۷.۳.۹۵

آنسوی پنج خندق پشت چهاردیوار


ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوی پنج خندق پشت چهاردیوار

ای قصه ی توومن چون قصه ی شب و روز
پیوسته در پی هم ، اما بدون دیدار

سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است
آن روز آخرین وصل،‌ و آن وصل آخرین بار

بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره
سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار

با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی
از بوسه تا که بستی چشم مرا، برگبار

دانسته بودی انگار، کانروز و هرچه بااوست
از عمر ما ندارد،‌ دیگر نصیب تکرار

آندم که بوسه دادی چشم مرا، نگفتم
چشمم مبوس ای یار، کاین دوری آورد بار؟

حسین منزوی

هیچ نظری موجود نیست: