۲۰.۲.۰۱

معنی آن نبود که کور و کر کند




تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت ششم:

معنی تو صورتست وعاريت
بر مناسب شادی و بر قافيت
معنی آن باشد که بستاند ترا
بی نياز از نقش گرداند ترا
معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشق تر کند
کور را قسمت خيال غم فزاست

بهره چشم اين خيالات فناست
شد خر نفس تو بر ميخيش بند
چند بگريزد ز کار و بار چند
بار صبر و شکر او را برد، نیست
خواه در صد سال و خواهی سی و بيست
هيچ وازر، وزر غيری برنداشت
هيچکس ندرود تا چيزی نکاشت
طمع خامست آن مخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر
کان فلانی يافت گنجی ناگهان
من همان خواهم مه کار و مه دکان
کار بختست آن و آن هم نادرست
کسب بايد کرد تا تن قادرست
کسب کردن گنج را مانع کيست
پا مکش از کار آن خود در پيست
تا نگردی تو گرفتار اگر
که اگر اين کردمی يا آن دگر
کان منافق در اگر گفتن بمرد
وز اگر گفتن بجز حسرت نبرد

مــعـــنـــی تو صـــورتســت و عـــاریــت
بــر مــنــاســب شــادی و بــر قــافـیـت

کلمه معنی در اینجا منظور حقیقت است. تو صورتست و عاریت یعنی آنچه را که تو حقیقت میپنداری آن حقیقت نیست و آن ظاهر است و عاریت بتو عاریه داده شده و چیز عاریه را باید روزی پس بدهی و یا از تو گرفته میشود. تو باید دنبال چیزی بروی که مال خودت باشد و قرض از کسی نگرفته باشی. بر قافیت همان قافیه هست و آن کلماتی هست که از نظر آهنگ در ردیف باشند. میگوید آنچه را که قافیه دارد و تواز آن خوشت میاید چه شعر باشد و چه نثر باشد و از یکی میشنوی که خیلی سخن ور است و تو خوشت میاید اینها همه ظاهریست وعاریت است. تو باینها دل خوش کردی. تو بچیزهائی دلشاد میشوی که مثل لفظ ها قافیه دارند و مناسب با طبع تو میباشند. مثل یک شعر با قافیه و وزن ولی هیچ معنائی نداشته باشد.

مــعــنــی آن باشـــد کـه بســـتـــانــد تـرا
بـــی نـــیـــاز از نــقش گــردانـــد تــرا

نقش در مصراع دوم یعنی ظاهر. میگوید معنی بمعنای واقعی آنست که تو را از توی خودت بگیرد و یا بستاند. یعنی این قدر توئی یا منی نداشته باش. وقتی توانستی این منیت و توئی را بشکنی و از خودت دور کنی آنوقط طلسمت شکسته شده و اگربدنبال حقیقت بروی شاید چیزی دستگیرت بشود. وقتی این طلسمت را شکستی, این شکستن تو را از ظاهر بی نیازت میکند. آن کلام, دَم آن بحث و جدال مدرسه ای, اینها همه اش ظاهر است و قتی تو ستانده شدی, تو دیگر نیازی بهیچ کدام از اینها
نخواهی داشت.( زندگی معنوی تو باید بگونه ای باشد که تو را متحول کند، بگونه ای باشد که دیگر ظاهربین نباشی)

مــعــنــی آن نــبــود که کــور و کــر کـنـد
مــرد را بـرنــقش,عـــاشــق تــرکــنــد

کلمه مرد یعنی ای انسان, در این کلمه مرد, جنسیت مطرح نیست. میگوید در واقع معنی آن نیست که انسان را و یا آدمی را در باره فهم حقیقت کور و کر بکند. و بر این معنی نیست که یک انسان را بر ظاهر عاشق تر بکند. برای اینکه وقتی تو از کلمات و جملات قشنگ خوشت بیاید و از شنیدن جملاتی که کلمات هم وزن را پشت سر هم میاورند و تو لذت میبری, پس تو عاشق این ظاهر شده ای و بهمین خاطر است که از شعر قافیه دار خوشت میاید و تو آنرا حفظ میکنی. ولی ممکن است که اصلا به معنی آن پی نبری.( زندگی معنوی باید ترا به حقیقت برساند نه اینکه موجب احمق شدنت شود، مثل اینکه میگویند شراب نخور چون خدا بدش میآید و درعوض میبرتت بهشت که آنجا بجای یک خمره جویها از شراب روان است، این معنایی
که بتو میآموزند ترا نسبت به حقایق کور و کر کرده و در عوض خیالات و اوهام بتو میدهد.)

کــور را قســمت خــیــالِ غـــم فـــزاســت
بــهــرۀ چشــم, ایــن خَیـــالاتِ فـناسـت

قسمت یعنی بهره و نسیب. بهرۀ چشم منظور چشم دل است و چشم سر نیست. خیالات فنا یعنی خیالات تباه کننده غم انگیزو اندیشه های نا راحت کننده, تباه کننده و فاسد کنندهِ بد. میگوید آدمیکه چشم دلش نمی بیند در واقع کور است و ما باین مرد میگوئیم کور دلست. آین آدم کور دل اسیر نقش ظاهر است. گرفتار این ظواهر دنیویست. آنکس که چشم سر ندارد و کور است, اگر شما یک چیزی را باو بدهید آیا تصور او از این چیز چیست. آیا واقعا همانطوری تصور میکند که شما دارید میکنید؟. شما چشمتان می بیند و دقیقا از این چیز تصور درست دارید ولی او کور است و اگرشرح این جسم را باو بگوئید او فقط یک چیزهائی در ذهن خودش در مورد این چیزیکه باو داده اید تصور میکند. و آن چیزیکه او تصور میکند با آن چیزیکه شما می بینید مسلماً فرق میکند. اینها در ذهنش خیالات است. آنچه چشم ظاهر شخص بینا هم, و چشم بینای خود شما هم وقتی که ظاهر بین شد مثل کوری هست که بدون اینکه ببیند چیزهائی تصور میکند و یک چیزهائی در ذهن خودش خیال میکند واین چیز ها خیالی است و چه بسا غم انگیز هم هست. این گونه خیالات همه فنا پذیر هستند و دوامی ندارند. چشم ظاهر در دیدن حقیقت همان حالتی را دارد که کوردارد زیرا او در مورد چیزهائی که باو میدهید فقط تصوراتی دارد.( کسی که نابیناست چه خیالی میتواند داشته باشد بجز اینکه از ندیدن در رنج است درحالیکه کسی که چشم دارد در دنیای خیالات محال گم میشود.)

حــرفِ قــران را ضـر یـران مـعـدن انــد(این ابیات سخیف وارداتیست و از مولانا نیست)
خــر نـبـیـنـنـد و, بــپــالان بــر زنــنــد

این کلمه حرفِ قران یعنی کلماتیکه در قران بکار رفته. ضریران یعنی کور دلان. میگوید این کور دلان از جملات شیرین قران خوششان میاید و آنها معدن این حرفهای قران هستند و اصلا حفظ هم کرده اند و تمام مثل آدمی میمانند که خری داشته وخره پالانش را انداخته و خودش رفته و اینها بجای اینکه بروند و خرشان را پیداکنند, به پالان سیخ میزنند که یالا تو برو واضح است که پالان راه نمیرود. تو اگر از قران لذت میبری و آنها را خفظ کرده ای و یک کلمه هم عربی نمیدانی پس بنا بر این تو خرت را گُم کرده ای.

چو تـو بینـائـی , پــیِ خـر رَو کـه جَســت
چــنــد پــالان دوزی ای پــالان پرسـت

جَست یعنی فرار کرد. پالان دوزی هیچ ارتباطی در اینجا به پالان الاغ ندارد. یک اصطلاح هست که بکسیکه حرف زیاد و بیخودی میزند میگویند. یعنی این آدم دارد حرفهای بی ارزش میزند. کسیکه مرتب حرف میزند و نمیداند که چه میگوید مثل آن پالان دوزی هست که دارد پالان الاغ میدوزد. ای پالان پرست یعنی ای کلمه پرست, و ای الفاظ پرست. میگوید آن شخص کور خرش رفته و چیزیکه از آن خر مانده پالان آن خراست. این نابینا نمیداند که خرش رفته است و چون پالان را هنوز دارد, هی به این پالان شلاق میزند که چرا نمیروی. حالا تو که کور نیستی هرچه زودتر بدنبال خرت برو که گریخته است. ای کسیکه تو فقط میخواهی حرفهای بی ارزش را بزنی و کلمه ها را مرتب حفظ بکنی و بعد بیان بکنی و معنی آنها را نفهمی, این گفتن های تو چه ارزشی دارد؟ سوال اینست که آیا این کتابهای آسمانی آمده اند که فقط خوش بخوانید و خوشتان بیاید؟ هرگز چنین چیزی نیست. این کتابها آمده اند برای راهنمائی ما و فهم و درک ما و نهایتا برای بهتر زندگی کردن ما. متاسفانه روال مذهبیون این بوده است که مفهوم کلمات و جملات کتابهای آسمانی را بما ها نگویند. حالا یا نمیدانستند که بگویند و یا میدانستند و نمیخواستند بگویند ولی اصرار و فشار که آنها را حفظ کن.

خــر چـو هســت , آیــد یقــیـن پـالان تـرا
کـم نـگــردد نان, چـو با شــد جـان تـرا

خر چو هست کنایه از معنی است. یقین پالان ترا یعنی آن الفاظ و کلمات که مثل پالان روی خر برای تو خواهد آمد. مولانا در باره مثال برای حرفهایش بسیار بی پرواست او فقط میخواهد که خواننده اش را خوب بفهماند و برای اینکار شجاعانه مثال میاورد.در مصراع دوم مثال دیگری میگوید, مثل اینست که تو نان را پیدا کردی و حالا دنبال جان هستی در حقیقت اگر تو جان داشته باشی قطعا نان هم خواهی داشت. اگر تو معنائی در ذهنت داشته باشی و معنی معنویت را فهمیده باشی خواه نا خواه آن را بیان خواهی کرد ولی اگرظاهر کنی و بیان کنی بدون اینکه از معنی چیزی بدانی گفتارت سودی نمی بخشد.

پشــت خــر دکــان و مــال و مَـکسـبسـت
دُرّ قـلـــبـــت مــایـۀ صــد قـــالَــبســت

پشت خر اشاره است به پالان. تا بحال بنا به آنچه گفتیم پالان کنایه از ظاهرو لفظ و کلام است. مَکسب جا و محل کسب و کار. در قلبت یعنی قلب مروارید مانندت, یا درون و ظمیریکه گوهر مانند و مروارید مانند است. مایۀ یعنی سرمایۀِ. قالَب یعنی جسم و تن ما. میگوید: در ابیات قبل در مورد اینکه خر نمیبیند و دارد به پالان میزند در اینجا معنا را تشبیه کرده و مثال آورده بخر و لفظش را بآن پالان. حالا در این بیت میگوید وسائل زندگی تو, اینها همه پالان هاست و تو باید بدنبال حقیقت زندگی بروی وآنرا پیدا کنی.اگر که تو محل کسب داشته باشی چیز هم پیدا میکنی و نانت را هم بدست میاوری. تو قلبت باید گوهر و مروارید معنی را, و آن شایستگی را داشته باشد. هر وقت که قلبت هم مثل مروارید از ناخالصی پاک و منزه شد آنوقت قلب مروارید مانندت مایه صد تا از این جسم ها میشود یعنی اینکه نه تنها برای این جسمی که تو خیال میکنی سرمایه است بلکه برای صد ها جسم دیگر هم سرمایه است. یعنی تو که معنویت پیدا کردی اولا خودت را نجات داده ای بلکه صد نفر دیگر را هم نجات میدهی.این دقیقا کاریست که مولانا بآن مشغول است و میخواهد قالب های ماها را نجات بدهد.

خــر بـرهـنـه بـر نشیــن ای بــوالفضول
خـر بـرهـنـه نَـه کـه راکـب شــد رسول

برهنه یعنی بدون پالان. بوالفضول یعنی ای یاوه گو و ای نادان بیهوده گو که فضل فراوان نشان میدهی و میگوئی که من خیلی فاضل هستم. راکب شد یعنی سوار شد. میگوید این ظواهر را بدور بیانداز, توخرت را بدون پالان سوار شو. یعنی بدون ظواهر. قرار شد در این مثل خر آن معنی باشد و قرار شد که پالان یک چیز ظاهری باشد. کلاً یعنی سوار بر معنویت باش و نه سوار بر ظواهر.سوار بر معنویت بودن یعنی همیشه سوار بودن و سوار بر ظاهر ها بودن, موقتی است. در مصراع دوم خر برهنه نَه که یعنی مگر اینطور نبود که, مگر نه که. رسول اینجا اشاره است به پیامبر اسلام. پیغمبر اسلام خیلی از مفاهیم را عملا بیارانش نشان میداد و یا خر را بدون پالان سوار میشد. برای اینکه میخواست بیارانش بیاموزد که شما ها باید ظواهر را دور بریزید و اصل را بچسبید. وقتی تو سوار هستی, تو سوار پالان(ظواهر) هستی. تو باید سوار خر بشوی و نه پالان. تو باید سوار بر معنویت وحقیقت بشوی.

شــد خَــرِ نـفس تــو بــرمـیــخــیش بــنــد
چــنــد بــگـــریزد زکـار و بار؟ چــنـد؟

کلمه شُد در اینجا یعنی رفت. خَرِ نفس تو در اینجا غیر از خریست که در بیت بالا بآن اشاره کردو بر میخش بند یعنی این خر نفس خودت را مهار کن و به میخ ببند. کار وبار اینست که در هر مذهبی که باشی طبق دستورات مذهبت تکالیفی داری که از تو خواسته شده بآنها عمل کنی. آن تکالیف برای این نیست که ترا خسته کند و برای اینست که بتو باورمندی و پاکی و منزه شدن بدهد. این کار و بارست. حالا آن کارو بار منزه شدن و پاک شدن را تا بحال خر نفس تو میکشید و حالا این خر نفس تو فرار کرد و رفت. این نفس تو باید این بار طاعت تو را بکشد. این بار بندگی را خر نفس تو باید بکشد. مثل اینکه بگوید من زیر بار بندگی تو نمیروم. مثل اینکه خری داشته باشی بگوید ای صاحب من, من نمیگذارم بار بارِ من بکنی. تا بگذاری لگد میاندازم و بارم را بزمین میانذازم. طاعت یعنی فرمانبرداری از حق و حقیقت. اگر خواسته باشی که این بار طاعت و فرمانبرداری را به پشت خر نفست بگذاری, اول میخواهد فرار بکند. پس تو این خر نفست را با این میخ بندگیها و فرمانبرداریها و اطاعتها محکم ببند و باو اجازه فرار را نده.

بــارِ صـبـر و شــکــر, او را بـردنیسـت
خواه درصـد سال و خواهی سی وبیست

این بندگی و طاعت مشگل است و مثل یک بارسنگین است باید نفس تو عادت کند که صبر و شکیبائی داشته باشد. بردنیست یعنی می باید ببرد. مثل اینکه معلمی بشاگردش بگوید که این تکلیف را تو باید بکنی. پس نفس تو این بار بندگی را باید بکشد. نفس تو میپرسد من این بار را تاکی باید بکشم و جواب تو اینست که تا آخر عمر این را باید بکشی. اگر عمرمن صد سال است تاصد سال و اگر بیست و یاسی سال است تو هم باید این بیست یا سی سال این بار را بکشی.( فرقی ندارد
که چند سال زنده باشی اکر در تنام عمرت هم شکرگزاری کنی باز هم کم کردی.)

هـیـچ وازِر, وِزرِ غــیــری بــر نداشــت
هــیـچ کس نَدرود تــا چـیــزی نـکــاشت

وازِر یعنی حمل کننده . وزر یعنی باری که حمل میشود. ندرود یعنی درو نکرد. میگوید هیچ حمل کننده ای نیست که بار دیگری را حمل بکند. هرکس باید بار خودش را حمل بکند. این درست مثل اینست که هیچ کس تا چیزی را نکارد, درو هم نخواهد کرد. ( هر کسی هر بذری کاشت همان را برمیچیند.).

طَـمـع خـامسـت آن, مخورخام ای پســـر
خـــام خــــوردن عـــلّـــت آرَد در بشـــر
کآن فــلانـی یافــت گـنـجــی نـاگـهـان
مـن هـمان خـواهـم, مَـه کـارو مَـه دکـان

در مصرع دوم بیت اول, علت آرد یعنی موجب بیماری میشود. کلمه علت یعنی بیماری. در مصراع دوم بیت دوم مَه کارو مَه دکان یعنی نه کارو نه دکان. در بعضی جاها ن و میم جای یک دیگر میایند بدون اینکه در معنی اثری بگذارند, مثل کلمه نکن و مکن, نخور و مخور و یا مرو و نرو. طمع خام آن فکریست که کسی در مغز خودش میکند و هیچوقت هم پخته نمیشود و براه حل هم نمیرسد. با توجه به بیت بالاتر طمع خام مثل اینست که کسی چیزی را نکاشته باشد و بخواهد درو کند. این طمع خیلی کارهای زشت دیگر را باعث میشود مثل اینکه صاحبش را وادار کند که برود کشت و کار دیگری را درو کند و حاصل ان کشت را بدزدد. میگوید این طمع خام مثل غذای خام است. تو اگر غذای خام بخوری مبتلا بدل درد و مریضی میشوی. در بیت دوم این غذای خام را بیشتر تو ضیح میدهد. میگوید که آن فلانی کار نکرد و ناگهان دارای گنجی شد و منهم همین را میخواهم, نه حاظرم دکانی داشته باشم و نه کاری.( حسادت و‌چشم همچشمی و تقلید موجب مریضی انسان
است.)

ک کــار بخــتســت آن و آنهــم نـادرست
کســب بـایــد کـــرد تــا تــن قــادرســت

میگوید که این گنج پیدا کردن کار بخت و اقبال است. آیا توئیکه نه میخواهی دکانی داشته باشی و نه کاری, آیا این بخت و اقبال گنج پیدا کردن را داری؟ تو باید تا زمانیکه قدرت داری و تنت بتو اجازه کار کردن را میدهد کار بکنی.(
نابرده رنج، گنج میسر نمیشود، مزد آن گرفت جان برادر، که کار کرد.)

کسـب کـردن گـنـج را مـــانـع کِــیَسـت
پـا مکش از کـار, آن خـود در پــی است

آن در مصراع دوم اشاره است بگنج. در پی است یعنی دنبالش میاید. میگوید اگر تو گنج میخواهی برو وکار کن. کار کردن که مانع گنج پیدا کردن نمیشود. پا مکش از کار یعنی برو دنبال کار. از کار کردن دست مکش و اگر تقدیر شده که تو بگنجی برسی, این گنج خودش میاید.

تــا نـــگـــردی تـــو گــرفـــتــارِ اگــر
کــه اگــر ایـن کــردمــی یـــا آن دگـــر

تا که در اول بیت آمده یعنی مبادا. میگوید مبادا تو گرفتار کلمه اگربشوی که با خود بگوئی که بنشینم بامید گنج, کار نکنی و بد بخت هم بشوی, گنج هم پیدا نشود و بعد بگوئی اگر اینکار را میکردم و آن کار را نمیکردم فلان طور میشد. شاعر دیگری میگوید:

اگر را با مگر تزویج کردند
از آنها بچه ای آمد کاشکی نام. ( حدیث چون و چرا دردسر دهد ایدل.)

کــز اگـــر گـفــتــن رســولِ بــا وِفـــاق
مـنـع کــرد و گـفــت آن گهست از نـفـاق
با وفاق یعنی با مهربانی و نقاق یعنی دو روئی. از اگر گفتن خود داری کن چون پیغمبر مهربان اسلام مردم را از اگر گفتن باز داشته است چون اگر گفتن نشانه نفاق و دو روئیست.

کان مــنــافــق در اگــر گــفــتــن بـمـرد
وز اگـــر گـفــتــن بـجــز حســرت نـبـرد

منافق یعنی دو رو. آن دو رو و منافق در حال اگر گفتن مرد و از این اگر گفتن خودش بجز حسرت چیز دیگری با خودش نبرد. این منافق در حال حسرت خوردن بود که چرا زمانیکه میتوانستم کار نیکوئی نکردم و آخر سر هم با همان حسرت خوردن از دنیا رفت.

آن غـریـبـی خــانه مــی جُســت از شــتـاب
دوســتــی بــردش ســوی خــانـۀ خــراب
یک شخص غریبی بشهری وارد شده بود و برای سکونت خودش با عجله دنبال جائی میگشت. بر حسب اتفاق یک دوستی باو برخورد و باو گفت با من بیا و من خانه ای را بتو نشان میدهم. آن دوست این شخص را بخانه خودش برد.

گــفــت او: ایـن را اگــر ســقــــفـــی بُـــدی
پَــهــلــویِ مــن مــر تــرا مســکـن شدی

این دوست بمرد از راه رسیده یک خانۀ خرابه ای را که یک اطاقش سقف نداشت نشان داد. البته خودش در اطاق دیگری که سقف داشت مسثقر بود. او گفت اگر روی این اطاق سقفی بود آنوقت تو میتوانستی در این اطاق مسکن کنی و با من همسایه اطاق باطاق بشوی.

هـــم عِـــیـــال تـــو بـــیـــاســـودی اگـــــر
در مـــیــــانــه داشـــتـــی حُـجــره دگــر

عیال بمعنی زن و فرزندان است. در میانه داشتی یعنی اضافه داشتی. حجره هم بمعنی اطاق است. آن دوست ادامه داد که اگر این خانه اطاق دیگری داشت تو میتوانستی زن و فرزندان خودت را هم باینجا بیاوری و به آسودگی زندگی بکنی.( اگر در این دنیا لذتها را بگذاری و رنج ببری در آن دنیا خدا ۷۰ تا ۷۰ تا دختر باکره بهت میدهد!! این طرز فکر شیادیست که همه چیز را برای خود میخواهد و برای اینکه از دست دیگران درامان باشد و بتواند به تنهای از همه چیز لذت ببرد دین و مذهب را اختراع کرده است، مولانا بصراحت احمقهایی که چنین «اگر» هایی را باور دارند به سخره میگیرد.)

گــفــت آری پَــهــلــویِ یــاران خـوشـــــت
لـیـک ای جـان در اگـر نـتـوان نشســت

مرد غریب باین دوست گفت: همه این حرفهائی که تو میگوئی درست است و من هم خیلی دوست دارم که در همسایگی دوستان زندگی بکنم ولی اینکه تو اگر, اگر میگوئی من اطاقی میخواهم که در آن زندگی بکنم و با اگر نمیتوانم زندگی بکنم. این داستان در همین جا بپایان میرسد و مولانا بقیه این قسمت را صرف نصایح و حرفهای متعالی خودش میکند.

ایـنهـمــه عــالــم طــلــبگــارِ خـوشــنـد
وز خـــوشِ تــــزویــــر انـــدر آتشـــنــد

همه عالم یعنی همه مردم دنیا. وز خوشِ تزویر یعنی خوش حالئی که در آن خوشی واقعی نیست و فقط ظاهرا بنظر خوشی میاید. چیزیست که شاد میکند ولی خیلی زودگذر است و موقتیست و بیشتر وقتها بعدا بدنبال خودش ملال هم میاورد. این همه کسانیکه در این دنیا بدنبال خوشی هستند و طلب میکنند بگفته مولانا همه اینها خوشی تذویر یعنی غیر حقیقی و دروغیست.( همه عالم با بهشت وعده داده شده شیادان دلخوشند و با اگر های تزویر روزگار میگذرانند.)

طــالـبِ زر گشـتــه جـــمــله پــیــر و خـام
لــیـک قـلــب از زر نــدانـد چشــمِ عــام

پیر و خام یعنی پیر و جوان یعنی همه مردم. در مصراع دوم قلب یعنی طلای تقلبی. زر اینجا طلای خالص. چشمِ عام یعنی چشم مردم عامی. در این بیت میگوید همه مردم خواهان طلا هستند. ولی چشم عامه مردم نمیتواند که طلای خالص ناب را از طلای تقلبی تشخیص بدهد. پیام مولانا اینست که همه در پی حقیقت هستند و هر کسی میخواهد حقیقت را در یابد. ولی اینها نمیتوانند حقیقت را از مجاز تشخیص بدهند. مگر عده معدودی از مردم در اجتماعات هستند که حقیقت را از مجاز تمیز میدهند. مجاز یعنی غیر از حقیقت. بطور کلی مردم تصور میکنند آنچه را که حقیقت میشناسند واقعا حقیقت هست ولی بیشتر تصورات آنها حقیقت نیست.( همه طالب بهشتند بدون اینکه بدانند بهشت چیست، کجاست و چگونه است. بدون اینکه بدانند درواقع در بهشتند ولی مخهایشان از طرف شیادان دزدیده شده و بجاش توهم و مهملات پر شده.)

پــرتــوی بــر قــلـب زد ، خـالص بــبـیـن
بی مِـحَـک، زر را مـکُـن از ظن گـزین

مولانا از یک محکی سخن میگوید که آنچه را که در راه حق و حقیقت است تشخیص بدهد. میگوید طلای ناب یک تابشی بر طلای تقلبی افکنده. مبادا بدون محک زدن و فقط بخاطر ظن خودت و تصور خودت که این طلای خالص است آن را انتخاب بکنی, تو باید حتما محک بزنی تا اطمینان حاصل کنی که طلای خالص است. در مورد مسائل اجتماعی بیشتر مردم نمیتوانند این محک را بزنند. پس چکار باید بکنند که حقیقت را از مجاز تشخیص بدهند؟ در بیت بعدی جواب این سؤال را میدهد.

گـر مِـحَـک داری گُـزین کُـن , ور نـه رَو( این ابیات وارداتیست و برای توجیه شیادان است، مولانا با تقلید و پیروی کورکورانه بشدت مخالف است و آنرا منع میکند، بعد آخوند آمده و این ابیات را گنجانده که جای پای خود را محکم کند!)
نــزد دانــا خــویشـــتــن را کُــن گـرو

گزین کن یعنی انتخاب کن. دانا اینجا انسان کامل است یعنی کسانیکه خودشان بحق پیوسته هستند. کُن گرو یعنی کاملا خود را در اختیار آنها بگذار. میگوید اگر که خودت وسیله تشخیص داری که حقیقت را از مجاز و خوب را از بد تشخیص بدهی, این کاررا بکن و اگر نداری برو نزد این انسانهای واصل کامل و خودت را بانها بسپار و آنگونه که آنها میگویند رفتار کن و آن چیزی که آنها میگویند انتخاب کن. این انسانهای کامل و واصل در جان خودشان محک دارند یعنی از اول نداشتند ولی در اثر پیشرفتیکه در معرفت و معنویت و عرفان پیدا کردند این محک در درون آنها پدید آمده و میتوانند حقیقت را از مجاز تشخیص بدهند. پس اگر با اینگونه افراد در مورد گزینشهای خودتان مشورت کنید خیلی کمتر تصمیم نادرست خواهید گرفت.

یــا مِــحَـک بــایــد مـیـــانِ جــان خـــویش
ور نــدانــی ره, مــرو تـنــهـا تــو پیش

درمیان جان خویش یعنی در وجود و باطن خودت. تو برای اینکه حقیقت را از مجاز تشخیص بدهی, نیاز به بینش داری و نیاز بمحک دانش و معنویت داری و باید در راهی قدم برداری که این محک در وجودت پیدا شود. آن راه, راه جستن معنویت است تا بتوانی را درست را بروی و اگر که راه را نمیدانی بتنهائی جلو نرو, تو بتنهائی نمیتوانی پیش روی برای اینکه راهی را که نمیشناسی, دچار سرگشتگی و حیرانی میشوی و بعد گمراه میشوی و وقتی خیال میکنی که داری بمنزلی نزدیک میشوی, هرچه جلوتر بروی, داری دورتر میشوی و هیچگاه بمقصد نمیرسی وقتی متوجه میشوی که خیلی دیر شده است. و بایستی تکیه کنی به ارشاد و راهنمائی دانایان.

بــانــگِ غـــولان هســت بــانــگِ آشـــنـــا
آشـــنـــایــی , کــه کَشــد ســوی فــنــا

در مصراع دوم کلمه آشنائی یعنی یک آشنا. غول یک اصطلاح است و چیزی نیست که وجود مادی داشته باشد ولی در افسانه ها آمده که غولی در بیابان هست و این غول مسافران و کاروانها را گمراه میکند و این غول سمبل و نماد گمراهیست. این غول وجود فیزیکی ندارد بلکه در وجود آدمیان است. در وجود آدمهاست و خود آن آدم را گمراه میکند. حالا در این بیابان زندگی غولها پیدا میشوند و اینها جنبه های فریبنده دارند. این غولها عبارتند از زرق و برقهای فریبنده فساد آفرین غیر زروری که توجه ما را جلب میکنند و ما بسوی آنها کشیده میشویم و میرویم بطرف فساد و گمراهی و اسیر زرق و برق آنها میشویم. این غولیکه در بیابان زندگیست صدایش انقدر نزدیک بتوست که اصلا خیال میکنی که یک آشنا و دوست توست که دارد تو را راهنمائی میکند. ولی چه دوستی و چه آشنائی؟ دوستیست که زندگی تو را تباه میکند و بفنا میرساند. وقتی کسی بسوی این زرق و برقهای زندگی کشیده میشود و برای بدست آوردن آن بهر قیمت و بهر کاری دست میزند و فقط میخواهد آن را بدست بیاورد ناگزیر برای بدست آوردن بکارهای نا درست و غلط هم کشیده میشود, این شخص متوجه نیست که آن کسیکه بگوشش میگوید برو وبرو این کار را انجام بده آنقدر بگوشش او آشناست مثل اینکه یکی از دوستان نزدیکش باو میگوید. ولی این دوست دلسوزی برای او نیست و بالا خره او را بفنا و نابودی میکشاند.( ما با دیوان درون خویش و عربده کشیهای آنها آشناییم و میدانیم که نجواهای نفرت انگیز این دیوان ما را بطرف تباهی میکشد، دیوانی مانند دیو حسادت، خشم، غرور و تعصب بیجا، نفرت و تنبلی و و و.)

بــانــگ مــیــدارد کـه : هــان ای کـاروان
ســوی مــن آیــیـــد, نــک راه و نشــان

هان یعنی آگاه باشید. نک یعنی اینک. در رابطه با آن غول افسانه بیابانی میگوید این غول شما ها را صدا میزند و میگوید ای کاروانیان و یا ای آدم های پیاده روئی که دارید بطرفی میروید بیائید بطرف من و من راه را بشما نشان میدهم. این غول بجز عوامل فریبنده ایکه موجب گمراهی میشود چیز دیگری نیست و راه یافتن نیست و برعکس راه گم کردن است.

نــام هــر یــک مــیــبــرد غـــول ای فلان
تـــا کُـــنـــد آن خــواجــه را از آفِــلان

آن جواجه را یعنی هر شخصی و یا آقائی و یا هر کسی. آفلان یعنی افول کنندگان و غروب کنندگان. حالا این غول آدمها را صدا میکند حتی با نامشان درست مثل یک دوست و یاهمسایه و آشنا و تنها سعی و کوشش اینست که آن شخص را در زمره غروب کنندگان درآورد.

چـون رسـد آنجا بـبـیــنــد گــرگ و شـیــر
عـــمـــر ضــایـع راه دور و روز دیــر

ضایع یعنی تباه و روز دیر, بدو مورد گفته میشود. یک مور بمنظور گذشتن است و روزی باقی نیست و دیگری روز دیرشدن بمعنی ملول شدن و دلتنگ شدن است. مولانا کرارا در مثنوی متذکر میشود که سعی کن که روزت دیر نشود یعنی ملول نشوی. وقتی آن شخص گول این غول درون را میخورد وبراهنمائی او عمل میکند ناگهان متوجه میشود آن شادیها و قشنگی هائی که غول میگفت اصلا نیست و مواجه میشود با گرگ و شیر درنده که میخواهند او را بدرند. دفعتا میبیند که از مقصود و مقصدش دور افتاده و راه دوری آمده و خسته شده و زمانی هم برای برگشتش نیست و چاره دیگری هم نیست و پر میشود از اندوه و نگرانی.

چــون بُوَد آن بــانــگِ غــول ؟ آخـر بـگو
مـال خـواهــم, جـاه خــواهــم و آبِ رو

میگوید: آن غول باطنت چه میگوید. آن میگوید من مال و پول زیاد میخواهم, منصب و مقام میخواهم, و میخواهم جلال و حیثیت و آب رو داشته باشم. آب رو چیز بسیار خوبیست بشرط اینکه واقعا آبرو باشد. این آبروئی که با سیلی صورت را سرخ نگه داشتن باشد باشد که آبرو نیست. این آبروئی که تو میخواهی آبرو نیست. این آبروبدبختیست. آب روی واقعی بدنبال پندار و گفتار و کردار نیک و درست حاصل میشود و نه در پی زرق و برقها و خواهشهای دل رفتن. جلال و حکمت ظاهری, مقام موقتی زودگذر, مالیکه از راه نادرست بدست آمده اینها واقعا چه ارزشی میتواند داشته باشد. اگر یکی لذت این گونه مال را ببرد, لذتش زود گذر و توأم با نگرانی است. برای اینکه یک چیزی در همه هست بنام وجدان, این وجدان را نمیتوان هیچوجه گول زد. اینکه میگویند فلانی بیوجدان است آنها نمیدانند, منتهی بعضی اوقات آن غول روی این وجدان را میپوشانند و نمیگذارد که آن وجدان کارش را انجام بدهد. ولی این وجدان گول خوردنی نیست. آن کسیکه در حال دزدی کردن است خودش خوب میداند که مشغول ربودن مال کسی است. آن کسیکه رفته در یک مقام و مرتبه ای نشسته خودش میداند که لایق این منسب نیست ولی هزارقدم نا شایست برداشته که باین منسب رسیده.

از درون خــــــویش ایــــــن آوازهــــــا
مــنــع کــن تـا کشـــف گـــردد رازها
این آوازها کنایه است به وسوسه های غولها که ازدرونش میشنود. منع کن و این صدایش را خاموش و سا کتش کن تا رازها و حقیقتها بر تو کشو بشود. وگرنه هیچوقت به حقیقت پی نخواهی برد.

ذکـر حـق کـن ، بــانـگ غـولان را بسـوز
چشــم نــرگس را از ایــن کـــرکس بدوز

ذکر حق کردن این نیست که تسبیحی برداری و پشت سر هم خدا خدا بگوئی.این ذکر را ذکر جلی میگویند. ذکر درست ذکر خفیست و یعنی در دلت خدا را داشته باش و توجه دلت را از خدا بر نداری. این ذکر خفی باعث میشود که صدای غولها را ساکت کنی. چشم نرگس در اینجا یعنی چشم باطن و چشم دل و چشم جان است. کرکس یک پرنده خیلی زشتیست و در اینجا بزشتی های این دنیا تشبیه شده. در مصراع دوم میگوید چشم دلت را به این زشتیهای این دنیا ببند. زیادیخواهی ها و هوس بازیهای این دنیا درست مثل آن کرکس پرنده بسیار زشت هستند که تو باید بآن نگاه نکنی.

صــبــح کــاذب را ز صـــادق وا شــنــاس
رنـگ مــی را بــازدان از رنـگ کـاس

در صبح زود پیش از طلوع آفتاب اول افق برای مدت کوتاهی روشن میشود و دوباره خاموش میشود. انسان خیال میکند که صبح شده است ولی این صبح, صبح کاذب است و بعد از چند دقیقه تاریکی دوباره کم کم روشن میشود و این صبح صادق است. مولانا میگوید همان طوریکه تو صبح کاذب را از صبح صادق تشخیص میدهی, در زندگانیت هم صبح هائی هست غیر از طلوع خورشید است. سعی کن که آن صبحهای صادق را از صبحهای کاذب خوب بشناسی. در مصراع دوم قدیم ها بجام شراب کاس میگفتند. حالا اگر این کاس رنگی مثلا قرمز باشد و شما داخل آن شراب سفید بریزید, وقتی از پشت شیشه بکاس نگاه میکنید خیال میکنید که داخل آن شراب قرمز است. این قرمزی از جام است و شما باید رنگ واقعی شراب را آنچه که هست تشخیص بدهی.

تــا بُـود کــز دیــدگـــانِ هــفـــت رنـــگ
دیـــدۀ پــیــدا کـــنــد صــبـــر و درنگ

تا بود یعنی شاید, بلکه. دیدگان هفت رنگ منظور این چشمهای ظاهری ما آدمیان است که فقط همان هفت رنگ را میبیند و دائم خیره شده بچیزهای مادی این دنیا. غیر از اینها رنگ دیگری هم هست و آن رنگ حقیقت است. تو ذکر خدا را داشته باش, و دلت را از خدا دور نکن, و چشم ظاهریت را بروی کرکسها ببند, باشد که, شاید که این دیدگان هفت رنگ تو تبدیل شود بدیدگان یکتا بین و آن یک رنگ, رنگ حقیقت است.

رنــگـــهـــا بــیـنــی بــجــز ایـن رنـگـهـا
گـــو هــران بـیـنــی بـجــای ســنــگــها

اگر آن کاری را که من میگویم بکنی, غیر از این هفت رنگی که در این دنیای تو هست رنگهای دیگری هم خواهی دید. در مصراع دوم میگوید اگر بحرف من عمل کنی بجای سنگها اعم از باقیمت و یا بی قیمت, گوهران دیگری هم خواهی دید و اصلا خودت گوهر خواهی شد.

تا بتوانی با چشم دلت حقیقت را دریابی
گـوهـری چــه؟ بــلـکِ در یـا ییـی شوی

آفـــتـــابِ چـــرخ پـــیــــمـــایــی شـــوی من گفتم گوهر میشوی ولی گوهر چیست, تو اصلا یک دریا میشوی, دریائی که همه گوهر ها داخل آن است. آفتاب یعنی خورشید. در مصراع دوم میگوید تو بالا تر میروی و خورشیدی میشوی که تمام افلاک را چرخ میزنی وچرخ پیما و افلاک پیما میشوی.

کـــار کـــن ، در کــارگـه بــا شـد نـهـان
ــو بـــرو در کـــارگـــه بـــیـنش عـیـان

کارکن یعنی کسیکه کار میکند. اگر میخواهی او را ببینی باید بروی در کارگه. در اینجا اشاره است به پروردگار چون همه کارها را او انجام میدهد. حالا کارگه خدا در عدم و نیستی است. این نیستی صد در صد بار مثبت دارد و آن هست نیست نماست. وجود دارد و دیده نمیشود و میگویند نیست. آن کارکن, خداوند در عدم است و کارگه او هم در عدم است. اگر میخواهی او را ببینی باید بعدم قدم نهی و تو او را در کارگه او که کارگاه آفرینش است خواهی یافت. تمام موجودات زنده محصول این کارگاه هستند. حالا برای بعدم رسیدن باید درون خویشتنت را پاک کن و نفس زیاده طلبت را بکشی, آن کرکس و غول را در وجودت از بین ببری و در آنصورت است که تو احساس میکنی در عدم هستی.

کـــار چــون بــر کـــارکُـن پـــرده تــنـیـد
خـــارج آن کــار نــــتــــوانــــیش دیـــد

در بیت فوق گفته شد که کارکن یعنی خداوند و محل او در کارگه اوست و کارش هم آفریدن کلیه موجودات. در این کارگه آنقدر محصول تولید شده فراوان است که همه چیز را پوشانده و حتی خود کارگر را هم پوشانده. این باین معنیست که آین آفریده ها آنقدر رنگ و وارنگ و متنوع و زیاد هستند که چشم ما را پر کرده اند بطوریکه ما خود کارکن را نمیتوانیم ببینیم. در صورتیکه دل از این آفریده ها بکنیم آنوقت است که آفریدگار را خواهیم دید. این بدین معنی نیست که دست از دنیا بکش تا خدا را ببینی فقط کافیست خواسته های دلت را محدود کنی بآنچه مورد احتیاج تو است.

کـــارگــه چـون جــای بــاشِ عــامـلســت
آنـکِ بـیـرون اســت از وی غــافــلست

جای باشِ یعنی جای بودن. عامل عمل کننده و همان آفریدگار است. میگوید این کارگاه آفرینش که جای عمل هست جای آفریدگار است و بنابراین هرکس که بیرون از این کارگاه آفرینش است, او از حقیقت بی خبر و غافل است. باید سعی کنی که در درون کارگاه باشی و خودت را حس نکنی.

پس درآ در کـــارگــه، یــعـــنـــی عـــدم
تـــا بـبـیـنــی صُــنــع و صــانِـع را بـهم

پس درا یعنی داخل شو. در مصراع دوم صُنع یعنی آفریده و صانع یعنی آفریدگار. میگوید پس داخل کارگاه عدم شو تا ببینی که تو که آفریده هستی با آفریدگار هردو یکی شده اید و این اشاره است به اصطلاح قطره و دریا که قبلا مرور شده است جائی و زمانیکه آفریده و آفریدگاریکی میشوند.


کــارگــه چـون جـای روشن دید گـیســت
پس بــرون کــار گـه پــوشـــیـــد گیست

چون آن کارگه آفرینش جای روشن بینی و حقیقت بینی است بنابر این بیرون کارگاه هرچه که هست تاریکی و پوشیدگیست یعنی چشم انسان نمی بیند و در تاریکی است. بعبارت دیگر اگر کسی در بیرون آن کارگاه عدم باشد حقیقت بر او پوشیده است و وی قادر بدیدن آن نیست.

رو بــهســـتــی داشــت فــرعــون عَـنـود
لا جَـــرَم از کـــارگـــاهش کــــور بـــود

رو بهستی داشت یعنی توجهش بعالم مادی بود و توجه بعدم نداشت. عنود یعنی سرکش و لجباز. تمام توجه این فرعونِ لجباز به قدرت لا یتناهی بود. در طول تاریخ از این فرعونها بسیار بودند و شاید همین الان هم هستند. اینها توجهشان فقط بعالم هستیست و آنها اصلا توجهی به آن کارگاهی که مولانا میگوید ندارند. لاجرم یعنی ناگزیر. کارگاهش یعنی کارگاه خداوند. در مصراع دوم میگوید ناگزیر این فرعون لجباز از کارگاه آفریدگار کور بود یعنی بی اطلاع و بیخبر بود.

لا جَــرَم مــیــخـــواســـت تــبــدیــلِ قــدَر
تــــا قضـــــارا بـــــاز گـــــردانـــد ز در

قدَر در اینجا یعنی مقدار. قضا یعنی مشیت الهی. باز گرداند یعنی دگرگون کند. روزی بفرعون گفتند یک شخصی میاید بنام حضرت موسی که میاید و تو را از تخت میکشد پائین و سرنگونت میکند و زیر و زبرت میکند و بکلی تاج و تختت را واژگون میکند. دستور میدهد هر فرزند ذکوریکه بدنیا میاید او را بکشند. مأ مورین دستورش را باجرا گذاشتند در حالیکه او نمیدانست حضرت موسی در خانه خودش دارد بزرگ میشود. او فکر میکرد که میتواند قضای خداوند را بگرداند و عوض کند ولی غافل که حضرت موسی در خانه خودش است.

خود قضــا بــر سَبـلــتِ آن حــیــله مــنـد
زیــر لــب مــیــکرد هــر دَم ریش خــنـد
زمانیکه حضرت موسی در خانه فرعون در حال بزرگ شدن بود این قضا داشت داشت بسبیل آن حیله گر میخندید و او را مسخره میکرد. (سبلت یعنی سبیل او). زیر لب یعنی مخفیانه. این قضا مخفیانه فروعون را ریشخند و مسخره میکرد.


صـد هــزاران طـفـل کُشـت او بی گــنـاه
تــا بـــگـــردد حــــکـــم و تـقـــدیــر اِلــه
بگردد یعنی بگرداند و یا دگر گون کند. حکم یعنی دستور و امر. تقدیر هم یعنی مقدار مشیت خداوند است. این فرعون تعداد زیادی از بچه های بیگناه را کشت که نبادا یکی از آنها بیاید و او را بکشد.

تـــا کــه موســـیّ نَـــبــی نــایــد بُـــرون
کــرد در گــردن هــزاران ظــلـم و خون

این بچه های بیگناه را کشت تا موسی پیامبر ظهور نکند. حالا این همه کودکان را کشت پس خون این بچه ها بگردنش افتاد

آن هـمـه خـون کــرد و موسی زاده شــد
وز بــــرای قـــــهـــــر او آمــــاده شــــد

قهر اویعنی بر او غلبه یافتن و مغلوب کردن. پیام مولانا اینست که اگر مشیت خداوند در باره چیزی, کسی بر اراده او قرار بگیرد, این اراده آفریدگار است و آفریده ای که ما انسانها هستیم نمیتوانیم اراده آفریدگار را عوض کنیم و تعغیرش بدهیم. ما آفریده هستیم و او آفریدگار است.

هیچ نظری موجود نیست: