۲۰.۱.۰۱

روح را روحیست کو می‌خواندش


همه کسی توانا به یافتن خدا نیست، از ۷ میلیارد انسان شاید تعداد بسیار کمی باشند که توانایی دانستن و فهمیدن مفهوم خدا را داشته باشند. وبهمین دلیل است که عوام دنبال کسانیرا میگیرند که ادعای یافتن خدا را دارند، چراکه ذات بشر که از اصل خویش دور افتاده بدنبال بازجستن وصل به مبدا است. برخی هم هستند که گمان میکنند به بعضی از رازهای هستی پی بردند و اصرار دارند که آنها را به دیگران منتقل کنند درحالیکه اگر بفرض هم به اسراری رسیده باشند چون در راه رسیدن به آن یک مسیری را طی کردند آن راز برای آنها آشکار و قابل لمس و فهم است و برای دیگران یا نامفهوم است و یا در بهترین حالت خنده دار! و آدما تنها با شنیدن اسرار قادر به درک آنها نخواهند بود، همه حرفم اینست که همانطوری که اثر انگشتان آدمها منحصر بفرده، دریافت خدا و شناخت او هم منحصر بفرده و بفرموده مولانا خدا شناسی هم مانند شناسایی پیل در یک اتاق تاریک است، کسی که پیل را ندیده باشد و تنها در یک اتاق تاریک به دیدن پیل برود چون ناتوان از دیدن است پس به هر تکه از بدن پیل که دست بکشد گمان میبرد، پیل را دیده و شناخته است و منظور مولانا از این داستان این است که خدا در مذاهب هم همان پیل شناسی در تاریکی است.


پیل اندر خانه‌ ای تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود(۱)
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همی‌شد هرکسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیش کف می‌بسود
آن یکی را کف بخرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن برو چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید
فهم آن می‌کرد هرجا می‌شنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دستست و بس
نیست کف را بر همه‌ او دسترس
چشم دریا دیگرست و کف دگر
کف بهل وز دیده‌ی دریا نگر
جنبش کفها ز دریا روز و شب
کف همی‌بینی و دریا نه عجب
ما چو کشتیها بهم بر میزنیم(۲)
تیره چشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته بخواب

آب را دیدی نگر در آب آب
آب را آبیست کو می‌راندش (۳)
روح را روحیست کو می‌خواندش
موسی و عیسی کجا بد کآفتاب(۴)
کشت موجودات را می‌داد آب
آدم و حوا کجا بد آن زمان
که خدا افکند این زه در کمان
این سخن هم ناقص است و ابترست(۵)
آن سخن که نیست ناقص آن سرست
گر بگوید زان بلغزد پای تو
ور نگوید هیچ از آن،ای وای تو(۶)
ور بگوید در مثال صورتی
بر همان صورت بچفسی ای فتی(۷)
بسته‌پایی چون گیا اندر زمین(۸)
سر بجنبانی ببادی بی‌یقین
لیک پایت نیست تا نقلی کنی(۹)
یا مگر پا را ازین گل بر کنی
چون کنی پا را حیاتت زین گل است(۱۰)
این حیاتت را روش بس مشکلست
چون حیات از حق بگیری ای روی
پس شوی مستغنی از گل می‌روی
شیر خواره چون ز دایه بگسلد
لوت ‌خواره شد مر او را می‌هلد
حرف حکمت خور که شد نور ستیر(۱۱)
ای تو نور بی‌حجب را ناپذیر
تا پذیرا گردی ای جان نور را
تا ببینی بی‌حجب مستور را
چون ستاره سیر بر گردون کنی
بلکه بی گردون سفر بی‌چون کنی
آنچنان کز نیست در هست آمدی
هین بگو چون آمدی مست آمدی
راههای آمدن یادت نماند
لیک رمزی بر تو برخواهیم خواند
هوش را بگذار وانگه هوش‌دار
گوش را بربند وانگه گوش دار
نه نگویم زانک خامی تو هنوز
در بهاری تو ندیدستی تموز
این جهان همچون درختست ای کرام
ما برو چون میوه‌های نیم‌خام
سخت گیرد خامها مر شاخ را
زانک در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان
سست گیرد شاخها را بعد از آن
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
سخت‌گیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خون‌آشامی است
چیز دیگر ماند اما گفتنش (۱۲)
با تو روح القدس گوید بی منش
نه تو گویی هم بگوش خویشتن
نه من ونه غیرمن ای هم تو من
همچو آنوقتی که خواب اندر روی
تو ز پیش خود به پیش خود شوی
بشنوی از خویش و پنداری فلان
با تو اندر خواب گفتست آن نهان
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلکه گردونی ودریای عمیق
آن توی زفتت که آن نهصد تو است(۱۳)
قلزم است وغرقه گاه صد توست
چه جای حد بیداریست و خواب (۱۴)
دم مزن والله اعلم بالصواب
دم مزن تا بشنوی از دم زنان
آنچه نامد در زبان و در بیان
دم مزن تا بشنوی زان آفتاب
آنچه نامد درکتاب و در خطاب
دم مزن تا دم زند بهر تو روح (۱۵)
آشنا بگذار در کشتی نوح
همچو کنعان کاشنا می‌کرد او (۱۶)
که نخواهم کشتی نوح عدو
هی بیا در کشتی بابا نشین
تا نگردی غرق طوفان ای مهین
گفت نه من آشنا آموختم(من شنا بلدم)
من بجز شمع تو شمع افروختم
هین مکن کین موج طوفان بلاست( طوفان الهیست)
دست و پا و آشنا امروز لاست(دست و پا بکار نمیاد)
باد قهرست و بلای شمع کش
جز که شمع حق نمی‌پاید خمش
گفت نه رفتم برآن کوه بلند(کنعان گفت میرم سر کوه بلند)
عاصم است آنکه مرا از هر گزند( کوه مرا نجات میده)
هین مکن که کوه کاهست این زمان(نوح گفت امروز کوه کاه است)
جز حبیب خویش را ندهد امان
گفت من کی پند تو بشنوده‌ام (۱۷)
که طمع کردی که من زین دوده‌ام
خوش نیامد گفت تو هرگز مرا (۱۸)
من بری‌ام از تو در هر دو سرا
هین مکن بابا که روز ناز نیست
مر خدا را خویش وانباز نیست
تا کنون کردی وایندم نازکیست
اندرین درگاه گیرا ناز کیست
لم یلد لم یولدست او از قدم (۱۹)
نه پدر دارد نه فرزند و نه عم
ناز فرزندان کجا خواهد کشید
ناز بابایان کجا خواهد شنید
نیستم مولود پیراکم بناز
نیستم والد جوانا کم گراز
نیستم شوهر نیم من شهوتی
ناز را بگذار اینجا ای ستی
جز خضوع و بندگی و اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
گفت بابا سالها این گفته‌ای
باز می‌گویی بجهل آشفته‌ای
چند ازینها گفته‌ای با هرکسی
تا جواب سرد بشنودی بسی
این دم سرد تو در گوشم نرفت
خاصه اکنون که شدم دانا و زفت
گفت بابا چه زیان دارد
اگربشنوی یکبار تو پند پدر
همچنین می‌گفت او پند لطیف
همچنان می‌گفت او دفع عنیف
نه پدر از نصح کنعان سیر شد
نه دمی در گوش آن ادبیر شد
اندرین گفتن بدند و موج تیز
بر سر کنعان زد وشد ریز ریز
نوح گفت ای پادشاه بردبار
مر مرا خر مرد و سیلت برد بار
وعده کردی مر مرا تو بارها
که بیابد اهلت از طوفان رها
دل نهادم بر امیدت من سلیم
پس چرا بربود سیل از من گلیم
گفت او از اهل و خویشانت نبود
خود ندیدی تو سپیدی او کبود
چونک دندان تو کرمش در فتاد
نیست دندان بر کنش ای اوستاد
تا که باقی تن نگردد زار ازو
گرچه بود آن تو شو بیزار ازو
گفت بیزارم ز غیر ذات تو
غیر نبود آنک او شد مات تو
تو همی دانی که چونم با تو من
بیست چندانم که با باران چمن (۲۰)
زنده از تو شاد از تو عایلی (۲۱)
مغتذی بی واسطه و بی حایلی
متصل نه منفصل نه ای کمال (۲۲)
بلکه بی چون و چگونه و اعتلال
ماهیانیم و تو دریای حیات
زنده ایم از لطفت ای نیکو صفات
تو نگنجی در کنار فکرتی
نی به معلولی قرین چون علتی
پیش ازین طوفان و بعد این مرا
تو مخاطب بوده‌ای در ماجرا
با تو می‌گفتم نه با ایشان سخن
ای سخن‌بخش نو و آن کهن
نه که عاشق روز و شب گوید سخن
گاه با اطلال و گاهی با دمن
روی با اطلال کرده ظاهرا
او کرا می‌گوید آن مدحت کرا
شکر طوفان را کنون بگماشتی (۲۳)
واسطه اطلال را بر داشتی
زانک اطلال لیم و بد بدند
نه ندایی نه صدایی می‌زدند
من چنان اطلال خواهم در خطاب
کز صدا چون کوه واگوید جواب
تا مثنا بشنوم من نام تو
عاشقم برنام جان آرام تو
هرنبی زان دوست دارد کوه را
تا مثنا بشنود نام ترا
آن که پست مثال سنگ لاخ
موش را شاید نه ما را در مناخ
من بگویم او نگردد یار من
بی صدا ماند دم گفتار من
با زمین آن به که هموارش کنی
نیست همدم با قدم یارش کنی
گفت ای نوح ار تو خواهی جمله را
حشر گردانم بر آرم از ثری
بهر کنعانی دل تو نشکنم
لیکت از احوال آگه می‌کنم
گفت نه نه راضیم که تو مرا
هم کنی غرقه اگر باید ترا
هر زمانم غرقه می‌کن من خوشم
حکم تو جانست چون جان می‌کشم
ننگرم کس را وگر هم بنگرم
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توم در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود عاشق مصنوع او کافر بود.

محمد بلخی، مولانا جلاالدین

(۱) این بیت به این معنی است که گروهی از هندوستان فیل را برای تماشا آورده بودند و به معنی آن نیست که هندیها فیل ندیده بودند! آنچنانکه در تمامی تفاسیر به آن اشاره شده است. خاستگاه فیل هندوستان و آفریقا است، چطور ممکن است که هندیها فیل ندیده باشند؟ درحالیکه مردم سرزمینی که امروزه اروپا نامیده میشود تا عصر نو هیچکدام فیل ندیده بودند.

(۲) ما درحالی خباثت بخرج داده و همدیگر را میدریم و سیاهی میبینیم که به پاکی و بر روی روشنی بدنیا آمدیم، خلقت ما پاک است، تربیت ما پلید.

(۳) آبها توسط امواجی که در زیر آنها جریان دارد بجلو رانده میشوند و روح تو به طرف آنکه بتو روح بخشیده کشیده میشود.

(۴) آنزمان که خدا ما را آفرید، پیغمبری وجود نداشت که بخواددر کار خدا دخالت کرده و خداشناسی یاد آدم بدهد، این کشت را باران و آفتاب پرورانده اند نه پیامبران، از روی طبیعت خدا را بشناس نه از روی آنچه دیگر آدما درکتابها نوشتند. (۵) اینهایی را که من میگویم برای تو نافهم و غیر قابل درک است چون از طریق حواس پنج گانه دریافت میکنی و تا خودت با خرد خود به آنچه که من میگویم نرسی، و با چشم سر و یا چشم سوم نبینی این گفته ها بدردت نخواهد خورد.

(۶) گر آدمی با توسل به پرهیزگاری به مقامی برسد که برخی از حقایق ناچیز را دریابد و از شوق فهم کمی که یافته آنرا با دیگران بشتراک گذارد، ادراک و فهمِ عوام می لغزد یعنی نمی توانند آن کلام را درک کنند و اگر کسی هم چیزی نگوید که وای به حال بشریت. خوارزمی میفرماید :
با هر کس این راز در میان نتوان نهاد بلکه از بیمِ اغیار درِ خزائنِ اسرارِ یار را نتوان گشاد. و بقول سعدی کبیر: مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم.

(۷) چفسیدن بمعنی چسبیدن است خواه چیزی را بچیزی بچسبانند و خواه بدست محکم بگیرند. و در اینجا میفرماید: هرچه بتو بگویند باز به ظاهر آن گفته میچسبی و معنا را فراموش میکنی.
چسپیدن و ملصق شدن و پیوستن . دوسیدن . بشلیدن . التصاق . التزاق . التساق درفناها این

بقاها دیده ای بر بقای جسم خود چفسیده ای . مولوی .

تو زآبی دان و هم برآب چفس
چونکه داری آب از آتش متفس . مولوی
سعی در تنقیص قدر خویش کرد هرکه کرد اهمال در تکمیل نفس
بارها ای نفس نافرمان شوم گفتمت از حرص بر دنیا مچفس . ابن یمین و میل کردن و منحرف شدن از راست : پس چون از آتش سخن بتفسید و از جاده ٔ آزرم بچفسید. (مقامات حمیدی ). - برچفسیدن ؛ بمعنی پیوستن و
متصل شدن بچیزی یا کسی
تو ز طفلی چون سببها دیده ای در سبب از جهل برچفسیده ای . مولوی

از خیال دشمن و تصویر اوست که تو بر چفسیده ای بر یار و دوست . مولوی . - فروچفسیدن به چیزی ؛ بمعنی سخت و محکم گرفتن آنچیز را : با تاج سرخ و به هر دو دست بر شمشیر فروچفسیده. و بدست چپ بر قبضه ٔ شمشیر فروچفسیده

(۸) مانند گیاهی که پایش به زمین چسبیده تو نیز به تعلقات مادی دلبستگی داری و درست مانند گیاهی ناچیز که در مقابل نسیمی سر میجنباند تو نیز با اندک تاثیری( خوب یا بد) تحریک میشوی.

(۹) اما چون دلبستگیت مانع از رفتن و تغییر میشه، درنتیجه همواره درجا میزنی و به معرفت راه پیدا نمیکنی.

(۱۰) و براستی چگونه میتوانی از این گلی که پاهایت در آن فرو رفته خودت را بیرون بکشی و جز جان کندن کار دیگری ازتو ساخته نیست چون روش زندگیت اشتباه است.

(۱۱) آنچه که حکمت نامیده میشود برای تو مثل نوری است مستتر، چراکه تو( هرکسی) تحمل شنیدن حکمت را ندارد همانطوری که چشمانش تحمل دیدن نورافکن و نور بی حجاب را ندارد.

(۱۲) برخی از رموز شرح دادنی نیستند و آدمی تنها بواسطه نزدیکی با خدا به آنها واقف میگردد. روح القدس در اینجا بمعنای الهام الهی است. دانشمند عالیقدر ایرانزمین خوارزمی دراینباره میفرماید: و روح بیواسطۀ حرف و صوت ، شرح اسرار باز دهد.

(۱۳) آنکه با تو سخن میگوید نهصد لایه تودرتو دارد، دریای سرخیست که صد تا مثل تو را در خود غرق تحیر میکند. آنکه تو گمان میکنی از غیب است ولی درواقع در درون تو نهفته است.

