‏نمایش پست‌ها با برچسب عراقی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عراقی. نمایش همه پست‌ها

۳.۱۱.۹۵

دشمن آسا مکن از در، بدرم


تا کی از دست تو خونابه خورم
رحمتی کز غم خون شد جگرم

لحظه لحظه بترم دور از تو
دم بدم از غم تو زارترم

نه همانا که درین واقعه من
از کف انده تو جان ببرم

چه شود گر بگذری تا من
چون سگان بر سر کویت گذرم

آمدم بر درت از دوستیت
دشمن آسا مکن از در، بدرم

دم بدم گرد درت خواهم گشت
تا مگر بر رخت افتد نظرم

خود چنین غرقه بخون در که منم
کی توانم که برویت نگرم

تا من از خاک درت دور شدم
نامد از تو که بپرسی خبرم

کرمت نیز نگفت از سر لطف
که غم کار عراقی بخورم.

عراقی

۳۰.۱۰.۹۵

نگذاشت روزگار که گردد میسرم


آن بخت کو که بر در تو باز بگذرم
وآن دولت از کجا که تو بازآیی از درم

می‌خواستم که با تو برآرم دمی به کام
نگذاشت روزگار که گردد میسرم

از عمر من کنون چو نمانده است هم دمی
باری بیاکه با تو دمی خوش برآورم

جانا روا مدار که با دیدهٔ پر آب
نایافته مراد ز کوی تو بگذرم

زین گونه سرکشی که تو آغاز کرده‌ای
از دست جور تو نه همانا که جان برم

دست غم تو بس که مرا پایمال کرد
مگذار هجر را که نهد پای بر سرم

باوصل همه بگو که عراقی از آن ماست
از لطف تو که یاد کند بار دیگر.

عراقی

۲۹.۱۰.۹۵

در میکده ساقی شو، می در کش و باقی شو


در حسن رخ خوبان پیدا همه او دیدم
در چشم نکورویان زیبا همه او دیدم

در دیدهٔ هر عاشق او بود همه لایق
وندر نظر وامق عذرا همه او دیدم

دلدار دل افگاران غم‌خوار جگرخواران
یاری ده بی‌یاران، هرجا همه او دیدم

مطلوب دل در هم او یافتم از عالم
مقصود من پر غم زاشیا همه او دیدم

دیدم همه پیش و پس، جز دوست ندیدم کس
او بود همه او بس تنها همه او دیدم

آرام دل غمگین جز دوست کسی مگزین
فی‌الجمله همه او بین زیرا همه او دیدم

دیدم گل بستانها صحرا و بیابانها
او بود گلستانها صحرا همه او دیدم

هان ای دل دیوانه بخرام بمیخانه
کاندر خم وپیمانه پیدا همه او دیدم

در میکده و گلشن می‌نوش می روشن
میبوی گل و سوسن، کاینها همه او دیدم

در میکده ساقی شو، می در کش و باقی شو
جویای عراقی شو، کو را همه او دیدم.

عراقی

۲۸.۱۰.۹۵

از خود شدم مبرا وانگه بخود رسیدم


در ملک لایزالی دیدم من آنچه دیدم
از خود شدم مبرا وانگه بخود رسیدم

در خلوتی که مارا با دوست بود آنجا
گفتم به بیزبانی، بی گوش هم شنیدم

خورشید وحدت اینک از مشرق وجودم
طالع شدهست ازان من چون ذره ناپدیدم

باری، دری که هرگز بر کس نشد گشاده
سر ازل مرا داد از لطف خود کلیدم

چون محو گشتم ازخود همراه من عراقی
بر آشیان وحدت بی‌بال و پر پریدم.

عراقی

۲۷.۱۰.۹۵

آخر چو چشم مستت من نيز ناتوانم


ای راحت روانم دور از تو ناتوانم
باری بياكه جانم در پای تو فشانم

گيرم كه من نگويم لطف تو خود نگويد
كين خسته چند نالد هر شب بر آستانم

ای بخت خفته برخيز تا حال من ببينی
وی عمر رفته بازآی تابشنوی فغانم

ایدوست گاهگاهی می كن بمن نگاهی
آخر چو چشم مستت من نيز ناتوانم

بر من همای وصلت سايه از آن نيفگند
كز محنت فراقت پوسيد استخوانم

اين طرفه تر كه دايـم تو با منی و من باز
چون سايه در پی تو گرد جهان روانم

كس ديد تشنه ای را غرقه در آب حيوان
جانش بلب رسيده از تشنگی من آنم

خواهم كه يكزمان من با تو دمی برآرم
از بخت بد عراقی آنهم نمیتوانم.

فخرالدین عراقی

۲۶.۱۰.۹۵

زمانی با تو بنشینم دمی در روی تو خندم


اگر فرصت دهد جانا فراقت روزکی چندم
زمانی با تو بنشینم دمی در روی تو خندم

درآ شاد از درم خندان که در پایت فشانم جان
مدارم بیش ازین گریان، بیا کت آرزومندم

چو با خود خوش نمی‌باشم، بیا تا باتو خوش باشم
چو مهر از خویش ببریدم، بیا تا باتو پیوندم

نیابی نزد مهجوران نپرسی حال رنجوران
بیا زان پیش کز عالم بکلی رخت بربندم

بیا کز عشق روی تو شبی خون جگر خوردم
میزار از من بیدل که سر در پایت افکندم

مرا خوش دار چون خودرا بفتراک تو بربستم
بیا کز آرزوی تو دمی صد بار جان کندم

ز لفظ دلربای تو بیک گفتار خشنودم
ز وصل جان‌فزای تو بیک دیدار خرسندم

وصالت ای زجان خوشتر بیابم عاقبت روزی
ولی ار زنده بگذارد فراقت روزکی چندم

وطنگاه دل خودرا بجز روی تو نگزینم
تماشاگاه جسم و جان بجز روی تو نپسندم

ز هستی عراقی هست بر پای دلم بندی
جمال خوب خود بنما، گشادی ده ازین بندم.

عراقی

۲۵.۱۰.۹۵

که بشد کار من از دست و زپا افتادم


من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم
نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم

چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد
من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم

جرمم این دان که زجان دوست‌ترت می‌دارم
ازپی دوستی تو به بلا افتادم

حاصلم ازغم عشق تو نه جز خون جگر
من بیچاره بعشق تو کجا افتادم

پایمردی کن و از روی کرم دستم گیر
که بشد کار من از دست و زپا افتادم

تاچه کردم، چه گنه بود، چه افتاد، چه شد
چه خطا رفت که در رنج و عنا افتادم

چند نالم ز عراقی چه کند بیچاره
که درین واقعهٔ بد زقضا افتادم.

عراقی

۲۴.۱۰.۹۵

شمعم رخ یار است و شرابم لب دلدار


من باز ره خانهٔ خمار گرفتم
ترک ورع و زهد بیکبار گرفتم

سجاده و تسبیح بیک سوی فکندم
برکف می چون رنگ رخ یار گرفتم

کارم همه با جام می و شاهد و شمع است
ترک دل و دین بهر چنین کار گرفتم

شمعم رخ یار است و شرابم لب دلدار
پیمانه همان لب که به هنجار گرفتم

چشم خوش ساقی دل و دین برد ز دستم
وین فایده زان نرگس بیمار گرفتم

پیوسته چنین می زده و مست و خرابم
تا عادت چشم خوش خونخوار گرفتم

شیرین لب ساقی چو می و نقل فرو ریخت
بس کام کزآن لعل شکربار گرفتم

چون مست شدم خواستم از پای درآمد
حالی سر زلف بت عیار گرفتم

آویختم اندر سر آن زلف پریشان
این شیفتگی بین که دم مار گرفتم

گفتیکم سودای سر زلف بتان گیر
چندین چه نصیحت کنی انگار گرفتم

با توبه و تقوی تو ره خلد برین گیر
من با می و معشوقه ره نار گرفتم

در نار چو رنگ رخ دلدار بدیدم
آتش همه باغ و گل و گلزار گرفتم

بگرفت بدندان فلک انگشت تعجب
چون من بدو انگشت لب یار گرفتم

دور از لب و دندان عراقی لب دلدار
هم باز بدست خوش دلدار گرفتم.

عراقی

۲۳.۱۰.۹۵

اکنون که من از قرار رفتم


هیهات کزین دیار رفتم
ناکرده وداع یار رفتم

چه سود قرار وصل جانان
اکنون که من از قرار رفتم

چون خاک در تو بوسه دادم
با دیدهٔ اشکبار رفتم

بگذاشتم ای عزیز چون جان
دل نزد تو یادگار رفتم

زنهار دل مرا نگه‌دار
چون من زمیان کار رفتم

بردند به اضطرارم ای دوست
زینجا نه به اختیار رفتم

غمخواره و مونسم تو بودی
بیمونس وغمگسار رفتم

از خلق کریم تو ندیدم
یک عهد چو استوار رفتم

چون ازلب تو نیافتم کام
ناکام بهر دیار رفتم

نایافته مرهمی زلطفت
دل خسته و جان فگار رفتم

شکرانه بده که از در تو
چون محنت روزگار رفتم

تو خرم و شاد و کامران باش
کز شهر تو سوکوار رفتم

در قصهٔ درد من نگه کن
بنگر که چگونه زار رفتم.

عراقی

۲۲.۱۰.۹۵

خواهم که شوم ببام عالم


دل گم شد ازو نشان نیابم
آن گم شده در جهان نیابم

زان یوسف گم شده به عالم
پیدا و نهان نشان نیابم

تا گوهر شب چراغ گم شد
ره بر در دوستان نیابم

تا بلبل خوشنوای گم شد
بوی گل و بوستان نیابم

تا آب حیات رفت از جوی
عیش خوش جاودان نیابم

سرمایه برفت و سود جویم
زان است که جز زیان نیابم

آن یوسف خویش را چه جویم
چون در چه کن فکان نیابم

هم بر در دوست باشد آرام
از خود بجز این گمان نیابم

برخاک درش چرا ننالم
چاره بجز از فغان نیابم

چون جانش عزیز دارم، آری
دل کز غم او امان نیابم

تا برمن دلشده بگرید
یک مشفق مهربان نیابم

تا یک نفسی مرا بود یار
یک یار درین زمان نیابم

یاری ده خویشتن درین حال
جز دیدهٔ خون‌فشان نیابم

برخوان جهان چه می‌نشینم
چون لقمه جز استخوان نیابم

بی‌حاصل ازین دکان بخیزم
نقدی چو درین دکان نیابم

خواهم که شوم ببام عالم
چه چاره چو نردبان نیابم

خواهم که کشم ز چه عراقی
افسوس که ریسمان نیابم.

عراقی

۲۱.۱۰.۹۵

یادآر بجرعه‌ای شرابم


ساقی چو نمیدهی شرابم
خونابه بده بجای آبم

خون شد جگرم، شراب در ده
تا کی دهی از جگر کبابم

دردی غمم مده، که من خود
از درد فراق تو خرابم

از تابش می دلم برافروز
تا روی دل از جهان بتابم

در کیسهٔ من چو نیست نقدی
دانم ندهی شراب نابم

چون خاک در توام کرم کن
یادآر بجرعه‌ای شرابم

می ده که زهستی عراقی
یکباره مگر خلاص یابم.

عراقی

۲۰.۱۰.۹۵

هم نیم نومید از درگاه او


باز در دام بلا افتاده‌ام
باز در چنگ عنا افتاده‌ام

این همه غم زان سوی من رو نهاد
کز رخ دلبر جدا افتاده‌ام

یاد ناورد آن نگار بی‌وفا
از من بیچاره تا افتاده‌ام

دست من نگرفت روزی از کرم
تا زدست او زپا افتاده‌ام

ننگ می‌دارد ز درویشی من
چون کنم چون بینوا افتاده‌ام

بردرش گر مفلسانرا بار نیست
پس من مسکین چرا افتاده‌ام

هم نیم نومید از درگاه او
گرچه درویش و گدا افتاده‌ام

عاقبت نیکو شود کارم چو من
برسر کوی رجا افتاده‌ام

هان عراقی غم مخور، کز بهر تو
بر در لطف خدا افتاده‌ام.

عراقی

۱۹.۱۰.۹۵

حال من میپرس گه گاهی بلطف


از دل و جان عاشق زار توام
کشتهٔ اندوه و تیمار توام

آشتی کن بامن آزرمم بدار
من نه مرد جنگ و آزار توام

گر گناهی کرده‌ام بر من مگیر
عفو کن، من خود گرفتار توام

شاید ار یکدم غم کارم خوری
چون که من پیوسته غمخوار توام

حال من می‌پرس گه گاهی بلطف
چون که من رنجور و بیمار توام

چون عراقی نیستم فارغ ز تو
روز و شب جویای دیدار توام.

عراقی

۱۸.۱۰.۹۵

حسن بی‌پایان دل گرد جهان ظاهر شود


خوشتر ازخلد برین آراستند ایوان دل
تا بشادی مجلس آراید درو سلطان دل

هم زحسن خود پدید آرد بهشت آباد جان
هم بروی خود برآراید نگارستان دل

درسرای دل چو سلطان حقیقت بار داد
صف زدند ارواح عالم گرد شادروان دل

جسم چبود پرده‌ای پرنقش بردرگاه جان
جان چه باشد پرده‌داری بر درجانان دل

عقل هردم نامه‌ای دیگر نویسد نزد جان
تا بود فرمان نویسی دربر دیوان دل

مرغ همت برتر ازفردوس اعلی زان پرد
تا مگر یابد نسیم روضهٔ رضوان دل

حسن بی‌پایان دل گرد جهان ظاهر شود
هرکرا چشمی بود باشد چوجان حیران دل

خضر جان گرد سرابستان دل گردد مدام
تا خورد آب حیات از چشمهٔ حیوان دل

سر برآر از جیب وحدت تا ببینی آشکار
صدرهٔ نه توی عالم کوته از دامان دل

ظاهر و باطن نگه کن اول وآخر ببین
تا ترا روشن شود کز چیست چارارکان دل

طاق ایوانش خم ابروی جانان من است
قبلهٔ جان من آمد زین قبل ایوان دل

تا برنگ خود برآرد هرکه یابد درجهان
شعله‌ای هردم برافروزد رخ تابان دل

چون نگار من بهر رنگی برآید هرزمان
لاجرم هردم دگرگون می‌شود الوان دل

خود دوعالم درمحیط دل کم ازیک شبنم است
کی پدید آید نمی در بحر بی‌پایان دل

از بهشت و زینت او درجهان رنگی بود
کان بهشت آراستند اعنی سرابستان دل

بربساط دل سماط عیش گستردند لیک
درجهان صاحبدلی کو تاشود مهمان دل

حیف نبود درجهان خوانی چنین آراسته
وانگهی ما بیخبر ازحسن واز احسان دل

از ثنای دل عراقی عاجزآمد بهر آنک
هرکمالی کان بیندیشد بود نقصان دل.

عراقی

۱۷.۱۰.۹۵

زمنزلگاه دونان رخت بربند


مبند ایدل بجز در یار خود دل
امید ازهر که داری جمله بگسل

زمنزلگاه دونان رخت بربند
ورای هر دو عالم جوی منزل

برون کن از درون سودای گیتی
ازین سودا بجز سودا چه حاصل

منه دل بر چنین محنت سرایی
که هرگز زو نیابی راحت دل

دل از جان و جهان بردار کلی
نخست آنگه قدم زن در مراحل

که راهی بس خطرناک است و تاریک
که کاری سخت دشوار است و مشکل

نمی‌بینی چو روی دوست، باری
حجابی پیش روی خود فروهل

زشوق او تپان میباش پیوست
میان خاک و خون چون مرغ بسمل

چو روی حق نبینی دیده بردوز
نباید دید باری روی باطل

تو هم بربند بار خود از آنجا
که همراهانت بربستند محمل

قدم بر فرق عالم نه عراقی
نمانی تا درینجا پای در گل.

عراقی

۱۶.۱۰.۹۵

آن قطرهٔ خون که خوانیش دل


ای دیده بدار ماتم دل
کو در خطری فتاد مشکل

خون شد زفراق یار واز یار
جز خون جگر دگر چه حاصل

عمری بتپید بر در یار
آن خسته جگر، چو مرغ بسمل

چون دید بعاقبت که دلدار
در خانهٔ او نکرد منزل

دل در پی وصل یار جان داد
وآن یار نشد دریغ حاصل

برخاک درش فتاد وجان داد
آن قطرهٔ خون که خوانیش دل

چون یار نی است بخت با ما
از بهر چه می‌سرشتمان گل

ایکاش که بود ما نبودی
کز بودن ماست کار باطل

ای یار مبر زمن بیکبار
پیوسته ازین شکسته مگسل

در بحر فراق تو فتادم
دریاب مگر فتم بساحل

مگذار که همچنین بماند
بیچاره عراقی از تو غافل.

عراقی

۱۵.۱۰.۹۵

یک گام شود هزار فرسنگ



تنگ آمدم از وجود خود، تنگ
ایدوست بسوی من کن آهنگ

بازخرم ازین غم بسیار
فریاد رسم ازین دل تنگ

تا چند آخر امید یابیم
تا کی به امید بوی یا رنگ

کی بود که زخود خلاص یابم
فارغ گردم ز نام و از ننگ

افتادم در خلاب محنت
افتان خیزان چو لاشهٔ لنگ

گر بر در دوست راه جویم
یک گام شود هزار فرسنگ

ور جانب خود کنم نگاهی
در دیدهٔ من فتد دو صد سنگ

ور در ره راستی روم راست
چون در نگرم، روم چو خرچنگ

ور زانکه بسوی گل برم دست
آید همه زخم خار در چنگ

دارم گله‌ها ولی نه از دوست
از دشمن پر فسون و نیرنگ

با دوست مرا همیشه صلح است
با دشمن بود ار بود مرا جنگ

این جمله شکایت از عراقی است
کو بر تن خود نگشت سرهنگ.

عراقی

۱۴.۱۰.۹۵

ز بی‌نیازی تو کردمی گریبان چاک


گر آفتاب رخت سایه افکند برخاک
زمینیان همه دامن کشند بر افلاک

بمن نگر که بمن ظاهرست حسن رخت
شعاع خور ننماید اگر نباشد خاک

دل من آینهٔ توست پاک میدارش
که روی پاک نماید بود چو آینه پاک

لبت برلب من نه، ببار وبوسه بده
چو جان من بلب آمد چه میکنم تریاک

به تیر غمزه مرا میزنی ومیترسم
که برتو آید تیری که میزنی بیباک

برای صورت خود سوی من نگاه کنی
برای آنکه بمن حسن خود کنی ادراک

مرا بزیور هستی خود بیارایی
وگرنه سوی عدم نظر کنی حاشاک

اگر نبودی برمن لباس هستی تو
ز بی‌نیازی تو کردمی گریبان چاک

مده زدست به یکبارگی عراقی را
کف تو نیست محیطی که رد کند خاشاک.

عراقی

۱۱.۱۰.۹۵

کجاست آتش شوقت که در دل آویزد


دلی که آتش عشق تواش بسوزد پاک
ز بیم آتش دوزخ چرا بود غمناک

ببوی آنکه درآتش نهد قدم روزی
هزار سال درآتش قدم زند بی‌باک

گرت بیافت درآتش کجا رود به بهشت
وگر چشد زکفت زهر، کی خورد تریاک

مراکه نیست ازین آتشم مگر دودی
فرو گرفت زمین دلم خس وخاشاک

کجاست آتش شوقت که دردل آویزد
چنان که برگذرد شعلهٔ دلم ز افلاک

ز شوق در دل من آتشی چنان افروز
که هر چه غیر تو باشد بسوزد آن را پاک

اگربسوخت عراقی، دل تو زین آتش
ببار آب زچشم و بریز برسر خاک.

عراقی

۹.۱۰.۹۵

چو آفتاب بهرذره می‌نماید رخ


بیاکه خانهٔ دل پاک کردم ازخاشاک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی حاشاک

بلطف صید کنی صدهزار دل هردم
ولی نگاه نداری توخود دل غمناک

کدام دل که بخون در نمی‌کشد دامن
کدام جان که نکرد ازغمت گریبان چاک

دل مراکه بهرحال صید لاغر توست
چو میکشیش میفگن ببند برفتراک

کنون اگر نرسی کی رسی بفریادم
مراکه جان بلب آمد کجا برم تریاک

دلم که آینه‌ای شد چرا نمی‌تابد
درو رخ تو همانا که نیست آینه پاک

چو آفتاب بهرذره می‌نماید رخ
ولیک چشم عراقی نمی‌کند ادراک.

عراقی