۲۷.۱۲.۹۴

سپر انداخته ام هرچه به پیکار آئی


کار گل زار شود گر تو بگلزار آئی
نرخ یوسف شکند چون تو ببازار آئی

ماه در ابر رود چون تو برآئی لب بام
گل کم از خار شود چون تو بگلزار آئی

شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار
تا تو پیرانه سر ای دل بسرکار آئی

ای بت لشگری ای شاه من و ماه سپاه
سپر انداخته ام هرچه به پیکار آئی

روز روشن بخود از عشق تو کردم شب تار
به امیدی که توام شمع شب تار آئی

چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده
در دل شب بسراغ من بیدار آئی

مرده ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف
عیسی من بدم مسجد سردار آئی

عمری از جان بپرستم شب بیماری را
گر تو یک شب به پرستاری بیمار آئی

ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست
باری اندیشه از آن کن که گرفتار آئی

با چنین دلکشی ای خاطره یار قدیم
حیفم آید که تو در خاطر اغیار آئی

لاله از خاک جوانان بدرآمد که تو هم
شهریارا بسر تربت شهیار آیی.

شهریار


هیچ نظری موجود نیست: