۲۴.۱۱.۹۷

مثل یک بیشه نور



دشتهایی چه فراخ‌
کوههایی چه بلند
در گلستان چه بوی علفی میآمد
من در این آبادی‌، پی چیزی میگشتم‌
پی خوابی شاید
پی نوری‌، ریگی‌، لبخندی‌

پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود که صدایم میزد
پای نیزاری ماندم‌
باد میآمد
گوش دادم‌
چه کسی با من‌ حرف میزند؟
سوسماری لغزید
راه افتادم‌
یونجه زاری سر راه‌
بعد جالیز خیار
بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک‌

لب آبی
گیوه ها را کندم‌ و نشستم‌
پاها در آب‌
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیارست‌
نکند اندوهی‌، سر رسد از پس کوه‌
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ‌
میچرخد گاوی در کرد
ظهر تابستان است‌
سایه ها میدانند که چه تابستانی است‌
سایه هایی بی لک‌
گوشه یی روشن و پاک‌
کودکان احساس‌
جای بازی اینجاست‌
زندگی خالی نیست‌
مهربانی هست‌
سیب هست‌
ایمان هست‌
آری
تا شقایق هست‌
زندگی باید کرد

در دل من چیزیست‌
مثل یک بیشه نور
مثل خواب دمصبح
و چنان بیتابم‌ که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت‌
بروم تا سر کوه‌
دورها آوایی است‌
که مرا می خواند.

سهراب سپهری