۱۹.۲.۰۱

ایـن رهــا کــن عشـــقـــهــای صـــورتـــی


تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت پنجم:

هر چه محسوس است او رد می‌کند
وانچ ناپیداست مسند می‌کند
عشق او پیدا و معشوقش نهان
یار بیرون فتنهٔ او در جهان
این رها کن عشقهای صورتی
نیست بر صورت نه بر روی ستی
آنچ معشوقست صورت نیست آن
خواه عشق این جهان خواه آن جهان
آنچ بر صورت تو عاشق گشته‌ای
چون برون شد جان چرایش هشته‌ای
صورتش بر جاست این سیری ز چیست
عاشقا وا جو که معشوق تو کیست
آنچ محسوسست اگر معشوقه است
عاشقستی هر که او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون می‌کند
کی وفا صورت دگرگون می‌کند
پرتو خورشید بر دیوار تافت
تابش عاریتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم
وا طلب اصلی که تابد او مقیم
ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش
خويش بر صورت پرستان ديده بيش
پرتو عقلست آن بر حس تو
عاريت ميدان ذهب بر مس تو
چون زراندودست خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهد تر پيره خر
چون فرشته بود همچون ديو شد
کان ملاحت اندرو عاريه بد
اندک اندک ميستانند آن جمال
اندک اندک خشک ميگردد نهال
کان جمال دل جمال باقيست
دولتش از آب حيوان ساقيست
خود هم او آبست و هم ساقی و مست
هر سه يک شد چون طلسم تو شکست
آن يکی را تو ندانی از قياس
بندگی کن ژاژ کم خا ناشناس


هـر چـه مــحســوس اســت , او رد مـیـکــنـد
وانـچ نــا پــیــداســت, مســنــد مــیکند

آنچه محسوس است یعنی آنچه مربوط به عالم ماده است. او, منظور شخص معنویت پیدا کرده و نجات پیدا کرده است. شخصی که بمعنویت رسیده است, هرچه را که در این دنیا میشود آن را با حواس پنج گانه حس کرد آن را رد میکند. و برعکس آنچه را که ناپیداست و یا نمیشود حس کرد را قبول میکند و تأیید میکند و بآن تکیه میکند.

عشـــقِ او پـــیــدا و مــعشــوقـش نـــهـــان
یـــار بـــیـــرون فـــتـــنــۀ او در جـــهـــان

یار بیرون یعنی یار بیرون از این عالم ظاهراست. یار او در جهان لامکان است ولی فتنه او در این دنیا وجود دارد. فتنه او عبارتست از مبتلا بعشق شدن. یعنی شخصی را در نظر بگیرید که عاشق شده ولی معشوقش در عالم برین است. عشق او پیداست ولی معشوقش که خدا باشد پیدا نیست چون در عالم برین است.
ایـن رهــا کــن عشـــقـــهــای صـــورتـــی
نـیســت بـر صــورت, نه بر روی ســتی

این رها کن یعنی این تصور را از ذهن خودت بیرون کن. عشقهای صورتی یعنی عشق های ظاهری. ستی باین معناست که در هند مردان که میمیرند بدنشان را میسوزانند. زنهای آنها هم میروند و خودشان را بآن آتش میاندازند و میسوزانند. این عمل را ستی میگوفتند. ولی بعدا این ستی بهر زنی گفته میشد میگوید این عشقهای ظاهری را رها کن چون عشق واقعی نه بصورت است و نه عشق به زن.( آدما را بخاطر ظاهرشان دوست نداشته باش، چرا که آدمی تنها جسم نیست که همراه با او بسوزی، جسم آدمی جایگاه نفس و دم خداست.)

انــچِ مــعشــوقســت , صــورت نـــیســت آن
خـواه عشـق این جـهـان,خـواه آن جـهـان

میگوید معشوق واقعی ظاهری نیست که بتوان آن را دید. وقتی یک مردی بعنوان مثال عاشق واقعی یک زنی میشود معشوقش این چشم و ابرو و قد و قامت این زن نیست واین مرد عاشق روح این زن شده است و نه عاشق شکلش و چشم و ابرویش. حالا مولانا میگوید عشق واقعی چه این جهانی باشد و چه آن جهانی هردوی آن مثل یک دیگرند.( دوست داشتن واقعی شکل و اندازه و ماهیتی با ابعاد مشخص نداره، فرقی هم نمیکند که اینگونه عشق، معشوقش زمینی باشد و یا خدا، اینکه خدا را دوست داشته باشی به امید مطابی، این دوست داشتن واقعی نیست.)

انــچِ بـــر صــورت تـــو عـــاشــق گشــتــۀ
چـون بـرون شــد جـان چــرایش هشـتۀ؟

وقتی تو بظاهر عاشق زنی شده ای بخاطر چشم و ابرو وقد و قامت او وقتیکه این زن پیر بشود و قبل از تو بمیرد تو دیگر نمی خواهی او را ببینی و حتی بجسد او هم دیگر نگاه نمیکنی.( دلیل اینکه عشق صوری عشق واقعی نیست همین که وقتی جسم معشوقت میمیرد تو با او نمیمیری، درحالیکه وقتی عشق واقعی باشد، با رفتن جان از بدن معشوق تو هم جان بجان آفرین خواهی داد.)

صورتش بـرجـاســت این سـیـری ز چیسـت
عـاشـقــا واجــو کـه مـعشــوق تو کـیست

ظاهرش برجاست چرا ازش سیر شدی. ای عاشق جستجو کن و بفهم که معشوق واقعی و حقیقی تو کیست.( دلیل دیگری که عشق صوری واقعی نیست این است که پس از مدتی عشق صوری کم شده و یا بطور کلی از بین میرود و ازو سیر شده و دیگر معشوق تو نیست.)

آنچِ مـحســوس اســت, اگر معشــوقـه اســت
عـاشقســتــی هــر کــه او را حِسّ هست

در این بیت مولانا میگوید این حسهای پنج گانه ما نمیتواند واسطه عشق و عاشقی حقیقی باشد. در بیت دوم میگوید اگر میتوانست باشد تو بایستی عاشق تمام زنهائی باشی که دارای چشم و ابروی زیبا هستند.( دلیل سوم برای دروغین بودن عشق صوری این است که اگر دیگری را زیباتر از اولی دیدی به او گرایش پیدا کرده و عاشق دومی و سومی و زیبا و زیباترین میشوی.)

چــون وفــا آن عشــق افــزون مِیـــکــنــد
کِـی وفــا صـورت دگـرگون می کـنـد

میگوید عاشق و معشوق نسبت بیگدیگر وفا دارندوهرچه هم عشقشان بیشتر طول بکشد وفاداریشان نسیت بیک دیگر بیشتر میشود. وفا هم عشق را طولانی میکند.ولی وفا نمیتواند که شکل ظاهر را دگرگون بکند. تو که نسبت باین زن تا لحظه ای که مُرد وفادار بودی و عاشقش بودی و تا این لحظه ای هم که مرد در عشق و عاشقی وفادار بودی حالا چطور شد که تغییر کردی. این وفا که مربوط بعشق است اگر تو واقعا عاشقش بودی, وقتی هم که مرد تو عاشقش میماندی و باز هم از درون جسم تو بیرون نمیرود و باز هم در عالم خیال باو عشق میورزی و بعد از او عشق دیگری را قبول نمیکنی. وفا اگر واقعی باشد با شکل و ظاهر تغییر نمیکند.( اما عشق واقعی نه با مردن نه با رقیب و نه با پیری و دگرگونی ظاهری تغییر نمیکند و همیشه یکیست.)

پــرتــوِ خــورشــیــد بــر دیــوار تــافـــت
تــابشِ عــاریّــتـــی دیـــوار یـــافــت

پرتو خورشید نور خورشید است که بر دیوار میافتد و دیوار را روشن میکند. دیوار هم قشنگ میشود. آیا این قشنگی مال دیوار است؟ نه. این قشنگی متعلق به نور خورشید است. اگر این دیوار قشنگ شد این قشنگی دیوار عاریتیست و زود گذر. منظور اینکه سر چشمه همه عشقها خداوند است.در این بیت مولانا بدن انسان را به دیوار تشبیه کرده و خداوند را هم بخورشید تشبیه کرده و همانطور که نور خورشید بدیوار میافتد و آن را روشن میکند همانطور هم آن پرتو نور الهی هم میافتد روی جسم آدمها و آن آدمها را عاشق میکند.( عشق صوری مانند پرتو نور خورشید بر روی دیوار است، مدتی آنرا نورانی و گرم میکند، در حالیکه عشق واقعی خود پرتو خورشید است.)

بــر کـلوخــی دل چـه بــنــدی ای سَـلــیــم
وا طــلب اصـلــی کـه تا بَـد او مـقـیـم
میگوید آن دیواریکه آفتاب بر آن تابید
واینقدر
بنظر تو قشنگ و دوست داشتنی بود, حالا وقتیکه خورشید غروب کرد و آفتاب رفت می بینی یک سنگ و کلوخی بیش نیست. تو چرا دل بسنگ و کلوخ می بندی؟ واطلب یعنی طلب کن اصلی را و حقیقتی را که تابش آن دائم و مقیم باشد. دنبال خورشیدی باش که همیشه میتابد و نه خورشیدیکه روز میتابد ولی شب نمیتابد. این اصلی را که میگوید طلب کن همان خورشید حقیقت است که جاودانه هست و همیشه میتابد.

ای که تو هــم عــاشــقی بَر عـقـل خـویش
خـویش بـرصورت پـرسـتان دیده بیش
پـــرتـــو عـــقـــلســت آن بــر حسِّ تــو
عــاریــت مــیـــدان ذَهــب بـرمس تو

بعضیها هستند که عاشق عقل خودشان هستند.
مولانا میگوید حالا که تو عاشق بر عقل خودت شدی, خودت را بر صورت پرستان بیشترو برتر می بینی. میگوید ای آدم که تو خیال میکنی عقلت از صورت پرستان بیشتر است این عقل, عقل تو نیست این عقل کل خداوند است که بر عقل تو تابیده. در بیت دوم پرتو عقلست منظور عقل کل است. عقلهائی که ما داریم عقل جزوی است. آن عقلیکه در فلسفه عقل اول میگویند و یا نور اول, نخستین آفریده بآن میگویند. این عقل را اولین صادره از خداوند میگویند یعنی اولین چیزی که از خداوند صادر شد عقل بود و این بمعنای اینست که ای آدم تو هنوز نبودی و عقل بود. پس عقل از آدم بر تر است. پس در بیت دوم میگوید پرتو عقل کل بر حسّ تو تابیده و اگر پرتوش را بردارد تو آنچنان عقلی هم نداری. درست مثل اینست که ذهب یعنی طلا فقط روکشیست عاریتی بر روی مس وجودت. این طلا عاریتیست. حالا این عقل کل هم مثل روکشی آمده و روی عقل تو را گرفته و این دلیل نمیشود که تو اینقدر از خودت متشکر باشی و خودت را برتر بدانی.( وقتی تو بدانی که عشق واقعی چیست، دیگر عشق و معشوق صوری اختیار نمیکنی، و با این آگاهی اگر عاشق شوی از روی ظاهر نیست چرا که آگاهی و خرد تو بر احساس پنجگانه ات آقاست. و مانند زراندود کردن فلز، احساس ترا جلا داده و از مرحله بدوی و ابتدایی بیرون میآورد.)

چــون زرانــدود اســت خــوبــی در بشــر
ورنه چــون شــد شــاهـدِتــو پـیـره بر

در این بیت دوتا چون هست. چون اول یعنی همهانطور و همانگونه. و چون دوم یعنی چرا. میگوید زیبائی های بشر همه اش زر اندوداست مثل آن مسی که روی آن آب طلا داده اند. حالا که اینطور است که زیبائی های بشر واقعی نیست و مثل آب طلا کاریست, پس قدرت و زیبائی از آن خداوند است و اینها همه اش پرتو زیبائی خداوند است و نه اصل زیبائی. اصل زیبائی نزد خداوند است. اگر اینطور نیست پس چرا معشوق زیبای تو وقتیکه پیر شد بقول مولانا پیره بر شد. بَر یعنی پهلو, کنار, قسمتی از بیرون بدن. شاهدِ تو پیر بر شد یعنی معشوقت پیر شد. اگر عشق تو واقعی میبود, حالا هم که پیر شده عاشقش بودی.( مولانا در این ابیات میفرماید: کلا احساسات آدمی مانند مسی است که بر روی آن آب طلا کشیدند تا زمانی جلا دارد که این روکش طلا را با حماقت نخراشی و باعث از بین رفتنش نشی، چراکه دراینصورت آنچه باقی میماند، فلز بی رنگ و جلایی است که بدرد هیچ میخورد.)

چــون فــرشـتـه بــود هـمــچـون دیــو شــد
کـآن مَـــلاحـــت انــدرو عـــاریــه بُد

فرشته خیلی زیباست برعکس دیو.میگوید اول که معشوقت را دیدی بنظرت فرشته آمد ولی بعد از سالیان دراز همان فرشته بنظر تو مثل دیو شد. ملاحت یعنی نمکی بودن. علت اینکه اینطور شد این بود که زیبائی اول او عاریه ای بود و حالا که پیر شده و دیگر آن ملاحت را ندارد مثل دیو شده.( وقتی روکش طلای وجودت با حماقت و پلیدی از بین رفت، مانند فرشته ای که دیو شود، نازیبا و کریه منظر خواهی شد.)

انـدک انـدک مــی ســـتـانــنـــد آن جــمــال
انـدک انـدک خشـک می گـردد نـهـال

فاعل فعل میستانند خداوند است. جمال یعنی زیبائی. میگوید خداوند کم کم آن زیبائی را که داده بود میستاند و این قانون طبیعت است همانطور که یک نهال تازه رسته ای که اولش چقدر زیبا و قابل انعطاف میرسد بصورت یک درخت زیبا درمیاید و کم کم خشک میشود و از بین میرود.( آدمی در طول و درازای زندگی خود، در ازبین بردن این روکش طلا که خدا از روز نخست به او عاریه داده، دخیل است، ابتدا توسط تربیت نادرست، سپس جامعه بیمار و احتمالا کمبودهای جسمانی نظیر کم هوشی و عدم تفکر نهادینه، کم کم روکش طلای خود را از دست میدهد و تبدیل به حلبی میشود.)

رَو نـــعَـــمِّـــرهُ نُــــنَـــکِسّــــهُ بــــخــــوان
دل طـلـب کـن دل مــنـه بـر استخوان( این ابیات بی ارزش و وارداتی است و از مولانا نیست)

در مصراع اول نعمِّرهُ یعنی عمردراز دادیم. نُنکسهُ یعنی کاستی و نقصان دادیم.چکسی این حرفها را میزند؟ خداوند. این کلامیست از خداوند که در قرآن هست و میگوید برو و بخوان و ببین چی گفته. متذکر باید شد که چون در قران گفته, دلیل این نیست که در کتابهای آسمانی دیگر نگفته باشد. هر کسی بکتاب آسمانی خودش صحبت میکند و مولانا هم با کتاب آسمانی خودش که قران است حرف میزند. حالا که میبینی زیبائی ظاهری پایدار نیست برو و دل طلب کن و دل باستخوان منه. تو که بر قد و قامت این زیبا روی دل نهاده بودی در حقیقت بر استخوان عاشق شده بودی. برو و بر دل عاشق بشو.

کآن جـــمـــالِ دل، جـــمــالِ بــاقــیســت
دولــتش از آبِ حَــیــوان ســـاقــیست

کان یعنی که آن. جمال دل یعنی زیبائی معشوق معنوی و زیبائی روح. دولتش یعنی توجهش و عنایتش. آب حیوان یعنی آب زندگی ( حی یعنی زنده). میگوید تو برو وعاشق دلهای پاک بشو و عاشق روح بشو برای اینکه آنها زیبایی دارند و زیبائی آنها برای همیشه باقیست و جاودان و پایدار است. عنایت و توجه حق باعث شده که خداوند ساقی بشود و آب حیات را در وجود آن انسان کامل بریزد. خداوند این آب حیات را در جام وجود انسانهائی میریزد که او اندیشه شیطانی نداشته باشد و همه افکار شیطانی را از وجود خودش پاک کرده باشد.( آنچه که از روز نخست در درون تو به عاریت نهاده شده است، نفس پروردگار و نشانه و اصل و معدن اصلی و کان آدمیت است، و این عاریه همان است که بتو زندگی واقعی و حتی عمر طولانی میدهد، چرا که درست از وجود پروردگارت صادر شده و ساقیش اوست.)

خـود هــمـو آبسـت و هـم ســاقـیّ و مســت
هـرسه یک شـد,چون طلسمِ توشکست

همو یعنی هم او و او منظور خداوند است. طلسم یعنی اگر تو بیک جادوگر معتقد باشی و برای علاج دردی که داری تقاضا کنی که وردی بخواند و این درد تو را در یک محدوده ای زندانی کند که دیگر شرش بتو نرسد و بعدا بنا بدلیلی بخواهی این طلسم را بشکنی میروی پهلوی جادوگر دیگری و از او درخواست میکنی که طلسم مرا بشکن.حالا اینجا هم مولانا از این کلمه طلسم استفاده میکند و میگوید تو طلسم شده ای و تو طلسم شده طمع و خودپسندی خودت شده ای. اگر طلسم خودت را بشکنی آنوقت خواهی دید که خداوند هم آب حیات دارد و هم ساقیست و هم خودش مست است. یعنی این ساقی و این آب حیات و مستیی که دارد هر سه با هم یکی شده اند. در عرفان اصلی هست که کار باید بآنجا برسد که عاشق و معشوق و عشق هر سه با هم یکی بشوند. از بایزید بسطامی که یکی از عارفان مشهور قرن پنجم بود پرسیدند که کلمه وحدت وجود یعنی چه. بایزید بسطامی جواب میدهد که یعنی من هم شراب خواره هستم و هم شرابم و هم مستم. من هر سه هستم.( مولانا میفرماید: بین تو و خدا و زندگی هیچ فرقی نیست هر سه از یکجا نشأت گرفته و میگیرند. خدا در سینه توست و هم اوست که بتو از شراب زندگی نوشانده و هم اوست که ترا از خوشی لبریز میسازد، پس آدمی و خدا و زندگی در واقع یکیست. و فقط یک ابله است که اینرا نمیفهمد و گمان میکند خدا پیر مردیست که در گوشه ای از آسمان بر روی تکه ابری نشسته و مانند فراشی فضول چشم چهار تا کرده تا نامه اعمال آدمی را بنویسد و سپس او را مانند دمبلان بر روی منقل سرخ کند!)

آن یــکــی را تــو نـــدانـــی از قــیــاس
بـنـدگـی کُـن, ژاژ کم خـا نـاشــناس

آن یکی یعنی آن وحدت خداوند. تو با قیاس نمیتوانی استدلال کنی و ثابتش کنی. خداوند استدلالی نیست او درک کردنیست. در فلسغه قیاس و استدلال یک وسیله کار کن خیلی خوبیست و در دنیای خاکی ما بسیار بدر بخور و خوبست ولی در دنیای متافیزیک اصلا کار نمیکند و باید خیلی مواظب بود که این موضوع را خوب درک کرد. مولانا میگوید اولین کسی که قیاس را آورد شیطان بود که گفت من از نور هستم و این آدم از خاک است پس من از او برترم و او را سجده نمیکنم. در بیت فوق میگوید برای اینکه حقیقت را بشناسی برو و بندگی کن واقعی بکن. تو حقیقت را میشناسی پس هر چیز دیگری بگوئی داری بیهوده میگوئی. ژاژ یک گیاه خاری هست که در بیابانها پیدا میشود و خیلی سخت است حتی شتر هم نمیتواند بخورد. خائیدن یعنی جویدن. اصطلاح ژاژ خائیدن یعنی بیهوده گفتن. برای اینکه این ژاژ بدرد هیچکس نمیخورد و اگر شتر هم بزور بخورد هیچ خاصیتی برایش ندارد. در مصراع دوم میگوید ای ناشناس ای کسیکه فهم نداری, شناخت نداری و نمیخواهی آن حقیقت را بشناسی.( اگر کسی اینرا نداند که خدا و انسان و زندگی درواقع یکیست و این یکی بودن را بر اساس آنچه که از احمقها( دینهای ساخته بشر که بر اساس داستاهای باستانی و;تخیلی ایرانیست) شنیده رد کند در واقع مانند شتریست که در بیابان سرگردان مانده و از سر ناچاری ژاژ می خائید و کف بلاهت به دهان میآورد و هیچ نمیفهمد و میاندیشد این بندگیست و او هم بنده!)

دنباله داستان در قسمت ششم.

هیچ نظری موجود نیست: