‏نمایش پست‌ها با برچسب سهراب سپهری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سهراب سپهری. نمایش همه پست‌ها

۴.۲.۹۸

خشت غربت را میبویم


ماه بالای سر آبادیست
اهل آبادی درخواب
روی این مهتابی
خشت غربت را میبویم
باغ همسایه چراغش روشن
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار
به لب کوزه آب
غوکها میخوانند
مرغ حق هم گاهی
کوه نزدیک منست
پشت افراها، سنجدها
و بیابان پیداست

سنگها پیدا نیست
گلچه ها پیدا نیست
سایه هایی از دور
مثل تنهایی آب
مثل آواز خدا پیداست

نیمه شب باید باشد
دب آکبر آنست
دو وجب بالاتر از بام
آسمان آبی نیست
روز آبی بود

یاد من باشد فردا
بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم
یاد من باشد فردا لب سلخ
طرحی از بزها بردارم
طرحی از جاروها
سایه هاشان در آب
یاد من باشد
هرچه پروانه که میافتد در آب
زود از آب درآرم
یاد من باشد
کاری نکنم که بقانون زمین بربخورد
یاد من باشد فردا لب جوی
حوله ام را هم با چوبه بشویم
یاد من باشد تنها هستم

ماه بالای سر تنهاییست.

چکامه " غربت "، کتاب حجم سبز ، ۱۳۴۶
سهراب سپهری

۱۳.۱.۹۸

مردمش میدانند که شقاق چه گلیست‌


آب را گل نکنیم‌
در فرودست انگار
کفتری میخورد آب‌
یا که در بیشه دور
سیره ای پر میشوید
یا در آبادی‌
کوزه ای پر میگردد

آب را گل نکنیم‌
شاید این آب روان‌
میرود پای سپیداری‌
تا فروشوید اندوه دلی‌
دست درویشی شاید
نان خشکیده فرو برده در آب‌

زن زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنیم‌
روی زیبا دو برابر شده است‌

چه گوارا این آب‌
چه زلال این رود
مردم بالادست‌، چه صفایی دارند
چشمه هاشان جوشان‌
گاوهاشان شیرافشان باد
من ندیدم دهشان‌

بیگمان پای چپرهاشان
جا پای خداست‌
ماهتاب آنجا
می کند روشن پهنای کلام‌
بیگمان در ده بالادست‌
چینه ها کوتاه است‌
مردمش میدانند که شقاق چه گلیست‌
بیگمان آنجا آبی‌، آبیست‌
غنچه ای میشکفد
اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد
کوچه باغش پر موسیقی باد
مردمان سر رود، آب را میفهمند
گل نکردندش‌، ما نیز
آب را گل نکنیم‌.


چکامه " آب "، کتاب حجم سبز ، ۱۳۴۶
سهراب سپهری


۳.۱.۹۸

خوب بود این مردم، دانه‌های دلشان پیدا بود



آسمان، آبی‌
آب آبی‌تر
من در ایوانم، رعنا سر حوض
رخت می‌شوید رعنا
برگ‌ها می‌ریزد
مادرم صبحی می‌گفت: 

موسم دلگیریست
من به او گفتم: 

زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست

زن همسایه در پنجره‌اش، تور می‌بافد، می‌خواند
من ودا می‌خوانم، گاهی نیز
طرح می‌ریزم سنگی، مرغی، ابری


آفتابی یکدست
سارها آمده‌اند
تازه لادن‌ها پیدا شده‌اند
من اناری را، می‌کنم دانه، بدل می‌گویم:
خوب بود این مردم، دانه‌های دلشان پیدا بود
می‌پرد در چشمم آب انار 

اشک می‌ریزم
مادرم می‌خندد
رعنا هم.

چکامه " ساده رنگ "، کتاب حجم سبز ، ۱۳۴۶

سهراب سپهری




۲۸.۱۲.۹۷

چه تماشا دارد باغ


روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگها نور خواهم ریخت
و صدا خواهم در داد:
ای سبدهاتان پر خواب
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید

خواهم آمد، گل یاسی بگدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را
گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفت
چه تماشا دارد باغ
دورهگردی خواهم شد
کوچه ها را خواهم گشت
جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم
رهگذاری خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است
کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست
دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت

هرچه دشنام از لب خواهم برچید
هرچه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید
دلها را با عشق
سایه ها را با آب
شاخه ها را با باد
و بهم خواهم پیوست
خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادکها بهوا خواهم برد
گلدانها آب خواهم داد

خواهم آمد
پیش اسبان، گاوان
علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه
سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتی در راه
من مگسهایش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر دیواری
میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای
شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت.


چکامه "و پیامی در راه "، کتاب حجم سبز، ۱۳۴۶
سهراب سپهری


۲۷.۱۲.۹۷

چه درونم تنهاست


ابری نیست
بادی نیست
مینشینم لب حوض
گردش ماهی‌ها
روشنی، من، گل، آب
پاکی خوشه زیست

مادرم ریحان میچیند
نان و ریحان و پنیر
آسمانی بی‌ابر
اطلسی هایی تر
رستگاری نزدیک
لای گلهای حیاط

نور در کاسه مس
چه نوازش‌ها میریزد
نردبان از سر دیوار بلند
صبح را روی زمین میآرد
پشت لبخندی
پنهان هر چیز
روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست
چیزهایی هست که نمیدانم
میدانم سبزه‌ای را بکنم خواهد مرد

میروم بالا تا اوج
من پُر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت
من پُر از فانوسم
من پُر از نورم و شن
و پُر از دار و درخت
پُرم از راه، از پل، از رود، از موج
پُرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست.

چکامه "روشنی، من، گل، آب "، کتاب حجم سبز، ۱۳۴۶
سهراب سپهری


۲۶.۱۲.۹۷

جذبه‌هایی که بهم می‌خورد


شب سرشاری بود
رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت
دره مهتاب اندود
و چنان روشن کوه
که خدا پیدا بود
در بلندی‌ها، ما
دورها گم، سطح‌ها شسته
و نگاه از همه شب نازک‌تر
دست‌هایت، ساقه سبز پیامی را می‌داد بمن
و سفالینه‌ انس
با نفس‌هایت آهسته ترک می‌خورد
و تپش‌هامان می‌ریخت بسنگ
از شرابی دیرین
شن تابستان در رگ‌ها
و لعاب مهتاب، روی رفتارت
تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک
فرصت سبز حیات
بهوای خنک کوهستان می‌پیوست
سایه‌ها برمی‌گشت
و هنوز در سر راه نسیم
پونه‌هایی که تکان می‌خورد
جذبه‌هایی که بهم می‌خورد.


چکامه "از روی پلک شب"، کتاب حجم سبز، ۱۳۴۶
سهراب سپهری


۲۴.۱۱.۹۷

مثل یک بیشه نور



دشتهایی چه فراخ‌
کوههایی چه بلند
در گلستان چه بوی علفی میآمد
من در این آبادی‌، پی چیزی میگشتم‌
پی خوابی شاید
پی نوری‌، ریگی‌، لبخندی‌

پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود که صدایم میزد
پای نیزاری ماندم‌
باد میآمد
گوش دادم‌
چه کسی با من‌ حرف میزند؟
سوسماری لغزید
راه افتادم‌
یونجه زاری سر راه‌
بعد جالیز خیار
بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک‌

لب آبی
گیوه ها را کندم‌ و نشستم‌
پاها در آب‌
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیارست‌
نکند اندوهی‌، سر رسد از پس کوه‌
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ‌
میچرخد گاوی در کرد
ظهر تابستان است‌
سایه ها میدانند که چه تابستانی است‌
سایه هایی بی لک‌
گوشه یی روشن و پاک‌
کودکان احساس‌
جای بازی اینجاست‌
زندگی خالی نیست‌
مهربانی هست‌
سیب هست‌
ایمان هست‌
آری
تا شقایق هست‌
زندگی باید کرد

در دل من چیزیست‌
مثل یک بیشه نور
مثل خواب دمصبح
و چنان بیتابم‌ که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت‌
بروم تا سر کوه‌
دورها آوایی است‌
که مرا می خواند.

سهراب سپهری


۱.۱۱.۹۷

ماه بالای سر تنهاییست


ماه بالای سر آبادیست
اهل آبادی در خواب‌

روی این مهتابی
خشت غربت را میبویم‌
باغ همسایه چراغش روشن‌
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار
به لب کوزه آب‌

غوک ها میخوانند
مرغ حق هم گاهی‌

کوه نزدیک منست
پشت افراها، سنجدها
و بیابان پیداست‌
سنگها پیدا نیست‌
گلچه ها پیدا نیست‌
سایه هایی از دور
مثل تنهایی آب
مثل آواز خدا پیداست‌

نیمه شب باید باشد
دب آکبر آنست
دو وجب بالاتر از بام‌
آسمان آبی نیست
روز آبی بود

یاد من باشد فردا
بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم‌
یاد من باشد فردا
لب سلخ، طرحی از بزها بردارم‌
طرحی از جاروها
سایه هاشان در آب‌
یاد من باشد
هر چه پروانه که میافتد در آب
زود از آب درآرم‌
یاد من باشد کاری نکنم
که به قانون زمین بربخورد
یاد من باشد فردا لب جوی
حوله ام را هم با چوبه بشویم‌
یاد من باشد تنها هستم‌
ماه بالای سر تنهاییست‌.

سهراب سپهری


۲.۱۰.۹۷

من به سر وقت خدا میرفتم


رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید 

عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود
ماهیان می گفتند

هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب 

لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید

آمد او را بهوا برد که برد

به درک راه نبردیم 

به اکسیژن آب‌
برق از پولک ما رفت که رفت‌
ولی آن نور درشت
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد میآمد

دل او 
پشت چین های تغافل 
میزد
چشم ما بود
روزنی بود به اقرار بهشت‌
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهیها 

حوضشان بی آب است‌

باد میرفت بسر وقت چنار
من به سر وقت خدا میرفتم‌.

سهراب سپهری



۲۸.۹.۹۷

خانه دوست کجاست


خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت 

به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت‌
«نرسیده به درخت‌
کوچه باغیست که از خواب خدا سبزترست
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبیست
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ‌

سر بدر میآرد
پس بسمت گل تنهایی میپیچی‌
دو قدم مانده به گل‌
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و ترا ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا 

خش خشی میشنوی‌
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا 

جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست.»

سهراب سپهری


۱۷.۹.۹۷

پشت هیچستانم‌



بسراغ من اگر آیید
پشت هیچستانم‌
پشت هیچستان جاییست‌.....



پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهاییست
که خبر میآرند از گل واشده دورترین بوته خاک‌
روی شنها هم‌
نقشهای سم اسبان سواران ظریفیست
که صبح
بسر تپه معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان‌، چتر خواهش بازست‌
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران بصدا میآید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی‌
سایه نارونی تا ابدیت جاریست‌....

بسراغ من اگر میآیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من‌.
سهراب سپهری



سهراب سپهری، شهرام ناظری

۱۹.۸.۹۷

هیچکسی نیست که قهرمانان را بیدار کند



قایقی خواهم ساخت‌
خواهم انداخت به آب‌
دور خواهم شد از این خاک غریب
که درآن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند

قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید

همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از خاک بدر میآرند
و درآن تابش تنهایی ماهیگیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان‌

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
"دور باید شد، دور
مرد آنشهر
اساطیر نداشت‌
زن آنشهر
بسرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آینه تالاری‌
سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی‌
مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست"

همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند

پشت دریاها شهریست
که درآن پنجرهها رو بتجلی بازست‌
بامها جای کبوترهاییست
که بفواره هوش بشری مینگرند
دست هر کودک ده ساله شهر
خانه معرفتیست‌
مردم شهر بیک چینه چنان مینگرند
که بیک شعله‌
بیک خواب لطیف‌
خاک‌، موسیقی احساس ترا میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد
پشت دریاها شهریست
که درآن وسعت خورشید
به اندازه چشمان سحرخیزان است‌
شاعران وارث آب و خرد و روشنیند
پشت دریاها شهریست‌

قایقی باید ساخت‌
قایقی باید ساخت.


سهراب سپهری


Siavash Ghomayshi - Jazireh | سیاوش قمیشی - جزیره


۹.۸.۹۷

ما را با نسیمی از زمین میکند



تا سواد قریه راهی بود
چشمهای ما پراز تفسیر ماه زنده بومی
شب درون آستینهامان‌
میگذشتیم از میان آبکندی خشک‌
از کلام سبزه زاران گوشها سرشار
کوله بار از انعکاس شهرهای دور
منطق زبر زمین در زیر پا جاری‌
زیر دندانهای ما طعم فراغت جابجا میشد
پایپوش ما که از جنس نبوت بود
ما را با نسیمی از زمین میکند
چوبدست ما
بدوش خود بهار جاودان میبرد
هریک از ما آسمانی داشت
در هر انحنای فکر
هر تکان دست ما با جنبش یکبال
مجذوب سحر میخواند
جیبهای ما صدای جیک جیک صبح های کودکی میداد
ما گروه عاشقان بودیم و راه ما
از کنار قریه های آشنا با فقر
تا صفای بیکران میرفت‌
بر فراز آبگیری خودبخود سرها خم شد
روی صورتهای ما
تبخیر میشد شب
و صدای دوست میآمد
بگوش دوست‌.
سهراب سپهری



Fatemeh Mehlaban - Nemishe


۲.۸.۹۷

وسیع باش‌ و تنها و سر بزیر و سخت‌


دم غروب، میان حضور خسته اشیاء
نگاه منتظری حجم وقت را میدید
و روی میز هیاهوی چند میوه نوبر
بسمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
و بوی باغچه را باد روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی میکرد
و مثل بادبزن
ذهن‌، سطح روشن گل را
گرفته بود بدست
و باد میزد خود را

مسافر از اتوبوس پیاده شد
"چه آسمان تمیزی"
و امتداد خیابان غربت او را برد


غروب بود
صدای هوش گیاهان بگوش میآمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی کنار چمن
نشسته بود


"دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است‌
تمام راه بیک چیز فکر میکردم
و رنگ دامنه‌ها 

هوش از سرم میبرد
خطوط جاده در اندوه دشتها گم بود
چه دره‌های عجیبی
و اسب، یادت هست
سپید بود
و مثل واژه پاکی
سکوت سبز چمنزار را چرا میکرد
و بعد، غربت رنگین قریه‌های سر راه‌
و بعد تونل ها

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است‌

و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج میشوند
خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت
میان دو برگ این گل شب بوست‌
نه هیچ چیز
مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد"

۲۷.۷.۹۷

هر بودی، بودا شده بود



آنی بود
درها وا شده بود
برگی نی، شاخی نی
باغ فنا پیدا شده بود
مرغان مکان خاموش
این خاموش، آن خاموش
خاموشی گویا شده بود
آن پهنه چه بود
با میشی، گرگی همپا شده بود
نقش صدا کمرنگ
نقش ندا کمرنگ
پرده مگر تا شده بود؟
من رفته
ما بی ما شده بود
زیبایی تنها شده بود
هر رودی، دریا
هر بودی، بودا شده بود.

سهراب سپهری



کاست قدیمی‌ تصنیف‌های پریسا

۲۰.۷.۹۷

بادی میرفت‌، رازی میبرد



دیشب‌ لب رود
شیطان زمزمه داشت‌
شب بود و چراغک
شیطان تنها تک بود

باد آمده بود
باران زده بود
شب تر، گلها پرپر
بویی نه براه‌

ناگاه
آینه رود، نقش غمی بنمود
شیطان لب آب‌
خاک سایه در خواب‌
زمزمه ای میمرد
بادی میرفت‌، رازی میبرد.


سهراب سپهری




Yesterday When I Was Young - Shirley Bassey (Lyrics)


۱۵.۷.۹۷

درخور چیدن نی‌



تاریکی پیچک وار به چپرها پیچید
به حناها، افراها
و هنوز ما در کشت‌
در کف داس‌
ما ماندیم‌ تا رشته شب 

از گرد چپرها وا شد
فردا شد
روز آمد و رفت‌


تاریکی پیچک وار به چپرها پیچید
به حناها، افراها
و هنوز یک خوشه کشت‌
درخور چیدن نی‌
یاد رسیدن نی‌
و هزاران روز و هزاران بار
تاریکی پیچک وار به چپرها پیچید
به حناها، افراها
پایان شبی‌، ما در خواب
یک خوشه رسید
مرغی چید
آواز پرش بیداری ما
ساقه لرزان پیام‌.


سهراب سپهری



Salar Aghili - Che Begooyam


۱۰.۷.۹۷

پنجره ها می شکفند



بالارو، بالارو
بند نگه بشکن‌، وهم سیه بشکن‌
آمده ام، آمده ام‌
بوی دگر میشنوم‌
باد دگر میگذرد
روی سرم بید دگر، خورشید دگر
شهر تو نی، شهر تو نی

میشنوی زنگ زمان
قطره چکید
از پی تو، سایه دوید
شهر تو در کوی فراترها، دره دیگرها
آمده ام‌، آمده ام‌
میلغزد صخره سخت‌
میشنوم آواز درخت‌
شهر تو نی، شهر تو نی

خسته چرا بال عقاب و زمین تشنه خواب
و چرا روییدن‌، روییدن‌، رمزی را بوییدن
شهر تو رنگش دیگر
خاکش، سنگش دیگر
آمده ام، آمده ام‌
بسته نه دروازه نه در
جنها هرسو بگذر
و خدایان هر افسانه که هست‌
و نه چشمی نگران‌
و نه نامی ز پرست‌
شهر تو نی، شهر تو نی

در کف ها کاسه زیبایی‌
بر لبها تلخی دانایی‌
شهر تو در جای دگر
ره میبر با پای دگر
آمده ام‌، آمده ام
پنجره ها می شکفند
کوچه فرو رفته به بی سویی‌، بی هایی‌، بی هویی‌
شهر تو نی، شهر تو نی

در وزش خاموشی
سیماها در دود فراموشی‌
شهر ترا نام دگر
خسته نه ای، گام دگر
آمده ام‌، آمده ام‌
درها رهگذر باد عدم‌
خانه ز خود وارسته
جام دویی بشکسته‌
سایه یک روی زمین‌، روی زمان‌
شهر تو نی این و نه آن‌
شهر تو گم نشود
پیدا نشود.

سهراب سپهری


۵.۷.۹۷

و ندا آمد


سایه شدم‌ و صدا کردم‌
کو مرز پریدنها، دیدن ها؟
کو اوج نه من ، دره او ؟

و ندا آمد
لب بسته بپو
مرغی رفت‌
تنها بود
پر شد جام شگفت‌
و ندا آمد
بر تو گوارا باد
تنهایی تنها باد

دستم در کوه سحر او میچید
او میچید
و ندا آمد
و هجومی از خورشید

از صخره شدم
بالا در هر گام‌
دنیایی تنهاتر، زیباتر
و ندا آمد
بالاتر، بالاتر

آوازی از ره دور
جنگلها میخوانند
و ندا آمد
خلوتها میآیند
و شیاری ز هراس‌
و ندا آمد
یادی بود، پیدا شد
پهنه چه زیبا شد
او آمد
پرده ز هم وا باید
درها هم‌
و ندا آمد
پرها هم‌.
سهراب سپهری



۳۱.۶.۹۷

از هر بیشه، شوری به سبد کردم‌



تراو- درآ، که کران را برچیدم‌
خاک زمان رُفتم
آبِ نگر پاچیدم
در سفالینه چشم
صد برگِ نگه بنشاندم‌، بنشستم‌

آینه شکستم‌
تا سرشار تو، من باشم و من‌
جامه نهادم‌
رشته گسستم‌

زیبایان خندیدند
خوابِ چرا دادمشان‌، خوابیدند
غوکی می جست‌
اندوهش دادم‌ و نشست‌
در کشت گمان‌
هر سبزه لگد کردم‌
از هر بیشه، شوری به سبد کردم‌

بوی تو میآمد
بصدا نیرو، ب روان پر دادم‌
آوازِ درا سردادم‌
پژواک تو میپیچید
چکه شدم‌ از بام صدا لغزیدم‌
و شنیدم‌
یک - هیچ ترا دیدم‌ و دویدم‌
آب تجلی تو نوشیدم‌ و دمیدم‌.

سهراب سپهری