‏نمایش پست‌ها با برچسب شهریار. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شهریار. نمایش همه پست‌ها

۱۱.۱۲.۹۴

خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم


خراب از باد پائیز خمارانگیز تهرانم
خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم

خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی
گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم

خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد
خدایا این شب آویزان چه می خواهند از جانم

پریشان یادگاریهای بر بادند و می پیچند
بگلزار خزان عمر چون رگبار بارانم

خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد
چه جای من که از سردی و خاموشی زمستانم

سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم

نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من
نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم

شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی
به اشک توبه خوش کردم که می بارد بدامانم

گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی
که من واخواندن این پنجه پیچیده نتوانم

کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام
که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم

سرود آبشار دلکش پس قلعه ام در گوش
شب پائیز تبریز است در باغ گلستانم

گروه کودکان سرگشته چرخ و فلک بازی
من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم

به مغزم جعبه شهر فرنگ عمر بی حاصل
بچرخ افتاده و گوئی در آفاقست جولانم

چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن
به زورقهای صاحب کشته سرگشته می مانم

ازین شورم که امشب زد بسر آشفته و سنگین
چه می گویم نمی فهمم چه می خواهم نمی دانم

به اشک من گل و گلزار شعر پارسی خندان
من شوریده بخت از چشم گریان ابر نیسانم

کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز
بخوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم

فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن
که من سلطان عشق و شهریار شعر ایرانم.

شهریار


۱۰.۱۲.۹۴

چگونه بار امانت نشانده اند بدوشم


اگر چه رند و خراب و گدای خانه بدوشم
گدائی در عشقت به سلطنت نفروشم

اگر چه چهره به پشت هزار پرده بپوشی
توئی که چشمه نوشی من از تو چشم نپوشم

چو دیگجوش فقیران بر آتشم من و جمعی
گرسنه غم عشقند و عاشقند بجوشم

فلک خمیده نگاهش بمن که با تن چون دوک
چگونه بار امانت نشانده اند بدوشم

چنان بخمر و خمار تو خوابناکم و مدهوش
که مشکل آورد آشوب رستخیز بهوشم

صلای عشق بگوشم سروش داده به طفلی
هنوز گوش بفرمان آن صلای سروشم

تو شهریار بیان از سکوت نیم شب آموز
گمان مبر که گرم لب تکان نخورد خموشم.

شهریار


من بیش از این اسیر زندان تن نباشم


گلچین که آمد ای گل من در چمن نباشم
آخر نه باغبانم شرط است من نباشم

ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار
چاکم بود گریبان گر در کفن نباشم

عهدی که رشته آن با اشک تاب دادی
زلف تو خود بگوید من دل شکن نباشم

اکنون که شمع جمعی دودم بسر رود به
تا چشم رشک و غیرت در انجمن نباشم

بی چون تو همزبانی من در وطن غریبم
گر باید این غریبی گو در وطن نباشم

با عشق زادم ای دل با عشق میرم ای جان
من بیش از این اسیر زندان تن نباشم

بیژن به چاه دیو و چشم منیژه گریان
گر غیرتم نجوشد پس تهمتن نباشم

بیگانه بود یار و بگرفت خوی اغیار
من نیز شهریارا جز خویشتن نباشم.

شهریار

۹.۱۲.۹۴

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم


در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم

با عقل آب عشق بیک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم ببالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک بخون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم

خلقم بروی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم

باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم بدولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم

هر شب چو ماهتاب ببالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم

ساز صبا بناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می کشم.


شهریار

که راه باغ تو در پرتو چراغ تو گیرم


دل شبست و به شمران سراغ باغ تو گیرم
گه از زمین و گه از آسمان سراغ تو گیرم

بجای آب روان نیستم دریغ که در جوی
بسر بغلطم و در پیش راه باغ تو گیرم

نه لاله ام که برویم بطرف باغ تو لیکن
بدل چو لاله بهر نوبهار داغ تو گیرم

ببام قصر بیا و چراغ چهره بیفروز
که راه باغ تو در پرتو چراغ تو گیرم

به انعکاس افق لکه ابر بینم و خواهم
چو زلف بور تو انسی بچشم زاغ تو گیرم

نسیم باغ تو خواهم شدن که شاخه گل را
ز هر طرف که بچرخی دم دماغ تو گیرم

بجستجوی تو بس سرکشیدم از در و دیوار
سزد که منصب جاسوسی از کلاغ تو گیرم

حریف بزم شراب تو شهریار نباشد
مگر شبی بغلامی بکف ایاغ تو گیرم.

شهریار

۸.۱۲.۹۴

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر


یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه با عشق نراندم بجوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که ببازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم

تا بدیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم.

شهریار


همه بکاری و من دست شسته از همه کاری


شب گذشته شتابان برهگذار تو بودم
بجلد رهگذر اما در انتظار تو بودم

نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بیقرار تو بودم

همه بکاری و من دست شسته از همه کاری
همه بفکر و خیال تو و بکار تو بودم

خزان عشق نبینی که من بهر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان بدعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

چو لاله بود چراغم بجستجوی تو در دست
ولی بباغ تو دور از تو داغدار تو بودم

بکوی عشق تو راضی شدم بنقش گدائی
اگر چه شهره بهر شهر و شهریار تو بودم.

شهریار

۷.۱۲.۹۴

حراج عشق ...تاراج جوانی.... وحشت پیری


چو بستی در بروی من بکوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی بدرد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
بخود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم

فشردم باهمه مستی بدل سنگ صبوری را
زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم.

شهریار


گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم


برو ای یار که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم

عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده‌دل من که قسم های تو باور کردم

بخدا کافر اگر بود برحم آمده بود
زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم

تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم

زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی
که من از خار و خس بادیه بستر کردم

در و دیوار بحال دل من زار گریست
هر کجا نالهٔ ناکامی خود سر کردم

در غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم
اشک‌ریزان هوس دامن مادر کردم

اشک از آویزهٔ گوش تو حکایت می کرد
پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم

بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم

ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه بدر
چشم را حلقه‌صفت دوخته بر در کردم

جای می خون جگر ریخت بکامم ساقی
گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم

شهریارا بجفا کرد چو خاکم پامال
آنکه من خاک رهش را بسر افسر کردم.

شهریار

۶.۱۲.۹۴

من در صف خزف چه بگویم که چیستم


تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم

در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت بخویشتن نتوان زد که زیستم

پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم

طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم

گوهرشناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه بگویم که چیستم.

شهریار


که بنای سخن بی خللی ساخته ام


گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام

گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه
چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام

شکوه در مذهب درویش حرامست ولی
با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام

ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید
از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام

می چرانم بغزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز بدامان تلی ساخته ام

شهریار از سخن خلق نیابم خللی
که بنای سخن بی خللی ساخته ام.

شهریار

۵.۱۲.۹۴

اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک


بخاک من گذری کن چو گل گریبان چاک
که من چو لاله بداغ تو خفته ام در خاک

چو لاله در چمن آمد بپرچمی خونین
شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک

سری بخاک فرو برده ام بداغ جگر
بدان امید که آلاله بردمم از خاک

چو خط بخون شبابت نوشت چین جبین
چو پیریت بسرآرند حاکمی سفاک

بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری
که ساز من همه راه عراق میزد و راک

بساقیان طرب گو که خواجه فرماید
اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک

ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی
که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک

تو شهریار براحت برو بخواب ابد
که پاکباخته از رهزنان ندارد باک.

شهریار


نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ


به تودیع توجان میخواهد از تن شد جدا حافظ
بجان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ

ثنا خوان توام تا زنده ام اما یقین دارم
که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ

من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ

تو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین اما
به انعام تو شایستن نه حد هر گدا حافظ

بروی سنگ قبر تو نهادم سینه ای سنگین
دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ

در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی است
تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظ

تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ

مگر دل می‌کنم از تو بیا مهمان براه انداز
که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ.

شهریار

۴.۱۲.۹۴

شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس


قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس

جوانی ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس

قراری نیست در دور زمانه بی قراران بین
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس

تو ای چشمان بخوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس

تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس

عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده
عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس

جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است
برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس

بهر زادن فلک آوازه مرگی دهد با ما
خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس

سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی
نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس

بچشم مدعی جانان جمال خویش ننماید
چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس

گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز
به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس.

شهریار


که چنانم من از این جمع پریشان که مپرس


آتشی زد شب هجرم بدل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس

سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست بدامان که مپرس

گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته بسر چشمه حیوان که مپرس

این که پرواز گرفته است همای شوقم
بهواداری سرویست خرامان که مپرس

دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید
آیتی خواندمش از یاس بپایان که مپرس

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانم من از این جمع پریشان که مپرس.

شهریار

۳.۱۲.۹۴

پری وشا تو ز دیوانه میکنی پرهیز


شب است و باغ گلستان خزان رؤیاخیز
بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز

بگوشوار دلاویز ماه من نرسد
ستاره گرچه بگوش فلک شود آویز

بباغ یاد تو کردم که باغبان قضا
گشوده پرده پائیز خاطرات انگیز

چنان بذوق و نشاط آمدم که گوئی باز
بهار عشق و شبابست این شب پائیز

عروس گل که بنازش بحجله آوردند
بعشوه بازدهندش بباد رخت و جهیز

شهید خنجر جلاد باد می غلتند
بخاک و خون همه در انتظار رستاخیز

خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد
بهار سبز کجا وین شراب سحر آمیز

خزان صحیفه پایان دفتر عمر است
باین صحیفه رسید است دفتر تا نیز

به سینمای خزان ماجرای خود دیدم
شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز

هنوز خون بدل از داغ لاله ام ساقی
بغیر خون دلم باده در پیاله مریز

شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد
دمی که بی تو بسر شد چه قسمتی ناچیز

عزیز من مگر از یاد من توانی رفت
که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز

پری بدیدن دیوانه رام می گردد
پری وشا تو ز دیوانه میکنی پرهیز

نوای باربدی خسروانه کی خیزد
مگر بحجله شیرین گذر کند پرویز

بعشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک
که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز

تو هم به شعشعه وقتی بشهر تبریز آی
که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز.

شهریار


غمین مباش که دادار دادخواهت بس


اگر که شبرو عشقی چراغ ماهت بس
ستاره چشم و چراغ شب سیاهت بس

گرت بمردم چشم اهتزار قبله نماست
به ارزیابی صد کعبه یک نگاهت بس

جمال کعبه چمن زار می کند صحرا
برو که خار مغیلان گل و گیاهت بس

تو خود چو مرد رهی خضر هم نبود نبود
شعاع چشمه حیوان چراغ راهت بس

دلا اگر همه بیداد دیدی از مردم
غمین مباش که دادار دادخواهت بس

نصیب کوردلان است نعمت دنیا
تو چشم رشد و تمیزی همین گناهت بس

چه حاجت است بدعوی عشق بر در دوست
دل شکسته و اشگ روان گواهت بس

به تاج شاهی اگر سرگران توانی بود
گدای درگه میخانه پادشاهت بس

ترا که صبح پیاله است و آسمان ساقی
چو غم سپاه کشد پای خم پناهت بس

بهار من اگرت با خزان نبردی بود
قطار سرو و گل و نسترن سپاهت بس

چنین که شعله زدت شهریار آتش شوق
بجان خرمن غم یک شرار آهت بس.

شهریار

۲.۱۲.۹۴

می برم شکوه ات ای سرو به شمشاد هنوز


فرخا از تو دلم ساخته با یاد هنوز
خبر از کوی تو می آوردم باد هنوز

در جوانی همه با یاد تو دلخوش بودم
پیرم و از تو همان ساخته با یاد هنوز

دارم آن حجب جوانی که زبانبند منست
لب همه خامشیم دل همه فریاد هنوز

فرخ خاطر من خاطره شهر شماست
خود غم آبادم و خاطر فرح آباد هنوز

دوری از بزم تو عمریست که حرمان منست
زدم و میزنم از دست غمت داد هنوز

با منت سایه کم از گلشن آزادی چیست
می برم شکوه ات ای سرو به شمشاد هنوز

یاد گلچین معانی و نوید و گلشن
نوشخواری بود و نعشه معتاد هنوز

بیست سال است بهار از سرما رفته ولی
من همان ماتمیم در غم استاد هنوز

صید خونین خزیده به شکاف سنگم
که نفس در نفسم با سگ صیاد هنوز

شهریار از تو و هفتاد تو دلشاد ولی
خود به شصت است و ندیده است دل شاد هنوز.

شهریار


ای شیراز


دیدمت دورنمای در و بام ای شیراز
سرم آمد به بر سینه سلام ای شیراز

وامداریم سرافکنده ز خجلت در پیش
که پس انداخته ایم اینهمه وام ای شیراز

توسن بخت نه رام است خدا می داند
ورنه دانی که مرا چیست مرام ای شیراز

نکهت باغ گل و نزهت نارنجستان
از نسیمم بنوازند مشام ای شیراز

نرگسم سوی چمن خواند و سروم سوی باغ
من مردد که دهم دل بکدام ای شیراز

به قیام از بر هر گنبد سبزی سروی
چون عروسان خرامان به خیام ای شیراز

توئی آن کشور افسانه که خشت و گل تست
با من از عهد کهن پیک و پیام ای شیراز

سرورانت مگر از سرو روانت زادند
که در آفاق بلندند و به نام ای شیراز

قرنها می رود و ذکر جمیل سعدی
همچنان مانده در افواه انام ای شیراز

خواجه بفشرد سخن را و فکندش همه پوست
تا بلب راند همه جان کلام ای شیراز

زان می لعل که خمخانه به حافظ دادی
جرعه ای نیز مرا ریز به جام ای شیراز

زان خرابات که بر مسند آن خواجه مقیم
گوشه ای نیز مرا بخش مقام ای شیراز

ترک جوشی زده ام نیم پز و نامطبوع
تب عشقی که بتابیم تمام ای شیراز

شهسوار سخنم لیک نه با آن شمشیر
که به روی تو برآید ز نیام ای شیراز

شاید از گرد و غبار سفرم نشناسی
شهریارم بدر خواجه غلام ای شیراز.

شهریار

۱.۱۲.۹۴

صحبت بجز حکایت سنگ و سبو نبود


اشکش چکید و دیگرش آن آبرو نبود
از آب رفته هیچ نشانی بجو نبود

مژگان کشید رشته بسوزن ولی چه سود
دیگر بچاک سینه مجال رفو نبود

دیگر شکسته بود دل و در میان ما
صحبت بجز حکایت سنگ و سبو نبود

او بود در مقابل چشم ترم ولی
آوخ که پیش چشم دلم دیگر او نبود

حیف از نثار گوهر اشک ای عروس بخت
با روی زشت زیور گوهر نکو نبود

اشکش نمی‌مکیدم و بیمار عشق را
جز بغض شربت دگری در گلو نبود

آلوده بود دامن پاک و برغم عشق
با اشک نیز دست و دل شستشو نبود

از گفتگو و یاد جفا کردنم چه سود
او بود بی‌وفا و در این گفتگو نبود

ماهی که مهربان نشد از یاد رفتنی است
عطری نماند از گل رنگین که بو نبود

آزادگان بعشق خیانت نمی کنند
او را خصال مردم آزاده خو نبود

چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار
جز مردنم بماتم عشق آرزو نبود.

شهریار