‏نمایش پست‌ها با برچسب مثنوی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مثنوی. نمایش همه پست‌ها

۱.۲.۰۱

گــر دهــی کـلــکـی عَـلــمـهـا بشــکــنــم



یافتن پادشاه باز را به خانه کمپیرزن.

علم نه آن بازيست کو از شه گريخت
سوى آن کمپير کو میآرد بيخت
تا که تتماجى پزد اولاد را
ديد آن باز خوش خوش‌زاد را
پايکش بست و پرش کوتاه کرد
ناخنش ببريد و قوتش کاه کرد
گفت نااهلان نکردندت بساز
پر فزود از حد و ناخن شد دراز
دست هر نااهل بيمارت کند
سوى مادر آ که تيمارت کند
مهر جاهل را چنين دان اى رفيق
کژ رود جاهل هميشه در طريق
روز شه در جستجو بيگاه شد
سوى آن کمپير و آن خرگاه شد
ديد ناگه باز را در دود و گرد
شه برو بگريست زار و نوحه کرد
گفت هرچند اين جزاى کار تست
که نباشى در وفاى ما درست
چون کنى از خلد زى دوزخ فرار
غافل از لا يستوى اصحاب نار
اين سزاى آنک از شاه خبير
خيره بگريزد بخانه‌ى گنده‌پير
باز ميماليد پر بر دست شاه
بى زبان ميگفت من کردم گناه
پس کجا زارد کجا نالد ليم
گر تو نپذيرى بجز نيک اى کريم
لطف شه جان را جنايت‌جو کند
زانک شه هر زشت را نيکو کند
رو مکن زشتى که نيکيهاى ما
زشت آمد پيش آن زيباى ما

براه بادیه رفتن به از نشستن باطل


وگر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم.
ادامه داستان صوفی و خادم لاحول گو.



از داستان صوفی و خرش و خادم خانگاه به  نکته اخلاقی  مهمی که راه و رسم زندگی را به خواننده مینماید میرسیم:
مولانا میفرماید: آدمی که صاحب خرد است، دیگران رااز روی نظر دیگر آدمیان، از روی شهرت خوب یا بد ایشان، از روی ظاهر و زبان آنان قضاوت نمیکند. و مولانا برای رسیدن به این نتیجه که یکی از مهمترین رموز همزیستی در یک جامعه است، دو نوع آدم را در مقابل هم قرار میدهد. سوفی( صوفی) که مظهر و نشان عوام و کسانیست که نیمچه خدایی دارند و خرده خردی و سر سوزن تجربه زندگی، و خادم که شارلاتانیست موفق و صاحب نام و پیشه و احترام! چرا اینکار را میکند؟ چون اکثر قریب به اتفاق آدمیان خصوصیات و ویژهگیهای سوفی داستان مولانا را دارند. یعنی مردم کوچه و بازار که بیشتر غم نان و مادیات دارند تا شناخت (از هر نوع). متاسفانه این خصلت مردم ماست که بمحض اینکه صاحب شهرتی نیک، به آنان قولی دهد یا سخنی بظاهر درست را تلقین کند، چشم بسته پذیرفته و به خواب غفلت میروند و مال و جان ( خر) میبازند. و درست بهمین دلیل هالیود بوجود آمده تا با پاچیدن خاک را در چشم مردم دنیا، به آنان مرشدان و الگوهای زندگی و افراد خوشنام نما را تنقیه کند. ( با پوزش از خوانندهگان بخاطر استفاده از عرف بد فرانسوی در بکار گیری واژه ها).
بطور مثال: فتنه ۵۷ درست بهمین دلیل در ایران رخ داد و همه چیز ملتی که در آن زمان خوشبخت ترین مردم دنیا بودند، بر روی گنج نشسته بودند و سرزمینشان از آبادی و زیبایی کم نظیر بود، و جز خوشگذرانی و پیک نیک و رقص بندری و لب کارون بطور جدی به مسائل نگاهی نداشتند، بباد فنا رفت و بسرنوشت خر سوفی دچار شدند، و دیگر کاری هم نمیشود کرد، چرا که خر برفت و خر برفت و خر برفت.) اینرا مولانا در جامعه مذهب زده با تمام وجود درک کرده و در قالب داستان به مردم با صراحت میگوید: بهر کسی اعتماد نکنید، حتی اگر طرفتان لاحول گوی مدام باشد. و چه کسی اینکاره است؟ آخوند، کشیش، خاخام و یا هر کسی که با نام خدا سعی در تحمیق شما دارد. چرا که خدا شناسی در نهاد آدمیست نه بر زبان اجنبی.


۲۹.۱.۰۱

ای آنکه بد میکنی و رفتی و طوری نشد, طوری خواهد شد


دامه داستان صوفی و لاحول گفتن خادم:

چونک صوفى برنشست و شد روان,
رو درافتادن گرفت او هر زمان


هر زمانش خلق برميداشتند
جمله رنجورش همی‌ ‌پنداشتند


آن يکى گوشش همی ‌پيچيد سخت
وان دگر در زير کامش جست لخت


وان دگر در نعل او ميجست سنگ
وان دگر در چشم او ميديد زنگ


باز ميگفتند اى شيخ اين ز چيست
دى نميگفتى که شکر اين خر قويست


گفت آن خر کو بشب لاحول خورد
جز بدين شيوه نداند راه کرد

چونک قوت خر بشب لاحول بود (۱)
شب مسبح بود و روز اندر سجود


آدمى خوارند اغلب مردمان
از سلام عليکشان کم جو امان


خانه‌ ديوست دلهاى همه
کم پذير از ديومردم دمدمه


از دم ديو آنک او لا حول خورد
همچو آن خر در سر آيد در نبرد


هر که در دنيا خورد تلبيس ديو
وز عدو دوست‌رو تعظيم و ريو


عشوه‌هاى يار بد منيوش هين
دام بين ايمن مرو تو بر زمين


صد هزار ابليس لاحول آربين
آدما ابليس را در مار بين


دم دهد گويد ترا اى جان و دوست
تا چو قصابى کشد از دوست پوست


دم دهد تا پوستت بيرون کشد
واى او کز دشمنان افيون چشد


سر نهد بر پاى تو قصاب‌وار
دم دهد تا خونت ريزد زار زار


همچو شيرى صيد خود را خويش کن
ترک عشوه‌ اجنبى و خويش کن


همچو خادم دان مراعات خسان
بیکسى بهتر ز عشوه‌ ناکسان


در زمين مردمان خانه مکن
کار خود کن کار بيگانه مکن


کيست بيگانه تن خاکى تو
کز براى اوست غمناکى تو


تا تو تن را چرب و شيرين ميدهى
جوهر خود را نبينى فربهى


گر ميان مشک تن را جا شود
روز مردن گند او پيدا شود


مشک را بر تن مزن بر دل بمال
مشک چه بود نام پاک ذوالجلال


آن منافق مشک بر تن مينهد
روح را در قعر گلخن مينهد


بر زبان نام حق و در جان او
گندها از فکر بى ايمان او


ذکر با او همچو سبزه‌ گلخنست
بر سر مبرز گلست و سوسنست


آن نبات آنجا يقين عاريتست
جاى آن گل مجلسست و عشرتست


کين مدار آنها که از کين گمرهند
گورشان پهلوى کين‌داران نهند


چون تو جزو دوزخى پس هوش دار
جزو سوى کل خود گيرد قرار


ور تو جزو جنتى اى نامدار
عيش تو باشد ز جنت پايدار


تلخ با تلخان يقين ملحق شود
کى دم باطل قرين حق شود


اى برادر تو همان انديشه‌اى
مابقى تو استخوان و ريشه‌اى


گر گلست انديشه‌ى تو گلشنى
ور بود خارى تو هيمه‌ى گلخنى


گر گلابى بر سر جيبت زنند
ور تو چون بولى برونت افکنند


طبله‌ها در پيش عطاران ببين
جنس را با جنس خود کرده قرين


جنسها با جنسها آميخته
زين تجانس زينتى انگيخته


گر در آميزند عود و شکرش
برگزيند يک يک از يک‌ديگرش


طبله‌ها بشکست و جانها ريختند
نيک و بد درهمدگر آميختند


چشم داند فرق کردن رنگ را
چشم داند لعل را و سنگ را


چشم داند گوهر و خاشاک را
چشم را زان ميخلد خاشاکها


دشمن روزند اين قلابکان
عاشق روزند آن زرهاى کان


زانک روزست آينه‌ى تعريف او
تا ببيند اشرفى تشريف او


عکس راز مرد حق دانيد روز
عکس ستاريش شام چشم‌دوز


قول ديگر کين ضحى را خواست دوست
هم براى آنک اين هم عکس اوست


باز والليل است ستارى او
وان تن خاکى زنگارى او


آفتابش چون برآمد زان فلک
با شب تن گفت هين ما ودعک


وصل پيدا گشت از عين بلا
زان حلاوت شد عبارت ما قلى


هر عبارت خود نشان حالتيست
حال چون دست و عبارت آلتيست


آلت زرگر به دست کفشگر
همچو دانه‌ى کشت کرده ريگ در


و آلت اسکاف پيش برزگر
پيش سگ که استخوان در پيش خر


کو نداند نقص بر آلت نهد
سنگ بر گل زن تو آتش کى جهد


دست و آلت همچو سنگ و آهنست
جفت بايد جفت شرط زادنست


آنک بى جفتست و بى آلت يکيست
در عدد شکست و آن يک بي‌شکيست


آنک دو گفت و سه گفت و بيش ازين
متفق باشند در واحد يقين


احولى چون دفع شد يکسان شوند
دو سه گويان هم يکى گويان شوند


گر يکى گويى تو در ميدان او
گرد بر مي‌گرد از چوگان او


گوى آنگه راست و بى نقصان شود
کو ز زخم دست شه رقصان شود


گوش دار اى احول اينها را بهوش
داروى ديده بکش از راه گوش


پس کلام پاک در دلهاى کور
مي‌نپايد مي‌رود تا اصل نور


وان فسون ديو در دلهاى کژ
ميرود چون کفش کژ در پاى کژ


گرچه حکمت را به تکرار آورى
چون تو نااهلى شود از تو برى


ورچه بنويسى نشانش ميکنى
ورچه می لافى بيانش ميکنى


او ز تو رو در کشد اى پر ستيز
بندها را بگسلد وز تو گريز


ور نخوانى و ببيند سوز تو
علم باشد مرغ دست‌آموز تو


او نپايد پيش هر نااوستا
همچو طاووسى به خانه‌ روستا


(۱)- وقتی که علوفۀ الاغ در شب ، لاحول باشد . پس آن حیوان زبان بسته سراسر شب را به تسبیح گفتن مشغول میشود و ناچار در روز به سجده می افتد و واژگون میشود .

۲۸.۱.۰۱

بشنو اکنون صورت افسانه را



بشنو اکنون صورت افسانه را
ليک هين از که جداکن دانه را
حلقه‌ى آن صوفيان مستفيد
چونک در وجد و طرب آخر رسيد
خوان بياوردند بهر ميهمان
از بهيمه ياد آورد آن زمان
گفت خادم را که در آخر برو
راست کن بهر بهيمه کاه و جو
گفت لا حول اين چه افزون گفتنست
از قديم اين کارها کار منست
گفت تر کن آن جوش را از نخست
کان خر پيرست و دندانهاش سست
گفت لا حول اين چه ميگويى مها
از من آموزند اين ترتيبها

۲۷.۱.۰۱

جسم ما جوز و مویز است ای پسر



بسته شدن تقریر معنی حكایت بسبب میل مستمعان به استماع ظاهر:

كی گذارد آنكه رشك روشنی است
تا بگویم آنچه فرض و گفتنی است
بحر، كف پیش آرد و، سدّی كند
جر كند، از بعد جر، مدّی كند
اینزمان بشنو چه مانع شد مگر
مستمع را رفت دل جای دگر
خاطرش شد سوی صوفی قنق
اندر آن سودا فرو شد تا عُنق
لازم آمد باز رفتن زین مقال
سوی آن افسانه بهر وصف حال
صوفی صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان، تا كی از جوز و مویز؟
جسم ما جوز و مویز است ای پسر
گر تو مردی، زین دو چیز اندر گذر
ور تو اندر بگذری، اكرام حق
بگذراند مر ترا از نه طبق.

۲۶.۱.۰۱

هم یكی باشند و هم ششصد هزار



ادامه ااندرز كردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لاحول گفتن خادم. مشورت کردن خدای تعالی با فرشتگان در ایجاد خلق:

مشورت می رفت در ایجاد خلق
جانشان در بحر قدرت تا به حلق
چون ملایك مانع آن میشدند
بر ملایك خفیه خنبك میزدند
مطلع بر نقش هر كه هست شد
پیش از آن كاین نفس كل، پابست شد
پیشتر ز افلاك، كیوان دیده اند
پیشتر از دانه ها نان دیده اند
بی دماغ و دل، پر از فكرت بدند
بی سپاه و جنگ بر نصرت زدند
آن عیان نسبت به ایشان فكرت است
ور نه خود نسبت به دوران رویت است
فکر چه؟ آنجا همه نور است پاک
بهر توست این لفظ فکر ای فکرناک
فكرت از ماضی و مستقبل بود
چون از این دو رست مشكل حل شود
دیده چون بی كیف هر با كیف را
دیده پیش از كان صحیح و زیف را
پیشتر از خلقت انگورها
خورده می ها و نموده شورها
در تموز گرم می بینند دی
در شعاع شمس می بینند فی
در دل انگور می را دیده اند
در فنای محض شی را دیده اند
روح از انگور، می را دیده است
روح از معدوم، شی را دیده است
آسمان در دور ایشان جرعه نوش
آفتاب از جودشان زربفت پوش
چون از ایشان مجتمع بینی دو یار
هم یكی باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موجها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
مفترق شد آفتاب جانها 
در درون روزن ابدانها
چون نظر بر قرص داری، خود یكیست
آنكه شد محجوب ابدان در شكیست
تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد روح انسانی بود
چون كه حق رشّ علیهم نورهُ
مفترق هرگز نگردد نور او
روح انسانی کنفس واحده است
روح حیوانی سفال جامده است
عقل جز از رمز این آگاه نیست
واقف این سِرّ بجز الله نیست
عقل را خود با چنین سودا چکار؟ َ
کرّ مادر زاد را سُرنا چکار؟
یك زمان بگذار ای همره ملال
تا بگویم وصف خالی زآن جمال
در بیان ناید جمال خال او
هر دو عالم چیست؟ عكس خال او
چون كه من از خال خوبش دم زنم
نطق میخواهد كه بشكافد تنم
همچو موری اندر این خرمن خوشم
تا فزون از خویش باری می كشم
كی گذارد آنكه رشك روشنی است
تا بگویم آنچه فرض و گفتنی است.

پیش از تفسیر این قسمت، لازم بیادآوری است که عرفان یک مکتب فکری و اندیشه است. اگر اندیشه بصورت عمل درآید آنوقت قدم در مرحله تصوف میگذارد. بعبارت دیگر تصوف جنبه عملی عرفان است. یعنی تصوف بعرفان جامه عمل میپوشاند و یا یعنی یک عارف که افکار عرفانی دارد ممکن است بافکار عرفانی خودش همیشه عمل نکند ولی اگر وارد مرحله عمل شد و افکار عرفانی خودش را عمل کرد آنوقت باو خواهیم گفت صوفی. برای اینکه بهتر درک کنیم باید گفت هر صوفی حتما عارف هم هست برای اینکه اول باید عارف باشد و یعد هم وارد مرحله عملیش بشود تا بشود باو لقب صوفی داد ولی هر عارفی صوفی نیست زیرا ممکن است که اندیشه های عرفانی داشته باشد ولی وارد مرحله عمل نشده باشد. بعنوان مثال مولانا و یا حافظ هردو صوفی هستند یعنی اینها اندیشه های عرفانی را تحقق بخشیده اند. از صفات یک فرد صوفی یکی اینست که آنچه را که مردم عادی نمی دانند او میداند زیرا او در مراحل عالی قطره ایست که بدریا رسیده یعنی بخداوند وصل شده و بنابراین وقتی خداوند همه چیز را میداند او هم میداند و این دلیل بر این نیست که چیزهائی که میداند با مردم در میان بگذارد ولی برای خودش اینها را میداند برای اینکه تا اشخاص شایستگی دانستن اسرار را نداشته باشند نمیتوانند مطالب را درک کنند و حتی گمراه هم میشوند و باعث میشوند که در جامعه ایجاد فساد هم بکند. بنابراین باید قبل از اینکه اسرار را به یک شخص در میان گذاشت باید شایستگی درک آنها را باو داد. 
آن عِـیــان نســبــت بـایشان فــکـــرتست 
ورنـه خــود نســبــت بدُوران رؤیـتـســـت

کلمه عِیان یعنی تمام چیزهای حسی که دیده میشود و از عین بمعنی چشم است. ایشان اشاره به انسانهای کامل است. دُوران آن کسانی هستند که دور از حقیقت هستند. رؤیتست یعنی دیده میشود و فقط دیدن است. میگوید آنچه را که این انسانهای کامل چشمشان می بیند درست مثل اینست که مغزشان داشته باشد بیاندیشد و فکر بکند ولی در باره آدمهای دیگر یک چیزی را نگاه میکنند, میگویند خوب دیدیم و ازش میگذرند ولی برای آن انسانها کامل اینطور نیست. وقتی به یک چیز ظاهرا بی ارزشی نگاه میکند, این دیدن برایش اندیشه به وجود میاورد. مثلا می اندیشد که این میز از چه چوبی درست شده و اسم درختی که این چوب از آن بوده چیست و چگونه صنعتگری آن را ساخته و درست کرده و آیا اینکه آن نجار کارش را درست انجام داده و یاخیر؟ الا آخر. ولی دیگران که این میز را می بینند برایشان فقط یک رؤیت است و هیچ فکری در مغزشان خطور نمیکند و میگذرند. اصولا عارفان بکوچک ترین ذرات این جهان که نگاه میکنند باندیشه فرو میروند و بیش از آن ذره می بینند. آنها جهانی را در آن ذره می بینند و این از صفات آنهاست که باین مرحله میرسند. اینها محتاج نیستند که مثلا راجع باین چیزها کتابی خوانده باشند و یا اطلاعاتی از جائی دریافت کرده باشند. اینها چیزهای مادی برایشان غیر مادیست.

۲۴.۱.۰۱

بـی ســپـاه و جــنـگ، بر نصـرت زدند



اندرز كردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لاحول گفتن خادم.

صوفیی می گشت در دور افق (دور دنیا)
تا شبی در خانگاه شد ُقنق(۱)
یك بهیمه داشت در آخُر ببست 
او به صدر صُفه با یاران نشست (۲)
پس مراقب گشت با یاران خویش 
دفتری باشد حضور یار بیش (۳)
دفتر صوفی سواد حرف نیست 
جز دل اسپید همچون برف نیست 
زادِ دانشمند، آثار قلم (۴)
زاد صوفی چیست؟ انوار قدم 
همچو صیادی سوی اشكار شد 
گام آهو دید و بر آثار شد 
چند گاهش گام آهو در خور است 
بعد از آن خود ناف آهو رهبر است 
چون كه شكر گام كرد و ره بُرید 
لاجرم زآن گام در كامی رسید 
رفتن یك منزلی بر بوی ناف 
بهتر از صد منزل گام و طواف 
سیر زاهد هر مهی تا پیشگاه 
سیر عارف هر دمی تا تخت شاه 
آن دلی كو مطلع مهتابهاست 
بهر عارف فتحت ابوابهاست 
با تو دیوار است و با ایشان در است 
با تو سنگ و با عزیزان گوهر است 
آنچه تو در آینه بینی عیان 
پیر اندر خشت بیند بیش از آن 
پیر ایشانند، كاین عالم نبود 
جان ایشان بود در دریای وجود 
پیش از این تن، عمرها بگذاشتند 
پیشتر از كشت، بر برداشتند 
پیشتر از نقش، جان پذرفته اند 
پیشتر از بحر، دُرّها سفته اند
مشــورت مــیرفــت در ایـجـــادِ خـــق
جــانشــان در بـــحــرِ قدرت تــا بِحـلـق
چــون مـــلایـک مــانـــع آن مــیشــدنـد
 بـر مـلایک خُــفـیـه خُـنـبک مـیـزد ند
 مُطـــلــع بــر نــقش هــر کـه هســت شد
پیش از آن کـیـن نفسِ کلّ پـابســت شـد
 پــیشــتــر ز افـــلاک ، کــیــوان دیــده اند
 پــیشـــتـــر از دانِــه ها نـــان دیده اند
بی دِمــاغ و دل پــُر از فــــکــــرت بُدند
بـی ســپـاه و جــنـگ، بر نصـرت زدند.

مطلبی که در زیر میخوانید تفسیر حکایت دیگری از دفتر دوم مثنوی معنوی است که در سایت« تفسیرمثنوی معنوی مولوی» نوشته شده است و چون تفسیر نسبتا کاملیست بطور کامل( با کمی دستکاری از طرف من) در زیر کپی میشود. امیدوارم نویسنده محترم این تفسیر، این دخل و تصرف را با بزرگواری خویش بر من ببخشایند. ایشان مینویسند:

۲۳.۱.۰۱

ادبارگر، ادبار جوست


التماس كردن همراه عیسی از او برای زنده كردن استخوانهای گور!

گشت با عیسی یكی ابله رفیق
استخوانها دید در گور عمیق
گفت ای روح خدا، آن نام سنی (۱)
كه بدان تو مرده زنده میكنی
مر مرا آموز تا احسان كنم
استخوانها را بدان با جان كنم
گفت خامش كن، كه اینكار تونیست (۲)
لایق انفاس و گفتار تو نیست
كان نفس خواهد ز باران پاكتر
وز فرشته در روش چالاكتر
عمرها بایست کادم پاك شد
تا امین مخزن افلاك شد
خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستان موسی از كجاست
گفت اگر من نیستم اسرار خوان
هم تو برخوان نام را بر استخوان
گفت عیسی، یارب این اسرار چیست؟ (۳)
میل این ابله در این گفتار چیست؟
چون غم خود نیست این بیمار را؟
چون غم جان نیست این مُردار را؟
مرده خود را رها كردست او
مرده بیگانه را جوید رفو
گفت حق، ادبارگر، ادبار جوست (۴)
خار روئیده جزای كشت اوست
آنكه تخم خار كارد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلی گیرد بكف خاری شود
ور سوی یاری رود ماری شود
كیمیای زهر مار است آن شقی
برخلاف كیمیای متقی
هین مکن بر قول و فعلش اعتمید
کو ندارد میوه ای مانند بید.

مولانا در این حکایت از دفتر دوم مثنوی به چندین نکته کلیدی اشاره دارد:
۱- از ابله انتظار حرف و عمل پسندیده و سنجیده نمیبایست داشت.
۲- همه کس توانایی دانستن را ندارد.
۳- گندم از گندم بروید جو ز جو، و یا هر کسی هر بذری کاشت همان را برمیچیند.
۴- روزگار هر کس براساس لیاقت و شایستگی او برنامه ریزی شده است و روزی او بر اساس ظرفیتش.

(۱)- نادانی باعیسی میگشت. بگوری رسیدند که توسط حیوانات گشوده شده و در آن استخوانهای صاحب گور دیده میشد. شخص نادان با علم به اینکه عیسی مرده زنده میکند با اصرار تمام از او خواست که نام سنا (نام سنی و یا اسم اعظم) را که با آن استخوانهای مرده را زنده میکند را بدو یاد دهد تا او نیز مردگان را زنده کند و بدین ترتیب احسان کرده باشد. گفت آن نام سنا که بدآن تو مرده زنده میکنا.
سَنی = بلند و رفیع و عالی. نامِ سَنی : همان اسم اعظم است . مردم از گذشته اعتقاد داشتند که نام سنی، یکی از کد های الهیست که هرکس آنرا بیابد، حفظ کند و بخاطر سپارد و در زمان احتیاج بر زبان آورد، صاحب معجزه شده و خواستهایش مستحاب گشته و حتی دارای کرامت میشود. ایرانیان اعتقاد داشتند که بر انگشت جمشید شاه انگشتری بود که بر روی نگین و یا خاتم آن اسم اعظم حک شده بود و بهمین دلیل او قادر به انجام شگفتی بود. در اینباره حکیم عالیقدر ایرانزمین حافظ شیرازی میفرماید:
خاتم جم را بشارت ده بحسن خاتمت
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن
(۲)- عیسی به او میگوید که تنها دانستن اسم اعظم و خواندن آن بر مرده کارگشا نیست، بلکه گوینده میبایستی شایسته به اینکار باشد و از طرف خدا مهر تائید خورده باشد و کار هر بز نیست خرمن کفتن! مولانا میفرماید: حفظ الفاظ و بخاطر سپردن چند اسم نمی تواند تأثیری در کون و مکان داشته باشد. اینامر تنها با تهذیب نفس و سفر درراه راست مقدور میگردد و بس. چراکه هیچ راهی نیست الا راستی. چنانچه شخصی به بایزید بسطامی گفت: اسم اعظم کدام است؟ جواب داد: تو اسم اصغر بمن بنمای تا من اسم اعظم بتو بنمایم.
میبدی گوید:
اسم اعظم در غایت خفاست و اطلاع برآن بر صفاست.
(۳)- عیسی بدو گفت: در اینباره خموشی گزین و سخن مگو و اصرار به طلب مکن که اینکار از تو برنمی آید.
شخص نادان گفت: حال که چنین است، پس تو آن نام را بر این مرده بخوان تا زنده شود! وقتی عیسی سماجت او را دید گفت: خداوندا، این دیگر چه رازی است. این نادان غمِ ناآگاهی و نادانی خود را نمیخورد و درباره بیماری باطنی خود اندیشه نمیکند، ولی اصرار دارد که مردگان را زنده کنم!
(۴)- پروردگار زیبا در پاسخ میفرماید: آدمِ حقیر که بر اثر تربیت غلط اعتماد بنفس ندارد و آدمیت نیآموخته است، با واقعیتهای زندگی بیگانه است و بدین سبب همواره بدنبال حماقت رفته و حماقت میپسندد و حماقت میجوید و با حماقت شاد میشود و،هیچوقت کاری نمیکند که او را بسرمنزلِ سعادت برساند، بلکه همواره در صدد است که هرچه بیشتر بسوی بدبختی و اعراض خود از حقیقت پیش برود. یعنی همیشه درپی اِعراض بیشتر از حق است. نتیجه تربیت اشتباه، تولید آدم حقیر است و نتیجه حقارت، انجام کارهای اشتباه و درنتیجه رسیدن به ذلت و تباهی است و البته هر کسی نتیجه اعمال خود را میبیند. و هر کسی هر بذری بکارد همان را درو خواهد کرد، بذر خار، خار ببار آورد نه گل.
سرانجام عیسی به امر حق دعایی میخواند، استخوان ها جان میگیرند. ناگهان شیری سیاه و خشمگین از آن میان میجهد و آن نادان را ازهم میدرد.
برخی میگویند این حکایت از الهی نامه عطار اقتباس شده است . که در آنجا آمده است:
ز عیسی، ابلهی درخواست یکروز
مرا نام مهینِ حق درآموز
مسیحش گفت تو اینرا نشایی
چه خواهی آنچه با آن برنیایی؟
بسی آن مرد سوگندش همی داد
که میباید از این نامم خبر داد
چو نام مهترش آخر درآموخت
دلش چون شمع از آن شادی برافروخت
مگر آن مرد روزی در بیابان
گذر میکرد چون بادی شتابان
میانِ ره گویِ پُر استخوان دید
تفکر کرد، آنجا روی آن دید
که از نامِ مهین جوید نشانی
کند از کهترین وجه امتحانی
بدان نام او خدای خویش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست
چو گفت آن نام حال آن استخوان زود
بهم پیوست و پیدا کرد جان زود
پدید آمد یکی شیر از میانه
که آتش می زد از خشمش زبانه
بزد یک پنجه و آن مرد را کشت
شکست از پنجۀ او مرد را پشت
چو مُرد آنگه بزاری استخوانش
میان ره رها کرد آنزمانش
همین گو کاستخوان شیر نر بود
شد اکنون ز استخوان مرد پُر زور
چو بشنید این سخن عیسی برآشفت
زبان بگشاد با یاران چنین گفت
که آنچ آن شخص را نبود سزاوار
ز حق خواهد، نباشد چون روادار
ز حق نتوان همه چیز نکو خواست
که چون بر قدر خود نتوان از او خواست.
عطار

۲۲.۱.۰۱

مصلح است و مصلحت را داند او


دزدكی از مارگیری مار برد
ز ابلهی آن را غنیمت می شمرد
وارهید آن مارگیر از زخم مار
مار ُكشت آن دزد خود را زار زار
مارگیرش دید پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش
در دعا می خواستی جانم از او
كش بیابم مار بستانم از او
شكر حق را كان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم آن سود شد
بس دعاها كان زیان است و هلاك
وز كرم می نشنود یزدان پاك
مصلح است و مصلحت را داند او
کان دعا را باز میگرداند او
وان دعا گوینده شاکی میشود
میبرد ظن بَد و، آن بَد بود
می نداند کو بلای خویش خواست
وز کرم حق آن بدو ناورد راست.

این حکایت از دفتر دوم مثنوی مولوی چندین نکته دارد:
۱- مال دزدی مانند ماریست کشنده و موجب عذابی هولناک برای طرار.
۲-آدمی براساس تفکرات خود پیش داوری و قضاوت میکند و نمیداند که خدا چیزهایی را میبیند که او نمیبیند و مطالبی میشنود که او نمیشنود و در بیشتر مواقع آدما حتی پرهیزگارترینشان از خدا شاکی میشوند که چرا خدا بدرخواستشان پاسخ مثبت نمیدهد، دیگر نمیدانند که آنچه خدا بخواهد همیشه بهترین است، هرچند بظاهر خسران باشد.
۳- عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

۲۰.۱.۰۱

روح را روحیست کو می‌خواندش


همه کسی توانا به یافتن خدا نیست، از ۷ میلیارد انسان شاید تعداد بسیار کمی باشند که توانایی دانستن و فهمیدن مفهوم خدا را داشته باشند. وبهمین دلیل است که عوام دنبال کسانیرا میگیرند که ادعای یافتن خدا را دارند، چراکه ذات بشر که از اصل خویش دور افتاده بدنبال بازجستن وصل به مبدا است. برخی هم هستند که گمان میکنند به بعضی از رازهای هستی پی بردند و اصرار دارند که آنها را به دیگران منتقل کنند درحالیکه اگر بفرض هم به اسراری رسیده باشند چون در راه رسیدن به آن یک مسیری را طی کردند آن راز برای آنها آشکار و قابل لمس و فهم است و برای دیگران یا نامفهوم است و یا در بهترین حالت خنده دار! و آدما تنها با شنیدن اسرار قادر به درک آنها نخواهند بود، همه حرفم اینست که همانطوری که اثر انگشتان آدمها منحصر بفرده، دریافت خدا و شناخت او هم منحصر بفرده و بفرموده مولانا خدا شناسی هم مانند شناسایی پیل در یک اتاق تاریک است، کسی که پیل را ندیده باشد و تنها در یک اتاق تاریک به دیدن پیل برود چون ناتوان از دیدن است پس به هر تکه از بدن پیل که دست بکشد گمان میبرد، پیل را دیده و شناخته است و منظور مولانا از این داستان این است که خدا در مذاهب هم همان پیل شناسی در تاریکی است.


پیل اندر خانه‌ ای تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود(۱)
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همی‌شد هرکسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیش کف می‌بسود
آن یکی را کف بخرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن برو چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید
فهم آن می‌کرد هرجا می‌شنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دستست و بس
نیست کف را بر همه‌ او دسترس
چشم دریا دیگرست و کف دگر
کف بهل وز دیده‌ی دریا نگر
جنبش کفها ز دریا روز و شب
کف همی‌بینی و دریا نه عجب
ما چو کشتیها بهم بر میزنیم(۲)
تیره چشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته بخواب

۱۱.۸.۹۹

آنکس که نیامده میداند



در نخستین ورق از دفتر سوم مثنوی, مولانا جلاالدین بلخی, در اثبات جهان آخرت, مثالی میزند و میگوید: حکایت آدمی در مورد قبول دنیای آخرت مانند جنینی است که در رحم مادر خون میخورد و منکر چیز دیگری بجز آنچه میبیند و حس میکند میشود.

جلاالدین میفرماید : اگر به آن جنین بگویند که پس از مدتی تو به دنیایی وارد میشوی که چنین است و چنان است, (کوهها دارد و دشتها و دریاها و شگفتیها و و و ), جنین بطور کلی منکر شده و میگوید: دنیا همینی است که من در اویم , تنگ و تاریک و پر خون و چیز دیگری نیست.

پرسش اینجاست که وقتی بقول دانشمند دانشمندان, خیام کبیر:
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد.

و یا :
پیری دیدم به خانه خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری؟
گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و کسی باز نیامد باری.

و یا :
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت
هرکس سخنی از سر سودا گفتند
ز آنروی که هست کس نمیداند گفت.(۱)

و یا :
از جرم گل سیاه تا اوج زحل
کردم همه مشکلات کلی را حل
بگشادم بند های مشکل به حیل (۲)
هر بند گشاده شد بجزبند اجل.


جلاالدین از زبان کسی به جنین میگوید که دنیا چنین است و چنان است, که دنیا را دیده و میشناسد و این توانایی را دارد که در گوش جنین چنین سخنی را بگوید, ولی چه کسی در میان ما آن دنیا را دیده, تجربه کرده و میداند دارای چه کیفیتی است که بتوان به گفته اش توسل جست و آنرا پذیرفت؟ حتی یک نفر از ۱۲۴ هزار پیغمبر هم جرات چنین ادعایی را نداشته و حتی آخرین آنها هم با صدای بلند و بصراحت گفته که معجزه نمیداند, از غیب خبر ندارد و بجز آنچه در عالم غش به او وارد میشود چیزی نمیداند . پس چگونه است که جلاالدین با چنین اطمینانی از جهانی دیگر سخن میگوید؟ مگر اینکه قبول کنیم:
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال, شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند بروز
گفتند فسانه ی و در خواب شدند.

و یا بقول دانشمند ایران عطار کبیر
در حقیقت زین همه طاق و رواق
نیست کس آگاه جز از طمطراق
هیچکس از سر کار آگاه نیست
زانکه آنجا هیچکس را راه نیست
نیست کس را از حقیقت آگاهی
جمله میمیرند با دست تهی . عطار

و باز هم خیام بزرگ:
برتر ز سپهر خاطرم روز نخست
لوح و قلم و بهشت و دوزخ میجست
پس گفت مرا معلم از رای درست
لوح و قلم و بهشت و دوزخ با توست.

از دفتر سوم مثنوی:

گَر جَنین را کَس بِگُفتی در رَحِم
هست بیرون عالَمی بَسْ مُنْتَظِم

یک زمینِ خُرَّمی با عَرض و طول
اَنْدَرو صد نِعْمَت و چندین اَکول

کوه‌ها و بَحْرها و دشت‌ها
بوستانها، باغها و کَشتها

آسْمانی بَسْ بُلند و پُر ضیا
آفتاب و ماهْتاب و صد سُها

از جنوب و از شِمال و از دَبور
باغ‌ها دارد عَروسی‌ها و سور

در صِفَت نایَد عجایبهایِ آن
تو دَرین ظُلْمَت چه‌یی دراِمْتِحان

خونخوری در چارْ‌میخِ تَنْگنا
درمیانِ حَبْس و اَنْجاس و عَنا

او بحُکْمِ حالِ خود مُنْکِر بُدی
زین رسالت مُعْرِض و کافِر شُدی

کین مُحالست و فریبست و غُرور
زان که تصویری ندارد وَهْمِ کور

جِنْسِ چیزی چون ندید اِدْراکِ او
نَشْنَود ادراکِ مُنْکِرناکِ او

همچُنان که خَلقِ عام اَنْدَر جهان
زان جهان اَبْدال میگویندشان

کین جهانْ چاهیست بَس‌َ تاریک و تَنگ
هست بیرون عالَمی بی بو و رنگ

هیچ در گوشِ کسی زایشان نَرَفت
کین طَمَع آمد حِجابِ ژَرف و زَفْت

گوش را بَندَد طَمَع از اِسْتِماع
چَشم را بَندَد غَرَض از اِطّلاع

همچُنان که آن جَنین را طَمْعِ خون
کان غذایِ اوست در اَوْطانِ دون

از حَدیثِ این جهانْ مَحْجوب کرد
غیرِ خونْ او مینَدانَد چاشْت خَورْد.


(۱) آنقدر ادبیات و بویژه اشعار بزرگان ما به نفع غربی و ترک و عرب هزار باره نویسی شده, و در رفت و آمد چنین تاراج بزرگی کمرهیچ جنایتکاری هم نشکسته, دقیقا آدمی بعنوان یک وارث پارسی, مطمئن نیست, آنچه میخواند دقیقا همانی باشد که دانشمندش گفته , و یا دستکم همانی باشد که در روز نخست بر روی کاغذ آمده است. در نتیجه اگر کسی لغات و واژه ها را پس و پیش میداند , گناه را به گردان شکسته راهزنان بداند و نهمرد پارسی که تمامی کتابخانه هایش را دویست ساله یا میبرند یا میسوزانندو یا خمیر میکنند. و یا از روی ترجمه های عربی و غربی دوباره به پارسی ترجمه کرده و منبع را غربی و یا عربی مینویسند.

(۲)حیل= قوه . حول . توانائی

۲۵.۶.۹۸

تا بگویم شرح درد اشتیاق


دفتر اول نی نامه:
بشنو از نی چون حکایت می‌کند
از جدایی‌ها شکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند

معنای صوری و ظاهری این ابیات اینستکه: نوای نی در واقع ناله‌ نی بریده شده از نیستان است که از درد جدایی شکایت می‌کند. جدایی نی از نیستان و یا دوری از محل و سرزمین و دور افتادن از جایی‌ که هر موجودی خود را در آنجا در امنیت و راحتی‌ میبیند.

برخی‌ می‌گویند که مولانا در واقع شرح جدایی انسان از مبدأ خود یعنی‌ خدای خود و یا اصل خویش را بیان مینماید. و این جدایی همان جدایی آدم از بهشت است . و نی زبان و احوال و افسانهٔ آدم را می‌نوازد که ۲۰۰ سال برهنه بر روی تخته سنگی‌ نشسته و بخاطر جدایی از بهشت و یا خدا، ناله و زاری میکرد.

نوای نی سوزناک و غم‌انگیز است، و انسان را بی‌ اختیار تحت تاثیر خود قرار میدهد. و غم جدایی و دوری از کسی‌ که بسیار عزیز است، سهمگین و سوزناک‌ترین غم‌هاست و هر ناله‌ای که از این غم جانسوز برمیخیزد لاجرم بر دل‌ زن و مرد می‌نشیند و آنها را نیز به نالیدن وامیدارد. و یا تحت تاثیر قرار میدهد. و مولانا خود را به نی جدا مانده از نیستان و یا جدا گشته از شمس، تشبیه کرده، و میفرماید از من بشنو که چنین غم را میشناسم و آنرا تجربه کردهام، و حرف‌های من مانند نوا و یا نالهٔ نی که هر مرد یا زنی‌ را تحت تاثیر قرار میدهد ، مطمئناً ترا نیز متاثر خواهد نمود، و پس از آن دلت نواخته و از زنگار نامردمی پاک خواهد شد.

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

سخن مرا تنها سینه‌ای سوخته و از درد فراق شرحه شرحه و یا پاره پاره گشته ، درمیابد و میداند. و مولانا چنین سینه‌ای میخواهد تا با او از درد اشتیاق بگوید.

دردِ اشتیاق دردِ جانکاهی است، که تمامی فکر و زندگی آدمی‌ را تحت شعاع خود قرار داده و در اشغال خود پر می‌کند، تا جاییکه دیگر برایش هیچ مهم نیست و تنها رسیدن بهدف و معشوق و در نتیجه مداوای دردی که سرا پای او را در بر گرفته است, هدف از زنده بودن و زنده ماندنش میگردد.

از نظر من، فیلسوف و دانشمند کبیر و حکیم علیقدر ایران زمین، محمد بلخی معروف به مولانا در اینجا از دو گونه درد سخن میگوید. یک درد فراق و دیگری درد اشتیاق. (۱)

یعنی‌ هم دوری و جدایی و فراق از هدف و هم هیجان و انتظاری که از بس بزرگ است به اشتیاق تبدیل گشته است. که در این حالت، هیچ عامل دیگری نمیتواند از رسیدن آدمی‌ بهدف جلوگیری کند و تا زمانی‌ که این خواستِ بزرگ و یا اشتیاق براورده نشود، آدمی‌ در حالتی‌ استسنأیی و ویژه بسر برده که هم دردآور است و هم انگیزه و جلو برنده. و مولانا میفرماید که درد فراغ دردناکترخواهد شد اگر دل آدمی‌ به اشتیاق هم آلوده شود . و مولانا چنین دردی را در خود دارد.

و خودِ این اشتیاق یعنی‌:
- به انتظارِ رسیدن
- هیجانی که آدمی‌ در تمامی مسیری که تا هدف طی‌ می‌کند
- آگاهی‌ از لذتی که آدمی‌ در لحظه رسیدن به نقطه پایان به آن دست میابد
- بدست آوردن
- رسیدنِ به معشوق
اینها همگی‌ محرک آدمی‌ برای رسیدن بهدف (هرچند دست نیافتنی) میباشد.

هر کسی‌ کاو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

آدمی‌ اگر از ذات و از طبیعت خود بهر دلیلی‌، دور گردد، دچار رنج و ناکامی گشته و مرتبا سر بر دیوار میکوبد، بی‌ آنکه دلیل آنرا دریابد. و تا زمانی‌ که جسم او را بخاک باز نگردانند و با طبیعت یکی‌ نگردد، آرام نخواهد گرفت. چرا که اصل و ریشه ما از طبیعت و از خاک است و بار‌ها و بار‌ها بخاک باز خواهیم گشت.

پروردگار و خالق هستی‌، طبیعت آدمی‌ را باشکوه و بسیار ساده و درعینحال تفکر برانگیز ساخته است. آدما جز کوچکی از طبیعتِ زیبا و پر از رنگ و اسرارند . ولی‌ متاسفانه آدمی‌ زندانی خویش است. او خود را در درون مرز‌هایی که با سیم‌های خاردار محکم شده‌اند، اسیر کرده و دنیایی کوچک و مصنوعی برای خود ساخته که نه تنها به او لذتی نمیدهد، بلکه او را از ذات و طبیعت خود نیز دور میسازد.
او با نشاندن معیار‌های نادرستی که برای زندگی‌ خود و اجتماعی که در آن میزید، ساخته، تمامی ارزش‌های واقعی‌ انسانی، از قبیل باهم بودن، باهم زندگی‌ کردن و باهم مردن، را از برنامه زندگی‌ خود حذف و بجای آن معیار‌های از قبیل مذهب، ثروت، قدرت، مقام، خود پرستی، نژاد پرستی‌، و زیبا رویانی از این دست، نشانده که او را از طبیعت خالص و زیبایش دور و نااشنا گردانده است. ولی‌ مولانا نوید میدهد که مرگ او را دوباره به اصل خویش برمیگرداند.

من بهر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی‌ از ظن خود شد یا‌ر من
از درون من نجست اسرار من

مولانا با دسته‌ها و گروه و جوامع گوناگون، دمخور و همزبان گشته است. با کسانی‌ که دیوانه می‌‌خواندنشان، ندار ها، فقرا، بیماران، بدحالان ...... با کسانی‌ که، دانشمند می‌‌خواندنشان، عاقلان، داراها، خوشحالان ..... دوست ، یار ، و جفت شده است. ولی‌ همه این آدما براساس فکر و شعور و دانش و توانای‌ها‌ی فکری، مغزئ و درونیشان ، او را فهمیده ا‌ند. و مولانا از اینمیان کسی‌ را نیافته است تا منِ واقعی‌ او را فهمیده، درک کرده و با او همدلی نماید.

چرا؟ ایراد از کجاست؟ از مولانا یا از دیگران؟ آیا او آنچنان پیچیده‌ و سخت است که حتی یک تن هم نمی‌تواند او را بفهمد و بازشناسد؟ آیا آدمی‌ بطور کلی‌ آنچنان پیچیده است که کسی‌ را یارای بازشناسی‌ او نیست؟ و یا آدما طوری ساخته شده‌اند که نمیتوانند بدور از خصلت‌ها و ویژگی‌‌های روحی‌ و فکری و اکتسابی‌شان، پا را فراتر نهند و مثلا مانند یک فرد بیطرف و یا سوم شخص حاضر و ناظر به قضایا نگاه کنند و قضاوت کنند و تشخیص بدهند. آیا ما همانی هستیم که فکر می‌کنیم، هستیم؟

سرّ من از نالهٔ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن‌ ز جان و جان ز تن‌ مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

مولانا دقیقا بهمین نکته میرسد که آدما بدلیل دوری از ذات و طبیعت، توانایی‌های خویش را از دست داده و در نتیجه نمیتوانند صاحب معرفت گشته و سره را از ناسره تشخیص داده و دریابند. و با اینکه اسرار و سخنان پنهانی‌ که مولانا تلاش دارد بگوشِ همگان برساند، در ناله‌های او بطورِ آشکار، نهفته است ، ولی‌ کو آن چشم و آن گوش که در آن نور معرفت تابیده باشد تا بتواند از ناله‌های مولانا به اسراری که آشکار می‌کند، پی‌ ببرد.

اولین راز‌ی که حکیم علیقدر ایران آشکار می‌کند اینستکه: تن‌ و جان از یکدگر جدا نیستند، ولی‌ با چشم تن‌ نمیتوان جان را دید، چرا که به چشم سر این دستور و این فرمان و اینکار سپرده نشده که بتواند قضایا را شکافته و مغز را از بیرون پوست ببیند. مولانا میفرماید با اینکه آدمیزاد امروزه از خود پاک گشته و نمیتواند با چشم سر جان را ببیند ولی‌ این دلیل نمی‌شود که جان از تن‌ و یا چشم سر مستور یا پنهان باشد ، یعنی‌ هم جان از وجود تن‌ آگاه است، و هم تن‌ از وجود جان خبر دارد، و هنوز میتوان به آدمی‌ که از خود جدا گشته، و از اصل خویش دور مانده امیدوار بود.

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد;


سخنانی که با تو میگویم، بر اساس منطق انسانی‌ است، پس آنها را باد هوا نپندار، چرا که اگر آنها را باور نداری، به یقین در متفکر بودنت باید شک داشت ، بر فنا و نیستی‌ دنیا استوار و پا برجایی ، این سخنی که با تو میگویم ، آتشی است اگر بدانی‌ ..... نالهٔ نی از بادی است که در آن نواخته میشود و ناله‌ و یا سخنی که از حنجرهٔ من بیرون میاید ، بر اثر آتشی است که در وجود من روشن است و نیست باد ، زنده نباشد، آنکه این آتش در درونش نیست ، چرا که با یک شی‌ یا یک موجود بی‌ محتوا فرقی‌ ندارد و بود و نبودش یکسان است . معنی بیت بالا و این بیت: جسم و جان تویی، تو خودت جانی، خدایی، جان تو خدای تست، و خدا در تست و همه جا با تست، در کنار تو راه میرود ، با تو لذت میبرد ، با تو غصه میخورد ، با تو میخندد ، با تو گناه! (بحث گناه مفصل است و کلا در طبیعت و نزد خدا چیزی به عنوان گناه وجود ندارد.) می‌کند ، با تو روحانی میشود با تو شیطانی میشود ، اهریمنی میگردد، اهورایی می‌کند و تنها شرط اینستکه با او باشی‌ و او را حس کنی‌. در اینحال اوست که بتو کمک میکند، برایت همه چیز فراهم می‌کند ، و هرچند که جسم تو دستور دیدن او را ندارد، ولی‌ جان تو ، او را حس می‌کند. و او بشرطی خدای تست که او را بخوانی ، که با او باشی‌ که او را از خودت دور نکنی‌، ولی‌ اگر انکارش کردی، اگر با او نبودی، اگر نتوانی‌ او را حس کنی‌، در نتیجه او را کشتی‌، جان خودت را کشتی‌، خدای خودت رو کشتی‌، این آتش را در درون خودت کشتی‌، و دیگر او را نداری، دیگر جسم و جان تو در هم آمیخته نیست ، جدا کردی این آتش را. و در نهایت میشوی یک جسم، تکه‌ای گوشت و کسی‌ که سالهاست مرده و تنها بخاکسپاریش بعقب افتاده است.;

همه کس خدای خودش را دارد ، که یکتاست و فقط مخصوص اوست، ولی‌ همه کس از این راز خبر ندارد ، و فکر می‌کند یک موجودی بنام خدا در جای دور (مثلا در آسمان )نشسته و بر همه آدما نظارت می‌کند! و قلم و کاغذ دستش است تا یک یک بیراه روی‌های آدمی‌ را نوشته و مانند فردی عقده‌ای منتظر روز و زمان مشخص است تا انتقام جانانه‌ای از آدمی‌ بگیرد!! .... نه خدای تو در درون تست از تن‌ تو مستور نیست ، در تو آمیخته.

پس با او باش تا خدایی کنی‌ و خدا باشی‌.

و بی‌ او بودن یعنی‌ تبدیل به بره گم شدهٔ هابیل گشتن که هر گرگی میتواند او را ازهم بدرد.

بار امانتی که دیگران نتوانستند بکشند، همین جان است که خداوند در آدم دمید و بخاطر همین جان است که خداوند بدیگر فرشتگانش فرمان داد که در مقابل آدم به زانو درایند چرا که گوشه‌ای از خدا در وجود آدم هاست که جان نامیده شده و همه جا با اوست و خدای اوست.


آتش عشقست کاندر نی فتاد

جوشش عشقست کاندر می فتاد

این آتشی که در نی (در وجود من) افتاده است، آتش عشق است، مستی این عشق و آتش است که مرا همچون می بجوش و خروش آورده است. حافظ بزرگوار در همین زمینه میفرماید: ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم.


نی حریف هر که از یاری برید

پرده‌هایش پرده‌های ما درید

من وقتی‌ از یار جدا گشتم (خداوند در من دمید، بمن روح بخشید، از روح خودش بمن بخشید، روح من از او جدا گشت)، پرده‌هایش (دانش و آگاهی‌ که به این ترتیب بمن داد) ناگاهی من را، پرده‌های مرا، چیزهای که برای من روشن نبود، اسرار را برای من روشن کرد به کمک دانش و آگاهی‌ که بمن داد، اسرار زندگی‌ بر من آشکار شد.

هرکه از این یار جدا گشت، از این آتش جدا شد، روح خدا در او دمیده شد، پرده‌هایش (نا اگاهیش) از بین میرود ، دریده میشود. یعنی‌ خدا عقل و شعور داده که از راه اندیشه به اسرار دست پیدا کنی‌.

تمام دارائی‌ آدمی‌ همین جان اوست. فردوسی‌ کبیر ، آدمی‌ را متشکل از سه جز میداند: تن و جان و خرد.
و مولانا میفرماید، آدمی‌ صاحب و دارای چیز دیگری
بجز جان و خرد و تن، نیست. ولی‌ با جان است که همه چیز برای او آشکار شده و پردهای نادانایش ازهم دریده میشود و صاحب معرفت میگردد.