(۱۴) یک جایی بین خواب و بیداری ( خلسه) روح القدس با تو سخن خواهد گفت، که اگر دم بزنی( اگر بفهمی که در حال خلسه هستی، یعنی اگر خود را رها نکرده باشی و هنوز دچار افکاری غیر از حق باشی ) از آن حالت خلسه بیرون خواهی شد، پس دم نزن اگر طالب حقیقتی.

(۱۵) همه چیز را رها کن بدست حق تا در کشتی نجات پذیرفته شوی، با خدا باش پادشاهی کن.

(۱۶) همچو پسر نوح، کنعان مباش که منم میزد و تکیه بر بازوی شناگر خود داشت و مغرورانه میگفت : من کشتی نوح را نمی خواهم که او عدو یا دشمن منست. (در اینکه کنعان ، فرزندِ نوح بوده یا از نوادگان او ، اختلاف نظر هست . بنابه قرآن و تورات ، کنعان یکی از پسران حام ( پسر نوح ) بوده است و یاقوت حموی بنا به روایتی ، کنعان را پسر سام دانسته است.)

(۱۷) کنعان به نوح پاسخ داد : من تا بحال کی به حرفهای تو گوش داده ام که اکنون مرا در شمار اهل و دودمان خود محسوب میداری. ( نوح در یک پادرمیانی بخدا میگوید: پسرم را ببخش که او در شمار اهل و خانوادۀ من است. دوده = دودمان ، خانواده)

(۱۸) کنعان گفت: من هیچگاه نه از تو نه از حرفهات و نه از این دنیا و نه از آن دنیات و خدایت خوشم نیامده است. نوح گفت : جان پدر امروز روزِ ناز کردن نیست. و خدا ناز کسی را نمیکشد. تا بحال بسیار ناز کرده ای ولی فعلاََ لحظۀ حساسی است . در درگاه خدا، چه کسی میتواند ناز کند ؟ چه کسی میتواند در درگاهِ الهی ناز بفروشد ؟ نازکی = دقیق ، خطیر ، مهم، گیرا = گیرنده ، تأثیر کننده.

(۱۹) خدا نه فرزندی زاییده و نه از کسی زاده شده است. او نه پدر دارد و نه فرزند و نه قوم و خویش، خدا که نه زاده و نه زاییده شده چگونه ممکن است که نازِ فرزندان را بکشد و حال پدرها را بداند. خداوند میفرماید: ای پدر ، من که پدر نیستم، کمتر ناله کن و ای پسر، من که پسر کسی نیستم، کمتر ناز کن. گُراز = نازیدن ، با ناز و تکبّر راه رفتن. به زنان میگوید: ای زن، من که شوهر کسی نیستم و دچار شهوات نیستم و درنتیجه حال انسانی تو و شوهرت را ندارم. دراین درگاه ، ناز را ترک کن. در این چند بیت مولانا بطور واضح میفرماید: احساسات کنترل نشده و بیمورد آدما هیچ تاثیری در اراده حق ندارد و خدا آنچه که منطقی و صحیح است انجام میدهد صرفنظر از اینکه آدمی با چه درخواستهای بچگانه ای درمقابلش قرار گیرد.


(۳۰) پس از اینکه پسر نوح، کنعان در دریای جهل و نادانی هلاک میشود، نوح ابتدا از خدا دلیل اینکه عزیز اورا غرق کرده میپرسد و پروردگار به او میگوید که دندان پوسیده را با وجودی که عزیز است باید کند و دور انداخت، سپس نوح شروع به مناجات با یزادن میکند و میفرماید: خداوندا، از کسی که ترا نمیشناسد و غیر است بیزارم و هرکه در وجودِ تو حل و فانی شود، ناآشنا و بیگانه و غیرِ نیست. خداوندا، تو میدانی که رابطه و وابستگی من به تو بیست برابرِ رابطۀ باران با چمن است. همانطوری که اگر باران نبارد، چمن زوال می پذیرد، تو نیز مایۀ دوام و بقا و موجودیت من هستی.

(۲۱) من بینوایی هستم که از تو زنده و شادمانم و بی واسطه و حاجبی از تو غذا می گیرم و نشو نما میکنم. عایل = نیازمند، درویش. مُغتَذی = غذا خورنده ، غذا خور. در اینجا مولانا میفرماید که با خدا بودن باید بدون واسطه و امام و امامزاده و خلاصه کلام بدون واسطه باشد تا آدمی قادر به نشو نما باشد و پرورش یابد.

(۲۲) در اینجا مولانا همان سخن منصور حلاج را میگوید که خدا از ماست و ما از خداییم، میفرماید: ای کمالِ مطلق ، نه به تو پیوسته ام و نه از تو گسسته. بلکه ارتباطِ من با تو بدون واسطه و چون و چرا و علّت و معلول است . ( اعتلال = بیمار شدن و بهانه آوردن و علت و سبب چیزی را آوردن ) رابطۀ خداوند با جهان و همۀ موجودات ، محدود نیست و مرز ندارد. و میانِ او و مخلوق سنخیتی وجود ندارد. برعکس اینکه همۀ ارتباطات حاکم میانِ مخلوقات، به مرز ها و بُعدهایی محدود و مشروط میشود در رابطه با خداحد و کرانه ای وجود ندارد. شاید بهترین کلامی که بتواند رابطۀ خدا و مخلوق را بیان و درعینِ حال بیت فوق را معنا کند، این است که خدا با همۀ مخلوقات است ولی نه بطورِ مقارن ، و غیر از همۀ آنهاست ، امّا نه بصورتِ جدا از آنان.

(۲۳) باز مولانا خدا شناسی بی واسطه را تاکید میکند و به اهل خدا با اشاره و کنایه میفهماند که به شیادانی که بنام خدا با شما برخورد میکنند پشت کنید. نوح گفت : خدا را شکر که اکنون طوفانِ آگاهی خود را فرستادی و آن افکار بیهوده و مخرب را که مانع از ارتباط مستقیم من و تو بودند از میان برداشتی و اینک بی پرده و حجاب میتوانم با تو سخن بگویم. ( اَطلال = باقیمانۀ ویرانه ) شناختِ بی واسطۀ ذاتِ الهی همچنین اصل مبتنی بر آیاتِ قرآن هم است . در آیه ۱۸ سورۀ آلِ عِمران آمده است « گواهی دهد خدا که نیست معبودی جز او ، و فرشتگان و دانشمندان نیز گواهی دهند که نیست معبودی جز او که عزیز و فرزانه است و عدل و داد ، بدو پایدار » طبق مفادِ این آیه ، سه نوع گواهی برای خدا وجود دارد که نخستین آن ، دلالتِ خدا بر ذاتِ خودِ اوست. ای خدایی که خود دلیل بر خودی چگونه آدمی که خود ذاتاَََ به تو نیازمند است میتواند بسوی تو راه یابد؟ آیا غیرِ تو از تو نمایانتر است که بدو آشکار شوی؟ تو چه وقت غایت بوده ای که برای یافتنت نیاز به دلیلی باشد ؟ و تو چه وقت دور بوده ای که نمودهای جهان( امام و امامزاده و مزخرفاتی از این دست) آدمی را به تو رسانند؟ تو را با خودت شناختم و تو مرا بر خویش، راهنمایی کردی و بسوی خود فرا خواندی و اگر تو نبودی نمی دانستم تو کیستی. و باز بگفته منصور حلاج خدا را با خود بشناسید. عرفای ایرانی از این نحوه خداشناسی که عالی ترین مرتبۀ خدا شناسی است، بسیار سخن گفته اند و آثارِ آنان آکنده است از اینگونه مطالب، غیر از عرفا و صوفیه، دانشمندان پارسی نیز از این نحوه خداشناسی غافل نبوده اند. از آنجمله پدر پزشکی دنیا ابن سینا که کوشید به این نحوه خداشناسی، جنبۀ علمی و عقلی محکم دهد و از ان با نامِ برهان صدیقین یاد کرد.

هیچ نظری موجود نیست: