۱۸.۴.۰۱

موسى و شبان ٣




پس از اينكه بر اثر آخوند بازى موسى، شبان بيگناه سر به بيابان گذاشت، خداوند موسى را بسيار نكوهش كرد، و سپس براى اينكه موسى دوباره حماقت نكند، در اينجا ميگويد كه در سر موسى بفرمان حق، دانش الهى قرار داده شد! و رازهايى به او گفته شد كه نبايد از آنها سخن گفت! اينجا دو پرسش بوجود ميآيد: ١- آيا خدا از نادانى موسى خبر داشت؟ پاسخ ، "خير" ، نميتواند باشد، چراكه چيزى از خدا پنهان نيست. پس پرسش بعدى پيش ميآيد كه اگر خدا از نادانى موسى در علم خداشناسى خبر داشت و ميتوانست، توسط وحى، دانشها و آگاهيهاى لازم را در مغز موسى بگذارد، چرا اينكار را زودتر نكرد و پيش از اينكه موسى، به شبان لطمه روحى بزند، او را مطلع نساخت؟ و رندان معتقد هستند كه گفتن اسرار به آدمى مرحله پنجم و شهر پنجم عشق و عرفان عطار است و در اين مرحله خدا اسرار ناگفته را به آدمى ميدهد و موسى اين مرحله را پس از برخورد با شبان، طى ميكند! كه بعيد بنظر ميآيد كه بنده اى كه هنوز در نيمه راه است، هنوز ناقص است، بعنوان رهبر معنوى مردم و پيامبر به آنان حقنه شده و ما ترا براى وصل كردن فرستاديم به او چسبانده شود. و مولانا بسيار زيركتر و باهوشتر و آگاهتر از اين حرفهاست، و بهمين جهت، پنج بيت بعدى بشدت مشكوك است و ظاهرا توسط يهوديان به مثنوى وارد شده است، چرا كه در اين پنج بيت، نويسنده سعى دارد تا موسى را از حماقت و نادانى و نداشتن آگاهى در علم خداشناسى واقعى تطهير كرده و او را از زير سئوال بيرون بكشد. پس ميگويد كه خداوند به موسى دانشى داد كه عدم آن باعث حماقت او در برابر شبان شده بود. تصور من اينست كه اين پنج بيت وارداتيست و از مولانا نيست، چون بسيار سطحى و بيمعناست، وصله اى كه به مولاى ما نميچسبد.
بعد از آن در سر موسی حق نهفت
رازهایی گفت کان ناید بگفت
بر دل موسی سخنها ریختند
دیدن و گفتن بهم آمیختند
چند بیخود گشت و چند آمد بخود
چند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست
زانک شرح این ورای آگهیست
ور بگویم عقلها را برکند
ور نویسم بس قلمها بشکند
بيچاره مولاى ما كه بيش از يك ميليون كيلومتر سخن گفته تا مردم را آگاه سازد و در اينجا به يكباره آخوند و يا بهتر بگويم خاخام گشته و مردم را به نا آگاهى فراخوانده و حتى بشيوه جهودان تهديد كرده كه اگر رازى را افشاء كرده و بگويد، آتشى آيد بسوزاند خلق را! و عقلها را از جا ميكند و قلمها را ميشكند!
برگرديم به مثنوى:
چونک موسی این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
پس از اينكه خداوند موسى را نكوهش كرد، موسى بدنبال شبان بطرف بيابان دوان شد.

بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پرهٔ بیابان بر فشاند
رد پاى آن شوريده عاشق را گرفت، و آنچنان بسرعت ميدويد كه گرد و خاك از بيابان بلند ميشد.

گام پای مردم شوریده خود
هم ز گام دیگران پیدا بود
رد پاى شبان عاشق و كلا راه رفتن مردم شوريده از ديگر مردمان متمايز است و فرق ميكند. مردم شوريده حال، بقول معروف،افتان و خيزان ميروند.

یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب
یک قدم چون پیل رفته بر اريب
عاشق شوريده حال، گاهى مانند مهره رخ در صفحه شطرنج، صاف و از بالا به پايين حركت ميكنند، گاهى مانند مهره پيل شطرنج، كژ و مورب راه ميروند. مولانا حال شوريدهگان خدا را به حركت مهره فرزين(وزير) تشبيه كرده كه در صفحه شطرنج توانا به هر حركتى است، هم به بالا و پايين، هم كژ و مورب، هم پس و پيش.

گاه چون موجی بر افرازان علم
گاه چون ماهی روانه بر شکم
گاهى مانند موج به بالا بلند شده و علم بلند ميكند و گاهى مانند ماهى بر روى شكم خود ميخزد. گاهى به بالا پريده و گاهى خود را با شكم بر زمين انداخته.

گاه بر خاکی نبشته حال خود
همچو رمالی که رملی بر زند
گاهى نشسته و بر روى خاك، برحسب حال خود نقش كشيده. روانشناسان براى اينكه بحال بيماران كودك خود پى ببرند، ابتدا به آنها كاغذ و قلمى ميدهند و از آنها ميخواهند كه نقاشى كنند و سپس از روى نقاشى كودك به چگونگى افكار كودك واقف ميشوند. و اينكار تا چه حد درست است را بيخبرم ولى در اينجا منظور مولانا از مصرع اول ظاهرا برهمين اساس است كه مردم شوريده، احوال خود را بر خاك نقش ميكنند. ابزار پيشرفته نجوم موسوم به رمل و اسطرلاب در زمان قاجارها از رصدخانه هاى معتبر آنزمان ايران كه تنها رصدخانه هاى دنيا هم بودند، و البته پس از ويرانى رصدخانه ها، اين ابزار شگفت اتگيز در دست حقه بازان قرار داده شد و تبديل به وسيله پيش بينى آينده گشت. سپس آوارهگان يهودى كه در آن زمان از پست ترين اقشار جامعه بودند و تصاويرشان امروزه بعنوان ايرانيان دوران قاجار به وفور در اينترنت مورد استفاده نوكران استعمار قرار ميگيرد و بدين ترتيب مردم امپراتورى را تحقير ميكنند، (همانگونه كه كلفتهاى ترك دربار قاجار را بعنوان زنان شاهان قاجار جار ميزنند و بدين ترتيب براى خود اعتبار كسب كرده و اين دوره از تاريخ ايران را بسخره ميگيرند.) بهرحال در آنزمان يهوديان به كار تكدى و كهنه فروشى در كوچه ها اشتغال داشتند، و بيكباره شروع بجمع آورى اين ابزار و ابزار با ارزش ديگر از ايران كرده و تا دانه آخر آنها را از ايران خارج ساختند. امروزه اين ابزار پيشرفته در غرب مورد استفاده قرار گرفته، چراكه هنوز يك نمونه از آن را نتوانسته اند بسازند. رمل و اسطرلاب كه بگفته فردوسى كبير، هزار سال ساخت آنها طول ميكشد، دقيق ترين وسايل اندازه گيرى زمان است، كه منسوب به خيام دانشمند، دانشمندان ميباشد. در صفحه رمل اشكال دوازده ماه سال، و چهار عنصر اصلى حيات: آب، آتش، خاك، باد و تصاوير كليه سيارات منظومه شمسى بهمراه اسامى آنها و چگونگى قرار گرفتن آنها و مدارها و و و ستارگان و اقمار سيارات و آنچه كه نجوم امروزى بر آن ستوار است قرار دارد و بوسيله اهرمى ميتوان فواصل سيارات و ديگر اجرام منظومه شمسى را بطور دقيق اندازه گرفت. و در ايران بعنوان ابزار جادوگرى جا انداخته شد تا كسى سراغى از آنها نگيرد.
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
درآخر، موسى توانست شبان را پيداكرده و با خوشحالى به او گفت: مژده بده كه از طرف خدا، دستورى رسيد.

هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو
موسى به شبان گفت كه خداوند ميفرمايد كه هيچ رسم و رسوم و دين و آيينى در مناجات وجود ندارد و هيچ احتياجى به دولا راست شدن پنجگانه و مسجد و كليسا و كنيسه نيست، و هرچه دوست دارى ميتوانى با خدا بگويى. درست مانند زمانى كه براى صميميترين و نزديكترين دوست و رفيق و يار خود درد دل ميكنى.

کفر تو دینست و دینت نور جان
آمنی وز تو جهانی در امان
در راه خداشناسى، آنچه كه بما گفتند كه اين كفر است درواقع براى گمراهى ما بود. و دين و مذهب ، درواقع تقلب سخيفى است كه ابليس صفتان، توسط آن مردم را از خدا دور ساختند. و مولانا در مصرع نخست ميفرمايد، اينرا ( اين صفاى باطن و گفتگوى مستقيم و بيريا با خداوند) كه به تو بعنوان كفر جا انداختند، در واقع دين واقعيست، چرا كه دين واقعى همان نوريست كه از جان تو بطرف خدا تابانده ميشود. در مصرع دوم ميگويد، تو خود پناهگاهى هستى كه يك دنيا در پناهت ميتواند امن باشد. زيرا آنچه كه پيامبران بعنوان كفر بخورد آدما دادند، در وجود تو تجسم ايمان خالص بدرگاه خداست. يعنى يك خداشناس واقعى ارزشى به اندازه همه آدماى دنيا دارد.

گفت ای موسی از آن بگذشته‌ام
من کنون در خون دل آغشته‌ام
شبان بينوا به موسى گفت كه ديگر براى اين حرفها دير است. دل من در خون نشسته و من ديگر آن آدم سابق نيستم.

من ز سدرهٔ منتهی بگذشته‌ام
صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام
درخت سدر يا درخت معروف به درخت زرتشت، كه گفته ميشد به دست زرتشت شريف كاشته شده و هزاران سال از عمرش ميگذشت، توسط بربر ها در حمله به ايران سوزانده و تكه تكه گشت و هر چه مردم غيرنظامى محلى تلاش كردند و جنگيدند و كشته ها پشته شد و زنان و كودكان التماس كردند نتوانستند از نابود سازى اين درخت جلوگيرى كنند و بربرها آنرا كه آنچنان بزرگ و عظيم و سايه گستر بود كه يك شهر از سايه اش استفاده ميكردند، به هيزم مبدل ساختند. ميگويند از زمانى كه اين درخت سوزانده شد، آدميت هم مرد و دنياى انسانى به آخر رسيد. در اينجا مولانا با اشاره به اين مطلب از زبان شبان بينوا ميگويد كه دنيا براى من نه تنها به پايان رسيده بلكه صدها سال از روى آنهم ميگذرد. يادآورى ميشود، يكى ديگر از شگفتيهاى ايران كه بدست بربرها هزاران تكه شد، فرش باستان بود كه با رشته هاى ابريشم طبيعى و طلا بافته شده و آنچنان بزرگ و داراى نفوش زيبا بود كه آدمى از ديدنش بحيرت فرو ميرفت. گفته ميشد كه در عصر جمشيد شاه بافته شده بود. همان جمشيد شاه كه پايگذار زندگى مدرن آدميست و ضمن مبارزه با ضحاك، برطبق شاهنامه رود نيل را شكافت و داستانش در داستان موسى كپى شد.


تازیانه بر زدی اسپم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت
بر اسپى كه با آرامش ميراندم، تازيانه و شلاقى كشيدى كه اسپم از جا آنچنان پريد تو گويى يك جهش دورانى دور زمين زد. كنايه از بهم ريختن آرامش روح و روان شبان، توسط موسى است كه ديگر آرام و رام شدنى نيست.

محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
من زمينى و طبيعى و معمولى بودم ، تو مرا از اينحال بيرون كشيده و در دره و پرتگاه نيستى قرار دادى. ناسوت و يا دنياى خاكى و طبيعت مرا كه حرم و جايگاه آسايش من بود را به برزخ تبديل ساختى. و حالا ميگويى برگرد به همان مكان پاكى كه اينك به يمن دستان ستمكار تو آلوده گشته؟ واقعا دستت درد نكند! ناسوت يعنى جهان ماده و طبيعت، لاهوت را به بارگاه الهى، و خدا معنا كردند كه اشتباه است و لاهوت از لا و هوت تشكيل شده كه بمعناى برهوت و كف خشك يك دره است و در اينجا منظور اين است كه مرا از حال طبيعى به يك حال ساختگى بدردنخور( زمين خشك) بردى.

حال من اکنون برون از گفتنست
اینچ می‌گویم نه احوال منست
حال من ديگر گفتنى نيست، و شرح دادنى هم نيست.

نقش می‌بینی که در آیینه‌ایست
نقش تست آن نقش، آن آیینه نیست
اين نقشى كه تو اينك از من ميبينى، من نيستم چراكه تو، منو از خودم جدا ساختى و از من چيزى ساختى كه ديگر من نيست، و هر چه بگوييم درواقع تاثير سخنان توست و نه اصل من. اين بيت شاهكار اين حكايت است، ميفرمايد: اين ديگر آينه جان من نيست، همان آينه اى كه قرار بود مرا نشان داده و بنمايد، اين آينه را تو از من گرفتى و عكس خودت را بر روى آن نقش زدى. از اينجا ببعد مولانا اثر تربيت نادرست و غلطى كه از كودكى آينه روح كودكان بينوا را تيره و تار كرده و چيزى از آنان ميسازد كه از هرگونه اصل و ذات پاكى كه خداوند در وجودشان قرار داده، خالى ساخته، و آنان را بموجودات غريبى تبديل ميسازد كه كمترين شباهتى به آنچه منظور نظر خدا و خلقت بوده ، ندارند. يك معجونى از عقده هاى واپس زده و نهانى پدر و مادر، كه با عقده هاى خفته در جامعه دست بدست هم داده و توسط چاشنى افكار غلط و عادات و رسوم و آيينهاى مذهبى و غير مذهبى به ارث رسيده، با هم تركيب شده و در آينه پاك كودك نقشى را ميآفرينند كه تاسف آورترين پديده است و ميشود آدم آينده، و يا يكى از آحاد جامعه بشرى! و اين موجود عجيب و غريب تازه خود ميشود مولد و كودك ديگرى بدنيا عرضه ميدارد كه واقعا ديگر شاهكار ماجراست. و ميفرمايد كه اين اثر مخرب مذهب و دين حقه بازان و خدا نشناسان است كه آدمى را از اصل خود دور ميسازد، و تا كى آدمى بتواند دوباره اصل خود را بازجويد، معلوم نيست، شايد هيچگاه. و چرايى اينكه اكثر كسانيكه بعنوان پيامبر ميشناسيم، بدون والدين و گاها تنها در بيابان بزرگ شدند، و آينه جانشان از نقوش مخرب دور مانده و در نتيجه خدايى شده اند، كاملا فهميدنى است.

دم که مرد نایی اندر نای کرد
درخور نایست نه درخورد مرد
درست مانند آن دم و نفسى كه مرد نى زن در نى ميدمد، و نى را بصدا درميآورد، آيا آن صدا، نواى نى است يا از آن مرد است؟ مسلما از آن مرد است. شبان ميگويد، اينك من هرچه بگويم، ديگر مال من نيست، آن چيزى است كه تو در جان من كاشتى، در نى من دميدى، ديگر از من، من نيست. خالص و منحصر بوجود من نيست،

هان و هان گر حمد گویی گر سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس
بدان و آگاه باش اگر ميخواهى حمد و سپاس خدا را بگويى، آنچنان باش كه آن شبان بداقبال بود.

حمد تو نسبت بدان گر بهترست
لیک آن نسبت بحق هم ابترست
تو شايد كلمات بهترى براى سخن گفتن با خدا بلد باشى و بگويى، ولى نزد خداوند، حمد و سپاس او دوست داشتنيتر است، چون از صميم قلبش بر ميآيد.

چند گویی چون غطا برداشتند
کین نبودست آنک می‌پنداشتند
چه ميدانى! شايد وقتى كه پرده ها كنار رود، همان كه تو گمان ميكردى درست و حق است، و به آن اعتقاد داشتى، درواقع آنگونه نبوده كه تو فكر ميكردى و تو براستى بخطا بودى. بقول حافظ بزرگوار، هست از پس پرده گفتگوى من و تو، چون پرده بيفتد، نه تو مانى و نه من.

نويسنده: مريم

هیچ نظری موجود نیست: