‏نمایش پست‌ها با برچسب شهریار. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شهریار. نمایش همه پست‌ها

۴.۱.۹۵

ز ساز دل چه شنیدی که باز میگوئی.... نوروز پیروز


بزن که سوز دل من بساز میگوئی
ز ساز دل چه شنیدی که باز میگوئی

مگر چو باد وزیدی بزلف یار که باز
بگوش دل سخنی دلنواز میگوئی

مگر حکایت پروانه میکنی با شمع
که شرح قصه بسوز و گداز میگوئی

به یاد تیشه فرهاد و موکب شیرین
گهی ز شور و گه از شاهناز میگوئی

کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد
بزن که در دل این پرده راز میگوئی

بپای چشمه طبع من این بلند سرود
بسرفرازی آن سروناز میگوئی

بسر رسید شب و داستان بسر نرسید
مگر فسانه زلف دراز میگوئی

بسوی عرش الهی گشوده ام پر و بال
بزن که قصه راز و نیاز میگوئی

نوای ساز تو خواند ترانه توحید
حقیقتی به زبان مجاز میگوئی

ترانه غزل شهریار و ساز صباست
بزن که سوز دل من بساز میگوئی.

شهریار


۳.۱.۹۵

که جلوه میکند از هر سری بسودائی


شکفته ام بتماشای چشم شهلائی
که جز بچشم دلش نشکفد تماشائی

جمال پردگی جاودانه ننماید
مگر به آینه پاکان سینه سینائی

رواق چشم که یک انعکاس او آفاق
محیط نه فلکش زورقی بدریائی

دلی که غرق شود در شکوه این دریا
بچشم باز رود در شگفت رؤیائی

بقدر خواستنم نیست تاب سوختنم
به اسم عاشقم و اسم بی مسمائی

سواد زلف تو و سر جاودانه تست
که جلوه میکند از هر سری بسودائی

بخاکپای تو ای سرو برکشیده من
که سر فرود نیاورده ام بدنیائی

بزیر سایه سروم بخاک بسپارید
که سرسپارده بودم بسرو بالائی

صدای حافظ شیراز بشنوی که رسید
بشهر شیفتگان شهریار شیدائی.

شهریار

۲۹.۱۲.۹۴

تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی


الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی
نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی

به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد
کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی

چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت
الا ای خسرو شیرین که خود بی تیشه فرهادی

قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین
خدا را ای شکر پاره مگر طوطی قنادی

من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد
چنان کز شیوه شوخی و شیدایی تو بیدادی

تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی

گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
بشرط آن که گه گاهی تو هم از من کنی یادی

خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن
اگر روزی برحمت بر سر خاک من استادی

جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز
تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچه بادی

بپای چشمه طبع لطیفی شهریار آخر
نگارین سایه ای هم دیدی و داد سخن دادی.

شهریار


لعل شاهد نشنیدیم بدین شیرینی


رندم و شهره به شوریدگی و شیدائی
شیوه ام چشم چرانی و قدح پیمائی

عاشقم خواهد و رسوای جهانی چکنم
عاشقانند به هم عاشقی و رسوائی

خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت
کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسائی

نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست
ای برازنده ببالای تو بزم آرائی

شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد
یاد پروانه پر سوخته بی پروائی

لعل شاهد نشنیدیم بدین شیرینی
زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبائی

کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او داد شب تنهائی

پیر میخانه که روی تو نماید در جام
از جبین تابدش انوار مبارک رائی

شهریار از هوس قند لبت چون طوطی
شهره شد در همه آفاق به شکرخائی.

شهریار

۲۸.۱۲.۹۴

تا بدام غزل افتی و گرفتار من آئی


مایه حسن ندارم که به بازار من آئی
جان فروش سر راهم که خریدار من آئی

ای غزالی که گرفتار کمند تو شدم باش
تا بدام غزل افتی و گرفتار من آئی

گلشن طبع من آراسته از لاله و نسرین
همه در حسرتم ای گل که به گلزار من آئی

سپر صلح و صفا دارم وشمشیر محبت
با تو آن پنجه نبینم که به پیکار من آئی

صید را شرط نباشد همه در دام کشیدن
بکمند تو فتادم که نگهدار من آئی

نسخه شعر تر آرم به شفاخانه لعلت
که بیک خنده دوای دل بیمار من آئی

روز روشن بخود از عشق تو کردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من آئی

گفتمش نیشکر شعر از آن پرورم از اشک
که تو ای طوطی خوش لهجه شکر خوار من آئی

گفت اگر لب بگشایم تو بدان طبع گهربار
شهریارا خجل از لعل شکربار من آئی.

شهریار 


چون خواجه تن تنها با سوز تو دمسازم


ای ماه شب دریا ای چشمه زیبائی
یک چشمه و صد دریا فری و فریبائی

من زشتم و زندانی اما مه رخشنده
در پرده نه زیبنده است با آنهمه زیبائی

افلاک چراغان کن کآفاق همه چشمند
غوغای شبابست و آشوب تماشائی

سیمای تو روحانی در آینه دریاست
ارزانی دریا باد این آینه سیمائی

زرکوب کواکب راخال رخ دریا کن
بنگار چو میناگر این صفحه مینائی

با چنگ خدایان خیز آشفته و شورانگیز
ای زهره شهر آشوب ای شهره به شیدائی

چنگ ابدیت را بر ساز مسیحا زن
گو در نوسان آید ناقوس کلیسائی

چون خواجه تن تنها با سوز تو دمسازم
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی.

شهریار

۲۷.۱۲.۹۴

سپر انداخته ام هرچه به پیکار آئی


کار گل زار شود گر تو بگلزار آئی
نرخ یوسف شکند چون تو ببازار آئی

ماه در ابر رود چون تو برآئی لب بام
گل کم از خار شود چون تو بگلزار آئی

شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار
تا تو پیرانه سر ای دل بسرکار آئی

ای بت لشگری ای شاه من و ماه سپاه
سپر انداخته ام هرچه به پیکار آئی

روز روشن بخود از عشق تو کردم شب تار
به امیدی که توام شمع شب تار آئی

چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده
در دل شب بسراغ من بیدار آئی

مرده ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف
عیسی من بدم مسجد سردار آئی

عمری از جان بپرستم شب بیماری را
گر تو یک شب به پرستاری بیمار آئی

ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست
باری اندیشه از آن کن که گرفتار آئی

با چنین دلکشی ای خاطره یار قدیم
حیفم آید که تو در خاطر اغیار آئی

لاله از خاک جوانان بدرآمد که تو هم
شهریارا بسر تربت شهیار آیی.

شهریار


خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن


آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن
یا حریفی نشود رام چه خواهد بودن

حاصل از کشمکش زندگی ای دل نامی است
گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن

آفتابی بود این عمر ولی بر لب بام
آفتابی بلب بام چه خواهد بودن

نابهنگام زند نوبت صبح شب وصل
من گرفتم که بهنگام چه خواهد بودن

چند کوشی که بفرمان تو باشد ایام
نه تو باشی و نه ایام چه خواهد بودن

گر دلی داری و پابند تعلق خواهی
خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن

شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن.

شهریار

۲۶.۱۲.۹۴

گر چه پروانه دهد رخصت پرواز بمن


باز شد روزنی از گلشن شیراز بمن
میکشد نرگس و نارنج سری باز بمن

سروناز ارم از دور بمن کرد سلام
جای آن را که چنان سرو کند ناز بمن

افق طالع من طلعت باباکوهی است
کو فروتابد از آن کوه سرافراز بمن

بانی کلک فریدون به قطار از شیراز
بار زد قافله شکر اهواز بمن

با سر نامه گشودم در گنجینه راز
که هم از خواجه گشوده است در راز بمن

شمعی از شیخ شکفته است شبستان افروز
گر چه پروانه دهد رخصت پرواز بمن

شور عشقی که نهفته است در این ساز غزل
عشوه ها میدهد از پرده شهناز بمن

دل بکنج قفس از حسرت پروازم سوخت
گو هم آواز چمن کم دهد آواز بمن

شهریارا بغزل عشق نگنجد بگذار
شرح این قصه جانسوز دهد ساز بمن.

شهریار


۲۴.۱۲.۹۴

چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل


از همه سوی جهان جلوه او می بینم
جلوه اوست جهان کز همه سو می بینم
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره اوست که با دیده او می بینم
تا که در دیده من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو می بینم
او صفیری که ز خاموشی شب می شنوم
و آن هیاهو که سحر بر سر کو می بینم
چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو می بینم
تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو می بینم
زشتئی نیست بعالم که من از دیده او
چون نکو مینگرم جمله نکو می بینم
با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را
که من این عشوه در آیینه او می بینم
در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم بسرچشمه و در کار وضو می بینم
جوی را شده ئی از لؤلؤ دریای فلک
باز دریای فلک در دل جو می بینم
ذره خشتی که فراداشته کیهان عظیم
باز کیهان بدل ذره فرو می بینم
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو می بینم
با خیال تو که شب سربنهم بر خارا
بستر خویش بخواب از پر قو می بینم
با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا عربده جو می بینم
این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه قهرش به گلو می بینم
آسمان راز بمن گفت و بکس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو می بینم.

شهریار

۲۱.۱۲.۹۴

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه


سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

خود رسیدیم بجان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و بخاکش برسانیم که چه

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه

دور سر هلهله و هاله شاهین اجل
ما بسرگیجه کبوتر بپرانیم که چه

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی بجان کندن از این ورطه برانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه

ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه

مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه.

شهریار



۱۹.۱۲.۹۴

چه به از عمق سکوت تو بیانی, گل من


این همه جلوه و در پرده نهانی گل من
وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من

آن تجلی که بعشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من

از صلای ازلی تا بسکوت ابدی
یک دهن وصف تو هر دل بزبانی گل من

اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه
نیست در کوی توام نامه رسانی گل من

گاه به مهر عروسان بهاری مه من
گاه با قهر عبوسان خزانی گل من

همره همهمه گله و همپای سکوت
همدم زمزمه نای شبانی گل من

دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح
شهسواری و به رنگینه کمانی گل من

گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من
گه بخونم خط و گه خط امانی گل من

سر سوداگریت با سر سودایی ماست
وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من

طرح و تصویر مکانی و برنگ آمیزی
طرفه پیچیده بطومار زمانی گل من

شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی
چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من.

شهریار

۱۸.۱۲.۹۴

عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن


خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن
گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن

ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن

سایه دولت همه ارزانی نودولتان
من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن

بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین
گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن

کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل
سفره پنهان می کند نان حلال خویشتن

شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن

خاطرم از ماجرای عمر بی حاصل گرفت
پیش بینی کو کز او پرسم مآل خویشتن

آسمان گو از هلال ابرو چه می تابی که ما
رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن

همچو عمرم بی وفا بگذشت ما هم سالها
عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن

شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک
شهریار ما غزل خوان غزال خویشتن.

شهریار



۱۷.۱۲.۹۴

از جوش و خروش خم وخمخانه خبر نیست


نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم

من از دل این غار و تو از قله آن قاف
از دل بهم افتیم و به جانانه بگرییم

دودیست در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی بکف آریم و به این خانه بگرییم

آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان
شمعیم که در گوشه کاشانه بگرییم

من نیز چو تو شاعر افسانه خویشم
بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم

از جوش و خروش خم وخمخانه خبر نیست
با جوش و خروش خم و خمخانه بگرییم

با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی
در فاجعه حکمت فرزانه بگرییم

با چشم صدف خیز که بر گردن ایام
خرمهره ببینیم و بدردانه بگرییم

بلبل که نبودیم بخوانیم بگلزار
جغدی شده شبگیر بویرانه بگرییم

پروانه نبودیم در این مشعله باری
شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم

بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما
با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم

بگذار بهذیان تو طفلانه بگرییم
ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم.

شهریار


۱۶.۱۲.۹۴

شعر من شرح پریشانی زلفیست شگفت


بلبل عشقم و از آن گل خندان گویم
سخن از آن گل خندان بسخندان گویم

غزل آموز غزالانم و با نای شبان
غزل خود به غزالان غزلخوان گویم

شعر من شرح پریشانی زلفیست شگفت
که پریشان کندم گر نه پریشان گویم

آنچه فرزانه به آزادی و زنهار نگفت
من دیوانه بزنجیر و بزندان گویم

گر چه خاکسترم و مصلحتم خاموشیست
آتش افروزم و شرح شب هجران گویم

گله زلف تو با کوکبه شبنم اشک
کو بهاری که بگوش گل و ریحان گویم

شهریارا تو عجب خضر رهی چون حافظ
که من تشنه هم از چشمه حیوان گویم.

شهریار

۱۴.۱۲.۹۴

می توان هر چه سیاهی بدمی بستردن


در بهاران سری از خاک برون آوردن
خنده ای کردن و از باد خزان افسردن

همه این است نصیبی که حیاتش نامی
پس دریغ ای گل رعنا غم دنیا خوردن

مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور
کز پیش آفت پیری بود و پژمردن

فکر آن باش که تو جانی وتن مرکب تو
جان دریغست فدا کردن و تن پروردن

گوتن از عاج کن و پیرهن از مروارید
نه که خواهیش بصندوق لحد بسپردن

گر بمردی نشد از غم دلی آزاد کنی
هم بمردی که گناه است دلی آزردن

صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی
شیوه تنگ غروبست گلو بفشردن

پیش پای همه افتاده کلید مقصود
چیست دانی دل افتاده به دست آوردن

بار ما شیشه تقوا و سفر دور و دراز
گر سلامت بتوان بار بمنزل بردن

ای خوشا توبه و آویختن از خوبی ها
و ز بدیهای خود اظهار ندامت کردن

صفحه کز لوح ضمیر است و نم از چشمه چشم
می توان هر چه سیاهی بدمی بستردن

از دبستان جهان درس محبت آموز
امتحان است بترس از خطر واخوردن

شهریارا به نصیحت دل یاران دریاب
دست بشکسته مگر نیست وبال گردن.

شهریار


۱۳.۱۲.۹۴

خیمه چون سرو روان بر لب جوئی بزنیم


سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم
خواب را رخت بپیچیم و بسوئی بزنیم

باز در خم فلک باده وحدت سافی است
سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم

ماهتابست و سکوت و ابدیت یا نیز
سر سپاریم بمرغ حق و هوئی بزنیم

خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه
تا بدریوزه شبی پرسه بکوئی بزنیم

چند بر سینه زدن سنگ محبت باری
سر بسکوی در آینه روئی بزنیم

آری این نعره مستانه که امشب ما راست
بسر کوی بت عربده جوئی بزنیم

خیمه زد ابر بهاران بسر سبزه که باز
خیمه چون سرو روان بر لب جوئی بزنیم

بیش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما
آن ترازوی دقیقیم که موئی بزنیم

شهریارا سر آزاده نه سربار تن است
چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم.

شهریار


گردون گمان نداشت به این سخت جانیم


ای شاخ گل که در پی گلچین دوانیم
این نیست مزد رنج من و باغبانیم

پروردمت به ناز که بنشینمت بپای
ای گل چرا بخاک سیه می نشانیم

دریاب دست من که به پیری رسی جوان
آخر به پیش پای توگم شد جوانیم

گرنیستم خزانه خزف هم نیم حبیب
باری مده ز دست به این رایگانیم

تا گوشوار ناز گران کرد گوش تو
لب وا نشد به شکوه ز بی همزبانیم

با صد هزار زخم زبان زنده ام هنوز
گردون گمان نداشت به این سخت جانیم

یاری ز طبع خواستم اشکم چکید و گفت
یاری ز من بجوی که با این روانیم

ای گل بیا و از چمن طبع شهریار
بشنو ترانه غزل جاودانیم.

شهریار


۱۲.۱۲.۹۴

داده نوید زندگی جاودانیم


از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم

چون یوسفم بچاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم

گوش زمین بناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم

ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار ببالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم.

شهریار


۱۱.۱۲.۹۴

بدان امید که از چشم بد نهان مانم


بمرگ چاره نجستم که در جهان مانم
بعشق زنده شدم تا که جاودان مانم

چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان
بعشق زنده شوم جاودان بجان مانم

بمرگ زنده شدن هم حکایتی است عجیب
اگر غلط نکنم خود بجاودان مانم

در آشیانه طوبا نماندم از سرناز
نه خاکیم که بزندان خاکدان مانم

ز جویبار محبت چشیدم آب حیات
که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم

چه سالها که خزیدم بکنج تنهایی
که گنج باشم و بی نام و بی نشان مانم

دریچه های شبستان بمهر و مه بستم
بدان امید که از چشم بد نهان مانم

به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت
که از رفیق زیانکار در امان مانم

بشمع صبحدم شهریار و قرآنش
کزین ترانه بمرغان صبح خوان مانم.

شهریار