‏نمایش پست‌ها با برچسب عراقی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عراقی. نمایش همه پست‌ها

۲۴.۱۱.۹۵

خیزیم و گلیم خود بشوییم


تا کی همه مدح خویش گوییم
تا چند مراد خویش جوییم

برخیره قصیده چند خوانیم
بیهوده فسانه چند گوییم

ای دیده بیاکه خون بگرییم
وی بخت بیاکه خوش بموییم

مارا چو بکام دشمنان کرد
آنیار که دوستدار اوییم

نگذاشت که با سگان کویش
گرد سر کوی او بپوییم

دانم که روا ندارد آن خود
کز باغ رخش گلی ببوییم

زین به نبود کز آب دیده
خیزیم و گلیم خود بشوییم

گردی است براه در عراقی
آنگرد زراه خود بروبیم.

عراقی

۲۳.۱۱.۹۵

ورببینیم رخی دردل بینا بینیم


تا کی ازدست فراق تو ستمها بینیم
هیچ باشد که ترا باردگر وابینیم

دلدهیم ازسر زلف تو چوبویی یابیم
جانفشانیم اگر آنرخ زیبا بینیم

روی خوب توکه هردم دگران میبینند
چه شود گربگذاری تو دمی مابینیم

ماکه دور ازتو زهجرانت بجان آمده‌ایم
ازفراق تو بگو چند بلاها بینیم

خورد زنگار غمت آینهٔ دل بفسوس
نیست ممکن که جمال تو درآنجا بینیم

گمشد آخر دل ما بردر تو آمده‌ایم
تابود کان دل گمکردهٔ خود وابینیم

گر بیابیم دلی برسر کویت یابیم
ورببینیم رخی دردل بینا بینیم

روی بنمای که امروز ندیدیم رخت
ای بسا حسرت واندوه که فردا بینیم

روی زیبای توایدوست بکام دل خویش
تا عراقی ..... همانا بینیم.

عراقی

۲۲.۱۱.۹۵

گذری بردر نگار کنیم


خیزتا قصد کوی یار کنیم
گذری بردر نگار کنیم

روی درخاک کوی او مالیم
وزغمش ناله‌های زار کنیم

بزبانیکه بیدلان گویند
رمزکی چند آشکار کنیم

هجر اورا که جان ما خون کرد
بکف وصل درسپار کنیم

حاشا کزو کنیم گله ای
گله از بخت و روزگار کنیم

ما اگر برمراد او سازیم
ترک تدبیر واختیار کنیم

زود پا در بساط وصل نهیم
دست با دوست درکنار کنیم

چون لب یار شکرافشان شد
ما بشکرانه جان نثار کنیم

عشق رویش چو پرده برگیرد
گرنمیریم پس چکار کنیم

از عراقی چو رو بگردانیم
روی در روی غمگسار کنیم.

عراقی

۲۱.۱۱.۹۵

گر زو رها شویم سخن مختصر کنیم


خیزیدعاشقان نفسی شور وشر کنیم
وزهایوهو جهان همه زیروزبر کنیم

ازتاب سینه آتش اندرجگر زنیم
وزآب دیده سینه تفسیده تر کنیم

درماتم خودیم، بیا زار بگرییم (این لت (لخت، مصرع) اشتباهه)
خاکستر جهان همه بر فرق سر کنیم

نعره زجان زنیم همه روز تا بشب
ناله ز درد دل همه شب تا سحر کنیم

تا چند چاشت ما همه از خوان غم بود
تا کی وجوه شام زخون جگر کنیم

آهی برآوریم سحرگه زسوز دل
زین بخت خفته را دمی از خواب برکنیم

زاری کنان بدرگه دلدار خود رویم
نعره‌زنان بپیش سرایش گذر کنیم

باشد که یکنفس نظری سوی ما کند
دزدیده آن نفس برخ او نظر کنیم

آن لحظه از عراقی باشد که وارهیم
گر زو رها شویم سخن مختصر کنیم.

عراقی


۲۰.۱۱.۹۵

منما راه که دارم سر سرگردانی


ناخورده شراب میخروشیم
بنگر چکنیم اگر بنوشیم

ازبیخبری خبر نداریم
پس بیهده ما چه میخروشیم

تا چند پزیم دیگ سودا
کزخامی خویشتن بجوشیم

دل مرده، برون کشیم خرقه
وز ماتم دل پلاس پوشیم

این زهد مزوری که ماراست
کس مینخرد چه میفروشیم

با آنکه بما نمی‌شود راست
این کار ولیک هم بکوشیم

باشد که زجام وصل جانان
یکجرعه بکام دل بنوشیم

شب خوش بودیم بی‌عراقی
امروز درآرزوی دوشیم.

عراقی


۱۹.۱۱.۹۵

همچو پروانه زشمع ارچه بسی پرهیزیم


گرچه دلخون کنی ازخاک درت نگریزیم
جزتو فریادرسی کو که درو آویزیم

گذری کن که مگر با تو دمی بنشینیم
نظری کن که خوشی از سر وجان برخیزیم

مشت خاکیم بخون جگر آغشته همه
از چنین خاک درین راه چه گرد انگیزیم

هم بسوزیم زتاب رخ تو ناگاهی
همچو پروانه زشمع ارچه بسی پرهیزیم

بیم آنست که درخون جگر غرق شویم
بسکه برخاک درت خون جگر میریزیم

تا دل گمشده را برسر کویت یابیم
همه شب تا بسحر خاک درت می‌بیزیم

نیک و بد زان توایم با دگریمان مگذار
با تو آمیخته‌ایم با دگری نامیزیم

راهده باز که نزد تو پناه آوردیم
بوکه ازدست عراقی نفسی بگریزیم.

عراقی


۱۸.۱۱.۹۵

ابجد عشق را بیاموزیم


گر زشمعت چراغ افروزیم
خرمن خویش را بدان سوزیم

در غمت دود آن بعرش رسد
آتشی کز درون برافروزیم

آفتاب جمال برما تاب
زانکه ما بی‌رخت سیه روزیم

تا ببینیم روی خوبت را
از دوعالم دو دیده بردوزیم

مایهٔ جان و دل براندازیم
به زعشقت چه مایه اندوزیم

همچو طفلان بمکتب حسنت
ابجد عشق را بیاموزیم

درغم عشق اگر رود سرما
ای عراقی برو که بهروزیم.

عراقی

۱۷.۱۱.۹۵

چون همت سرفراز داریم

ما کانده تو نیاز داریم
دست از تو چگونه باز داریم

شادان بغم تو چون نباشیم
کزسوز غم تو ساز داریم

باسوز تو از چه رو نسازیم
چون لطف تو چاره ساز داریم

تیمار تو گرچه جان بکاهد
ازجانش چو جان نیاز داریم

سر برقدمت نهیم روزی
چون همت سرفراز داریم

جانبازی ما عجب نباشد
چون ما دل عشقباز داریم

گر جان برود چه باک مارا
جانا چو تو دلنواز داریم

دریاب کز آتش فراقت
اندیشهٔ جانگداز داریم

بنماکه در انتظار رویت
پیوسته دو چشم باز داریم.

عراقی

۱۶.۱۱.۹۵

بااین همه هم امیدواریم


گر چه ز جهان جوی نداریم
هم سر بجهان فرو نیاریم

زان جا که حساب همت ماست
عالم همه حبه‌ای شماریم

خود با دو جهان چکار مارا
ما شیفتهٔ یکی نگاریم

کی صید جهان شویم چون ما
در بند کمند زلف یاریم

در دل همه مهر او نویسیم
بر جان همه عشق او نگاریم

این خود همه هست بر دراو
از خاک بتر هزار باریم

ما خود خجلیم از رخ یار
با آنکه زعشق زار زاریم

از کردهٔ خود سیاه‌روییم
وز گفتهٔ خویش شرمساریم

رویش بکدام چشم بینیم
وصلش بچه روی چشم داریم

ما در خور او نه‌ایم لیکن
بااین همه هم امیدواریم

ای دوست گناه ما همین است
کز دیده وجانت دوست داریم

بر بوی نظارهٔ جمالت
دیری است که ما درانتظاریم

یکره بنگر سوی عراقی
بنگر که چگونه جان سپاریم.

