۱.۳.۰۱

حسد حشم بر غلام خاص۱




حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت اول:

پادشاهی بنده‌ای را از کرم
بر گزیده بود بر جملهٔ حشم
جامگی او وظیفهٔ چل امیر
ده یک قدرش ندیدی صد وزیر
از کمال طالع و اقبال و بخت
او ایازی بود و شه محمود وقت
روح او با روح شه در اصل خویش
پیش ازین تن بوده هم پیوند و خویش
کار آن دارد که پیش از تن بدست
بگذر از اینها که نو حادث شدست
چشم عارف‌راستگو نه احولست
چشم او بر کشتهای اولست
آنچ گندم کاشتندش و آنچه جو
چشم او آنجاست روز و شب گرو
آنچ آبستن است شب جز آن نزاد
حیله‌ها و مکرها باد است باد
کی کند دل خوش به حیلتهای گش
آنک بیند حیلهٔ حق بر سرش

۳۱.۲.۰۱

اینان در آفرینش زیادتند



در تاریخ آمده است که پس از جنگ جهانی‌ نخست، چون قبایل بربر، بغداد را که از زیباترین و افسانه‌ای‌ترین شهر‌های ایران زمین بود، مسخر کردند، تمامی مردان زخمی باقیمانده و پسر بچه‌ها را گردن زدند، و جمعی را که از شمشیر بازمانده بودند در پیش سران خود حاضر کردند.
سران، حال هر قومی را باز پرسیدند، چون بر احوال مجموع واقف گشتند، گفتند: به نگاهبانان آتش، نیاز است. ایشان را رخصت دادند تا برسر کار خود رفتند.
همگی‌ تجار را همهٔ مایه گرفتند و گفتند تا بروند و بهر آنان بازرگانی کنند.
جهودان را قومی ازنوع خود خوانده و به پس گردنی ازایشان قانع شدند.
زنان و دختران را به حرم‌های خود فرستادند.
قاضیان و دانشمندان و سخنوران و شیوخ سنا و معرفان و هنرمندان و قلندران و کشتی گیران وشاعران و شاهنامه خوانان و نوازندگان و رقاصان و صوفیان را جدا کرده و گفتند: اینان درآفرینش زیادتند و نعمت الله به زیان میبرند. پس همه را در دجله و فرات غرق کردند و بغداد را از وجود ارزشمند ایشان تهی ساختند. لاجرم ارث و نسلشان تاکنون باقیمانده است.
و این تاریخ در فتنه سال ۵۷ در کل ایران تکرار شد. هرچه کتب ارزشمند بود از کتابخانه ها دزدیدند و آنچه که در زمان پهلویها چاپ شده بود از کتابخانه ها جمع کرده و خمیر کردند. همزمان الیت جامعه را یا تیرباران کردند یا از طناب دار آویزان نمودند و یا از کشور فراری دادند تا سر فرصت در کشورهای خود آنان را کشته، و یا از کار انداختند. و چنین شد که ۴۳ ساله با خیال راحت هرچه بود و نبود، مادی و معنوی، را غارت کرده و یا ویران ساختند. و چنین شد که نسل و ارثشان هنوز باقیست.



۳۰.۲.۰۱

نتیجه حکایت پادشاه و دو غلام زشت و زیبا



یکی از شروط مهم خواندن مثنوی و درک پیام آن، شناخت مولاناست. و تا آثار مولانا بطور کامل خوانده نشود، شناخت او ممکن نیست، درست مانند دیگر نویسنده گان بزرگ دنیا و بویژه نویسندهگان ادبیات پارسی که در دنیا غنیترین و یگانه ترین ادبیات است. متاسفانه دستان پلید زیادی شبانه روز برای مخدوش ساختن این ادبیات سالها بکار برده شدند تا اهداف مشخصی را که همگان از آنها مطلع هستیم را به نتیجه برسانند که بحث آن دیگر ملال انگیز است.
شناخت مولانا سخت نیست، وقتی بدانی که این انسان شریف درپی ساخت دنیایی بهتر است و اینکار را در تربیت انسانها میداند و در این راه و برای تربیت تمامی مردم، از عامی ترین تا عالیترین افکار، نمونه هایی را تحت عنوان حکایات و یا مثالها، بعنوان شواهد اثبات نظریاتش میآورد. مثلا برای اینکه به مردم بیآموزد که نمیبایستی از روی ظاهر افراد در مورد آنان قضاوت کنند، حکایت شاه و «دو غلام ضد و نقیض» را مثال میزند. یکی از آنان را زیبا روی و خوش مشرب معرفی کرده که گنده دماغ و یا بد طینت است و دیگری را زشتی متعفن که سیرتی نیکو دارد و بطور خلاصه میفرماید که: آتش به زمستان ز گل سوری به، یک زشت وفادار بصد حوری به! و برای مولانا مهم نیست که این مثالها و حکایات چقدر عامیانه و پرسش برانگیز باشند. مثلا چرا پادشاه دو غلام زیبا نمیخرد، و یا اگر غلامان پیشکش هستند و او مجبور به نگاهداری و درنتیجه امتحان آنان است، چرا اینرا درنمیابد که غلام زشترو، وقتی از دیگری تعریف میکند درواقع یا حماقت خود را نشانداده که نشناخته او را تائید میکند و یا مکاری نهانی و تزویر حسابشده خود را که بمرور زمان و تحت شکنجه روحی و جسمی که در مدرسه زجر جامعه خشن اطراف خود فرا گرفته است! و این چه ضعف و زبونیست که یکی بداند از او بناحق بدی گفته شده و او نه تنها در دفاع خود سخن نگوید بلکه مهر تائید بر سخنان ناروای رقیب هم بزند؟!! چگونه آدمی بدانجا میرسد که از نظر شخصیتی آنچنان ذلیل شود که دشمن خود را تائید کند؟ و یا درمورد غلام خوبروی که از شنیدن بهتان دیگری آشفته میشود، چگونه میتوان به او ایراد گرفت که شاه را دروغگو و دوبهمزن ندانسته و به حرف او‌اعتماد کرده است؟ و پرسشهایی از این دست که بیشتر در تحلیل یک داستان مطرح میشود. و مولانا واقعا بیخیال اشکالات و نارساییهای داستانهاست و بیشتر به مغز اندیشیده و پوست را در پای چهار پایانی که بر آنها کتابی چند بار زده شده می اندازد. مولانا پیامش را میرساند، چراکه خرده بینی و خرده گیری از ابزارهای اهریمن است، و مولانا هزاران فرسنگ از اهریمن بدور.
مولانا نه از دین و مذهب خوشش میآید و نه از مدح و مداحی. و اگر در هرکجای آثار او بجز سخن عشق به انسان و انسانیت، مطلب دیگری یافت شد، باید دانست که از او نیست و بوی گند اسلام و مسیحیت و یهودیت است که آثار شگفت انگیز او را آلوده است. مولانا نه تنها از دین و مذهب و پیامبرانش بیزار است و مدح و مداح آنان را نمیپسندد بلکه تا سرحد ننگ به آنها تاخته و آنان را بسخره میگیرد. مثلا داستان موسی و شبان که در آن داستان به مردم میگوید که کسی که خود را پیامبر مینامد حتی دروس پایه ای خداشناسی را نمیداند، چراکه بنظر او خودشناسی و بخود آیی درواقع راه اصلی رسیدن بخداست و نه پیروی از ادعاهای تعدادی معلوم الحال بنام پیامبر.

۲۸.۲.۰۱

مینا ز می ناب تهی ماند و لب از حرف


خاموشی ما مرثیه ٔ طفل رزان است.


نه میبخشیم و نه فراموش میکنیم.

مارکس و مسیح در یکجایی بهم میرسند

کنفرانس تهران جنگ جهانی‌ دوم

گویند که سگی و بوزینه یی را به گورستان درندگان گذر افتاد. بوزینه با سگ گفت:بیا تا برای این مردگان آمرزش بخواهیم. سگ در پاسخ گفت:میان تو و ایشان این آشنایی از کجا پدید آمده؟ بوزینه گفت:شگفت است، مگر نمیدانی ‌که اینها همه غلامان و چاکران ما بوده اند؟سگ گفت: نه هرگز من این ندانسته ام، ولیکن دوست داشتم که یکی از آنها اینجا حاضر بود و تو این سخن میگفتی.

۲۷.۲.۰۱

پادشاه و غلام ۲





بر لبِ جو بُخْلِ آب آنرا بُوَد
کو زِ جویِ آبْ نابینا بُوَد
جودْ جُمله از عِوَض‌ها دیدن است
پس عِوَض دیدنْ ضِدِ تَرسیدن است
بُخْل، نادیدن بُوَد اَعْواض را
شاد دارد دیدِ دُرْ خَوّاض را
پَس بعالَم هیچکَس نَبْوَد بَخیل
زان که کَسْ چیزی نَبازَد بی‌بَدیل
پَس سَخا از چَشم آمد نه زِ دست
دید دارد کارْ جُز بینا نَرَست
عیبِ دیگر این که خودبینْ نیست او
هستْ او در هستیِ خود عیب‌جو
عیب‌گوی و عیب‌جویِ خَود بُده‌ست
با همه نیکو و با خود بَد بُده‌ست
گفت شَهْ جَلْدی مَکُن در مَدْحِ یار
مَدْحِ خود در ضِمْنِ مَدْحِ او مَیار
زان که من در اِمْتِحان آرَم وِرا
شَرمْساری آیَدَت در ماوَرا

۲۶.۲.۰۱

ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من


نقش عود در مینیاتور دوران امپراطوری صفوی

میگویند که بایزید بسطامی از عرفای معروف تصوف ایران، شبی از کنار باغی میگذشت. جوانی از اهالی بسطام در باغ نشسته واز نوشیدن شراب درحال مستی بود و همزمان بربط شورانگیزی میزد. بایزید با شنیدن نوای بربط شروع به سماع کرد. جوان حال بایزد را از خود خوشتر دید و اینرا برنتافت، پس نزدیک بایزید رفت و بربط بر سر او زد و هردو را بشکست. بایزید بیهوش بر زمین افتاد. صبح بسرای خود شد و زود بهای بربط بدست خادم داد و با کوزه ای شراب پیش آن جوان فرستاد و عذر خواست وگفت: او را بگوی که بایزید عذر میخواهد و می گوید که دوش مستی و بربط را ازتو ستاندیم ،این قراضه بستان و بربط دیگری بخر و این شراب بنوش تا مخموری مستی از سرت بیرون رود!
چون جوان حال چنان دید، بیآمد و در پای بایزید افتاد و نادم بسیار بگریست.

یکی بربطی در بغل داشت مست
بشب درسر پارسایی شکست
چو روز آمد آن نیکمرد سلیم
بر سنگدل برد یک مشت سیم
که دوشینه معذور بودی و مست
ترا و مرا بربط و سر شکست
مرا به شد آن زخم و برخاست بیم
ترا به نخواهد شد الا به سیم
از این دوستان خدا بر سرند
که از خلق بسیار بر سر خورند.

بربط از سازهای زهی دوران باستان ایران است که شبیه به تار با کاسه‌ای بزرگ‌تر و دسته‌ای کوتاه‌تر. از آن جهت آن را بربط نامیده‌اند که شبیه سینه (بر) مرغابی (بط) است.
آثار باستانی بدست آمده از جایجای ایران در رابطه با ساز بربط و یا عود:


نوازنده عود در دوران امپراتوری ساسانی که از منطقه لرستان کشف شده است و اینک در موزه لوور فرانسه بعنوان ساز اسلامی بدنیا نمایش داده میشود!



نقش نوازنده عود بر روی جام نقره دوران ساسانی




;نقش نوازنده عود بر روی یک جام نقره ی دوره ساسانی



نوازنده عود از شوش باستان، هزاره دوم پیش از میلاد










۲۵.۲.۰۱

وقتی مرغان خروس میزایند




پس از اشغال ایران توسط قبایل قاجار، و ازهم پاچیدن امپراتوری، آغا محمد دستور داد صاحبان قلعه ها و روستاها را سر بریدند و قلعه های مستحکم را ویران و روستاهای ایران را در بین سران قبیله خود تقسیم کرد و هر قلعه و یا روستا را به یک قجر بدنهاد سپرد. گفته اند که قاجارها بشدت بربر و خرافاتی بودند، همانگونه که رسم جاهلها و مردم عامی بیابانها است. یکی از قجرهای ظالم که کدخدای دهی بود ،شامگاهی به ده درآمد، خروسی در آنوقت آواز سر داد .قجر اینحال را به شگون بد گرفت و دستور به قتل همه خروسها داد. چون وقت خفتن در رسید، گفت:باید که مرا وقت بانگ کردن خروس بیدار کنید .گفتند: بدستور تو در این ده حتی یک خروس باقی نمانده ،این آرزو چگونه میسر شود؟ گفت: به مرغان بگویید از این ببعد خروس بزایند!( این حکایت آدمی را یاد اعمال و برنامه ریزیهای اشغالگران جمهوری اسلامی در این ۴۳سال شوم می اندازد!)







۲۴.۲.۰۱

پادشاه و غلام ۱


امتحان پادشاه به آن دو غلام که خریده بود قسمت اول:
پادشاهی دو غُلامْ اَرْزان خَرید
بایکی زان دو سُخَن گفت و شَنید
یافْتَش زیرکْ‌ دل و شیرینْ جواب
از لَبِ شِکَّر چه زایَدجز شراب
آدمی مَخْفیست در زیرِ زَبان
این زَبانْ پَرده‌ست بر دَرگاهِ جان
چون که بادی پَرده را دَرهَم کَشید
سِرِّ صَحْنِ خانه شُد بر ما پَدید
کَنْدَر آن خانه گُهَر یا گندم است
گنجِ زَر، یا جُمله مار و کَزْدُم است
یا دَرو گنج است و ماری بر کَران
زان که نَبْوَد گنجِ زَرْ بی‌پاسْبان
بی تَأمُّل او سُخَن گفتی چُنان
کَزْ پَسِ پانصد تَأمُّل دیگران
گُفتی‌یی در باطِنَش دریاسْتی
جُمله دریا گوهرِ گویاسْتی
نورِ هر گوهر کَزو تابان شُدی
حَقّ و باطِل را ازو فُرقان شُدی
نورِ فُرقانْ فَرق کردی بَهرِ ما

۲۱.۲.۰۱

نتیجه داستان گرداندن شیاد گرد شهر


یکی از مهمترین و آموزندهترین داستانهای مثنوی داستان مرد شتر دار و دزد قلدر شیاد است. در این داستان مولانا از هزار جامعه شناس و روانشناس واقعی دقیقتر به علم انسان شناسی پرداخته و یکی از ویژگیهای آدمی که موجب انحطاط اوست، را عمیقا میشکافد و آنرا در جلو چشم خوانندهگان قرار داده و میفرماید: بشناس خود و دیگران را.

داستان از اینقرار است که مردیکه به سبب فقر بطراری و شیادی پرداخته و در زندان هم با قلدری خوراک دیگر زندانیان را میخورد و روزگار را برای زندانیان سیاهتر ساخته است، بحکم قاضی آزاد میشود ولی پیش از این، میبایستی در شهر بعنوان شیادی که نباید به او اعتماد کرد، گردانده شده تا مردم بدانند و از او کناره بگیرند و گولش را نخورند. بدین منظور از مردی که شتر کرایه میدهد شتر گرفته، مردرا بر روی آن مینشانند و از سحر تا شام در کوچه و بازار و بویژه اماکن پر رفت و آمد و جمعیت، او را گردانده و جار میزنند که مردم بدانید و آگاه باشید که این مرد شارلاتان است و نباید با او داد و ستد کنید و حتی اگر پیراهن از قرآن بتن کند به او اعتماد نکنید، چراکه در غیر اینصورت شکایتتان در نزد قاضی راهی بجایی نمیبرد چون به شما ابن آگاهی از پیش داده شده است. مرد شتردار در تمام اینمدت درکنار شتر و مرد شارلاتان سوار بر آن حرکت کرده و مرتب پیام منادیان را میشنود، ولی وقتی کار به پایان میرسد، یقه شارلاتان را گرفته و پول شترسواری را ازو طلب میکند! تو گویی از سحر تا شام بغل گوشش شیادی و مفلس بودن مرد را جار نزده اند! مولانا میفرماید در جامعه انسانی اکثر مردم اینگونه اند، گوش میکنند ولی نمیشنوند، نگاه میکنند ولی نمیبینند. و این در تمامی اقشار جامعه، در همه صنفها و در مورد همگان صادق است. یعنی صرفنظر از اینکه فرد از کجا و از چه قشر و یا چه صنفی باشد، وقتی نخواهد ببیند و بشنود، نمیبیند و نمیشنود. مثلا یک عمر به او میگویند مذهب حماقتی است که به شعور آدمی تحمیل شده است و میبیند که چگونه مذهب موجب و باعث اختلاف و جنگ و نفرت و کینه بین آدمیان در طول تاریخ شده و میبیند و میشنود که معلمان مذهب چه شیادان بیرحم و خدا نشناسیند، ولی باز وقتی گرفتار میشود اول از همه میرود سراغ مذهب و دوای دردش را در آنجا طلب میکند. به او میگویند و میبیند و میشنود که غربیها نزدیک به ۱۵۰ ساله صدها جنگ به مردم دنیا تحمیل کردند و اعمال ضد بشریشان از پرتو شمس اظهرتر و روشنتره، باز برای رعایت حقوق بشر پامال شده، آنان را میخواند! اکثر مردم دنیا میدانند، میبینند و شنیده اند که در سفر مرگ فقط میشود کفن پوشید و مال و منال را نمیشود برد، باز برای بیشتر داشتن، بهر پلیدی تن میدهند. مولانا میفرماید: این خاصیت آدمیست که خود را به ندیدن و نشنیدن بزند و مانند مرد شترسوار از شارلاتانی که کوس رسوایش تمامی گوشها را پر کرده انتظار داشته باشد که خلف وعده نکند! درست بهمین اندازه حماقت.

مولانا میگوید:اگر قرار بر این باشد که همه کارها را خدا انجام دهد پس آدمی این وسط چه کاره است؟ دراینصورت وجود آدمی به چه کار میآید؟ اصولا چرا آفریده شده؟

درس سوم داستان، تاختن به فرهنگ استعماریست که توسط اکره های مذهب به جوامع تزریق شده و میشود. فرهنگ مرتجع- حماقتبار و نفرت انگیزی که میگوید هر که معنویت پیدا کرده میبایستی از لذات مادی پرهیز کند چراکه لذت اصلی در عشق بخداست! این سخن بسیار گمراه کننده، ضد خدا و ابلیس پرور است، چراکه آدمی را از روند طبیعی که خداوند مورد نظرش است دور کرده و یا در کمترین حالت او را بخاطر بهره وری از لذات دنیوی دچار عذاب وجدان میکند و احساس تلخی را به رگهای او میفرستد و از ماهیت خود جدا میسازد که این جداسازی یک فاجعه است. یک آدم طبیعی میبایستی و باید از لذات دنیوی برخوردار باشد و آنها را در کمال استفاده کند و شاهد این ادعا هم احساس پنج گانه است که خداوند به او داده است. آدمی باید زیباییها را ببیند و حظ بصر ببرد، چشم را پروردگار متعال برای همین به او داده است. آدمی میبایستی و باید بهترین خوراکیها و لذیذترین پخت و پز ها را بخورد، بچشد و از آنها نهایت لذت را ببرد، ایزد زیبا قدرت چشیدن را بهمین منظور به او داه است. آدمی باید بگوید، بشنود، بخواند، برقصد، همسر و زوجی را که دوست دارد، اختیار کند، رابطه عاطفی و جنسی داشته باشد، باید عشق بورزد، صاحب فرزند شود، رفت و آمد کند و از تمامی اینها نهایت لذت و تنعم را ببرد و این نه تنها روند طبیعی بلکه هدف آفرینش انسان است. خدای زیبا اگر فرشته میخواست که مدام او را ستایش و نیایش کنند و به او از صمیم قلب عشق بورزند و همه لذتها را در عشق به او ببینند، بارگاهش پر از فرشتگان بود دیگر چرا آدمی را خلق کند؟ ۱۵۰ ساله گفتار و اشعار حکما و دانشمندان مادی و معنوی ایرانی را با افکار مخرب و احمقانه و فرهنگ استعماری و آخوندی توسط اشعار تحمیلی و نسبت دادن آنها به علمای ایرانی، پر میکنند و بدین ترتیب حماقت را در جامعه انسانی ایران جا انداخته و میاندازند. بطوری که آدمی پس از خواندن چند صفحه دلش بهم میخورد و کتاب را برای همیشه میبندد. که البته منظور و هدف هم همین است. این ابلهانه ترین و بدترین گفته است که هر که میخواهد پرهیزگار باشد باید از لذات مادی بگذرد. بجای آن باید گفت، هر که میخواهد بخدا نزدیک شود از طبیعت خود و زمین و مخلوقات خدا پیروی کند و بخورد و بیاشامد و لذت ببرد و ظلم نکند و البته بجرم انسان بودن میبایستی همه چیز با چاشنی خرد و اندیشه انسانی همراه باشد.

۲۰.۲.۰۱

معنی آن نبود که کور و کر کند




تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت ششم:

معنی تو صورتست وعاريت
بر مناسب شادی و بر قافيت
معنی آن باشد که بستاند ترا
بی نياز از نقش گرداند ترا
معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشق تر کند
کور را قسمت خيال غم فزاست

۱۹.۲.۰۱

ایـن رهــا کــن عشـــقـــهــای صـــورتـــی


تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت پنجم:

هر چه محسوس است او رد می‌کند
وانچ ناپیداست مسند می‌کند
عشق او پیدا و معشوقش نهان
یار بیرون فتنهٔ او در جهان
این رها کن عشقهای صورتی
نیست بر صورت نه بر روی ستی
آنچ معشوقست صورت نیست آن
خواه عشق این جهان خواه آن جهان
آنچ بر صورت تو عاشق گشته‌ای
چون برون شد جان چرایش هشته‌ای
صورتش بر جاست این سیری ز چیست
عاشقا وا جو که معشوق تو کیست
آنچ محسوسست اگر معشوقه است
عاشقستی هر که او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون می‌کند
کی وفا صورت دگرگون می‌کند
پرتو خورشید بر دیوار تافت
تابش عاریتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم
وا طلب اصلی که تابد او مقیم
ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش
خويش بر صورت پرستان ديده بيش
پرتو عقلست آن بر حس تو
عاريت ميدان ذهب بر مس تو
چون زراندودست خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهد تر پيره خر
چون فرشته بود همچون ديو شد
کان ملاحت اندرو عاريه بد
اندک اندک ميستانند آن جمال
اندک اندک خشک ميگردد نهال
کان جمال دل جمال باقيست
دولتش از آب حيوان ساقيست
خود هم او آبست و هم ساقی و مست
هر سه يک شد چون طلسم تو شکست
آن يکی را تو ندانی از قياس
بندگی کن ژاژ کم خا ناشناس

۱۸.۲.۰۱

از آنکه, خواجه بازار فسق و عصیانم

ایمنی از تــو مــهـابــت هــم ز تو



تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت چهارم:
 
چون شبانه از شتر آمد به زیر
کرد گفتش منزلم دورست و دیر
بر نشستی اشترم را از پگاه
جو رها کردم کم از اخراج کاه
گفت تا اکنون چه می‌کردیم پس
هوش تو کو نیست اندر خانه کس
طبل افلاسم به چرخ سابعه
رفت و تو نشنیده‌ای بد واقعه
گوش تو پر بوده است از طمع خام
پس طمع کر می‌کند کور ای غلام
تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان
مفلسست و مفلسست این قلتبان
تا بشب گفتند و در صاحب شتر
بر نزد کو از طمع پر بود پر
هست بر سمع و بصر مهر خدا
در حجب بس صورتست و بس صدا
آنچ او خواهد رساند آن به چشم
از جمال و از کمال و از کرشم
و آنچ او خواهد رساند آن به گوش
از سماع و از بشارت وز خروش
کون پر چاره‌ست هیچت چاره نی
تا که نگشاید خدایت روزنی
گرچه تو هستی کنون غافل از آن
وقت حاجت حق کند آن را عیان
گفت پیغامبر که یزدان مجید
از پی هر درد درمان آفرید
لیک زان درمان نبینی رنگ و بو
بهر درد خویش بی فرمان او
چشم را ای چاره‌جو در لامکان
هین بنه چون چشم کشته سوی جان
این جهان از بی جهت پیدا شدست
که ز بی‌جایی جهان را جا شدست
باز گرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی
جای دخلست این عدم از وی مرم
جای خرجست این وجود بیش و کم
کارگاه صنع حق چون نیستیست
جز معطل در جهان هست کیست
یاد ده ما را سخنهای دقیق
که ترا رحم آورد آن ای رفیق
هم دعا از تو اجابت هم ز تو
ایمنی از تو مهابت هم ز تو
گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن
مصلحی تو ای تو سلطان سخن
کیمیا داری که تبدیلش کنی
گرچه جوی خون بود نیلش کنی
این چنین میناگریها کار تست
این چنین اکسیرها اسرار تست
آب را و خاک را بر هم زدی
ز آب و گل نقش تن آدم زدی
نسبتش دادی و جفت و خال و عم
با هزار اندیشه و شادی و غم
باز بعضی را رهایی داده‌ای
زین غم و شادی جدایی داده‌ای
برده‌ای از خویش و پیوند و سرشت
کرده‌ای در چشم او هر خوب زشت

۱۷.۲.۰۱

ما ندانیم و نشنویم آوا



من نخواهم کرد زندان مرده را



 
تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت سوم:

گفت قاضی مفلسی را وا نما
گفت اینک اهل زندانت گوا
گفت ایشان متهم باشند چون
می‌گریزند از تو می‌گریند خون
وز تو می‌خواهند هم تا وارهند
زین غرض باطل گواهی می‌دهند
جمله اهل محکمه گفتند ما
هم بر ادبار و بر افلاسش گوا
هر که را پرسید قاضی حال او
گفت مولا دست ازین مفلس بشو
گفت قاضی کش بگردانید فاش
گرد شهر این مفلس است و بس قلاش
کو بکو او را منادیها زنید
طبل افلاسش عیان هرجا زنید
هیچ کس نسیه بنفروشد بدو
قرض ندهد هیچکس او را تسو
هر که دعوی آردش اینجا بفن
بیش زندانش نخواهم کرد من
پیش من افلاس او ثابت شدست
نقدو کالا نیستش چیزی بدست
آدمی در حبس دنیا زان بود
تا بود کافلاس او ثابت شود

