فروختن صوفيان بهيمه مسافر را جهت سماع بخش دوم:
از ره تقليد آن صوفی همين
خر برفت آغاز کرد اندر حنين
شادی آمد غصه از خاطر برفت
خر برفت و خر برفت و خر برفت
چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع
خانگه خالی شد و سوفی بماند
گرد از رخت آن مسافر ميفشاند
رخت از حجره برون آورد او
تا بخر بر بندد آن همراه جو
تا رسد در همرهان او ميشتافت
رفت در آخر خر خود را نيافت
گفت آن خادم بآبش برده است
زانک خر دوش آب کمتر خورده است
خادم آمد گفت سوفی خر کجاست
گفت خادم ريش بين جنگی بخاست
گفت من خر را بتو بسپرده ام
من ترا بر خر موکل کرده ام
از تو خواهم آنچ من دادم بتو
باز ده آنچ فرستادم بتو
بحث با توجيه کن حجت ميار
آنچ من بسپردمت وا پس سپار
گفت پيغامبر که دستت هر چه برد
بايدش در عاقبت وا پس سپرد
ور نه ای از سرکشی راضی بدين
نک من و تو خانه قاضی دين
گفت من مغلوب بودم سوفیان
حمله آوردند و بودم بيم جان
تو جگربنده ميان گربگان
اندر اندازی و جویی زان نشان
درميان صد گرسنه گرده ای
پيش صد سگ گربه پژمرده ای
گفت گيرم کز تو ظلما بستدند
قاصد خون من مسکين شدند
تو نيایی و نگویی مر مرا
که خرت را ميبرند ای بينوا
تا خر از هر که بود من وا خرم
ورنه توزيعب کنند ايشان زرم
صد تدارک بود چون حاضر بدند
اينزمان هر يک به اقليمی شدند
من که را گيرم که را قاضی برم
اين قضا خود از تو آمد بر سرم
چون نيایی و نگویی ای غريب
پيش آمد اين چنين ظلمی مهيب
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زين کارها
تو همي گفتب که خر رفت ای پسر
از همه گويندگان با ذوق تر
باز ميگشتم که او خود واقفست
زين قضا راضيست مردی عارفست
گفت آنرا جمله ميگفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
خلق را تقليدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر آن تقليد باد