عراقی

۱۵.۱۱.۹۵

همه مخمور بماندیم


افسوس که باز از در تو دور بماندیم
هیهات که از وصل تو مهجور بماندیم

گشتیم دگرباره بکام دل دشمن
کز روی تو ایدوست چنین دور بماندیم

ماتم زدگانیم بیا زار بگرییم
بربخت بد خویش که از سور بماندیم

خورشید رخت برسر ما سایه نیفکند
بیروز رخت در شب دیجور بماندیم

از بوی خوشت زندگی یافته بودیم
واکنون همه بی‌بوی تو رنجور بماندیم

روشن نشد این خانهٔ تاریک دل ما
از شمع رخت تا همه بی‌نور بماندیم

ناخورده یکی جرعه زجام می وصلت
بنگر چوعراقی همه مخمور بماندیم.

عراقی

۱۴.۱۱.۹۵

کین زمان نیستیم یا هستیم


ما دگرباره توبه بشکستیم
وزغم نام و ننگ وارستیم

خرقهٔ صوفیانه بدریدیم
کمر عاشقانه بربستیم

در خرابات با می و معشوق
نفسی عاشقانه بنشستیم

از می لعل یار سرمستیم
وزدو چشمش خمار بشکستیم

شاید ار شور در جهان فگنیم
کز می لعل یار سر مستیم

چون بدیدیم آفتاب رخش
از طرب ذره‌وار برجستیم

چنگ در دامن شعاع زدیم
تا بدان آفتاب پیوستیم

اینهمه هست خود نمی‌دانیم
کین زمان نیستیم یا هستیم

ذره بودیم آفتاب شدیم
ازعراقی چو مهر بگسستیم.

عراقی

۱۳.۱۱.۹۵

بشنو این سازی که ما از خون دل بنواختیم


ما چو قدر وصلت ایجان و جهان نشناختیم
لاجرم دربوتهٔ هجران تو بگداختیم

ما که از سوز دل ودرد جدایی سوختیم
سوز دل را مرهم از مژگان دیده ساختیم

بسکه ما خون جگر خوردیم از دست غمت
جان ما خون گشت و دل در موج خون انداختیم

در سماع دردمندان حاضرآ یارا دمی
بشنو این سازی که ما از خون دل بنواختیم

عمری اندر جستجویت دست و پایی میزدیم
عمر ما افسوس بگذشت و ترا نشناختیم

زان چنین ماندیم اندر ششدر هجرت که ما
بر بساط راستی نزد وفا کژ باختیم

چون عراقی باغمت دیدیم خوش ماهمچو او
از طرب فارغ شدیم و با غمت پرداختیم.

عراقی

۱۲.۱۱.۹۵

همه ساله چنینم


شاید که بدرگاه تو عمری بنشینم
در آرزوی روی تو وانگاه ببینم

دریاب که ازعمر دمی بیش نمانده است
بشتاب که اندر نفس باز پسینم

فریاد که از هجر تو جانم بلب آمد
هیهات که دور ازتو همه ساله چنینم

دارم هوس آنکه ببینم رخ خوبت
پس جان بدهم نیست تمنا بجز اینم

آنرفت دریغا که مرا دین ودلی بود
ازدولت عشق تو نه دل ماند و نه دینم

از بهر عراقی بدرت آمده‌ام باز
فرمای جوابی، بروم یا بنشینم.

عراقی

۱۱.۱۱.۹۵

برمن از گوشهٔ ناگاه بتازد چکنم


با من دلشده گر یار نسازد چکنم
دل غمگین مرا گر ننوازد چکنم

برمن آنست که با فرقت او میسازم
وصلش ار بامن بیچاره نسازد چکنم

جانم ازآتش غم سوخت نگویید آخر
تاغمش یکنفسم جان نگدازد چکنم

خود گرفتم که سراندر ره عشقش بازم
با من آن یار اگرعشق نبازد چکنم

یاد ناورد زمن هیچ و نپرسید مرا
باز یکبارگیم پست نسازد چکنم

چند گویند مرا صبر کن از لشگرغم
برمن از گوشهٔ ناگاه بتازد چکنم

من بدان فخر کنم کزغم او کشته شوم
گر عراقی بچنین فخر ننازد چکنم.

عراقی

۱۰.۱۱.۹۵

کشیده مرا در عالم مستی نمی‌دانم


دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمی‌دانم
همه هستی تویی فی‌الجمله اینو آن نمی‌دانم

بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم

بجز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم
بجز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم

چه آرم بر در وصلت که دل لایق نمی‌افتد
چه بازم در ره عشقت که جان شایان نمی‌دانم

یکی دل داشتم پر خون شد آنهم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، درین دوران نمی‌دانم

دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت
چه می‌خواهد ازین مسکین سرگردان نمی‌دانم

دل وجان مرا هرلحظه بی جرمی بیازاری
چه می خواهی ازین مسکین سرگردان نمی دانم

اگر مقصود تو جان است رخ بنما وجان بستان
وگر قصد دگر داری من این وآن نمی‌دانم

مرا با توست پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی
شکستی عهد یا هستی برآن پیمان نمی‌دانم

ترا یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم

چه بی‌روزی کسم یارب که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان نمی‌دانم

چواندر چشم هر ذره چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان نمی‌دانم

به امید وصال تو دلمرا شاد می‌دارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم

نمی‌یابم ترا در دل نه درعالم نه در گیتی
کجا جویم ترا آخر من حیران نمی‌دانم

عجب‌تر آنکه می‌بینم جمال تو عیان لیکن
نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان نمی‌دانم

همی‌دانم که روزوشب جهان روشن بروی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان نمی‌دانم

بزندان فراقت درعراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی ازین زندان نمی‌دانم.

عراقی


۹.۱۱.۹۵

آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم


ای راحت روانم دور ازتو ناتوانم
باری بیاکه جانرا درپای تو فشانم

اینهم روا ندارم کایی برای جانی
بگذار تا برآید درآرزوت جانم

بگذار تا بمیرم درآرزوی رویت
بیروی خوبت آخر تاچند زنده مانم

دارم بسی شکایت چون نشنوی چگویم
بیهوده قصهٔ خود درپیش تو چخوانم

گیرم که من نگویم لطف تو خود نگوید
کین خسته چند نالد هرشب برآستانم

ای بخت خفته برخیز تا حال من ببینی
وی عمر رفته بازآ تا بشنوی فغانم

ای دوست گاهگاهی میکن بمن نگاهی
آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم

برمن همای وصلت سایه ازآن نیفکند
کز محنت فراقت پوسیده استخوانم

ای طرفه‌تر که دایم تو با منی ومن باز
چون سایه درپی تو گرد جهان دوانم

کس دید تشنه‌ای را غرقه در آب حیوان
جانش بلب رسیده از تشنگی من آنم

زان دم که دور ماندم از درگهت نگفتی
کاخر شکسته‌ای بد روزی برآستانم

هرگز نگفتی ایجان کان خسته را بپرسم
وز محنت فراقش یک لحظه وارهانم

اکنون سزد نگارا گرحال من بپرسی
یادم کنی که ایندم دور ازتو ناتوانم

بردست باد کویت بوی خودت فرستی
تا بوی جان فزایت زنده کند روانم

باری عراقی ایندم بس ناخوش است و درهم
حال دلش دگردم تاچون شود، چدانم

عراقی .

۸.۱۱.۹۵

گرچه بر افلاک دامان می‌کشم


هر زمان جوری ز خوبان می‌کشم
هر نفس دردی ز دوران می‌کشم

خون دل هردم دگرگون می‌خورم
جام غم هر شب دگرسان می‌کشم

باز دست غم گریبانم گرفت
گرچه بر افلاک دامان می‌کشم

جور دلدار و جفای روزگار
گرچه دشوار است، آسان می‌کشم

از پی عشق پری رخساره‌ای
زحمتی هر دم ز دیوان می‌کشم

جور بین کز دست دوران دم بدم
ساغر پر زهر هجران می‌کشم

چون ننالم از جفای ناکسان
کین همه بیداد ازیشان می‌کشم

تا نباید دیدنم روی رقیب
هر نفس سر در گریبان می‌کشم

با خیال دوست همدم می‌شوم
وز لب او آب حیوان می‌کشم

تن چو سوزن کرده‌ام تا روز و شب
مهر او در رشتهٔ جان می‌کشم

نازنینا ناز کن بر جان من
ناز تو چندان که بتوان می‌کشم

از تو چیزی دیده‌ام ناگفتنی
وین همه محنت پی آن می‌کشم….
:::::::::::::::
عراقی

۷.۱۱.۹۵

سر کفر و غم ایمان ندارم


نگارا بی‌تو برگ جان ندارم
سر کفر و غم ایمان ندارم

به امید خیالت می‌دهم جان
وگرنه طاقت هجران ندارم

مرا گفتی که فردا روز وصل است
امید زیستن چندان ندارم

دلم دربند زلف توست، ورنه
سر سودای بی‌پایان ندارم

نیاید جز خیالت در دل من
بخر یوسف سر زندان ندارم

غمت هر لحظه جان می‌خواهد از من
چه انصاف است چندین جان ندارم

خیالت با دل من دوش می‌گفت
که این درد تو را درمان ندارم

لب شیرین تو گفتا زمن پرس
که من با تو بگویم کان ندارم

وگر لطف خیال تو باشد
عراقی را چنین حیران ندارم.

عراقی

۵.۱۱.۹۵

بی‌روی تو گلهای چمن خار شمارم


بر من نظری کن که منت عاشق زارم
دلدار و دلارام بغیر از تو ندارم

تا خار غم عشق تو در پای دلم شد
بی‌روی تو گلهای چمن خار شمارم

نی طاقت آن تا ز غمت صبر توان کرد
نی فرصت آن تا نفسی با تو برآرم

تا شام درآید، ز غمت زار بگریم
باشد که بگوش تو رسد نالهٔ زارم

کم کن تو جفا بردل مسکین عراقی
ورنه بخدا دست بفریاد برآرم.

عراقی

۴.۱۱.۹۵

که من با تو درین اندیشه یارم


چه خوش بودی دریغا روزگارم
اگر ب من خوشستی غمگسارم

به آب دیده دست از خود بشویم
کنون کز دست بیرون شد نگارم

نگارا بر تو نگزینم کسی را
تویی از جمله خوبان اختیارم

مرا جانی که میدارم ترا دوست
عجب نبود که جانرا دوست دارم

مرا تا کار با زلف تو باشد
پریشانتر ز زلف توست کارم

مرا کرامگه زلف تو باشد
ببین چون باشد آرام و قرارم

ببوی آنکه دامان تو گیرم
نشسته بر سر ره چون غبارم

در آویزم بدامان تو یکشب
مگر روزی سر از جیبت برآرم

عراقی دامن او گیر و خوشباش
که من با تو درین اندیشه یارم.

عراقی