۱۴.۲.۰۱

پيش او هيچست لوت شصت کس


تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت دوم:
با وکيل قاضی ادراکمند
اهل زندان در شکايت آمدند
که سلام ما به قاضی بر کنون
بازگو آزار ما زين مرد دون
کندرين زندان بماند او مستمر
ياوه تاز و طبل خوارست و مضر
چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت بیصلا و بيسلام
پيش او هيچست لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوييش بس
مرد زندان را نيايد لقمه ای
در زمان پيش آيد آن دوزخ گلو
حجتش اينکه خدا گفتا کلوا
زين چنين قحط سه ساله داد داد
ظل مولانا ابد پاينده باد
يا ز زندان تا رود اين گاوميش
يا وظيفه کن ز وقفی لقمه ايش
ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن المستغاث المستغاث
سوي قاضی شد وکيل با نمک
گفت با قاضی شکايت يک بيک
خواند او را قاضی از زندان به پيش
پس تفحص کرد از اعيان خويش
گشت ثابت پيش قاضی آنهمه
که نمودند از شکايت آن رمه
گفت قاضی خيز ازين زندان برو
سوی خانه مردريگ خويش شو
گفت خان و مان من احسان تست
همچو کافر جنتم زندان تست
گر ز زندانم برانی تو برد
خود بميرم من ز تقصيری و کد
همچو ابليسی که ميگفت ای سلام
رب انظرني الي يوم القيام
کاندرين زندان دنيا من خوشم
تا که دشمن زادگان را ميکشم
هر که او را قوت ايمانی بود
وز برای زاد ره نانی بود
ميستانم گه به مکر و گه به ريو
تا برآرند از پشيمانی غريو
گه به درويشی کنم تهديدشان
گه به زلف و خال بندم ديدشان
قوت ايمانی درين زندان کمست
وانک هست از قصد اين سگ در خمست
از نماز و صوم و صد بيچارگی
قوت ذوق آيد برد يکبارگی
استعيذ الله من شيطانه
قد هلکنا آه من طغيانه
يک سگست و در هزاران ميرود
هر که در وی رفت او او ميشود
هر که سردت کرد می دان کو دروست
ديو پنهان گشته اندر زير پوست
چون نيابد صورت آيد در خيال
تا کشاند آن خيالت در وبال
گه خيال فرجه و گاهی دکان
گه خيال علم و گاهی خان و مان
هان بگو لا حولها اندر زمان
از زبان تنها نه بلک از عين جان .

شکایت کردن اهل زندان پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس:

۱۳.۲.۰۱

تو مــکــانــی، اصــلِ تـو درلا مــکــان



تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت اول

بود شخص مفلسی بيخان و مان
مانده در زندان و بند بی امان
لقمه زندانيان خوردی گزاف
بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
زهره نه کس را که لقمه نان خورد
زانک آن لقمه ربا گاوش برد
هرکه دور از دعوت رحمان بود
او گداچشمست اگر سلطان بود
مر مروت را نهاده زير پا
گشته زندان دوزخی زان نان ربا
گر گريزد بر اميد راحتی
زآنطرف هم پيشت آيد آفتی
هيچ کنجی بی دد و بی دام نيست
جز بخلوتگاه حق آرام نيست
کنج زندان جهان ناگزير نيست
بی پامزد و بی دق الحصير
والله ار سوراخ موشی در روی
مبتلای گربه چنگالی شوی
آدمی را فربهی هست از خيال
گر خيالاتش بود صاحب جمال
ور خيالاتش نمايد ناخوشی
ميگذارد همچو موم از آتشی
در ميان مار و کژدم گر ترا
با خيالات خوش آن دارد خدا

۱۲.۲.۰۱

زیست شناسی اقیانوس، عروس دریایی، امپراتوری صفوی


ارنست هکل زیست‌شناس آلمانی مینویسد، کتاب زیست شناسی بجا مانده از امپراتوری صفوی اعجاب انگیز است، این کتاب آنچنان دقیق مشخصات موجودات دریایی را تشریح و ترسیم کرده که امروزه با تکنولوژی پیشرفته امکان آن نیست، یک نمونه از این کتاب معرفی عروس دریایی است که تصاویر آن در زیر قرار داده میشود.