۳.۲.۰۱

محیط زیست ایران در قرن ۱۷ و یا ۱۶۴۸ تا ۱۶۹۶



گروهی ‌از سینی های ‌تزئینی قرن هفدهم ایران که بروی آنهامینیاتورهایی از طبیعت ایران قرن ۱۷ میلادی و دوران امپراتوری صفوی نقاشی شده است. این نقاشیها بر روی صفحات مسی با هنر مسگری در اصفهان خلق شده اند. متاسفانه تمامی این سینیها در چپاولهای متعدد از ایران ربوده شده و در غرب در کلکسیونهای خصوصی و در موزه ها نگاهداری میشود بدون اینکه نام صاحب اثر و یا نام ایران برده شود. ولی چون سینیها ساخت صنعتگران اصفهانیست و در پس زمینه نقاشیها ساختمانهای مسجد شاه و دیگر بناهای ایرانی را میتوان دید، تخمین زده میشود که هنرمندگمنام نقاش و همچنین مسگر این سینیها اهل اصفهان و سینیها از دوران امپراتوری صفوی و مربوط به قرن ۱۷ میلادی باشند. 


فارغ از تشنيع و گفت خاص و عام




داستان شیخ رابین هود:
داستان مربوط به زاهدیست که تصور میکند با دادن کمک مالی به فقرا، کردار نیک انجام داده و موجب رضایت پروردگار میشود! برای توانایی به این امر، احتیاج به مال است و چون شیخ و یا زاهد داستان مالی ندارد، کمک به فقرا و تنگدستان را بهر روش و طرفندی! حتی خوردن مال مردم ادامه میدهد. و از طریق کمک به تهیدستان در بین مردم آبرو و اعتباری بدست آورده و مردم هم چون شیخ را به نیکنامی میشناسند، دست رد به سینه او نزده و بدین ترتیب شیخ رابین هود، وامدار گروه زیادی میشود. این روند تا جایی ادامه مییابد که شیخ بیمار گشته و به انتظار مرگ مینشیند، طلبکاران سراسیمه در خانه او جمع شده و درخواست مال خود را میکنند. او که مالی در بساط ندارد مجبور به تحمل سخنان تلخ و بی حرمتی دیگران شده ولی باز از حماقت دست برنداشته در آخرین لحظات هم مدیون کودک حلوا فروشی میشود که حلوای خود را برای میهمانان طلبکار شیخ داده و البته دیناری نمی ستاند! درآخر مردی خیراندیش به این آبروریزی خاتمه داده و از راه ترحم قروض شیخ را میپردازد.
پس از خواندن این داستان از دفتر دوم مثنوی، آدمی از خود میپرسد که هدف مولانا از بازگویی این داستان چیست؟
 
۱- شیخ فردی جاهل است چراکه خود را در شرایطی قرار میدهد که معمولا شیادان و مال مردم خوران جای دارند و نه مردان خدا. و چرا و با چه منظور شیخ این بلا را بجان میخرد؟ برای کمک به تهیدستان! آیا کمک به مردم بینوا بدین ترتیب صحیح است یا بدکاریست؟ چه کسی به شیخ حق داده که نقش خدا را بازی کند و به نیازمندان نان برساند؟ و حالا میخواهد قهرمان باشد چرا اینکار را بخرج دیگران انجام میدهد؟ و تازه همه اینها بکنار، چرا حق کودک حلوا فروش را میخورد آنهم با علم به اینکه پولی در بساط ندارد؟ آیا اصولا در بارگاه خدا چنین افرادی مانند این شیخ جایی دارند؟ آیا نیکوکاری را میشود بدین ترتیب معنی کرد؟

۲- و در آخر طبقی پول از در غیب میرسد و همه چی بخوبی و خوشی پایان میابد و نتیجه این میشود که تا نگرید کودک حلوا فروش، دیگ بخشایش نمیآید بجوش! مفسر این داستان در آخر نتیجه میگیرد که حرف مولانا اینست که تا با معصومیت یک کودک بدرگاه خدا ننالی و درخواست نکنی خدا جوابت را نمیدهد! خوب شیخ که گریه نکرده و برعکس بخواب ناز میرود و این کودک بینواست که میگرید، چرا بهره اش به شیخ میرسد؟ و یا تو گویی خدا ظالمی روانیست که تنها با آزار دادن واقعی مخلوقات راضی و ارضاء میشود!

۳- تنها موردی که بعنوان درس میتوان از این داستان بازجست، این است که آنکس که خدا بر روی او میخندد، ترش رویی همه عالم بی اهمیت و ناچیز است. و عزیز خدا باکی از ذلیل خلق بودن ندارد.

بود شيخى دايما او وامدار
از جوامردى که بود آن نامدار
ده هزاران وام کردى از مهان
خرج کردى بر فقيران جهان
هم بوام او خانگاهی ساخته
جان و مال و خانگه درباخته
وام او را حق ز هر جا ميگزارد(۱)
کرد حق بهر خليل از ريگ آرد
گفت پيغامبر که در بازارها
دو فرشته ميکنند ايدر دعا(۲)
کاى خدا تو منفقان را ده‌ خلف
اى خدا تو ممسکان را ده تلف
خاصه آن منفق که جان انفاق کرد
حلق خود قربانى خلاق کرد
حلق پيش آورد اسمعيل‌وار
کارد بر حلقش نيارد کرد کار
پس شهيدان زنده زين رويند و خوش
تو بدان قالب بمنگر گبروش
چون خلف دادستشان جان بقا
جان ايمن از غم و رنج و شقا
شيخ وامى سالها اينکار کرد
ميستد ميداد همچون پايمرد

۲.۲.۰۱

نقشه های دریانوردی در زمان امپراتوری صفوی



تا دو قرن پیش کشتی سازی ودریانوردی تنها منحصر به ایرانیان بود و بس و تازه پس از فروپاشی امپراتوری صفوی و تاراج و غارت علوم و تشکیل کشورهای مختلف، این انحصار از دست ایرانیان بدرآورده شده و به اصطلاح جهانی شد. یکی از خدمات ارزنده ایرانیان به جهان کشیدن نقشه و اطلس جهان و راههای دریایی است و در این رابطه یک کتاب راهنمای دریایی از یک دریاسالار ایرانی قرن شانزدهم  و در زمان امپراتوری صفوی در کتابخانه استانبول وجود دارد  که به خاطر نقشه ها و نمودارهای جمع آوری شده در این کتاب ناوبری، شگفت انگیز و باورنکردنیست. کتابی که حاوی اطلاعات دقیق در مورد ناوبری و همچنین نمودارهای بسیار دقیقی است که بنادر و شهرهای مهم  دریای مدیترانه را توصیف میکند. در سال ۱۵۱۳ اولین نقشه جهان بر اساس ۲۰ نقشه و نمودار قدیمی توسط دریاداران امپراتوری صفوی  جمع آوری شده و منتشر شد، از جمله نقشه هایی که بعدها توسط کریستف کلمب مورد استفاده قرار گرفت و توسط آنان توانست به قاره آفریقا و آمریکا راه یافته و به تجارت برده بپردازد.


ادامه داستان باز فراری




آنچه که از داستان باز فراری از کاخ شاهی و اسارت در خانه پیرزن میتوان نتیجه گرفت، از نظر من، بشرح زیر است: 
۱- ناسپاسی و ناشکری و ندید گرفتن تمامی نعمتهایی که پروردگار به آدمی داده و پشت پا زدن به آنها( فرار باز از کاخ ) همیشه به شرایط نامناسب منتهی میگردد. و این نه یک ادعا و یا خرافه و یا مطلب عرفانیست، بلکه یک‌ واقعیت به اثبات رسیده است. هرچه را که بیقدر دانی و یا قدرش ندانی، از دست خواهی داد. و از ابتدا این راه را آدم و حوا شدند رهبر.

۲- زندگی با یک احمق و نادان مانند دوستی با خاله خرسه داستان است، جز سختی، مشقت، سرگردانی، باخت و تلخی هیچ ثمری در بر ندارد. و از همه اینها دردآورتر این است که هرچه غلظت حماقت در آدمی ضخیم تر و غلیظ تر باشد، او به دانایی خود متقاعدتر، قانع تر، راضی تر، مغرورتر، حق بجانب تر و خشنود تر است. تا جاییکه گاها این شک برانگیخته میشود که شاید حق با اوست!! 

۳- یکی از درسهای مهم این داستان از نظر مولانا این است که آدمی گوهر ذات خود را ترک و فراموش کرده و از عرش عزت ( خداشناسی و همنشینی با ذات الهی و همدمی با شاه در کاخ) به حضیض ذلت ( به مادیات و دنیای پوچ مادی،  دمخوری با عجوزه پیر نادانی در کلبه ای محقر) فرو افتاده است و  در بند دنیا و مافیاست تا جاییکه تقریبا از ماهیت آدمی خارج گشته، و نه تنها پر و بالی برای پرواز برایش باقی نمانده، نه تنها پایش به زنجیر حقارت بسته شده بلکه پنجه های تیز شجاعت و دلاوریش هم کوتاه و حقیر گشته و دیگر نه قدرت پریدن دارد و نه توانایی درافتادن با پلیدیها دراوست. حالا چرا آدمی( با هر درجه از هوش و خرد و استعداد) عرش را رها کرده و بر فرش مینشیند و پشت پا به بهشتی که داشته میزند و آنرا به جویی ( سیبی) میفروشد؟ چون خصلت آدمی اینگونه است که ابتدا به هر چیزی( خوب، بد، بدتر، فاجعه، حتی جهنم) عادت کرده، سپس ملول میگیرد و به اصطلاح دلش را میزند و بی توجه به عواقب آن، بدنبال تنوع و مطلب نو میرود. و این ویژهگی از ابتدای تاریخ موجودیت آدمی با او بوده و هست و خواهد بود، بگونه ای که تو گویی با ژن او درآمیخته است. و درست بهمین دلیل است که خوشبختی تقریبا دست نایافتنیست و آدم خوشبخت، کمیاب ، هرچند که در کاخ یا بهشت زندگی کند و تمامی دنیا را هم داشته باشد! 

۴- اگر و فقط اگر آدما با سختی بسیار به کمی آگاهی برسند و متوجه اشتباه خود گردند( ۹۵ درصد مردم هیچگاه به این آگاهی نمیرسند) شروع به ندبه و زاری بدرگاه ایزد توانا کرده و طلب بخشش و بازیافتن جایگاه گذشته را دارند! مدیتیشن و یا مراقبه میکنند، نماز و روزه میسازند، چله مینشینند، خود را بشلاق میزنند و ریاضت میکشند که بگویند پشیمانند و آرزو بسازند که ایکاش میشد زمان را برگرداند به نقطه صفر و از ابتدا شروع کرد! و خرسند و گاها مغرور از اینکه عبادت میکنند و در نهایت مغموم از اینکه چرا طاعات و عبادات جواب نمیدهد! و چرا جواب نمیدهد؟چون زمان کش آمدنی و خریدنی و برگشتنی و همیشگی نیست. فرصت که از کف رفت، رفته است. تمام، پایان، آدیوس،  سایونارا، بای بای. و البته جواب نمیدهد چون تمامی زاری خاری آدمی به امید پاداش و بازیافتن آنچه از دست داده است، و این نفرت انگیز و شرم آوراست. آدمی که برای پاداش ریاضت میکشد مانند کسی است که درصدد حیله گریست، آنهم با خدا!!

۱.۲.۰۱

علم آناتومی مغز و اعصاب پارسی


اثر جادویی علم آناتومی اعصاب سر و بدن نزد ایرانیان باستان در سال ۱۸۹۸ با عنوان کتاب زندگی در غرب ترجمه و منتشر شد. این کتاب ساختار معنوی و فیزیکی انسان، ترکیب منحصربه‌فرد او از ترکیب علم، جامعه‌شناسی، عرفان و انسانشناسی را بیان می‌کند.آموزه‌ای المی-ربانی که ظاهراً توجه مارک تواین را در میان دیگران بخود بیش از دیگران جلب کرده است. کتاب با انبوهی از ایده‌های پیچیده و باطنی و معمایی، و نوشتاری با نثری غلیظ و عجیب میباشد که هنوز که هنوزه از نظر غربیها قابل فهم نیست. کتاب از نظر بصری مجموعه‌ای از نمودارهای فوق‌العاده پیچیده و چشمگیر را داراست. آنچه که از کتاب تاکنون درک شده، استفاده از عدد ۱۲ است. در هر یک از "نقشه های شگفت انگیز مغز”، ماده خاکستری به دوازده بخش مختلف تقسیم می شود و همچنین این تقسیم بندی که بر پایه عدد ۱۲ قرار دارد به سایر قسمت های بدن مانند دست ها و اعصاب نیز بسط داده می شود. فهم ایده‌هایی که این تصاویر شگفت انگیز بیان می‌کنند، برای غربیها بسیار دشوار است، چراکه آنان از عرفان و علم انسانی پارسی بیخبرند و بخشهای علمی این تصاویر را نمیتوانند با آنچه که علم انسانی بر آنها تاثیر میگذارد درک کنند. و متاسفانه کتبی از ایندست که میراث ایرانیهاست در دسترس خود ایرانیها و بویژه دانشمندان ایرانی هم قرار داده نمیشود تا بشریت به علم عظیم پارسها و یا ابر انسانها پی ببرند. و کتبی چنین ارزشمند در مخفیگاهای غربی ناشناس پنهان شده اند. آنچه که از این کتاب عظیم‌و شگفت انگیز میتوان دریافت اینست که مغز و اعصاب نسل بشر از اعصار اول تاریخ به سمت بالا حرکت کرده است. آن راهپیمایی عظیم اعصار تحت کدام قانون برگزار شده است؟ علم و تاریخ هر دو پاسخ می دهند که انسان گام به گام از حکومت جاهلانه و خودخواهانه اندام های تحتانی مغز خود به سوی سلطه خیرخواهانه قوای عالی خود پیش رفته است. قوانینی که آن حرکت گسترده رو به بالا را کنترل کرده اند، هنوز به قوت خود باقی هستند. آنها در قانون اساسی انسان ثابت شده اند. و در زمان حاضر از اهمیت بالایی برخوردارند، زیرا تعیین می‌کنند که چه نهادهای جدید و چه تغییرات اجتماعی اکنون برای برآورده کردن رشد بالاتر انسان مورد نیاز است.


گــر دهــی کـلــکـی عَـلــمـهـا بشــکــنــم



یافتن پادشاه باز را به خانه کمپیرزن.

علم نه آن بازيست کو از شه گريخت
سوى آن کمپير کو میآرد بيخت
تا که تتماجى پزد اولاد را
ديد آن باز خوش خوش‌زاد را
پايکش بست و پرش کوتاه کرد
ناخنش ببريد و قوتش کاه کرد
گفت نااهلان نکردندت بساز
پر فزود از حد و ناخن شد دراز
دست هر نااهل بيمارت کند
سوى مادر آ که تيمارت کند
مهر جاهل را چنين دان اى رفيق
کژ رود جاهل هميشه در طريق
روز شه در جستجو بيگاه شد
سوى آن کمپير و آن خرگاه شد
ديد ناگه باز را در دود و گرد
شه برو بگريست زار و نوحه کرد
گفت هرچند اين جزاى کار تست
که نباشى در وفاى ما درست
چون کنى از خلد زى دوزخ فرار
غافل از لا يستوى اصحاب نار
اين سزاى آنک از شاه خبير
خيره بگريزد بخانه‌ى گنده‌پير
باز ميماليد پر بر دست شاه
بى زبان ميگفت من کردم گناه
پس کجا زارد کجا نالد ليم
گر تو نپذيرى بجز نيک اى کريم
لطف شه جان را جنايت‌جو کند
زانک شه هر زشت را نيکو کند
رو مکن زشتى که نيکيهاى ما
زشت آمد پيش آن زيباى ما

براه بادیه رفتن به از نشستن باطل


وگر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم.
ادامه داستان صوفی و خادم لاحول گو.



از داستان صوفی و خرش و خادم خانگاه به  نکته اخلاقی  مهمی که راه و رسم زندگی را به خواننده مینماید میرسیم:
مولانا میفرماید: آدمی که صاحب خرد است، دیگران رااز روی نظر دیگر آدمیان، از روی شهرت خوب یا بد ایشان، از روی ظاهر و زبان آنان قضاوت نمیکند. و مولانا برای رسیدن به این نتیجه که یکی از مهمترین رموز همزیستی در یک جامعه است، دو نوع آدم را در مقابل هم قرار میدهد. سوفی( صوفی) که مظهر و نشان عوام و کسانیست که نیمچه خدایی دارند و خرده خردی و سر سوزن تجربه زندگی، و خادم که شارلاتانیست موفق و صاحب نام و پیشه و احترام! چرا اینکار را میکند؟ چون اکثر قریب به اتفاق آدمیان خصوصیات و ویژهگیهای سوفی داستان مولانا را دارند. یعنی مردم کوچه و بازار که بیشتر غم نان و مادیات دارند تا شناخت (از هر نوع). متاسفانه این خصلت مردم ماست که بمحض اینکه صاحب شهرتی نیک، به آنان قولی دهد یا سخنی بظاهر درست را تلقین کند، چشم بسته پذیرفته و به خواب غفلت میروند و مال و جان ( خر) میبازند. و درست بهمین دلیل هالیود بوجود آمده تا با پاچیدن خاک را در چشم مردم دنیا، به آنان مرشدان و الگوهای زندگی و افراد خوشنام نما را تنقیه کند. ( با پوزش از خوانندهگان بخاطر استفاده از عرف بد فرانسوی در بکار گیری واژه ها).
بطور مثال: فتنه ۵۷ درست بهمین دلیل در ایران رخ داد و همه چیز ملتی که در آن زمان خوشبخت ترین مردم دنیا بودند، بر روی گنج نشسته بودند و سرزمینشان از آبادی و زیبایی کم نظیر بود، و جز خوشگذرانی و پیک نیک و رقص بندری و لب کارون بطور جدی به مسائل نگاهی نداشتند، بباد فنا رفت و بسرنوشت خر سوفی دچار شدند، و دیگر کاری هم نمیشود کرد، چرا که خر برفت و خر برفت و خر برفت.) اینرا مولانا در جامعه مذهب زده با تمام وجود درک کرده و در قالب داستان به مردم با صراحت میگوید: بهر کسی اعتماد نکنید، حتی اگر طرفتان لاحول گوی مدام باشد. و چه کسی اینکاره است؟ آخوند، کشیش، خاخام و یا هر کسی که با نام خدا سعی در تحمیق شما دارد. چرا که خدا شناسی در نهاد آدمیست نه بر زبان اجنبی.


۳۱.۱.۰۱

به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق



نمیشود حافظ خواند و لبخند نزد.
مقام امن و می بی‌غش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق
بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام
حکایتیست که عقلش نمی‌کند تصدیق
اگر چه موی میانت به چون منی نرسد
خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق
حلاوتی که تو را در چه زنخدان است
به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق
اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
 که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق
 به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
 ببین که تا به چه حدم همی‌کند تحمیق.
حافظ شیرازی

ناهنجاری در قرن ۱۷


تصاویری از ناهنجاریهایی که برخی از موجودات طبیعی، بدون اینکه در بوجود آمدن آنها دخالتی داشته باشند، دارا میباشند، در کتابی مصور در قرن ۱۷ و دوران امپراتوری صفوی منتشر شد که نویسنده و تهیه کننده آن گمنام است و مطابق معمول به سرنوشت کتب چپاول شده دچار گشته و بنام طرار آن  در این اواخر به بیرون نشر داده شده است. ( در اینجا نام
Fortunio Liceti's De Monstris )  نسخه سال ۱۶۶۵ ( اصل کتاب مربوط به سال ۱۶۱۶ میباشد) که اولین کار در مورد ناهنجاری ها در طبیعت نیست، اما شاید تاثیرگذارترین کار آن دوره بود. چراکه پس از انتشار این کتاب، علاقه زیادی در سراسر امپراتوری صفوی به «ناهنجارها» افزایش یافت: کوتوله‌ها، پری‌های دریایی فرضی، جنین‌های تغییر شکل یافته، و دیگر شگفتی‌های طبیعی به نمایش گذاشته شدند و بطور گسترده مورد بحث قرار گرفتند و بنمایش‌های عجیب سیرک زمان خود تبدیل شدند. با اینحال، برخلاف بسیاری از تازه بدوران رسیده های دو صد سال اخیر، مردم متمدن آن زمان، متفاوت بودن ظاهررا چیزی منفی نمی‌دانستند ، وبرعکس آن را نتیجه روندی متفاوت در مسیر طبیعت می‌دانستند و برایشان هیجان انگیز و جالب بود. و طبیعت را به هنرمندی تشبیه میکردند که در مواجهه با برخی تغییرات در موادی که قرار است شکل داده شود، به طرز مبتکرانه شکل دیگری را ایجاد می کند که تحسین برانگیزتر است. مردمان متمدن امپراتوری همگرایی طبیعت و هنر را می دیدند، و به آن ارج مینهادند.


۲۹.۱.۰۱

ای آنکه بد میکنی و رفتی و طوری نشد, طوری خواهد شد


دامه داستان صوفی و لاحول گفتن خادم:

چونک صوفى برنشست و شد روان,
رو درافتادن گرفت او هر زمان


هر زمانش خلق برميداشتند
جمله رنجورش همی‌ ‌پنداشتند


آن يکى گوشش همی ‌پيچيد سخت
وان دگر در زير کامش جست لخت


وان دگر در نعل او ميجست سنگ
وان دگر در چشم او ميديد زنگ


باز ميگفتند اى شيخ اين ز چيست
دى نميگفتى که شکر اين خر قويست


گفت آن خر کو بشب لاحول خورد
جز بدين شيوه نداند راه کرد

چونک قوت خر بشب لاحول بود (۱)
شب مسبح بود و روز اندر سجود


آدمى خوارند اغلب مردمان
از سلام عليکشان کم جو امان


خانه‌ ديوست دلهاى همه
کم پذير از ديومردم دمدمه


از دم ديو آنک او لا حول خورد
همچو آن خر در سر آيد در نبرد


هر که در دنيا خورد تلبيس ديو
وز عدو دوست‌رو تعظيم و ريو


عشوه‌هاى يار بد منيوش هين
دام بين ايمن مرو تو بر زمين


صد هزار ابليس لاحول آربين
آدما ابليس را در مار بين


دم دهد گويد ترا اى جان و دوست
تا چو قصابى کشد از دوست پوست


دم دهد تا پوستت بيرون کشد
واى او کز دشمنان افيون چشد


سر نهد بر پاى تو قصاب‌وار
دم دهد تا خونت ريزد زار زار


همچو شيرى صيد خود را خويش کن
ترک عشوه‌ اجنبى و خويش کن


همچو خادم دان مراعات خسان
بیکسى بهتر ز عشوه‌ ناکسان


در زمين مردمان خانه مکن
کار خود کن کار بيگانه مکن


کيست بيگانه تن خاکى تو
کز براى اوست غمناکى تو


تا تو تن را چرب و شيرين ميدهى
جوهر خود را نبينى فربهى


گر ميان مشک تن را جا شود
روز مردن گند او پيدا شود


مشک را بر تن مزن بر دل بمال
مشک چه بود نام پاک ذوالجلال


آن منافق مشک بر تن مينهد
روح را در قعر گلخن مينهد


بر زبان نام حق و در جان او
گندها از فکر بى ايمان او


ذکر با او همچو سبزه‌ گلخنست
بر سر مبرز گلست و سوسنست


آن نبات آنجا يقين عاريتست
جاى آن گل مجلسست و عشرتست


کين مدار آنها که از کين گمرهند
گورشان پهلوى کين‌داران نهند


چون تو جزو دوزخى پس هوش دار
جزو سوى کل خود گيرد قرار


ور تو جزو جنتى اى نامدار
عيش تو باشد ز جنت پايدار


تلخ با تلخان يقين ملحق شود
کى دم باطل قرين حق شود


اى برادر تو همان انديشه‌اى
مابقى تو استخوان و ريشه‌اى


گر گلست انديشه‌ى تو گلشنى
ور بود خارى تو هيمه‌ى گلخنى


گر گلابى بر سر جيبت زنند
ور تو چون بولى برونت افکنند


طبله‌ها در پيش عطاران ببين
جنس را با جنس خود کرده قرين


جنسها با جنسها آميخته
زين تجانس زينتى انگيخته


گر در آميزند عود و شکرش
برگزيند يک يک از يک‌ديگرش


طبله‌ها بشکست و جانها ريختند
نيک و بد درهمدگر آميختند


چشم داند فرق کردن رنگ را
چشم داند لعل را و سنگ را


چشم داند گوهر و خاشاک را
چشم را زان ميخلد خاشاکها


دشمن روزند اين قلابکان
عاشق روزند آن زرهاى کان


زانک روزست آينه‌ى تعريف او
تا ببيند اشرفى تشريف او


عکس راز مرد حق دانيد روز
عکس ستاريش شام چشم‌دوز


قول ديگر کين ضحى را خواست دوست
هم براى آنک اين هم عکس اوست


باز والليل است ستارى او
وان تن خاکى زنگارى او


آفتابش چون برآمد زان فلک
با شب تن گفت هين ما ودعک


وصل پيدا گشت از عين بلا
زان حلاوت شد عبارت ما قلى


هر عبارت خود نشان حالتيست
حال چون دست و عبارت آلتيست


آلت زرگر به دست کفشگر
همچو دانه‌ى کشت کرده ريگ در


و آلت اسکاف پيش برزگر
پيش سگ که استخوان در پيش خر


کو نداند نقص بر آلت نهد
سنگ بر گل زن تو آتش کى جهد


دست و آلت همچو سنگ و آهنست
جفت بايد جفت شرط زادنست


آنک بى جفتست و بى آلت يکيست
در عدد شکست و آن يک بي‌شکيست


آنک دو گفت و سه گفت و بيش ازين
متفق باشند در واحد يقين


احولى چون دفع شد يکسان شوند
دو سه گويان هم يکى گويان شوند


گر يکى گويى تو در ميدان او
گرد بر مي‌گرد از چوگان او


گوى آنگه راست و بى نقصان شود
کو ز زخم دست شه رقصان شود


گوش دار اى احول اينها را بهوش
داروى ديده بکش از راه گوش


پس کلام پاک در دلهاى کور
مي‌نپايد مي‌رود تا اصل نور


وان فسون ديو در دلهاى کژ
ميرود چون کفش کژ در پاى کژ


گرچه حکمت را به تکرار آورى
چون تو نااهلى شود از تو برى


ورچه بنويسى نشانش ميکنى
ورچه می لافى بيانش ميکنى


او ز تو رو در کشد اى پر ستيز
بندها را بگسلد وز تو گريز


ور نخوانى و ببيند سوز تو
علم باشد مرغ دست‌آموز تو


او نپايد پيش هر نااوستا
همچو طاووسى به خانه‌ روستا


(۱)- وقتی که علوفۀ الاغ در شب ، لاحول باشد . پس آن حیوان زبان بسته سراسر شب را به تسبیح گفتن مشغول میشود و ناچار در روز به سجده می افتد و واژگون میشود .

۲۸.۱.۰۱

من و عشق و دل ديوانه بساطی داريم

عقل هی فلسفه ميبافد و ما ميخنديم.
 





راغب - آی فلک (بازخوانی آهنگ استاد محمد ماملی
 

بشنو اکنون صورت افسانه را



بشنو اکنون صورت افسانه را
ليک هين از که جداکن دانه را
حلقه‌ى آن صوفيان مستفيد
چونک در وجد و طرب آخر رسيد
خوان بياوردند بهر ميهمان
از بهيمه ياد آورد آن زمان
گفت خادم را که در آخر برو
راست کن بهر بهيمه کاه و جو
گفت لا حول اين چه افزون گفتنست
از قديم اين کارها کار منست
گفت تر کن آن جوش را از نخست
کان خر پيرست و دندانهاش سست
گفت لا حول اين چه ميگويى مها
از من آموزند اين ترتيبها

۲۷.۱.۰۱

جسم ما جوز و مویز است ای پسر



بسته شدن تقریر معنی حكایت بسبب میل مستمعان به استماع ظاهر:

كی گذارد آنكه رشك روشنی است
تا بگویم آنچه فرض و گفتنی است
بحر، كف پیش آرد و، سدّی كند
جر كند، از بعد جر، مدّی كند
اینزمان بشنو چه مانع شد مگر
مستمع را رفت دل جای دگر
خاطرش شد سوی صوفی قنق
اندر آن سودا فرو شد تا عُنق
لازم آمد باز رفتن زین مقال
سوی آن افسانه بهر وصف حال
صوفی صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان، تا كی از جوز و مویز؟
جسم ما جوز و مویز است ای پسر
گر تو مردی، زین دو چیز اندر گذر
ور تو اندر بگذری، اكرام حق
بگذراند مر ترا از نه طبق.

انوار سهیلی برزویه



چراغ ستارگان که معمولاً بعنوان افسانه های بیدپای در غرب شناخته می شود - کتاب داستان مصوری بزبان پارسی است که در زمان قاجارها توسط پزشک ایرانی برزویه در مسافرتی به هند نوشته شده است. برزویه برای درمان مهاراجه هند به آنجا سفر میکند و همزمان کتابی مصور در شرح حال حیواناتی که در آنجا زندگی می کنند، مینویسد. دقیقاً مانند کتاب هزار و یکشب، افسانه‌های این کتاب با بازگویی شخصیت‌های یک داستان به داستان بعدی، میرود و با حداکثر سه یا چهار داستان در هم تنیده میشوند. بسیاری از افسانه‌ها نگاهی اجمالی به رفتار انسان دارند و بر قدرت کار گروهی و وفاداری تأکید می‌کنند. مثلا در یکی از داستانها شرح داده میشود که چگونه یک شکارچی گروهی از کبوترها را در توری می‌گیرد، و موشی برای نجات آنان طناب را می‌جود. نسخه ی خطی این کتاب که متعلق به ایران قرن نوزدهم است هم اکنون در موزه هنری والتزو نگاهداری میشود و به ویژه به دلیل تصاویر نفیس آن - صحنه هایی از میمون های لاک پشت سوار، جنگ پرندگان، موش های صحرایی، کوه های ارغوانی ظریف - در مجموع ۱۲۳ تصویر بسیار زیبا و قابل توجه است. هنرمند پشت  خالق نگارش با خط  شیک نستعلیق که داستان را نگارش کرده، توسط موزه هنر والترز (که نسخه خطی را در اختیار دارند) با عنوان شخصی بنام میرزا رحیم نام برده شده است.

خوابی و خیالی و فریبی و دمیست

چند نکته باید پذیرفته و بیاد سپرده شود تا آدمی از دردسر حدیث چون و چرا رهایی یابد.
۱- آدمی باید بپذیرد که نمیداند از کجاآمده، و چرا آمده، و بکجا خواهد رفت.
۲- آدمی در انتخاب خانواده، محل تولد، چگونگی تربیت و جامعه ای که در آن رشد و نمو میکند هیچ دخالتی نداشته و گاها تا آخر عمر هم ندارد.
۳- آدمی در اینکه با چه رنگ و جنسیت و ویژهگیهای جسمی و احتمالا روحی بدنیا آمده هیچ  دخالتی نداشته و اکثرا تا آخر عمر هم ندارند.
با اینحال و با تمام این پیچیدهگیها انتظار این است که خطایی سرنزند و ستمی نرود.
هیچکس گناهکار نیست و هیچ بیگناهی هم وجود ندارد.

۲۶.۱.۰۱

هم یكی باشند و هم ششصد هزار



ادامه ااندرز كردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لاحول گفتن خادم. مشورت کردن خدای تعالی با فرشتگان در ایجاد خلق:

مشورت می رفت در ایجاد خلق
جانشان در بحر قدرت تا به حلق
چون ملایك مانع آن میشدند
بر ملایك خفیه خنبك میزدند
مطلع بر نقش هر كه هست شد
پیش از آن كاین نفس كل، پابست شد
پیشتر ز افلاك، كیوان دیده اند
پیشتر از دانه ها نان دیده اند
بی دماغ و دل، پر از فكرت بدند
بی سپاه و جنگ بر نصرت زدند
آن عیان نسبت به ایشان فكرت است
ور نه خود نسبت به دوران رویت است
فکر چه؟ آنجا همه نور است پاک
بهر توست این لفظ فکر ای فکرناک
فكرت از ماضی و مستقبل بود
چون از این دو رست مشكل حل شود
دیده چون بی كیف هر با كیف را
دیده پیش از كان صحیح و زیف را
پیشتر از خلقت انگورها
خورده می ها و نموده شورها
در تموز گرم می بینند دی
در شعاع شمس می بینند فی
در دل انگور می را دیده اند
در فنای محض شی را دیده اند
روح از انگور، می را دیده است
روح از معدوم، شی را دیده است
آسمان در دور ایشان جرعه نوش
آفتاب از جودشان زربفت پوش
چون از ایشان مجتمع بینی دو یار
هم یكی باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موجها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
مفترق شد آفتاب جانها 
در درون روزن ابدانها
چون نظر بر قرص داری، خود یكیست
آنكه شد محجوب ابدان در شكیست
تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد روح انسانی بود
چون كه حق رشّ علیهم نورهُ
مفترق هرگز نگردد نور او
روح انسانی کنفس واحده است
روح حیوانی سفال جامده است
عقل جز از رمز این آگاه نیست
واقف این سِرّ بجز الله نیست
عقل را خود با چنین سودا چکار؟ َ
کرّ مادر زاد را سُرنا چکار؟
یك زمان بگذار ای همره ملال
تا بگویم وصف خالی زآن جمال
در بیان ناید جمال خال او
هر دو عالم چیست؟ عكس خال او
چون كه من از خال خوبش دم زنم
نطق میخواهد كه بشكافد تنم
همچو موری اندر این خرمن خوشم
تا فزون از خویش باری می كشم
كی گذارد آنكه رشك روشنی است
تا بگویم آنچه فرض و گفتنی است.

پیش از تفسیر این قسمت، لازم بیادآوری است که عرفان یک مکتب فکری و اندیشه است. اگر اندیشه بصورت عمل درآید آنوقت قدم در مرحله تصوف میگذارد. بعبارت دیگر تصوف جنبه عملی عرفان است. یعنی تصوف بعرفان جامه عمل میپوشاند و یا یعنی یک عارف که افکار عرفانی دارد ممکن است بافکار عرفانی خودش همیشه عمل نکند ولی اگر وارد مرحله عمل شد و افکار عرفانی خودش را عمل کرد آنوقت باو خواهیم گفت صوفی. برای اینکه بهتر درک کنیم باید گفت هر صوفی حتما عارف هم هست برای اینکه اول باید عارف باشد و یعد هم وارد مرحله عملیش بشود تا بشود باو لقب صوفی داد ولی هر عارفی صوفی نیست زیرا ممکن است که اندیشه های عرفانی داشته باشد ولی وارد مرحله عمل نشده باشد. بعنوان مثال مولانا و یا حافظ هردو صوفی هستند یعنی اینها اندیشه های عرفانی را تحقق بخشیده اند. از صفات یک فرد صوفی یکی اینست که آنچه را که مردم عادی نمی دانند او میداند زیرا او در مراحل عالی قطره ایست که بدریا رسیده یعنی بخداوند وصل شده و بنابراین وقتی خداوند همه چیز را میداند او هم میداند و این دلیل بر این نیست که چیزهائی که میداند با مردم در میان بگذارد ولی برای خودش اینها را میداند برای اینکه تا اشخاص شایستگی دانستن اسرار را نداشته باشند نمیتوانند مطالب را درک کنند و حتی گمراه هم میشوند و باعث میشوند که در جامعه ایجاد فساد هم بکند. بنابراین باید قبل از اینکه اسرار را به یک شخص در میان گذاشت باید شایستگی درک آنها را باو داد. 
آن عِـیــان نســبــت بـایشان فــکـــرتست 
ورنـه خــود نســبــت بدُوران رؤیـتـســـت

کلمه عِیان یعنی تمام چیزهای حسی که دیده میشود و از عین بمعنی چشم است. ایشان اشاره به انسانهای کامل است. دُوران آن کسانی هستند که دور از حقیقت هستند. رؤیتست یعنی دیده میشود و فقط دیدن است. میگوید آنچه را که این انسانهای کامل چشمشان می بیند درست مثل اینست که مغزشان داشته باشد بیاندیشد و فکر بکند ولی در باره آدمهای دیگر یک چیزی را نگاه میکنند, میگویند خوب دیدیم و ازش میگذرند ولی برای آن انسانها کامل اینطور نیست. وقتی به یک چیز ظاهرا بی ارزشی نگاه میکند, این دیدن برایش اندیشه به وجود میاورد. مثلا می اندیشد که این میز از چه چوبی درست شده و اسم درختی که این چوب از آن بوده چیست و چگونه صنعتگری آن را ساخته و درست کرده و آیا اینکه آن نجار کارش را درست انجام داده و یاخیر؟ الا آخر. ولی دیگران که این میز را می بینند برایشان فقط یک رؤیت است و هیچ فکری در مغزشان خطور نمیکند و میگذرند. اصولا عارفان بکوچک ترین ذرات این جهان که نگاه میکنند باندیشه فرو میروند و بیش از آن ذره می بینند. آنها جهانی را در آن ذره می بینند و این از صفات آنهاست که باین مرحله میرسند. اینها محتاج نیستند که مثلا راجع باین چیزها کتابی خوانده باشند و یا اطلاعاتی از جائی دریافت کرده باشند. اینها چیزهای مادی برایشان غیر مادیست.

۲۵.۱.۰۱

باغ مالابا ابن سینا


تصاویر منتخب خیره کننده از کتب باغ مالابار، رساله ای حماسی که به خواص دارویی گیاهان  می پردازد. این کتاب که در اصل به زبان پارسی نوشته شده بود، در مدتی نزدیک به ۳۰ سال توسط ابن سینا گردآوری شد و در ۱۲ جلد حدود ۵۰۰ صفحه، با مجموع ۷۹۴ حکاکی روی صفحه مسی بین سال‌های ۱۶۷۸ تا ۱۶۹۳در دوران امپراتوری صفوی منتشر شد و در زمان قاجارها توسط هندریک ون رید (Hendrik van Rheede) ، از ایران به هلند برده شد و گفته می‌شود که او علاقه شخصی زیادی به این مجموعه داشته است. این کار توسط تیمی متشکل از صدها تن شامل پزشکان، اساتید پزشکی و گیاه‌شناسی، گیاه‌شناسان آماتور و شاگردان ابن سینا با تصویرگران و حکاکی ها، همراه با همکاری مردم عادی و حکومت وقت تهیه شده است،


۲۴.۱.۰۱

بـی ســپـاه و جــنـگ، بر نصـرت زدند



اندرز كردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لاحول گفتن خادم.

صوفیی می گشت در دور افق (دور دنیا)
تا شبی در خانگاه شد ُقنق(۱)
یك بهیمه داشت در آخُر ببست 
او به صدر صُفه با یاران نشست (۲)
پس مراقب گشت با یاران خویش 
دفتری باشد حضور یار بیش (۳)
دفتر صوفی سواد حرف نیست 
جز دل اسپید همچون برف نیست 
زادِ دانشمند، آثار قلم (۴)
زاد صوفی چیست؟ انوار قدم 
همچو صیادی سوی اشكار شد 
گام آهو دید و بر آثار شد 
چند گاهش گام آهو در خور است 
بعد از آن خود ناف آهو رهبر است 
چون كه شكر گام كرد و ره بُرید 
لاجرم زآن گام در كامی رسید 
رفتن یك منزلی بر بوی ناف 
بهتر از صد منزل گام و طواف 
سیر زاهد هر مهی تا پیشگاه 
سیر عارف هر دمی تا تخت شاه 
آن دلی كو مطلع مهتابهاست 
بهر عارف فتحت ابوابهاست 
با تو دیوار است و با ایشان در است 
با تو سنگ و با عزیزان گوهر است 
آنچه تو در آینه بینی عیان 
پیر اندر خشت بیند بیش از آن 
پیر ایشانند، كاین عالم نبود 
جان ایشان بود در دریای وجود 
پیش از این تن، عمرها بگذاشتند 
پیشتر از كشت، بر برداشتند 
پیشتر از نقش، جان پذرفته اند 
پیشتر از بحر، دُرّها سفته اند
مشــورت مــیرفــت در ایـجـــادِ خـــق
جــانشــان در بـــحــرِ قدرت تــا بِحـلـق
چــون مـــلایـک مــانـــع آن مــیشــدنـد
 بـر مـلایک خُــفـیـه خُـنـبک مـیـزد ند
 مُطـــلــع بــر نــقش هــر کـه هســت شد
پیش از آن کـیـن نفسِ کلّ پـابســت شـد
 پــیشــتــر ز افـــلاک ، کــیــوان دیــده اند
 پــیشـــتـــر از دانِــه ها نـــان دیده اند
بی دِمــاغ و دل پــُر از فــــکــــرت بُدند
بـی ســپـاه و جــنـگ، بر نصـرت زدند.

مطلبی که در زیر میخوانید تفسیر حکایت دیگری از دفتر دوم مثنوی معنوی است که در سایت« تفسیرمثنوی معنوی مولوی» نوشته شده است و چون تفسیر نسبتا کاملیست بطور کامل( با کمی دستکاری از طرف من) در زیر کپی میشود. امیدوارم نویسنده محترم این تفسیر، این دخل و تصرف را با بزرگواری خویش بر من ببخشایند. ایشان مینویسند:

۲۳.۱.۰۱

ادبارگر، ادبار جوست


التماس كردن همراه عیسی از او برای زنده كردن استخوانهای گور!

گشت با عیسی یكی ابله رفیق
استخوانها دید در گور عمیق
گفت ای روح خدا، آن نام سنی (۱)
كه بدان تو مرده زنده میكنی
مر مرا آموز تا احسان كنم
استخوانها را بدان با جان كنم
گفت خامش كن، كه اینكار تونیست (۲)
لایق انفاس و گفتار تو نیست
كان نفس خواهد ز باران پاكتر
وز فرشته در روش چالاكتر
عمرها بایست کادم پاك شد
تا امین مخزن افلاك شد
خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستان موسی از كجاست
گفت اگر من نیستم اسرار خوان
هم تو برخوان نام را بر استخوان
گفت عیسی، یارب این اسرار چیست؟ (۳)
میل این ابله در این گفتار چیست؟
چون غم خود نیست این بیمار را؟
چون غم جان نیست این مُردار را؟
مرده خود را رها كردست او
مرده بیگانه را جوید رفو
گفت حق، ادبارگر، ادبار جوست (۴)
خار روئیده جزای كشت اوست
آنكه تخم خار كارد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلی گیرد بكف خاری شود
ور سوی یاری رود ماری شود
كیمیای زهر مار است آن شقی
برخلاف كیمیای متقی
هین مکن بر قول و فعلش اعتمید
کو ندارد میوه ای مانند بید.

مولانا در این حکایت از دفتر دوم مثنوی به چندین نکته کلیدی اشاره دارد:
۱- از ابله انتظار حرف و عمل پسندیده و سنجیده نمیبایست داشت.
۲- همه کس توانایی دانستن را ندارد.
۳- گندم از گندم بروید جو ز جو، و یا هر کسی هر بذری کاشت همان را برمیچیند.
۴- روزگار هر کس براساس لیاقت و شایستگی او برنامه ریزی شده است و روزی او بر اساس ظرفیتش.

(۱)- نادانی باعیسی میگشت. بگوری رسیدند که توسط حیوانات گشوده شده و در آن استخوانهای صاحب گور دیده میشد. شخص نادان با علم به اینکه عیسی مرده زنده میکند با اصرار تمام از او خواست که نام سنا (نام سنی و یا اسم اعظم) را که با آن استخوانهای مرده را زنده میکند را بدو یاد دهد تا او نیز مردگان را زنده کند و بدین ترتیب احسان کرده باشد. گفت آن نام سنا که بدآن تو مرده زنده میکنا.
سَنی = بلند و رفیع و عالی. نامِ سَنی : همان اسم اعظم است . مردم از گذشته اعتقاد داشتند که نام سنی، یکی از کد های الهیست که هرکس آنرا بیابد، حفظ کند و بخاطر سپارد و در زمان احتیاج بر زبان آورد، صاحب معجزه شده و خواستهایش مستحاب گشته و حتی دارای کرامت میشود. ایرانیان اعتقاد داشتند که بر انگشت جمشید شاه انگشتری بود که بر روی نگین و یا خاتم آن اسم اعظم حک شده بود و بهمین دلیل او قادر به انجام شگفتی بود. در اینباره حکیم عالیقدر ایرانزمین حافظ شیرازی میفرماید:
خاتم جم را بشارت ده بحسن خاتمت
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن
(۲)- عیسی به او میگوید که تنها دانستن اسم اعظم و خواندن آن بر مرده کارگشا نیست، بلکه گوینده میبایستی شایسته به اینکار باشد و از طرف خدا مهر تائید خورده باشد و کار هر بز نیست خرمن کفتن! مولانا میفرماید: حفظ الفاظ و بخاطر سپردن چند اسم نمی تواند تأثیری در کون و مکان داشته باشد. اینامر تنها با تهذیب نفس و سفر درراه راست مقدور میگردد و بس. چراکه هیچ راهی نیست الا راستی. چنانچه شخصی به بایزید بسطامی گفت: اسم اعظم کدام است؟ جواب داد: تو اسم اصغر بمن بنمای تا من اسم اعظم بتو بنمایم.
میبدی گوید:
اسم اعظم در غایت خفاست و اطلاع برآن بر صفاست.
(۳)- عیسی بدو گفت: در اینباره خموشی گزین و سخن مگو و اصرار به طلب مکن که اینکار از تو برنمی آید.
شخص نادان گفت: حال که چنین است، پس تو آن نام را بر این مرده بخوان تا زنده شود! وقتی عیسی سماجت او را دید گفت: خداوندا، این دیگر چه رازی است. این نادان غمِ ناآگاهی و نادانی خود را نمیخورد و درباره بیماری باطنی خود اندیشه نمیکند، ولی اصرار دارد که مردگان را زنده کنم!
(۴)- پروردگار زیبا در پاسخ میفرماید: آدمِ حقیر که بر اثر تربیت غلط اعتماد بنفس ندارد و آدمیت نیآموخته است، با واقعیتهای زندگی بیگانه است و بدین سبب همواره بدنبال حماقت رفته و حماقت میپسندد و حماقت میجوید و با حماقت شاد میشود و،هیچوقت کاری نمیکند که او را بسرمنزلِ سعادت برساند، بلکه همواره در صدد است که هرچه بیشتر بسوی بدبختی و اعراض خود از حقیقت پیش برود. یعنی همیشه درپی اِعراض بیشتر از حق است. نتیجه تربیت اشتباه، تولید آدم حقیر است و نتیجه حقارت، انجام کارهای اشتباه و درنتیجه رسیدن به ذلت و تباهی است و البته هر کسی نتیجه اعمال خود را میبیند. و هر کسی هر بذری بکارد همان را درو خواهد کرد، بذر خار، خار ببار آورد نه گل.
سرانجام عیسی به امر حق دعایی میخواند، استخوان ها جان میگیرند. ناگهان شیری سیاه و خشمگین از آن میان میجهد و آن نادان را ازهم میدرد.
برخی میگویند این حکایت از الهی نامه عطار اقتباس شده است . که در آنجا آمده است:
ز عیسی، ابلهی درخواست یکروز
مرا نام مهینِ حق درآموز
مسیحش گفت تو اینرا نشایی
چه خواهی آنچه با آن برنیایی؟
بسی آن مرد سوگندش همی داد
که میباید از این نامم خبر داد
چو نام مهترش آخر درآموخت
دلش چون شمع از آن شادی برافروخت
مگر آن مرد روزی در بیابان
گذر میکرد چون بادی شتابان
میانِ ره گویِ پُر استخوان دید
تفکر کرد، آنجا روی آن دید
که از نامِ مهین جوید نشانی
کند از کهترین وجه امتحانی
بدان نام او خدای خویش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست
چو گفت آن نام حال آن استخوان زود
بهم پیوست و پیدا کرد جان زود
پدید آمد یکی شیر از میانه
که آتش می زد از خشمش زبانه
بزد یک پنجه و آن مرد را کشت
شکست از پنجۀ او مرد را پشت
چو مُرد آنگه بزاری استخوانش
میان ره رها کرد آنزمانش
همین گو کاستخوان شیر نر بود
شد اکنون ز استخوان مرد پُر زور
چو بشنید این سخن عیسی برآشفت
زبان بگشاد با یاران چنین گفت
که آنچ آن شخص را نبود سزاوار
ز حق خواهد، نباشد چون روادار
ز حق نتوان همه چیز نکو خواست
که چون بر قدر خود نتوان از او خواست.
عطار

نقشه شهر تبریز در امپراتوری صفوی



یکی از ریاضیدانان معروف دوران امپراتوری صفوی در قرن شانزدهم میلادی شخصی بنام ناسوه است که علاوه بر نوشته‌های مهم او در زمینه‌های ریاضی و تاریخ، بیشتر بخاطر مینیاتورهای نفیسش که مناظر و مراکز شهری مختلف ایران قرن شانزدهم را به تصویر می‌کشد، شهرت دارد. این تصاویر را می‌توان در چهار جلد کتب تاریخی او یافت، که اکنون در کتابخانه دانشگاه استانبول است - که به جنگ امپراتور سلیمان صفوی در ۱۵۳۲-۱۵۵۵ می‌پردازد. ناسوه، نابغه همه‌جانبه ایرانی‌الاصل در آثار نفیس خود شهرهایی را که همراه ارتش امپراتوری صفوی از تبریز (تصویر بالا) به سمت بغداد و سپس استانبول و مسیر بازگشت از طریق حلاب و اسکی‌شهیر از آنها عبور کرده است را بتصویر میکشد. ناسوه با نام ناسوه ماتراکچی، معروف است و در واقع، نام او از ابتدا ماتروکچی نبود، بلکه این لقبی است که به او بخاطر اختراع نوعی بازی در چمن‌بازی به نام ماتراک داده شده است (کلمه‌ای که به معنای «آب‌دار» یا «گرز» است، و وسیله اصلی در قلب بازی میباشد). این نام ماندگار شد و بعداً ژانر خاص خود را در هنر مینیاتور صفوی، «سبک ماتراکچی»، توصیف کرد که آثاری را که تمایل او به جزئیات و دقت اجرا را بازتاب می‌داد، شرح میداد. آخرین، تصویری که ناسوه کشیده از شهر استانبول در سال ۱۵۳۶ میباشد. (آخرین تصویر در زیراست)
یادآوری میشود کتابخانه استانبول پر از کتب دانشمندان و حکما و هنرمندان ایرانیست که پس از جنگ جهانی اول بدست ترکها افتاده و ترکها تعداد زیادی از این کتب را به غربیها داده و آنچه که باقیمانده بنام خود زدند. ولی مشگل اصلی ترکها در مالخود کردن این کتب این است که این کتب هم بزبان پارسیست و هم در جایجای این کتب عشق به ایران موج میزند.