۴.۱۱.۹۵

که من با تو درین اندیشه یارم


چه خوش بودی دریغا روزگارم
اگر ب من خوشستی غمگسارم

به آب دیده دست از خود بشویم
کنون کز دست بیرون شد نگارم

نگارا بر تو نگزینم کسی را
تویی از جمله خوبان اختیارم

مرا جانی که میدارم ترا دوست
عجب نبود که جانرا دوست دارم

مرا تا کار با زلف تو باشد
پریشانتر ز زلف توست کارم

مرا کرامگه زلف تو باشد
ببین چون باشد آرام و قرارم

ببوی آنکه دامان تو گیرم
نشسته بر سر ره چون غبارم

در آویزم بدامان تو یکشب
مگر روزی سر از جیبت برآرم

عراقی دامن او گیر و خوشباش
که من با تو درین اندیشه یارم.

عراقی

هیچ نظری موجود نیست: