۲۰.۲.۰۱

معنی آن نبود که کور و کر کند




تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت ششم:

معنی تو صورتست وعاريت
بر مناسب شادی و بر قافيت
معنی آن باشد که بستاند ترا
بی نياز از نقش گرداند ترا
معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشق تر کند
کور را قسمت خيال غم فزاست

۱۹.۲.۰۱

ایـن رهــا کــن عشـــقـــهــای صـــورتـــی


تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت پنجم:

هر چه محسوس است او رد می‌کند
وانچ ناپیداست مسند می‌کند
عشق او پیدا و معشوقش نهان
یار بیرون فتنهٔ او در جهان
این رها کن عشقهای صورتی
نیست بر صورت نه بر روی ستی
آنچ معشوقست صورت نیست آن
خواه عشق این جهان خواه آن جهان
آنچ بر صورت تو عاشق گشته‌ای
چون برون شد جان چرایش هشته‌ای
صورتش بر جاست این سیری ز چیست
عاشقا وا جو که معشوق تو کیست
آنچ محسوسست اگر معشوقه است
عاشقستی هر که او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون می‌کند
کی وفا صورت دگرگون می‌کند
پرتو خورشید بر دیوار تافت
تابش عاریتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم
وا طلب اصلی که تابد او مقیم
ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش
خويش بر صورت پرستان ديده بيش
پرتو عقلست آن بر حس تو
عاريت ميدان ذهب بر مس تو
چون زراندودست خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهد تر پيره خر
چون فرشته بود همچون ديو شد
کان ملاحت اندرو عاريه بد
اندک اندک ميستانند آن جمال
اندک اندک خشک ميگردد نهال
کان جمال دل جمال باقيست
دولتش از آب حيوان ساقيست
خود هم او آبست و هم ساقی و مست
هر سه يک شد چون طلسم تو شکست
آن يکی را تو ندانی از قياس
بندگی کن ژاژ کم خا ناشناس

۱۸.۲.۰۱

از آنکه, خواجه بازار فسق و عصیانم

ایمنی از تــو مــهـابــت هــم ز تو



تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت چهارم:
 
چون شبانه از شتر آمد به زیر
کرد گفتش منزلم دورست و دیر
بر نشستی اشترم را از پگاه
جو رها کردم کم از اخراج کاه
گفت تا اکنون چه می‌کردیم پس
هوش تو کو نیست اندر خانه کس
طبل افلاسم به چرخ سابعه
رفت و تو نشنیده‌ای بد واقعه
گوش تو پر بوده است از طمع خام
پس طمع کر می‌کند کور ای غلام
تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان
مفلسست و مفلسست این قلتبان
تا بشب گفتند و در صاحب شتر
بر نزد کو از طمع پر بود پر
هست بر سمع و بصر مهر خدا
در حجب بس صورتست و بس صدا
آنچ او خواهد رساند آن به چشم
از جمال و از کمال و از کرشم
و آنچ او خواهد رساند آن به گوش
از سماع و از بشارت وز خروش
کون پر چاره‌ست هیچت چاره نی
تا که نگشاید خدایت روزنی
گرچه تو هستی کنون غافل از آن
وقت حاجت حق کند آن را عیان
گفت پیغامبر که یزدان مجید
از پی هر درد درمان آفرید
لیک زان درمان نبینی رنگ و بو
بهر درد خویش بی فرمان او
چشم را ای چاره‌جو در لامکان
هین بنه چون چشم کشته سوی جان
این جهان از بی جهت پیدا شدست
که ز بی‌جایی جهان را جا شدست
باز گرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی
جای دخلست این عدم از وی مرم
جای خرجست این وجود بیش و کم
کارگاه صنع حق چون نیستیست
جز معطل در جهان هست کیست
یاد ده ما را سخنهای دقیق
که ترا رحم آورد آن ای رفیق
هم دعا از تو اجابت هم ز تو
ایمنی از تو مهابت هم ز تو
گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن
مصلحی تو ای تو سلطان سخن
کیمیا داری که تبدیلش کنی
گرچه جوی خون بود نیلش کنی
این چنین میناگریها کار تست
این چنین اکسیرها اسرار تست
آب را و خاک را بر هم زدی
ز آب و گل نقش تن آدم زدی
نسبتش دادی و جفت و خال و عم
با هزار اندیشه و شادی و غم
باز بعضی را رهایی داده‌ای
زین غم و شادی جدایی داده‌ای
برده‌ای از خویش و پیوند و سرشت
کرده‌ای در چشم او هر خوب زشت

۱۷.۲.۰۱

ما ندانیم و نشنویم آوا



من نخواهم کرد زندان مرده را



 
تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت سوم:

گفت قاضی مفلسی را وا نما
گفت اینک اهل زندانت گوا
گفت ایشان متهم باشند چون
می‌گریزند از تو می‌گریند خون
وز تو می‌خواهند هم تا وارهند
زین غرض باطل گواهی می‌دهند
جمله اهل محکمه گفتند ما
هم بر ادبار و بر افلاسش گوا
هر که را پرسید قاضی حال او
گفت مولا دست ازین مفلس بشو
گفت قاضی کش بگردانید فاش
گرد شهر این مفلس است و بس قلاش
کو بکو او را منادیها زنید
طبل افلاسش عیان هرجا زنید
هیچ کس نسیه بنفروشد بدو
قرض ندهد هیچکس او را تسو
هر که دعوی آردش اینجا بفن
بیش زندانش نخواهم کرد من
پیش من افلاس او ثابت شدست
نقدو کالا نیستش چیزی بدست
آدمی در حبس دنیا زان بود
تا بود کافلاس او ثابت شود

۱۴.۲.۰۱

پيش او هيچست لوت شصت کس


تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت دوم:
با وکيل قاضی ادراکمند
اهل زندان در شکايت آمدند
که سلام ما به قاضی بر کنون
بازگو آزار ما زين مرد دون
کندرين زندان بماند او مستمر
ياوه تاز و طبل خوارست و مضر
چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت بیصلا و بيسلام
پيش او هيچست لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوييش بس
مرد زندان را نيايد لقمه ای
در زمان پيش آيد آن دوزخ گلو
حجتش اينکه خدا گفتا کلوا
زين چنين قحط سه ساله داد داد
ظل مولانا ابد پاينده باد
يا ز زندان تا رود اين گاوميش
يا وظيفه کن ز وقفی لقمه ايش
ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن المستغاث المستغاث
سوي قاضی شد وکيل با نمک
گفت با قاضی شکايت يک بيک
خواند او را قاضی از زندان به پيش
پس تفحص کرد از اعيان خويش
گشت ثابت پيش قاضی آنهمه
که نمودند از شکايت آن رمه
گفت قاضی خيز ازين زندان برو
سوی خانه مردريگ خويش شو
گفت خان و مان من احسان تست
همچو کافر جنتم زندان تست
گر ز زندانم برانی تو برد
خود بميرم من ز تقصيری و کد
همچو ابليسی که ميگفت ای سلام
رب انظرني الي يوم القيام
کاندرين زندان دنيا من خوشم
تا که دشمن زادگان را ميکشم
هر که او را قوت ايمانی بود
وز برای زاد ره نانی بود
ميستانم گه به مکر و گه به ريو
تا برآرند از پشيمانی غريو
گه به درويشی کنم تهديدشان
گه به زلف و خال بندم ديدشان
قوت ايمانی درين زندان کمست
وانک هست از قصد اين سگ در خمست
از نماز و صوم و صد بيچارگی
قوت ذوق آيد برد يکبارگی
استعيذ الله من شيطانه
قد هلکنا آه من طغيانه
يک سگست و در هزاران ميرود
هر که در وی رفت او او ميشود
هر که سردت کرد می دان کو دروست
ديو پنهان گشته اندر زير پوست
چون نيابد صورت آيد در خيال
تا کشاند آن خيالت در وبال
گه خيال فرجه و گاهی دکان
گه خيال علم و گاهی خان و مان
هان بگو لا حولها اندر زمان
از زبان تنها نه بلک از عين جان .

شکایت کردن اهل زندان پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس:

۱۳.۲.۰۱

تو مــکــانــی، اصــلِ تـو درلا مــکــان



تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت اول

بود شخص مفلسی بيخان و مان
مانده در زندان و بند بی امان
لقمه زندانيان خوردی گزاف
بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
زهره نه کس را که لقمه نان خورد
زانک آن لقمه ربا گاوش برد
هرکه دور از دعوت رحمان بود
او گداچشمست اگر سلطان بود
مر مروت را نهاده زير پا
گشته زندان دوزخی زان نان ربا
گر گريزد بر اميد راحتی
زآنطرف هم پيشت آيد آفتی
هيچ کنجی بی دد و بی دام نيست
جز بخلوتگاه حق آرام نيست
کنج زندان جهان ناگزير نيست
بی پامزد و بی دق الحصير
والله ار سوراخ موشی در روی
مبتلای گربه چنگالی شوی
آدمی را فربهی هست از خيال
گر خيالاتش بود صاحب جمال
ور خيالاتش نمايد ناخوشی
ميگذارد همچو موم از آتشی
در ميان مار و کژدم گر ترا
با خيالات خوش آن دارد خدا

۱۲.۲.۰۱

زیست شناسی اقیانوس، عروس دریایی، امپراتوری صفوی


ارنست هکل زیست‌شناس آلمانی مینویسد، کتاب زیست شناسی بجا مانده از امپراتوری صفوی اعجاب انگیز است، این کتاب آنچنان دقیق مشخصات موجودات دریایی را تشریح و ترسیم کرده که امروزه با تکنولوژی پیشرفته امکان آن نیست، یک نمونه از این کتاب معرفی عروس دریایی است که تصاویر آن در زیر قرار داده میشود.

این تو کی باشی؟ که تو آن اوحدی



آنچه که ازداستان فروش خر توسط یاران هم کیش میتوان دریافت، از نظر من بدین شرح است؛
۱- مولانا میفرماید: شما فقر را از جامعه بزدا، سپس نتیجه آنرا که پاک شدن نیم بیشتر جرائم و جنایات و گناهان در جامعه است را شاهد باش. برطبق تعالیم اسلام، جاییکه آدمی از گرسنگی درسختی است، خوردن مردار حلال است، پس چرا باید از فقیری که بخاطر فقر درحال سختی است و دست بدزدی میزند ایراد گرفت؟

۲- در ایران تا دویست سال پیش گدایی و دریوزگی بزرگترین ننگ بود و درنتیجه کسانی که قادر به انجام کار نبودند و مال و ملک و خویش و کمک هم نداشتند، به لباس سوفییان درآمده و کشکول بدست میگرفتند تا بدین ترتیب از ننگ گدایی درآیند. و همه کسانیکه ادعای سوفیگری داشتند درواقع سوفی واقعی که بخاطر معنویات از دنیا بگذرد نبودند.

۳- اعتماد خوب است،محتاط بودن و به عواقب اعتماد اندیشیدن از آن بهتر و این شامل همه، غریبه و آشنایان، میشود.

۴- من به این نتیجه رسیدم که کسی در دنیا معنای واقعی سماع را نمیداند و این تاسف برانگیز است، و شاید صلاح اینست که کسی از معنای واقعی سماع اطلاع نیابد.

۵- مولانا بحث تقدیر و یا قسمت و یا تکلیف از پیش تعیین شده را مطرح میکند و آنرا قبول دارد. و اینکه کجا جبر است و کجا اختیار هنوز یک بحث داغ است.

۶- مولانا از مقلد بیشتر از عمل تقلید انزجار دارد و آنرا بشدت منع میکند.

۷-هر که با تو گرم میگیرد و نوازش میکند‌ و لبخند میزند، حتما آدم مهربانی نیست! شاید اهریمنیست که برای رسیدن به هدف ضربه زدن بتو، زیبا شده است.
۸- آدمی میبایستی زندگی را با خرد بگذراند و زمانی که تمامی تلاش خود را کرد، همه راه های ممکن را آزمود، و هنوز درمانده بود، تازه اینزمان است که از خدای خود میخواهد که او را راهنمایی کند( راهنمای کردن با اینکه خدایا خودت درست کن فرق دارد) و اگر کسی شتر خود را به امید خدا رها کرد ابلهیست که خدای خود را تا حد شتربان کوچک کرده است، مولانا میفرماید: تو کلاه خود را محکم نگاهدار که باد آنرا نبرد، درغیر اینصورت نمیتوانی از خدا بخواهی که به باد دستور دهد کلاه بتو بازگرداند!

۱۱.۲.۰۱

فروش خربخش سوم


فروختن صوفیان بهینه مسافر را جهت سماع قسمت سوم:

خلق را تقليدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر آن تقليد باد
خاصه تقليد چنين بيحاصلان
خشم ابراهيم با بر آفلان
عکس ذوق آن جماعت ميزدی
وين دلم زان عکس ذوقی ميشدی
عکس چندان بايد از ياران خوش
که شوی از بحر بی عکس آب کش
عکس کاول زد تو آن تقليد دان
چون پياپب شد شود تحقيق آن
تا نشد تحقيق از ياران مبر
از صدف مگسل نگشت آن قطره در
صاف خواهی چشم و عقل و سمع را
بر دران تو پرده هاي طمع را
زانک آن تقليد صوفی از طمع
عقل او بربست از نور و لمع
طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع
مانع آمد عقل او را ز اطلاع
گر طمع در آينه بر خاستی
در نفاق آن آينه چون ماستی 
گر ترازو را طمع بودی به مال
راست ک گفتی ترا زو وصف حال
هر نبیی گفت با قوم از صفا
من نخواهم مزد پيغام از شما
من دليلم حق شما را مشتری
داد حق دلاليم هر دو سری
چيست مزد کار من ديدار يار
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار
چل هزار او نباشد مزد من
کی بود شبه شبه در عدن
يک حکايت گويمت بشنو بهوش
تا بدانيکه طمع شد بند گوش
هر که را باشد طمع الکن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پيش چشم او خيال جاه و زر
همچنان باشد که موب اندر بصر
جز مگر مستی که از حق پر بود
گرچه بدهی گنجها او حر بود
هر که از ديدار برخوردار شد
اينجهان در چشم او مردار شد
ليک آن صوفی ز مستی دور بود
لاجرم در حرص، او شبکور بود
صد حکايت بشنود مدهوش حرص
درنيايد نکته ای در گوش حرص.

۹.۲.۰۱

فروش خر قسمت دوم




فروختن صوفيان بهيمه مسافر را جهت سماع بخش دوم:

از ره تقليد آن صوفی همين
خر برفت آغاز کرد اندر حنين
شادی آمد غصه از خاطر برفت
خر برفت و خر برفت و خر برفت
چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع
خانگه خالی شد و سوفی بماند
گرد از رخت آن مسافر ميفشاند
رخت از حجره برون آورد او
تا بخر بر بندد آن همراه جو
تا رسد در همرهان او ميشتافت
رفت در آخر خر خود را نيافت
گفت آن خادم بآبش برده است
زانک خر دوش آب کمتر خورده است
خادم آمد گفت سوفی خر کجاست
گفت خادم ريش بين جنگی بخاست
گفت من خر را بتو بسپرده ام
من ترا بر خر موکل کرده ام
از تو خواهم آنچ من دادم بتو
باز ده آنچ فرستادم بتو
بحث با توجيه کن حجت ميار
آنچ من بسپردمت وا پس سپار
گفت پيغامبر که دستت هر چه برد
بايدش در عاقبت وا پس سپرد
ور نه ای از سرکشی راضی بدين
نک من و تو خانه قاضی دين
گفت من مغلوب بودم سوفیان
حمله آوردند و بودم بيم جان
تو جگربنده ميان گربگان
اندر اندازی و جویی زان نشان
درميان صد گرسنه گرده ای
پيش صد سگ گربه پژمرده ای
گفت گيرم کز تو ظلما بستدند
قاصد خون من مسکين شدند
تو نيایی و نگویی مر مرا
که خرت را ميبرند ای بينوا
تا خر از هر که بود من وا خرم
ورنه توزيعب کنند ايشان زرم
صد تدارک بود چون حاضر بدند
اينزمان هر يک به اقليمی شدند
من که را گيرم که را قاضی برم
اين قضا خود از تو آمد بر سرم
چون نيایی و نگویی ای غريب
پيش آمد اين چنين ظلمی مهيب
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زين کارها
تو همي گفتب که خر رفت ای پسر
از همه گويندگان با ذوق تر
باز ميگشتم که او خود واقفست
زين قضا راضيست مردی عارفست
گفت آنرا جمله ميگفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
خلق را تقليدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر آن تقليد باد

مولانا در قسمت اول این داستان در حالیکه داستان صوفی مسافر و خانقاهی که بآن وارد شد را تعریف میکرد بحث جالبی را پیش کشیده بود و موضوع این بحث بود تقلید و مقلد در مقابل تحقیق و محقق.

تلفیقی از هنر و معماری امپراتوری صفوی در تمامی دنیا


۷.۲.۰۱

بس فسادی کر ضرورت شد صلاح



فروختن صوفيان بهيمه مسافر را جهت سماع بخش نخست:
سوفی در خانگه از ره رسيد
مرکب خود برد و در آخر کشيد
آبکش داد و علف از دست خويش
نه چنان سوفیی که ما گفتيم پيش
احتياطش کرد از سهو و خباط
چون قضا آيد چه سودست احتياط
سوفیان تقصير بودند و فقير
کاد فقر ان يعي کفرا يبير(فقر مادر افساد است)
ای توانگر که تو سيری هين مخند
بر کژی آن فقير دردمند
از سر تقصير آن سوفی رمه
خرفروشی درگرفتند آنهمه
کز ضرورت هست مرداری مباح
بس فسادی کز ضرورت شد صلاح
هم در آندم آن خرک بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند

۶.۲.۰۱

زنده شدن استخوانهای مردار بفرمان ایزد



آنچه که از داستان زنده شدن استخوانها بخواست ایزد از دفتر دوم مثنوی مولوی میتوان آموخت از نظر من بشرح زیر است:
۱- مولانا مانند فردوسی کبیر انسان را به سه بخش، جان و خرد و تن تقسیم میکند. فردوسی با پندار و گفتار و کردار نیک بین این سه هماهنگی ایجاد میکند و مولانا نیز همین کار را بدین صورت بیان میکند که: روح (جان) به مغز( خرد) دستور میدهد و مغز به بدن ( تن). یعنی هر چقدر روح و یا جانت بری از هرگونه پلشتی و پلیدی باشد، مغزت بهتر عمل کرده و در نتیجه تنت سالمتر و بانشاطتر و آرامتر و خوشبخت تر است و یا روح سالم موجب بدن سالم است.
۲- آدمی برای اینکه قدر داشته هایش را بداند، برود و در مجالس گریه و عزا شرکت کند، و بنگرد به مردمی که برای از دست دادن مالی، کسی، داشته ای، چگونه زجه میزنند. معروف است که حکیمی از بیشمار حکمای ایرانی، افراد نا امید و غمگین و بی انگیزه را با خود به قبرستان میبرد و در آنجا با آنان قدم زده و در مورد فلسفه زندگی با آنان گفتگو میکرد.
زانک ایشان در فراق فانیند، غافل از لعل بقای کانیند.
۳- مولانا میفرماید دلیل اینکه مردم برای مال دنیا تا پای جان حرص میزنند و از هرگونه پلیدی رویگردان نیستند، تقلید از یکدیگر است. یک مثال عامیانه میگوید: عروس هنرمند جاری و خواهر شوهر و گاها مادر شوهر را نیز هنرمند میکند. چون مردم با هم چشم و همچشمی دارند و بهمدیگر نگاه کرده و با هم در همه موارد رقابت کرده و از هم تقلید و کپی میکنند. و بهمین دلیل هم دنیای عظیم و بی در و پیکر مد و تازه ها بوجود آمده و که با استفاده از این نقطه ضعف آدمی میلیونها پول را راهی جیب سازنده هایش میکند. همسایه میخواهد مانند همسایه اش ثروتمند باشد، پس میرود و شبروی میکند، برادر میرود و دهها داروی مضر و مخرب را بر روی خود امتحان میکند تا مانند برادر عضلات محکم داشته باشد، و از همه این تقلیدها بدتر تقلید از مبلغان دین است که خود کهنه آموزند و مانند طوطی آنچه از نفر پیشین یاد گرفته اند، تکرار میکنند بدون اینکه اصولا از محتوای آن چیزی دریافته و یا بهره ای برده و یا اصلا دنبال این باشند که مطلبی که میگویند، بامحتواست و یا خیر! مولانا بشدت به آخوندهای سطحی و میمون صفت ایراد گرفته و آنان را به سخره و ریشخند میگیرد و به همینجا بسنده نکرده و تیغش را بطرف گروه و یا گله مقلدین گرفته و بیشتر از آخوندها به مقلدین آنان میتازد. مولانا حتی در کار نیک هم کپی بودن را نمیپسندد و آنرا رد کرده و در اصل بودن تأکید دارد.
زانک تقلید افت هر نیکویست
که‌‌ بود تقلید، اگر کوه قویست
- کسی که عزیز خدا را برنجاند به مصیبت گرفتار آید. و عزیز خدا کیست؟ عزیز خدا پارسایست که علاوه بر اینکه از پلیدیها پرهیز میکند بلکه دعای شبانروزیش نزدیکی بخداست و نه خواست آرزوهای دور و دراز! عزیز خدا، دستها را بهم میآورد و از ته دل از خدا میخواهد خود را ازو نگیرد. مولانا میفرماید این آخوندی که هی خدا خدا میکند مانند خری است که قرآن را برای کمی کاه و یونجه میکشد و منظور از خدا خدا کردنش رسیدن به خدا نیست و تنها دنبال فریفتن مردم و در نتیجه رسیدن به مال دنیاست و اینرا ملت ایران پس از ۴۳ سال هنوز در شکند!
۵- آدمی به اندازه روزی مقرر شده استفاده میکند و بیش از آن پس انداز میشود برای وراث! که معمولا کسانی هستند که شخص از آنها در زندگی دل خوشی نداشته، مانند عروس و یا داماد نامهربان! و گاهی شخص روزی بسیار کمی به اندازه کاه دارد ولی حرص مال اندوزیش به اندازه کوه است و برای جمع آوری مال از هیچ جنایتی رویگردان نیست، مالی که هیچگاه خرج خود او نمیشود. بنابر اعتقاد عرفای ایرانی، شخص تا زمانی زنده است که روزیش از طرف خدا مقرر است و زمانی که دیکر روزی در این دنیا نداشته باشد، میمیرد. زرتشت شریف میفرماید: مطمئن باش هیچکس روزی ترا نمیتواند بخورد، چون فقط برای تو تعیین شده است. و چرا اینرا به آدمی میآموزد؟ چون میداند که کینه و نفرت واقعی زمانی در آدمی بوجود میآید و از وجودش بهیچ عنوان پاک نمیشود، که متقاعد گردد که حقش توسط فرد یا گروهی گرفته و خورده شده و میشود. و درست بهمین دلیل برای اینکه بین ملتها دشمنی و کینه واقعی و پایدار بوجود آورند، کتب تاریخی جعلی مینویسند و جعلیات را بخورد ملتها میدهند. مثلا به کشورهای جدا شده از سرزمین مادر یعنی ایران، نمیگویند که ایرانی اند، بلکه به آنها تلقین میکنند که ایران هزاران سال بزور آنان را گرفته بوده و امروز هم سعی در بازپس گیری دوباره آنهاست

۶- اگر آدما قدر و ارزش انسانهای متفکر و صالح را بدانند، بجاییکه به او فحاشی کنند، می آیند و راه حل مشکلاتشان را میپرسند، ولی یک ابله مانند خری که در درون آب زلال میشاشد، و قدر آنرا نمیداند، به مردم انگشت شمار خردمند بیحرمتی کرده و در مقابل آنان سخیف است. و بدین ترتیب خود را از سعادت و رستگاری محروم میکند.
مولانا در ادامه با مثال دیگری در تقبیح عمل تقلید میفرماید:
خاريدن روستایی در تاريکی شير را بظن آنک گاو اوست
روستایی گاو در آخر ببست
شير گاوش خورد و بر جايش نشست
روستایی شد در آخر سوی گاو
گاو را ميجست شب آن کنج کاو
دست ميماليد بر اعضای شير
پشت و پهلو گاه بالا گاه زير
گفت شير از روشنی افزون شدی
زهره اش بدريدی و دل خون شدی
اينچنين گستاخ زان ميخاردم
کو درين شب گاو ميپنداردم
حق همی گويد که ای مغرور کور
نه ز نامم پاره پاره گشت طور
از من ار کوه احد واقف بدی
پاره گشتی و دلش پر خون شدی
از پدر وز مادر اين بشنيده ای
لاجرم غافل درين پيچيده ای
گر تو بی تقليد ازين واقف شوی
بی نشان از لطف چون هاتف شوی
بشنو اين قصه پی تهديد را
تا بدانی آفت تقليد را.

۵.۲.۰۱

همچو خر مصحف کشد از بهر کاه


قصه زنده شدن استخوانها بدعای عیسی قسمت دوم:

ز ابر گريان شاخ سبز و تر شود
زانک شمع از گريه روشن تر شود
هرکجا نوحه کنند آنجا نشين
زانک تو اوليتری اندر حنين
زانک ايشان در فراق فانیند
غافل از لعل بقای کانیند
زانک بر دل نقش تقليدست بند
رو به آب چشم بندش را برند
زانک تقليد آفت هر نيکويست
که بود تقليد اگر کوه قويست
گر ضريری لمترست و تيز خشم
گوشت پاره ش دان، چو اورا نيست چشم
گر سخن گويد ز مو باريکتر
آن سرش را زان سخن نبود خبر
مستی دارد ز گفت خود وليک
از بر وی تا به می راهيست نيک
همچو جويست او نه او آبی خورد
آب ازو بر آبخوران بگذرد
آب در جو زان نميگيرد قرار
زانک آن جو نيست تشنه و آبخوار
همچو نایی ناله زاری کند
ليک بيگاری خريداری کند
نوحه گر باشد مقلد در حديث
جز طمع نبود مراد آن خبيث
نوحه گر گويد حديث سوزناک
ليک کو سوز دل و دامان چاک
از محقق تا مقلد فرقهاست
کين چو داوودست و آن ديگر صداست
منبع گفتار اين سوزی بود
وان مقلد کهنه آموزی بود
هين مشو غره بدان گفت حزين
بار بر گاوست و بر گردون حنين
هم مقلد نيست محروم از ثواب
نوحه گر را مزد باشد در حساب
کافر و مؤمن خدا گويند ليک
درميان هر دو فرقی هست نيک
آن گدا گويد خدا از بهر نان
متقب گويد خدا از عين جان
گر بدانستب گدا از گفت خويش
پيش چشم او نه کم ماندی نه بيش
سالها گويد خدا آن نان خواه
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه
گر بدل درتافتی گفت لبش
ذره ذره گشته بودی قالبش
نام ديوب ره برد در ساحری
تو بنام حق پشيزب ميبری.

زابــرِ گــریــان شــاخ ســبــز و َتــرشود
زانکِ شــمـع از گــریــه روشن تــر شـود
زابر گریان یعنی از ابری که میبارد. سبز و تر شود یعنی گیاهان سبز میشوند و همه جا از آب باران تر و تازه میشود. در مصراع دوم میگوید که شمع هم گریه میکند و این گریه شاید باعث شود که شمع روشن تر شود. علتش اینست که وقتی مواد سوخته شده شمع در بالای شمع جمع شد آنوقت نخ وسط شمع سوخت بیشتری دارد و شعله اش کشیده تر میشود و لذا نور بیشتری را بوجود میاورد. شمع دل ما انسانها هم از گریه جانمان روشن تر میشود!! همینطور که درختان و گیاهان از لطافت باران ابر بهاری تراوت خودشان را پیدا میکنند, ما هم بخاطر بدست آوردن معنویت گریه درونی بکنیم تراوت ما بیشتر میشود.

نوش کن می نوش


من زرتشتی نیستم، و از تعالیم کامل زرتشت تقریبا بیخبرم، و تنها سه سخن از تعالیم او بمن رسیده که میفرماید:

۱- ابتدا پندار نیک داشته باش که ترا به گفتار نیک میرساند و آن گفتار نیک موجب کردار نیک تو میگردد. و کردار نیک موجب آرامش تو و اطرافیانت میباشد.

۲- هرچه کنی بخود کنی، گر همه نیک و بد کنی. هر عمل و یا کرداری که از تو سر میزند درواقع کاریست که درحق خود کردی! و این یک سخن بسیار ژرف و بحث‌ بسیار گسترده ایست که هر کسیرا توان درک و هضمش نیست.

۳- هیچ راهی نیست بجز راه راستی.

و براستی برای زیبا بود و زیبا زندگی کردن و زیبای پخش کردن و زیبایی به ارث گذاشتن، آیا برای آدمی چیز بیشتری از این سه درس لازم است؟

کتاب داستانهای تخیلی در دوران امپراتوری صفوی


در سال ۱۵۶۵، کتابفروشیهای پارسی در دوران 
امپراتوری صفوی قرن ۱۶ میلادی کتاب داستان تخیلی را منتشر کردند که شامل ۱۲۰ ‌تصویر از چهره‌های فوق‌العاده عجیب و غریب بود.این تصاویر بر روی صفحات نازکی از جنس چوب با ظرافت شگفت انگیزی حکاکی شده و بسیار جالب توجه میباشند. این مجموعه یکی از خلاقانه‌تر و پیچیده‌تر خلاقیت‌های هنر ایرانی دوران امپراتوری صفوی نامیده شده است. متاسفانه این مجموعه بینظیر در سال ۱۸۶۹ و در دوران قاجارها همراه با برخی کتب ارزشمند دیگر توسط لوئیس پرین به پاریس برده شده و ترجمه گشته و امروزه بنام او ثبت شده است، هرچند گفته میشود که نقاشیها کار صنعتگران ایرانیست و تنها داستانها از اوست که دروغی بیشرمانه است.


۴.۲.۰۱

ای امیر آب، مارا زنده کن



زاهدی را گفت يارب در عمل
کم گری تا چشم را نايد خلل(کم گریه کن تا کور نشی)
گفت زاهد از دو بيرون نيستحال
چشم بيند يا نبيند آن جمال
گر ببيند نور حق خود چه غمست
در وصال حق دو ديده چه کمست
ور نخواهد ديد حق را گو برو
اين چنين چشم شقی گو کور شو
غم مخور از ديده کان عيسی تراست
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست
عيسی روح تو با تو حاضرست
نصرت از وی خواه کو خوش ناصرست
ليک بيگار تن پر استخوان
بر دل عيسی منه تو هر زمان
همچو آن ابله که اندر داستان
ذکر او کرديم بهر راستان
زندگی تن مجو از عيسیت
کام فرعونی مخواه از موسیت
بر دل خود کم نه انديشه معاش
عيش کم نايد تو بر درگاه باش
اين بدن خرگاه آمد روح را
يا مثال کشتی مر نوح را
یارچون باشد بيابد خرگهی
خاصه چون باشد عزيز درگهی.

در اوایل دفتر دوم داستانی را مرور کردیم در ارتباط با عیسی و همراه او که در مسیری میگذشتند و بجائی رسیدند که چند تکه استخوان ریخته بود و همراه  از عیسی اسم اعظم خداوند را جویا شد ولی عیسی اسم اعظم را بهمراه خود نگفت و باو تذکر داد که در مقامی نیست که اسم اعظم را بداند و بخواهد مرده ای را زنده کند. آن همراه از روی هوس و نادانی به عیسی خواهش تمنا و اصرار کرد که اگر اسم اعظم را بمن نمیگوئی پس خودت اینکار را بکن. عیسی در اثر پافشاری خیلی زیاد آن ابله بتنگ آمد و بخواسته او تن در داد وبا او موافقت کرد. مولانا در اینجا داستان را نیمه تمام گذارد و در این قسمت مجددا به داستان عیسی برمیگردد و میفرماید:

داستان زنده شدن استخوانها بدعای عیسی قسمت اول 
   
خواند عیسی نام حق بر استخوان
از برای التماس آن جوان
 حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان بر جست یک شیر سیاه
پنجه‌ای زد کرد نقشش را تباه
 کله‌اش برکند مغزش ریخت زود
معز جوزی کاندرو مغزی نبود
 گر ورا مغزی بدی اشکستنش
حود نبودی نقص الا بر تنش
 گفت عیسی چون شتابش کوفتی
گفت زان رو که تو زو آشوفتی
 گفت عیسی چون نخوردی خون مرد
گفت در قسمت نبودم رزق خورد
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صیدخود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار ما را وا رهان
طعمه بنموده بما وان بوده شست
آنچنان بنما بما آنرا که هست
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار
 گر مرا روزی بدی اندر جهان
خودچه کارستی مرا با مردگان
 این سزای آنک یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیزد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر
او بجای پا نهد در جوی سر
 او بیابد آنچنان پیغامبری 
میرآبی زندگانی‌پروری
 چون نمیرد پیش او کز امر کن
ای امیرآب ما را زنده کن
هین سگ نفس ترا زنده مخواه
کو عدو جان تست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
 سگ نه‌ای بر استخوان چون عاشقی
دیوچه وار از چه بر خون عاشقی
آنچه چشمست آن که بیناییش نیست
زامتحانها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظنها را گاه گاه
این چه ظنست این که کور آمد ز راه
دیده آ بر دیگران نوحه‌گری
مدتی بنشین و بر خود می‌گری

با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان


رفتی و همچنان بخیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری
فکرم بمنتهای جمالت نمیرسد
کز هرچه در خیال من آمد نکوتری
مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت
تا ظن برم که روی تو ماهست یا پری
تو خود فرشته ای نه از این گل سرشته ای
گر خلق از آب و خاک، تو از مشک و عنبری
ما را شکایتی ز تو گر هست هم بتوست
کز تو بدیگران نتوان برد داوری
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
تا دوست در کنار نباشد بکام دل
از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری
گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست
زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری
چندانکه جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری
سعدی بوصل دوست چو دستت نمیرسد
باری بیاد دوست زمانی بسر بری.
سعدی کبیر