۱۷.۲.۰۱

من نخواهم کرد زندان مرده را



 
تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت سوم:

گفت قاضی مفلسی را وا نما
گفت اینک اهل زندانت گوا
گفت ایشان متهم باشند چون
می‌گریزند از تو می‌گریند خون
وز تو می‌خواهند هم تا وارهند
زین غرض باطل گواهی می‌دهند
جمله اهل محکمه گفتند ما
هم بر ادبار و بر افلاسش گوا
هر که را پرسید قاضی حال او
گفت مولا دست ازین مفلس بشو
گفت قاضی کش بگردانید فاش
گرد شهر این مفلس است و بس قلاش
کو بکو او را منادیها زنید
طبل افلاسش عیان هرجا زنید
هیچ کس نسیه بنفروشد بدو
قرض ندهد هیچکس او را تسو
هر که دعوی آردش اینجا بفن
بیش زندانش نخواهم کرد من
پیش من افلاس او ثابت شدست
نقدو کالا نیستش چیزی بدست
آدمی در حبس دنیا زان بود
تا بود کافلاس او ثابت شود
 
کو دغا و مفلس است و بد سخن
هیچ با او شرکت و سودا مکن
ور کنی او را بهانه آوری
مفلس است او صرفه از وی کی بری
حاضر آوردند چون فتنه فروخت
اشتری کردی که هیزم می‌فروخت
کرد بیچاره بسی فریاد کرد
هم موکل را به دانگی شاد کرد
اشترش بردند از هنگام چاشت
تاشب و افغان او سودی نداشت
بر شتر بنشست آن قحط گران
صاحب اشتر پی اشتر دوان
سو بسو و کو بکو می‌تاختند
تا همه شهرش عیان بشناختند
پیش هر حمام و هر بازارگه
کرده مردم جمله در شکلش نگه
مفلس است این و ندارد هیچ چیز
قرض تا ندهد کس او را یک پشیز
ظاهر و باطن ندارد حبه‌ای
مفلسی قلبی دغایی دبه‌ای
هان و هان با او حریفی کم کنید
چونک گاو آرد گره محکم کنید
وربحکم آریداین پژمرده را
من نخواهم کرد زندان مرده را
خوش دمست او و گلویش بس فراخ
باشعار نو دثار شاخ شاخ
گر بپوشد بهر مکر آن جامه را
عاریه ‌ست آن تا فریبد عامه را
حرف حکمت بر زبان ناحکیم
حله های عاریت دان ای سلیم
گرچه دزدی حله‌ای پوشیده است دست تو چون گیرد آن ببریده‌دست

گـفــت قــاضــی: مفلسی را وا نــمــا
گــفـــت: ایــنـک اهــلِ زنــدانســت گُــواه

قاضی بآن لقمه ربا گفت: تو مفلسیت را بمن ثابت کن و نشان بده. مفلس جواب داد که ای قاضی تو همین الان میتوانی مفلسی من را از هم زندانی های من بپرسی و آنها شاهد و گواه هستند که من مفلس هستم.

گــفــت ایشـان مُــتــهَــم باشـنـد چون
مــی گــریزند از تــو, مــی گــریـنـد خون

قاضی گفت: این زندانیانی که تو میگوئی میتوانند شهادت بدهند, همه آنها مورد اتهام هستند برای اینکه همه از دست تو نا راحت هستند و همه ااز تو فرار میکنند و همه در اثر ناراحتیهائی که تو ایجاد میکنی خون گریه میکنند. بنا براین شهادت آنها اصلا قابل قبول نیست و من شهادت آنها را قبول ندارم.

از تــو مـیـخواهـنـد هــم تــا وارهـند
زیــن غــرض بــا طــل گـواهـی مـیـدهند

قاضی ادامه داد و گفت این زندانیان از دست تو بتنگ آمده اند و میخواهند از دست تو خلاص شوند بنابراین غرض دارند و لذا شهادت آنها درست نیست و باطل است.

جـمـله اهـل مـحـکــمـه گــفـتــنــد ما
هــم بــر افــلاس و بــر ادبـــارش گـــو

محکمه همان دادگاه است. افلاس یعنی مفلس بودن و ادبار یعنی بد بختی. همه کسانیکه در محکمه بودند گفتند که ما این مرد را میشناسیم او هیچ چیزی در زندگی ندارد و یک آدم بد بختیست و بتمام معنی مفلس است.

هـر که را پــرسـیـد قـا ضی حال او
گـفــت مولا , دســت از ایــن مـفـلس بشو

قاضی از هرکس که از حال او پرسید جواب داد که ای سرور از این مفلس بیچاره دست بردار.

گـفــت قــاضـی کَش بـگـردانید فاش
گِــرد شـهر,این مـفـلس اسـت و بس قَلّاش

کش یعنی که او را. فاش یعنی آشکارا. قلّاش یعنی کسیکه در عین فقر و بی چیزی حیله گر و مکار است. قاضی گفت حالا که همه میگوئید این آدم مفلس است باید همه اهل شهر بدانند که این مفلس است. او را ببرید و دور تا دور شهر آشکارا بگردانید یعنی طوری بگردانید که همه او را ببینند و بهمه مردم تو ضیح بدهید که این آدمی که داریم دور شهر میگردانیم یک آدم قلاش است و مواظب باشید گول او را نخورید.

کــو بـکـو او را مــنــادیــها زنــیــد
طــبــل افــلاش عـیـان هــر جــا زنـــیـــد

کو بکو یعنی محله بمحله. منادیها یعنی ندا کنندگان قاضی. طبل افلاش یعنی چیزی را با صدای بلند بگوش همه رسانیدن. جارچیان و منادیان او را کوچه بکوچه بردند و با صدای بلند و آشکار خصوصیات این مفلس را باطلاع مردم رسانیدند.
 
هـیـچ کس نسـیـه بــنــفـروشــد بــدو
قــرض نــدهـــد هـــیــچ کــس او را تَســو

بنفروشد و ندهد بمعنی نفروشد و ندهد است. تَسو کوچکترین واحد پول در زمان ساسانیان بود. آنها جار میزدند ای مردم به این مرد هیچ چیز نسیه نفروشید و باو قرض هم ندهید حتی یک تَسو.

هـرکـه دعـوی آردَش ایــنــجا بـفـن
بــیش زنــدانـش نــخــواهــم کــرد مــن

و هر کس با او معامله ای بکند و ضرر کند و باینجا شکایت کند من او را زندان نخواهم کرد. منادیان از قول قاضی بمردم اعلان میکردند. کلمه فن در آخر مصراع اول یعنی حیله و مکر.

پیشِ مـن افلاسِ او ثـا بـت شـدسـت
نــقــد و کـــالا نــیســتش چــیــزی بــدسـت

نقد همان پول نقد است.این برای من ثابت شده است که او چیزی, نه نقدینگی و نه کالائی دارد. و با او معامله نکنید. سپس قاضی او را از زندان بیرون کرد و به منادیان گفت حکم دادگاه را باجرا بگذارند.

آدمـی در حـــبس دنــیــا زان بــود
تـــا بـــود کـــافـــلاسِ او ثـــابـــت شــود

حبس دنیا یعنی دنیای زندان مانند. زان بود یعنی تا وقتی باشد. کافلاس یعنی که افلاس. توجه باینکه زندانی گفته بود که این زندان برای من مثل بهشت است و من نمیخواهم از اینجا بروم. با توجه باین مطلب میگوید: انسان تا وقتی در زندان دنیا
خداوند نگرش میدارد که تهی دستی و افلاس او در برابر خداوند باثبات برسد یعنی ثابت شود که در برابر خدا از همه چیز گذشته و بفقر عرفانی رسیده. توضیح بیشتر اینکه تا زمانیکه یک شخص پهلوی خودش بیاندیشد و بگوید که من دارم, میتوانم, میکنم و همه چیز من هستم و همه قدرتی من دارم, او در برابر خداوند دارد خدائی میکند. کسیکه همه چیز دارد و همه کار میتواند بکند و همه چیز در دست اوست او خداوند است و وقتی یک کسی این حرفها را میزند او کفر میگوید و این شکر است چون دارد در برابر خدا خدائی میکند. ولی برعکس اگر یکی بیاید و با وجود اینکه همه چیز دارد واقعا و حقیقتا احساس بکند که در مقابل خدا هیچ چیز ندارد و هیچ نیست و هیچ کاری دست او نیست آنوقت این شخص به فقر عرفانی رسیده است. این فقر آنوقت افتخار دارد. اینکه پیغمبر اسلام گفت الفقر و فخری بمعنی اینکه فقر افتخار است, بیشتر مردم فکر میکنند که این گدائی و کوچه نشینی افتخار است ولی درست برعکس است. این فقر فقر عرفانیست و بسیار کار مشگلیست و کم کسی میتواند بان برسد آن خودخواهیها و تکبر ها نمیگذارد که یک نفر بفقر عرفانی برسد. حالا وقتی برای خداوند ثابت شد که کسی باین فقر عرفانی رسیده است همان جا خداوند او را از زندان این دنیا بیرون میکند همانطور که آن قاضی وقتی به مفلس بودن آن شکم باره مطمئن شد او را از زندان اخراج کرد.حالا آیا اگر کسی بفقر عرفانی برسد و وقتی میگوئیم که خدا او را از زندان دنیا اخراج میکند باین معنیست که او را میمیراند؟ خیر این مردن, مردن فیزیکی نیست و برعکس از نو بدنیا آمدن است و از زندان این دنیای مادی نجات پیدا کردن. یعنی این شخص دیگر غصه کم و زیادش را نمیخورد و دلبستگی های بیهوده بمال دنیا ندارد و دیگر جان او به اموال خودش در این دنیا بستگی ندارد.

مـفــلسیِّ ابــلـیس را یــــزدان مـــا
هـــم مُــــنـــادی کــــرد در فرمان مــــا

منادی کرد یعنی ندا در داد. توجه اینکه اگر مولانا میگوید خداوند کلمه ایکه برای شیطان بکار برده و صفتی که برایش داده میگوید این شیطان مریض است. مریض بدرختی میگویند که هیچ میوه ای نمیدهد و یا بزمینی میگویند که اصلا باور نیست. خداوند بدینگونه شیطان را در کتاب آسمانی تعریف کرده. بنابر این خداوند بوضوح گفته است که شیطان هیچ نیست و هیچ خاصیتی ندارد و مریض است. بد بختانه خیلی از ما ها هستیم که شیطان صفتانی را که در این دنیا هستند و از نظر خداوند و آن چیزی را که مولانا میگوید مریضند و هیچی (مثل شیطان) نیستند, بی بار هستند و بی حاصل, بدنبال آنها میافتیم و پیروان آنها میشویم و گول آنها را میخوریم و دنبال سر آنها میرویم و بلاخره بجائی میرسیم که همه چیزمان منجمله عمرمان را از دست میدهیم و زمانی متوجه میشویم که دیگر دیر شده و برگشت هم ندارد. اینها شیطان صفتانند و شیطان صیرتانند و اینها هستند که میخواهند وارد اندیشه ما بشوند و آنچه را که خود هستند اندیشه ما را بهمان صورت بیرون بیاورند. هر شیطان تهی از کمال است و در واقع از همه چیز خالیست و کسیکه از کمال خالیست چطور میشود که پیشرو ما بشود.

کو دَغـــا ومـفـلس اسـت و بــد سُــخـن
هــیــچ بــا او شـــرکت و بـــازی مـکـن

کو یعنی که او. دَغا یعنی دغل. بازی مکن یعنی با او دادو ستد مکن, با او شرکت مکن. میگوید این شیطان صفتی که الان مفلس است ندا در داده که او را بشناسید و او هیچ چیز ندارد و با او معامله نکنید واین شیطان صفتان بد سُخن هستند. یعنی وقتی صحبت میکنند یک جورهائی ما را میترسانند و تهدید میکنند و آنوقت با آنها هم نشینی نباید بکنیم. با او هیچ داد و ستدی نباید بکنیم. بد سخن معنی دیگری هم دارد و آن اینکه حرفهائی که میزند که حقیقت ندارد و اینها را میخواهد وارد اندیشه ما بکند. سخن او درست نیست.

ور کـــــنــی او را بــــهــــانـــه آوری
مـفـلس اســت او صَرفه ازوی کی بری

یکی از معانی بهانه آوردن از کسی بازخواست کردن و حق خودشان را مطالبه کردن است و معنی دیگری هست برای بهانه آوردن و آن اینکه وقتی از شما یک کسی وام گرفته و پس نمیدهد و شما از او بازخواست میکنید و پولتان را مطالبه میکنید, انوقت شما دارید بهانه میاورید یعنی باز خواستش میکنید و مورد سؤالش قرار میدهید. صرفه ازش کی میبری یعنی کی از او سودی خواهی برد. میگوید: اگر که با ابلیس و یا ابلیس صفتان هم نشینی کنی مسلماً که هیچ چیز گیر تو نمی آید.

حـاضرآوردنــدچـون فــتــنــه فَروخت
شتری کردی که هیزم می‌فروخت
ا
فَروخت از افروختن و شعله ور ساختن است. فتنه فَروخت یعنی فتنه شعله ور شد. همینکه آتش فتنه این مفلس در شهر بالا گرفت و یا شعله ور شد, بدستور قاضی یک شتری آوردند و این شتر را از یک فردی که هیزم فروش بود گرفتند و این لقمه ربا را سوار این شتر کردند برای دور شهر گرداندن.

کُــرد بــیــچــاره بســی فــریـــاد کــرد
هــم مُــوَکَــل را بــدانــگــی شــاد کــرد

موَکَل یعنی کسیکه وکالت باو سپرده شده. دانگ اصولا یک ششم هر چیزی هست که بتوان آن را بشش تقسیم کرد. در قدیم بیشتر در املاک و کارهای مالی بکار میبردند. این کُرد که صاحب شتر بود آمد و خواست یک پولی به وکیل بدهد که او دست از شترش بکشد ولی آن وکیل قبول نکرد.

اشــتــرش بــردنــد از هـنـگــام چاشت
تــا بشــب افـغــان او ســودی نــداشــت

چاشت یعنی صبح . صبحانه. این شتر کُرد را از صبح زود گرفتند تا که شب رسید. این کرد بیچاره هم تا شب بدنبال این شتر دوید و ناله کنان و فریاد کنان ولی فایده نداشت.

بــر شــتـر بــنشســت آن قـحط گــران
صــاحــبُ اشــتــر پــی اشـــتـــر دوان

قحط گران منظور آن لقمه رباست که در گذشته گفته شد او در زندان قحطی ایجاد میکرد مثل قحطی بزرگ سه ساله. این لقمه ربا را روی شتر مرد کُرد قرار دادند و شروع کردند دور شهر گرداندن و صاحب شتر هم بدنبال شتر هم چنان میدوید

ســو بســو و کــو بـکـو مــی تـاختـنـد
تـا هــمـه شــهـرش عـیــان بشـنـا خـتـنـد

آنها مرتب از این محله بان محله می تاختند تا اینکه همه اهل شهر این لقمه ربا را ببینند و بشناسند.

پــیش هــر حــمّــام و هــر بازار گــه
کـرد مــردم جــمــله در شـــکـلـش نگه

آنها آن شتر را جلو هر حمام و هر بازار می بردند که همه مردم او را خوب ببینند.سابقا جلو حمامها و در بازار ها از همه جا شلوغتر بود و آخر سر همه مردم این شخص را خوب دیدند و بخاطر سپردند.

مفـلس اســت ایـن و, ندارد هـیـچ چیز
قــرض نـدهـد کس مراو را یک پشـیـز

این جارچیان هر یک بزبا خودشان مطن بیت بلا را جار میزدند.

ظـاهر و بـاطــن نــدارد حــبّــۀ
مــفــلــســی, قــلـبی, دَغــائــی دبّـــۀ

حبّه بیک دانه گیاهی گفته میشود مثلا یک دانه نخود. یک آدم نداری, متقلبی, حقه بازی و افزون طلبی است.

هــان و هــان با او حـریفــی کــم کنید
چـونکِ گــاو آرد گـــره مـحکــم کنـیـد

هان وهان یعنی کاملا آگاه باشید. حریفی کم کنید یعنی با او طرف معامله نشوید. و اگر گاوی هم برایتان آورد با طناب محکم آن گاو را بجائی ببندید.

ور بــحُــکــم آریـد ایــن پِــژمرده را
مـن نـخــواهــم کــرد زنـدان مــرده را 

ور بحکم آرید یعنی من در باره اش حکم صادر کنم. پِژمرده را یعنی یک بدبختی که با لبسهای کهنه مندرس که پاره پاره هستش که ظاهراً زنده هست ولی واقعا مرده است. میگوید اگر یک همچون آدمی را که من بهمه شهر معرفی کردم بمحکمه بیاورید و از او شکایت کنید من دیگر او را زندانی نمیکنم. اینها سخنان قاضی بود که جار چیان بمردم میگفتند.

خوش دَمسـت او و,گـلویش بس فراخ
بــا شِـــعـــارِ نـــو,دثـــارِ شـــاخ شـــاخ

خوش دم است یعنی او خوش صحبت است. گلویش هم خیلی فراخ است یعنی به این آسانی ها سیر نمیشود. شعار یعنی لباس زیر و از کلمه شَعر بمعنی پشم گرفته شده و تماس دارد با پشم بدن آدم و بان میگویند شعار و دثار لباس رو هست که روی لباس زیر میپوشند. شاخ شاخ یعنی پاره پاره و منزوی. وقتی باین آدم نگاه میکنید می بینید لباس روئی او پاره پاره و ریش ریش شده و بد نماست ولی لباس زیر او بسیار شیک و نو هست و کهنه نیست. مولانا میخواهد بما بگوید چه بسا خیلی از کسانی هستند که گدا نیستند ولی خودشان را بگدائی میزنند و اینها با انواع و اقسام نیرنگها مردم را برقص میاورند و آنها را گول میزنند. البته همیشه اینطور نیست بعضی وقتها آنها بالباس بسیار شیک بشما نزدیک میشوند و عطر هم میزنند ولی باز هدف آنها گول زدن است.

گــر بپوشــد بـهـرِ مـکـرآن جـامه را
عـاریـه اســت آن, تـا فـریـبـد عـــامه را

اگر دیدید این فقیر هیچی ندار, یک لباس شیکی پوشیده از جهت مکر و حیله است و این لباس خودش نیست او از کسی قرض کرده تا مردم سطحی نگر را فریب دهد.

حــرفِ حکـمـت بــر زبآن نــا حکیم
حُـلّــه هــای عــاریــت دان ای ســلــیــم

حرف حکمت یعنی حرف دانش. حُلّه یعنی لباس نو و قیمتی. میگوید وقتی می بینی که یک آدم نا حکیمی میخواهد برایت حرفهای سطح با لا و حکمتی بگوید و یا یک آدم بی دانشی در باره دانش برایت سخن میگوید, او مثل آدمی میماند که یک لباس نو ی قرضی گرفته و قصد گول زدن تو را دارد. این حرفها مال خودش نیست. او رفته یکی دو تا کتاب خوانده و پای سخن یکی دو نفر نشسته و آن چیزهائی را که خوانده حفظ کرده و همه آنها را هم نفهمیده و حالا تو را گیر آورده و همه این حرفها را پشت سر هم برایت میگوید. چون میخواهد راحت تو را گول بزند. کافیست تو را جذبت کند و بمحض اینکه جذب شدی آنوقت تو در اختیار او هستی.

گــر چــه دزدی حُـلّـۀ پــوشـیـداست
دســتِ تو چـون گـیـرد آن بـبـریده دست

حُله گفتیم یعنی لباس قیمتی و قشنگ. ببریده دست یعنی یک دزد. چون سابق براین دست دزدان را مبریدند. حالا یک دزدی را در نظر بگیرید که یک لباس خیلی قیمتی پوشیده و جلوی شما میاید و میخواهد بشما کمک بکند. میگوید دستت را بمن بده تا تو را بمقصد برسانم. او که دست ندارد چگونه میخواهد دست تو را بگیرد و یا یک آدم نادانشمند چگونه میخواهد بتو دانش و حکمت بیاموزد؟ و یا راه راست نرفته میخواهد تو را براه راست هدایت بکند.

هیچ نظری موجود نیست: