این گرچ را خودم بخورم ببینیم چقدر شیرینه!

او چنین خوش می‌خورد کز ذوق او
طبعها شد مشتهی و لقمه‌جو
شاه گفت: اینجوری که لقمان این خربزه را می خورد، میل و رغبت خوردن خربزه در آدمی بجوش میآید. مشتهی یعنی خواهان و مشتاق و آرزومند.

چون بخورد از تلخیش آتش فروخت
هم زبان کرد آبله هم حلق سوخت
شاه اولین تکه از خربزه را که خورد از تلخی و تیزی آن زبانش تاول زد و گلویش سوخت.

ساعتی بیخود شد از تلخی آن
بعد از آن گفتش که ای جان و جهان
شاه یک ساعت از تلخی خربزه در رنج بود تا اینکه مداوا کردند و وقتی حالش بهتر شد رو به لقمان کرد و گفت: ای جان و جهان من، ای عزیزم؛

نوش چون کردی تو چندین زهر را
لطف چون انگاشتی این قهر را؟
چگونه توانستی زهر به این تلخی را با لذت بخوری و این ظلم را طوری وانمود کنی تو گویی به تو لطفی شده است؟

این چه صبرست این صبوری ازچه روست؟
یا مگر پیش تو این جانت عدوست؟
این چه صبر و تحمل بزرگیست که تو داری و کلا برای چه تا این حد صبوری کردی؟ مگر از جانت سیر شدی و یا دشمن جانت شدی؟

چون نیاوردی به حیلت حجتی؟
که مرا عذریست بس کن ساعتی
چرا بهانه ای، دلیلی و یا حیله ای بکار نبردی تا به این رنجش و ظلم خاتمه و پایان دهی؟

گفت من از دست نعمت‌بخش تو
خورده‌ام چندان که از شرمم دو تو
لقمان گفت: عزیز من، تو آنقدر به من محبت کردی که من از شرم مچاله شدم، دو تا شدم.

شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
می ننوشم، ای تو صاحب‌معرفت
شرم داشتم که از یکبار تلخی که از کف دست تو به من رسید، بنالم و شکایت کنم.

چون همه اجزام از انعام تو
رسته‌اند و غرق دانه و دام تو
تک تک سلولهای من از نعمت و لطف تو سرشار و لبریزند و من غرق در دریای نعمت تو هستم. کنایه از آدمیست که در دریای لطف و نعمت خدا غرق است و تک تک یاخته هایش از لطف او لبریز، ولی طبق معمول یا نمیداند، یا نمیبیند و یا بچیزی نمیگیرد.

گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد
اگر از یکبار تلخی و اتفاق بد، شروع به لعن و نفرین و شکایت و ناشکری کنم، شایسته این هستم که تمامی خاک بیابانها و صدها راه خاکی، بر سرم بریزند و مرا زنده بگور سازند.

لذت دست شکربخشت بداشت
اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت
لذتی که من در زندگی از دست پر فتوت و شکر بخش تو برده ام، مرا از ناشکری و شکایت از تلخی خربزه باز داشت و مانع شد. بطیخ به زبان محلی یعنی خربزه.

از محبت تلخها شیرین شود
از محبت مسها زرین شود
از محبت تو است که هر تلخی شیرین میشود و هر مسی، طلا.

نویسنده: مریم

هیچ نظری موجود نیست: