۱.۳.۰۱

حسد حشم بر غلام خاص۱




حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت اول:

پادشاهی بنده‌ای را از کرم
بر گزیده بود بر جملهٔ حشم
جامگی او وظیفهٔ چل امیر
ده یک قدرش ندیدی صد وزیر
از کمال طالع و اقبال و بخت
او ایازی بود و شه محمود وقت
روح او با روح شه در اصل خویش
پیش ازین تن بوده هم پیوند و خویش
کار آن دارد که پیش از تن بدست
بگذر از اینها که نو حادث شدست
چشم عارف‌راستگو نه احولست
چشم او بر کشتهای اولست
آنچ گندم کاشتندش و آنچه جو
چشم او آنجاست روز و شب گرو
آنچ آبستن است شب جز آن نزاد
حیله‌ها و مکرها باد است باد
کی کند دل خوش به حیلتهای گش
آنک بیند حیلهٔ حق بر سرش

او درون دام، دامی می‌نهد
جان تو، نه زآن جهد، نه زین جهد
گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کشتهٔ اله
کشت نو کارند بر کشت نخست
این دوم فانیست و آن اول درست
تخم اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست
کار آن دارد که حق افراشتست
آخر آن روید که اول کاشتست
هرچه کاری از برای او بکار
چون اسیر دوستی ای دوستدار
گرد نفس دزد و کار او مپیچ
هرچه آن نه کار حق ، هیچست هیچ
پیش از آن کت روز دین پیدا شود
نزد مالک، دزد شب رسوا شود
رخت دزدیده بتدبیر و فنش
مانده روز داوری بر گردنش
صد هزاران عقل با هم برجهند
تا بغیر دام او دامی نهند
دام خود را سخت‌تر یابند و بس
کی نماید قوتی با باد، خس
گر تو گویی فایدهٔ هستی چه بود
در سؤالت فایده هست ای عنود
گر ندارد این سؤالت فایده
چه شنویم اینرا عبث بی عایده
ور سئوالت فایده دارد یقین
پس جهان بی فایده نبود، ببین
گر سئوالت را بسی فایده‌هاست
پس جهان بی فایده آخر چراست
ور جهان از یک جهت بی فایده‌ست
از جهتهای دگر پر عایده‌ست
فایدهٔ تو گر مرا فایده نیست
مر ترا چون فایده‌ست از وی مایست
حسن یوسف عالمی را فایده
گرچه بر اخوان عبث بد زایده
لحن داوودی چنان محبوب بود
لیک بر محروم بانگ چوب بود
آب نیل از آب حیوان بد فزون
لیک بر قبطی و منکر بود خون

کلمه حشم در عنوان این داستان بمعنای لشکریان،خدمتگذاران و کارگذاران که شاهان در دربار خودشان داشتند و جمع آنها را حشم میگفتند که باعث حشمتی میشده در دربار آن روز و این کلمه حشم از آن حشمت گرفته شده. معنی دیگری هم دارد بعنوان گروه و دسته که آن را هم حشم میگویند. آخوندها و یا نوکران استعمار و اجنبی ، برای حقیر ساختن شاهان و دربارشان این کلمه را در مورد گله چهارپایان بکار بردند که تا امروز مانده است و امروزه عوام ;در تقلید از اجانب بربر به یک گله گوسفند هم حشم میگویند.

پـــادشــــاهــــی بــــنــــدۀ را از کـــــرَم
بـــر گـــزیده بـــود بــر جـــمــلــه حشـم

بنده بمعنی غلام و کرم یعنی بزرگواری. در مصراع دوم جمله یعنی همگی. میگوید پادشاهی بین غلامان خودش یک غلامی را از روی جوانمردیی که خود پادشاه داشت از بین همه خدمت کارانش انتخاب کرد و او را غلام مخصوص خودش کرد. از تیتر این داستان میتوان درک کرد که اگربناحق یکی را از بین جمعیتی انتخاب بکنند این باعث رنجش دیگران میشود و آن رنجش دیگران فتنه ها و آسیبهائی ببار میاورد و بعدا در طول داستان و در قسمتهای بعد خوهید دید.

جـــامــگــیِ او وظـــیــفـــۀ چــل امـــیــر
ده یــک قـــدرش نـــدیـــدی صــد وزیـــر

کلمه جامگی یک پولی بود که پادشاهان بامیران و خدمت گذاران خودشان میدادند که بروند و جامه و لباس سالیا نه بخرند. این پولیکه شاه بآنها میداد را جامگی میگفتند. اما وظیفه مقرری و مستمری معینی هست که مثلا هر هفته و یا هر ماه بخدمت گذاران میدهند, یک چیزی مثل حقوق امروزی. کلمه چِل در اصل چهل بوده ولی برای جور بودن قافیه شعری ه آن را انداخته و چل امیر یعنی چهل سر لشگر. قدرش در مصراع دوم یعنی ارزشش و ارج مندیش. وقتی پادشاه این غلام را انتخاب میکند و بیش از دیگران باو محبت میکند قطعا باعث رنجش دیگران میشود. میگوید بهای لباسی را که باین غلام داد از وظیفه چهل سر لشگر بیشتر بود. در پیشگاه پادشاه هیچ کدام از آنها قدر و ارزش او را نداشتند.

از کــمـــالِ طـــالـــع و اقـــبـــال و بخت
او ایـــازی بـــود و شــه مـــحــمـود وقــت

کمال بمعنی بلندیست. طالع از کلمه طلوع است, مثلا خورشید طلوع میکند. نیک بختی هم در زندگی برای کسی طلوع میکند بدون اینکه اول وجود داشته باشد, برایش ظاهر میشود. اقبال و بخت هم بهمین معنیست. ایاز غلامی بود که در داستانهای بعدی خواهد آمد که سلطان محمود یکروزیکه بشکار رفته بود به یک غلامی برخورد کرد که او را خرید و بدربار خودش آورد و باو علاقه زیادی پیدا کرد و بلاخره این غلام در دربار سلطان محمود بمقامات بالا دست یافت. آن غلام که برگزیده شده بود در دستگاه این پادشاه از بلندی نیک بختی و از طلوع بخت و اقبال و میمنتی که باو روی آورده بود، میشود مقایسه اش کرد مثل ایازی بود برای سلطان محمود.

روح او بــا روح شــه در اصــلِ خویش
پـیش از ایـن تن، بـوده هـم پـیـونـد وخویش

کلمه خویش در آخر دو مصراع هردو مثل هم نوشته میشود ولی دو معنی مختلف دارند. در اصل خویش یعنی در اصل خودش ولی در مصراع دوم خویش یعنی خیشاوند. این یکنوع جناس است که در ادب فارسی معمولا شعرا بکار میبرند. اما اینکه میگوید” روح او با روح شه در اصل خویش” این اصل در کجاست؟ کسانیکه در راه عرفان و تصوف قدم میگذارند متوجه میشوند که این روحی که در تن ما هست این روح از عالم ما نیست. تن ما فیزیکی است و خاکی و در این عالم درست شده و در همین عالم هم از بین میرود. ولی این روح وقتیکه آمده از عالم متافیزیک آمده است یعنی ماوراءالطبیعه است یعنی از عالم ما نیست و از عالم برین و از عالم دیگری آمده و باین تن خاکی ما وارد شده و محبوس است در تن خاکی ما. پس این روح مال عالم ما نیست و عشقش اینست که بر گردد بآن اصل خودش. بهمین دلیل است که در بیت فوق میگوید در اصل خویش. در عرفان فرضیه ای هست در باره این روح ها که قبل از اینکه وارد قالبهای ما بشوند آنها در عالم برین وجود دارند و بعضی روح ها در آنجا با همدیگر مأنوس میشوند. حالا وقتی آمدند در عالم خاکی و وارد تن ما شدند ممکن است یکی در اینطرف دنیا و یکی در آنطرف دنیا بر دو شخص وارد شوند و ممکن هم هست که وارد دو تن نزدیک بهم وارد شوند و این دو شخص بتوانند همدیگر را ببینند. در اینصورت این دو شخص بدون اینکه خواسته باشند و یا متوجه بشوند نا خودآگاه جذب هم دیگر میشوند و این بدین معنیست که این روحها قبل از اینکه تن آنها بوجود بیاید با هم مأنوس بوده اند و حالا وقتی وارد دو تن شده اند این دو تن هم میخواهند با هم مأنوس باشند. حالا برعکسش هم هست یعنی اگر آن روحها در آن عالم برین چندان پیوندی با هم نداشتند, حالا که آمده اند در این تنها, اگر این دو تن بهم برسند یک پیوند نا پایداری با هم خواهند داشت حتی در ازدواجها خیلی پیوند نا پایداری دارند. مولانا در بیت فوق میگوید پیش از اینکه این تن خاکی بوجود بیاید آن روح با روح شاه هم پیوند بودند و حالا در این دنیا هم همدیگر را جذب میکنند و میخواهند با یکدیگر باشند. هستی واقعی ما یعنی وجود ما پیش از اینکه باین دنیا بیاید و باین قالب وارد شود از ازل وجود داشته. ازل روز خاصـی هست که ابتدای آن معلوم نیست در برابر کلمه اَبَد. و روز ابد هم روزیست که انتها و پایانش معلوم نیست. روز ازل که ابتدا ندارد و روز ابد که پایان ندارد. البته ما آن دو را نمیدانیم. روز ازل روزی هست که موجودات زنده مثلا انسان از نیستی بهستی آمده اند. اما تن ما اینطور نیست. روحها در آن عالم بوده اند ولی تن ما نبوده و بوجود آمده, میگوئیم حادث شده یعنی اتفاق افتاده. مولانا میگوید آن چیزی مهم هست که از اول وجود داشته باشد یعنی روح و آن چیزیکه بعدا بوجود آمده اهمیت چندانی ندارد یعنی تن ما. او معتقد است که روح که از روز ازل بوده است همیشه هم باقی خواهد ماند. بعد از اینکه جسم ما از هم پاشید باصل خودش بر میگردد و همیشه هم باقیست. ولی تن ما همیشه نبوده و بوجود آمده و همیشه هم نخواهد بود و از هم میپاشد و بخاک تبدیل میشود.

کـــار آن داری که پــیش از تــن بُدسـت
بُـگــذر از ایـنـهـا که نـو حادث شـدســت

کار آن دارد یعنی چیزی مهم است و یا چیزی اهمیت دارد که پیش از تن ما وجود داشته یعنی روح. بُگذر از اینها یعنی از جسمهای ما بگذر چون اینها تازه و جدیداً پدید آمده. اینها تازه بوجود آمده و از بین خواهد رفت

کـــارعـــارف راســت، کــو نه اَحولست
چشــــم او بــــر کشــــتــهـای اولســــت

عارف آن انسان کامل است. کار عارف راست یعنی اهمیت را آن انسان کامل دارد برای اینکه احول نیست. احول قبلا داشتیم یعنی لوچ و دو بین. میگوید یک شخص کاملی که بکمال خدا رسیده و بکمال خدا کامل شده, او چشمش احول نیست. از چشم منظور چشم دل است و نه چشم سَر. چشم او فقط یکی میبیند و آن یکی خدای یگانه است. کشتهای اول آن تخمهای آفرینش است که بوسیله خداوند از روز ازل پاشیده شده است و آنچه که از این کشت حاصل شده و روئیده آن مهم است و برای همیشه خواهد بود. ولی تن ما اینطور نیست چون یکروزی بوجود آمده و یکروز هم از بین خواهد رفت. حالا این عارف چون بخدا رسیده و بکمال خدا کامل شده, مثل آن کشتهای اول است و نگاهش هم فقط بکشتهای اول است و بچیزهای از بین رفتنی نگاه نمیکند. البته همه این صحبتها سمبولیک است و باید انسان در ذهنیت خودش تجسم کند.

آنــچِ گـــنــدم کــاشــتـــنــدی و آنچِ جـــو
چشــم او آنـــجاســـت روز و شـــب گِــــرو

این گندم و جوی که اینجا آورده آن گندم و جوی که با آنها نان درست میکنند نیست. منظور مولانا بطور کلی چیزهای مختلف است که ما می بینیم. میگوید نظر یک عارف و چشم دل او روز و شب بان کشتهای اولیه ایست که خداوند کرده است.

آنچِ آبســـتسـت شـــب جــــز آن نــــزاد
حــیـــلــهـــا و مـــکـــر هــا بــاد اســت بـاد
آبستست یعنی آبستن است. آنچه آبستن است یعنی همان تخمهائی که خداوند در روز ازل کاشته همان را خواهد زائید و بقیه هرچه هست تماماً حیله و مکر و باد است و بی ارزش.

کــی کُـنـد دل خـوش بـحـیــلـتـهـای کَش
آنــک بـــیـــنــد حـــیـــله حــق بـــر ســرش

حیلتهای یعنی تزویر ها که اصولا بار منفی دارد. کش یعنی خوب و خوش. حق بر سرش یعنی پروردگار غالب بر او. حیله حق در اینجا بار منفی ندارد و برعکس بار مثبت دارد و یعنی تدبیرهای خداوند برای بندگانش. معنی این بیت اینست که کسانیکه تدبیر های خداوند را درک کرده اند هیچ وقت به حیله و یا تدبیرهای خودشان تکیه نمیکنند و بتدبیرهای خودش مغرور نمیشود برای اینکه او تدبیر بزرگتری را در بالای سر خودش می بیند.

او درونِ دام و دامـــی مــــی نـــهـــاد
جــان تـــو َنــه ایــن جَـــهَــد نَــه آن جَـهَـد

دام اولی دامیست که خداوند برای ما آفریده. همه ما در دام خداوند هستیم یعنی شکار شده خداوند یم. ما حالا در ضمن اینکه در دام بزرگ خداوند هستیم برای خودمان دام کوچکتری میگذاریم. آن دام کوچک خودمان آن تدبیرهای خودمان است و آن دام بزرگ تدبیر خداوند است. میگوید بجان تو قسم نه میتوانی از آن دامی که خداوند برایت گذاشته فرار کنی و نه این دام کوچکی را که خودت داخل دام خداوند گذاشتی تو را رستگار میکند و نجات میدهد. نه این جهد یعنی این دامی که خداوند برای آدمیان گذاشته رهائی پیدا نمیکنی و نَه آن یعنی نه آن دامیکه خودت گذاشتی تو را بمنزل رستگاری میرساند.

گـــر بـــرویـــد وربـــریــزد صـد گــیــاه
عـــاقـــبـــت بـــر رویـــد آن کِشــتـه اله

بروید یعنی مثلا یک درختی رشد پیدا بکند. ور بریزد یعنی آن درخت خشک شود و برکهایش بریزد, بر روید. میگوید اگر صد تا گیاه یا درخت بروید و پس از مدتی خشک شود و بریزد، عاقبت آن گیاهی که خداوند کشته باقی میماند. بعبارت دیگر اگر از وجود یک انسان دور اندیشی فعلی صادر شود و آن فعل کافی و بسنده و فعل کار آیی ومفید باشد، آن کار و فعل از خودش نیست بلکه از خداست که باو داده شده و آن چشمه الهیست و بلکه بر اثر تخمیست که خداوند از روز ازل کاشته. آن فعل را نباید بحساب خودت بگذاری. یا اگر یک کاری کردی که بسیار اینکار صلاح بود و نیکو بود و ثمر بسیار مفیدی داشت بحساب خودت نگذار. اینکار را خداوند کرده و در دل تو و اندیشه تو گذارده. این کشته خاستِ در وجود تو.( نه اینطور نیست، کردار خوب و بد آدمی به اراده خود اوست و اراده او هم نتیجه تربیت خانواده و اجتماع ای است که در آن رشد و نمو کرده، و اینکه بگویی نیکی که از من صادر شد، کار خداست، مثل اینست که بگویی که هرچه من بدی میکنم کار اهریمن است و بمن ربطی ندارد!)

کِشــتِ نــو کـــارند بــرکشــت نـــخســت
ایـــن دوم فـــانـــیســـت و آن اول درســـت

کشت نو این تدبیرهائیست که ما میکنیم. کشت نخست آن تدبیر و مشیّتیست که خداوند معین کرده. حالا وقتیکه خداوند ما را اسیر مشیّت خودش کرده و مشیّت او غالب بر ماست, بقول مولانا بالای سر ماست اگر ما بیائیم و کشتی نو بکنیم در کشتیکه خداوند کرده، میگوید این کشت فانیست و کشت اول درست است.( این تفسیر اشتباهه، درواقع مولانا میگه آنچه که تو با آن بدنیا آمدی ذات توست که پاک است، ولی این ذات بر اثر تربیت بشکل دیگری درمیآید که اغلب نادرست است درحالیکه ذات آدمی که اصل اوست و آن کشت پروردگار است، عاری از هر پلیدیست،)

کشــت اول کــامـــل و بُـــگـــزیده اسـت
تــخــم ثــانـی فــاســد و پــوســـیــده اســت

کشت اول همان تقدیر و مشیّت خداوند است که برای هرکدام از ما ها معین کرده, آن کامل و برگزیده و ممتاز هست. تخم ثانی آن تدبیر هائیست که ما خودمان تخمش را کاشتیم و این تخمها فاسد و پوسیده است یا سبز نمیشود و یا آفت میزند. ما باید سعی کنیم که در کشت خداوند کشت نکنیم. این باین معنی نیست که ما نباید تدبیر بکنیم و تدبیر یک چیز بسیار خوبیست. خداوند بما مغز اندیشمند و قدرت تعقل و تفکر داده است که با عقلیکه بما داده فکر کنیم و تدبیرکنیم. مولانا همیشه سعی کرده است که این فلسفه تفکر و تعقل را بما بیموزد ولی همه اینکار هارا که کردیم نباید خیلی متکی بخودمان باشیم.( این تفسیر نادرسته)

افـکـن ایــن تـدبیــرخــود را پـیش دوست
گـرچه تـدبـیـرت هـم ازتـدبـیـراوســت( این ابیات آخوندیست و میگوید که هرچه قسمت و سرنوشت است را باید دربست پذیرفت و این خلاف نظریات مولاناست)

میگوید این تدبیر خودت را در مقابل تدبیر خداوند بدور بینداز یعنی اهمیتی برایش قائل نشو نه اینکه تدبیرنکن و واگذار کن بخدا و بگو خداوندا بکمک آن عقل و اندیشه ای که بمن دادی,قدرت تفکری که بمن دادی و راهنمایانی که در زندگی بسر راه من گذاشتی من این تدبیر را بکار بردم و حالا من نمیدانم که نتیجه این تدبیر خوب و یا بد است پس آن را بتو واگزار میکنم.

کــار آن دارد کــه حــق افــــراشــتســـت
آخــــر آن روید کــه اول کاشــتســت

کار آن دارد یعنی اهمیت آن دارد. افراشتن یعنی بلند کردن. میگوید: آن کاری اعتبار دارد که خداوند آن را افراشته است و سرانجام همان چیزی را نتیجه میدهد که خداوند آن را خواسته باشد.( اگر اینچنین است و همه چیز به اراده اوست پس بهشت و جهنم دیگر چه صیغه ایست؟)

هـــر چـــه کـــاری از بــرای او بــکــار
چــون اســـیـــر دوســتــی ای دوســتــدار

هرچه کاری برای او بکار یعنی اینکه اگر که تو روزی کار نیک و خوبی انجام دادی اینها را برای خداوند انجام بده و هیچوقت فکر نکن که خداوند احتیاج دارد که تو برای او کار نیکی انجام بدهی, بدان که او بی نیاز است از آنچه همه ما میتوانیم انجام بدهیم. مولانا میگوید اگر کار نیکوئی کردی و از خدا انتظار مزد آن کار را داشتی پس بدان که تو آن کار را برای خودت کردی و نه برای خدا. تو میخواهی با خدا معامله بکنی در حالیکه خدا اهل معامله نه با تو بلکه با هیچکس نیست. تو اسیر خداوندی ای دوستدار خداوند.

گـــردِ نـــفسِ دزد و کــار او مـــپــــیـــچ
هــرچــه آن نَه کــار حـق هـیــچســت هیچ

نفس در اینجا نفس اماره است که در وجود ماست و خواهش دل نفسانی ماست که امر میکند بزشتیها. کار این نفس اماره هوس و هوسرانی است. میگوید گِرد و پیرامون آن نفس اماره ات و هوسهای او مپیچ یعنی دور نفس اماره ات نگرد. در مصراع دوم میگوید هر آنچه کار حق نباشد هیچ است هیچ و کاملا بی ارزش.( میفرماید بجز راستی هیچ راه دیگری نیست. نفس اماره و وزخرفاتی از این دست، همگی درسهای پا منبریست، اوصولا چیزی بنام نفس اماره نداریم، آدمی براساس طبیعتی که خدا به او داده است، ;حق دارد که طبیعی زندگی کند. خود خدا هم به آدم بی عیب با دید تردید نگاه میکند، آدمی حق اشتباه کردن را دارد و این حق برایش از روز نخست محفوظ مانده است، اسب را برای دویدن بمیدان مسابقه میفرستند نه برای کناره گرفتن از مسابقه و گوشه میدان خزیدن!)

پــیش از انــک روز دیــن پـــیـــدا شــود
نـــزدِ مـــالـــک دزد شــب رســــوا شـــود( این ابیات از مولانا نیست، روز قیامتی وجود ندارد، هرچه هست همین است که امروز میبینی و فردا و پسفردا.)

روز دین روز رستاخیز و یا روز قیامت است و هیچ ارتباطی با هیچ دین و مذهبی ندارد. دین یعنی قانون و قضاوت بر اساس یک قانون. حالا روز دین یعنی روزیکه در باره کارهای تو مطابق قانون داوری و قضاوت میشود. حالا تو هر مذهبی هستی باش. مالک یعنی مالک آن روز قانون. در نزد او (مالک) دزد شب رسوا شود. یعنی کسیکه تسلیم هوا و هوس خودش شد و رفت و مال کسی را دزدید و یا فلان کار کثیف را مخفیانه انجام داد مولانا میگوید پیش از اینکه روز دین او را افشا کند او فبلا در نزد خدا افشا شده است.( خدایشان تا حد یک آخوند کوچک است)

رخــــتِ دزدیده بـــتــدبــیــر و فَـــنــش
مـــــانــــده روز داوری بـــــر گـــــردنش

رخت بمعنی تمام وسائل زندگیست. فن بمنظور ترفند و حیله است. بر گردنش یعنی وبال گردنش. حالا میگوید آن کسیکه رخت و وسائل مردم را دزدیده, آنچه که مردم دارند دزدیده, عقل آنها را دزدیده, هوش و عقیده آنها را دزدیده این هم دزد هست. دزد فقط آن نیست که فقط بیاید و از خانه شما چیزی ببرد. اگر شما خوب فکر میکنید و یک آدم نیک اندیش باشید و او بیاید و شما را آنقدر وسوسه کند که تا شما را بد اندیش بکند، او اندیشه نیک شما را دزدیده, او هم دزد یست با ترفند و حیله. این دزد در روز قانون بر گردنش سنگینی میکند.

صـد هـزاران عـقـــل بــاهــم بــرجهـند
تــا بـــغـــیـــر دام او دامـــی نـــهـــنـــد

دام خــود را ســخــت تــر یــابـنـد و بس
کــی نـــمـــایـد قــــوّتـــــی بــا بــاد خــس؟

در بیت اول: با هم بر جهند یعنی باهم متحد شوند. تا غیر از دام خداوند دام دیگری بگذارند. در بیت دوم دام خود را سخت تر یعنی خیلی سخت ترو مقاوم تر از دام خداوندی و بس یعنی بیشک. میگوید کسیکه خودش تزویر بزند در برابر تزویر خداوند، اگر بگوید این تدبیر و دامی که من گسترده ام از هر دامی محکمتر است و از هر تدبیری استوار تر است حتی از تدبیر خداوند او مانند خاک و خاشاک است و حالا این خس و خاشاک در برابر باد چگونه اثری میتواند داشته باشد؟ جواب اینکه هیچ. تدبیر های ما هم در برابر تدبیر های خداوند مثل خس و خاشاک است و کمترین باد میاید و همه آنها را باخود میبرد. در اینجا یک سؤال برای مولانا پیش میاید که وقتی من این صحبت ها را با خوانندگانم میکنم آنها خواهند گفت پس ما در این دنیا برای چی آمده ایم و در واقع چکاره هستیم؟ چرا خداوند ما را خلق کرده و باین دنیا آورده. مولانا از او این سؤال نشده میفهمد که خوانندهایش این سؤال رادر دلشان دارند. این را میگویند سؤال مقدر. هر معلم خوبی این احساس شاگردان خودش را درک میکند و جواب آن را قبلا آماده میکند. اوهم حالا قبل از اینکه این سؤال از او بشود جواب آن را میدهد.

گــر تـو گـوئــی فــایـدۀ هســتـی چـه بود
در سـؤالـــت فـــایـــده هســت ای عـــنــود

عنود یعنی ای ستیزه گر و ای کسیکه با طبیعت میجنگی و ستیزه میکنی. من میدانم که تو در نهاد خودت این سؤال را داری و میگوئی این حرفهائی را که داری میگوئی پس این هستی چه فایدهای دارد؟ این خداوند ما را خلق کرده و بعد هم میگوید هرچه که مشیّت من است؟ پس این هستی ما برای چیست؟ مولانا میگوید همین سؤالی که میکنی هم فایده داراست زیرا طرح این سؤال در ذهن تو در اثر اندیشه کردن توست و تو میپرسی برای چی خداوند مرا خلق کرده و این اندیشه و فکری را که میکنی بسیار فایده در آن است. برای اینکه این اندیشه و فکر هائی که میکنی تو را به حقایق و جائی بالا تر میرساند کسیکه سؤالی ندارد از همه کمتر چیز یاد میگیرد. لذا یکی از فایدهای وجود تو اینست که تو اندیشه میکنی و سؤال میکنی و جویا میشوی و کنجکاوی میکنی.


گــر نـــدارد ایــــن سؤالـــت فــــایــــده
چــه شــنـویــم ایــن را عَـبَـث بی عـایـده؟

چه شنویم را میخوانیم چشنویم برای جور شدن ریتم شعری. عبث یعنی بیهوده و بی فایده. بی عایده یعنی بی نتیجه که چیزی عاید نمیشود. در بیت قبلی گفت که فایده اینکه تو فکر میکنی حالا اگر تو فکر میکنی که سؤال تو فایده ندارد و عبث و بیهوده و بی فایده هست، من چرا اصلا سؤال تو را که هیچ فایده ندارد بشنوم.

ور ســؤالــت را بســـی فـــا یــده هـاست
پس جــهــان بــی فــایــده آخِــرچــراســت

ور جــهـان از یک جهــت بـی فـایدهست
از جــهــت هــای دگـــر پُــر عایدهســت

فــا یدۀ تــو گـــر مـــرا فــا یــده نــیســت
مـرتورا چون فـایـده ست ازوی مه ایست

در این بیت اگر میگوئی سؤال تو فایده ها دارد و توی آدم ناچیز بقول خودت سؤالت فایده دارد پس این عالم هستی در این جهان فایده ندار؟ تو که یک آدم ناچیزی هستی سوالت با فایده و کل هستی با این عظمت فایده ندارد؟ خداوند در تمام کتابهای مذهبی همه ادیان میگوید من این جهان هستی را نه فقط زمینی را که تو در آن زندگی میکنی با آسمانها و زمین و هرچیز دیگری که در آنها هست با حکمتی آفریده ام و عبث نیافریدم و بازیچه خلق نکردم. حالا تو ادعا داری که فایده داری
ولی عالم هستی خداوند بی فایده است؟

حســن یوســف عـــالــــمـــی را فـــایـــده
گــر چــه بــر اِخــوان عَــبــث بُــد زایده

یوسف سمبل زیبائیست و داستان او هم در مثنوی آمده و ما بعداً بآن برخورد خواهیم کرد. گفته شده اگر که همه زیبائیهای دنیا را بده قسمت بکنیم نُه قسمتش از آن یوسف است و یک قسمت باقی مانده از آن همه زیبائی های دنیاست. این مثال و تجسمی است که برای زیبائی یوسف گفته شده. ولی برادرانش بر این زیبائی او حسودی کردند و حتی او را در چاهی انداختند و وقتی نزد پدرشان یعقوب رسیدند گفتند که گرگ او را دریده. میگوید زیبائی یوسف برای عالم فایده داشت زیرا هرکس باو میرسید شاد و خوشحال می شد و از وجودش لذت میبرد. ولی برای برادرانش یک چیز عبثی بود و فایده که نداشت ضرر هم داشت و آنها میخواستند او را بکشند و او را بچاه انداختند. مولانا میخواهد بگوید آن چیزی را که تو فایده حساب میکنی ممکن است دیگری ضرر حساب بکند و برعکس آن چیزی را که تو بی فایده حساب میکنی ممکن است دیگری فایده حساب بکند. اینها فقط بداوری تو نیست.
لــحـــن داودی چــنــان مــحــبـــوب بــود
لــیــک بــر مــحـروم بـانـگ چـــوب بود

حضرت داود از پیامبران بنی اسرائیل معروف است به خُوش صدائی و نغمه زیبا داشتن. هنوز هم دارند با این تکنولوزی جدید میگردند که آن امواج صوتی داود را پیدا کنند. چون امواج صوتی از بین نمیرود. بقول آن عرفا و شعرای نازک اندیش وقتیکه نغمه سر میداد مرغ و ماهی بخواب میرفتند و آرامش پیدا میکردند. و وقتی ذبونش ( نی) را مینواخت همه را تحت تأثیر قرار میداد، حالا کسیکه اصلا کَر بود و هیچ صدائی نمی شنید ویا اصلا آهنگ موسیقی نمیشناخت و یا صدای خوب را نمیشناخت برای او نغمه داود مثل صدای شکستن یک چوب بود و هیچ اثری در آنگونه اشخاص نداشت.
آب نــیــل از آب حـَــیـــوان بُـــد فـــزون
لــیــک بــرمــحروم و مــنـکــربـود خون

آب حَیوان یعنی آب حیات. حیوان از کلمه حی است که یعنی زنده. فزون یعنی برتر و بالاتر. وقتی که فرعون حضرت موسی را با پیروانش تعقیب میکرد و اینها برود نیل رسیدند و دیگر راهی نداشتند که بروند و آنها بدستور موسی برود نیل زدند و آن رود نیل شکاف برداشت و اجازه داد که موسی و پیروانش عبور کنند و آنها از شر فرعون رهائی پیدا کردند ولی وقتیکه همان کار را فرعون و لشکریانش خواستند بکنند همه آنجا کشته شدند و رود نیل پُر از خون شد. پس آن آب نیل برای یهودیانِ پیرو موسی از آب زندگی و حیات هم بر تر بود و بقول مولانا بُد فزون. میخواهد بگوید همان آبیکه برای یهودیان آب حیات بود برای فرعونیان خون بود. پس باید ما در زندگی خودمان دست از قضاوتهای چه کسی خوب است و چه کسی بد است دست بر داریم و قضاوتهائی که مستقیما بر وفق میل باطنی ما منطبق است مطلقا خود داری کنیم.( طبق معمول و بروش کآخوندی تمامی اینها را گفت تا نگوید دلیل آمدن آدمی چیست و اگر قرار بر این است که هر خوب و بدی مشیت الهی باشد پس تکلیف آدمی و اینکه او این وسط چکاره است، را مشخص نکرد. پاسخ پرسش را با سفسطه دادن، بدرد پامنبریها میخورد. این ابیاتی که روز قیامتی هست و همه چیز مشیت الهیست را از مثنوی باید پاک کرد چراکه اینها چیزی بجز تراوشات ذهن مریض شاگردان اهریمن نیست، و برای آویختن به افکار متعالی مولانا، وصله های بیقواره، زشت و ناجوریست.)

بقیه داستان در قسمت دوم.

هیچ نظری موجود نیست: