‏نمایش پست‌ها با برچسب حسین منزوی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب حسین منزوی. نمایش همه پست‌ها

۳۱.۴.۹۴

ما دولت عشقیم که دورش سپری نیست


در تنگ نظر سعه ٔ صاحبنظری نیست
با شب پرگان ، جوهر خورشیدوری نیست
آن را که تجلی است در آینه ی تاریخ
در شیشه ی ساعت چه غم ار جلوه گری نیست ؟
ره توشه زهر سو نستانیم که ما را
با هر که در این راه سر همسفری نیست
در ما عجبی نیست که جز عیب نبیند
آنرا که هنر هیچ بجز بی هنری نیست
اینان همه نو دولت عیش گذرانند
ما دولت عشقیم که دورش سپری نیست
سوزی که درون دل ما می وزد اینبار
کولک شبانه است نسیم سحری نیست.

حسین منزوی


۳۰.۴.۹۴

پری به آب زد و نانشسته بال گشود


نگفت و گفت : چرا چشم هایت آن دو کبود
بدل شده است بدین برکه های خون آلود ؟
درنگ کرد و نکرد آنچنانکه چلچله ای
پری به آب زد و نانشسته بال گشود
نگاه کرد و نکرد آنچنان بگوشه ی چشم
که هم درود در آن خفته بود و هم بدرود
اگر چه هیچ نپرسید آن نگاه عجیب
تمام بهت و تحیر ، تمام پرسش بود
در این دو سال چه زخمی زدی بخود ؟ پرسید
گرفته پاسخ خود هم بدون گفت و شنود
چه زخم ؟ آه ، چه زخمی است زخم خنجر خویش
کشنده زخم بتدریج زخم بی بهبود.

حسین منزوی




هر کجا مادری را دیدی که برای دفاع از جان کودکش اسلحه به دست گرفته، یقین داشته باش که "انسانیت" در حال مرگ است

بدریا زدن این نیست


از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست
ورهست بزعم تو بتعبیر من این نیست
از بویش اگر چشم دلم را نگشاید
یکباره کفن باد به تم پیرهن این نیست
یک چشم بگردابت و یک چشم بساحل
گیرم که دل اینست بدریا زدن این نیست
تو یکتن و من یکتن از این رابطه چیزی
عشق است ولی قصه ی یکجان دو تن این نیست
عطری است در این سفره ی نگشوده هم اما
خون دل آهوی ختا و ختن این نیست
سخت است که بر کوه زند تیشه هم اما
بر سر نزند تیشه اگر کوهکن این نیست
یک پرتو از آن تافته در چشم تو اما
خورشید من - آن یکتنه صد شب شکن - این نیست
زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
لیلای هراسنده ! نه ، تمثیل زن این نیست.

حسین منزوی
از کهربا و کافور




۲۹.۴.۹۴

وقتی که تقدیر قربانی خویش را برگزید


تقدیر تقویم خود را تماما بخون میکشید
وقتی که رستم تهیگاه سهراب را میدرید
بی شک نمی کاست چیزی از ابعاد آن فاجعه
حتی اگر نوشدارو بهنگام خود میرسید
دیگر مصیبت نه در مرگ سهراب بود و نه در زندگیش
وقتی که رستم در آینه ی چشم فرزند خود را ندید
آینه ی آتشینی که گر زال در آن پری می فکند
شاید که یک قاف سیمرغ از آفاق آن می پرید
آینه ای که اگر اشک و خون می ستردی از آن بی گمان
چون مرگ از عشق هم نقشی آنجا می آمد پدید
نقشی از آغاز یک عشق - آمیزه ی اشک و خون ناتمام
یک طرح و پیرنگ از روی و موی مه آلود گرد آفرید
سهراب آنروز نه بلکه زان پیش تر کشته شد
آندم که رستم پیاده بشهر سمنگان رسید
و شاید آن شب که در باغ تهمینه تا صبحدم
گل های دوشیزگی چید و با او به چربش چمید
آری بسی پیشتر از سرشتی که سهراب بود
خون وی از دشنه ی سرنوشتش فرو میچکید
ورنه چرا پیرمرد آن نشان غم انگیز را
در مهر سهراب با خود نمی دید و در مهره دید ؟
ورنه بجای تنش های قهر و تپش های خشم
باید که از قلب خود ضربه ی آشتی می شنید
با هیچ قوچ بهشتی نخواهد زدن تاختش
وقتی که تقدیر قربانی خویش را برگزید .

حسین منزوی
از کهربا و کافور




هر گره از روح مرا بدل بیک جوانه کن


گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن
با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن
چون مرغکان بازیگوش از شاخی بشاخی بپر
از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن
با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان
با نسیمت بهار را بسوی من روانه کن
اول این برف سنگین را از سرم پاک کن سپس
موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن
حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنهایی
تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کن
با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را بمن
هر گره از روح مرا بدل بیک جوانه کن
چنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد
بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کن
زنده کن در غزل هایم حال و هوای پیشین را
شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن.

حسین منزوی
از کهربا و کافور


۲۸.۴.۹۴

عریان شود از خویش ترا هر که بپوشد


ماندم به خماری که شراب تو بجوشد
پس مست شود در خم و از خود بخروشد
آنگه دو سه پیمانه از آن می که تو داری
با من به بهایی که تو دانی بفروشد
مستم نتوانست کند غیر تو بگذار
صد باده به جوش اید و صد بار بکوشد
وقتی که تو باشی خم و خمخانه تهی نیست
بایست دعا کرد که سرچشمه نخوشد
مستی نبود غایت تأثیر تو باید
دیوانه شود هر که شراب تو بنوشد
مستوری و مست تو بیک جامه نگنجد
عریان شود از خویش ترا هر که بپوشد
خاموش پر از نعره ی مستانه ی من ! کو
از جنس تو گوشی که سروش تو نیوشد ؟

حسین منزوی
از کهربا و کافور



باز روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گم


بارید صدای تو و گل کرد ترنم
انبوه و درخشنده چنان خوشه ی انجم

تعبیر زمینی هم اگر خواسته باشی
چون خوشه ی انجم نه که چون خوشه ی گندم

عشق از دل تردید بر آمد به تجلا
چون دست تیقن ز گریبان توهم

خورشید شدی سر زدی از خویش که من باز
روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گم

آرامش مرداب بدریا نبرازد
زین بیشترم دم بده آری بتلاطم

شوقی که سخن با تو بگویم ،‌ گذرم داد
موسای کلیمانه ز لکنت به تکلم

بسم الهت ای دوست بر آن غنچه که خنداند
صد باغ گل از من به یکی نیمه تبسم

شعر آمد و بارید بهمراه صدایت
الهام بشکل غزلی یافت تجسم

دادم بده ای یار ! از آن پیش که شعرم
با پیرهن کاغذی آید به تظلم ....

زنده یاد حسین منزوی


۲۷.۴.۹۴

چکامه و سخن و یک گله دیوار


یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار
شعری برای بختک ، شعری برای آوار

تا این غبار می مرد ، یکبار تا همیشه
باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار

این شهر واره زنده است ،‌اما بر آن مسلط
روحی شبیه چیزی ،‌ چیزی شبیه مردار

چیزی شبیه لعنت ،‌ چیزی شبیه نفرین
چیزی شبیه نکبت ،‌ چیزی شبیه ادبار

در بین خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است
گمراهه های باطل ،‌ بن بست های انکار

تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را
تکرار می کنند این ،‌ آینه های بیمار

عشقت هوای تازه است ، در این قفس که دارد
هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار

از عشق اگر نگیرم ،‌ جان دوباره،‌ من نیز
حل می شوم در اینان این جرمهای بیزار

بوی تو دارد این باد،‌ وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من ، همچون نسیم عیار.

زنده یاد حسین منزوی


۴.۳.۹۴

همچون آینه در خدمتت باشم


چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم

ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در کنار قامتت باشم

از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم

سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم

زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در خدمتت باشم

در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم.

حسین منزوی

۳.۳.۹۴

تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم


تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ،‌ علم زدم

با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم

از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم.

حسین منزوی


۱.۳.۹۴

زِ آینه چیزی مپرس، از من پُرس


به غیرِ آینه، کس روبرویِ بستر نیست
و چشمِ آینه، جز ما به سویِ دیگر نیست

چنان در آینه خورده، گره تنم به تنت
که خود تمیزِ تو و من، زِ هم میسّر نیست

هزار بار کتابِ تنِ تو را، خواندم هنوز
فصلی از آن، کهنه و مکرّر نیست

برایِ تو، همه از خوبیِ تو می­گوید
اگرچه آینه چون شاعرت سخنور نیست

ولی تو زِ آینه چیزی مپرس، از من پُرس
که او به رازِ تنت، از من آشناتر نیست

مرا بنوش- همین من!- که هیچ می، جُز من
بلورِ بارفتن! در خورِ تو ساغر نیست

کدورتی است اگر، در میانه­ی دل­هاست!
و گرنه جسمِ من، از جسمِ تو، مکدّر نیست

تنِ تو، بویِ خود افشانده در تمامِ اتاق
و گرنه هیچ گلی، اینچنین معطر نیست

به انتهایِ جهان می­رسیم، در خلائی که 

جُز نفس نفس آنجا، صدایِ دیگر نیست

خوشا رسیدنِ با هم، که حالتی خوش­تر 

زِ حالتِ تو، در آن لحظه­ هایِ آخر نیست

وز آن عزیزترین لحظه ­ها، چه خاطره­ ها
که در لفافه ­ی سیمابِ و شیشه، مُضمر نیست.

حسین منزوی

۲۹.۲.۹۴

عقل سرخ گل شقایق باش


دل من ! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش
مهر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش
بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان همه تو لایق باش
خواستی عقل هم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش
شور گرداب و کشتی سنگین ؟
نه اگر تخته پاره قایق باش
بار پارو و لنگر و سکان
بفکن و دور از این علایق باش
هیچ باد مخالف اینجا نیست
با همه بادها موافق باش.

حسین منزوی


۲۸.۲.۹۴

هیزم شکن برای چه می پرورد مرا


من خود نمی روم دگری می برد مرا
نابرده باز سوی تو می آورد مرا

کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام
این می فروشد آن دگری می خرد مرا

یک بار هم که گردنه امن و امان نبود
گرگی به گله می زند و می درد مرا

در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
هیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟

عمری است پایمال غمم تا که زندگی
این بار زیر پای که می گسترد مرا

شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد
چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا

قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود
شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا.


حسین منزوی


۱۵.۲.۹۴

بهارین شده است و شورانگیز



کنون پرنده ی تو آن فسرده در پاییز
به معجز تو بهارین شده است و شورانگیز

بسا شگفت که ظرفیت ِ بهارم بود
منی که زیسته بودم مدام در پاییز

چنان به دام عزیز تو بسته است دلم
که خود نه پای گریزش بود نه میل گریز

شده است از تو و حجم متین تو ، پُر بار
کنون نه تنها بیداری ام که خوابم نیز

چگونه من نکنم میل بوسه در تو ، تویی
که بشکنی ز خدا نیز شیشه ی پرهیز

هراس نیست مرا تا تو در کنار منی
بگو تمام جهانم زند صلای ستیز

تو آن دیاری ، آن سرزمین ِ موعودی
فضای تو همه از جاودانگی لبریز

شکسته ام ز پس خود تمام ِ پُل ها را
من از تو باز نمیگردم ای دیار ِ عزیز !

حسین منزوی



۹.۲.۹۴

جهان بچشم دل من دوباره زیبا شد


ز باغ پیرهنت چون دریچه ها وا شد
بهشت گمشده پشت دریچه پیدا شد

رها زسلطه ی پاییز در بهار اتاق
گلی به نام تو در بازوان من وا شد

به دیدن تو همه ذره های من شد چشم
و چشم ها همه سر تا به پا تماشا شد

تمام منظره پوشیده از تو شد یعنی
جهان بچشم دل من دوباره زیبا شد

زمانه ریخت به جامم هر آنچه تلخانه
به نام تو كه در آمیختم گوارا شد

فرشته ها تو و من را به نشان دادند
میان زهره و ماه از تو گفتگو ها شد

تنت هنوز به اندازه ای لطافت داشت
كه گل در آینه از دیدنش شكوفا شد

شتاب خواستنت اینچنین كه می بالد
به دوری تو مگر می شود شكیبا شد؟

امیدوار نبودم دوباره از دل تو
كه مهربان بشود با دل من ،اما شد

دوباره طوطی شوكرانی شعرم
به خنده خنده ی شیرین تو شكرخا شد

قرار نامه ی وصل من و تو بود آنكه
به روی شانه ی من با لب تو امضا شد.

حسین منزوی



۶.۲.۹۴

سخن ها بر لب «سعدی» قلم ها در كف «مانی»


شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا دریاب ، ای خورشید در چشم تو زندانی

خوش آن روزی كه بینم باغ خشك آرزویم را
به جادوی بهار خنده هایت می شكوفانی

بهار از رشك گل های شكرخند تو خواهد مرد
كه تنها بر لب نوش تو می زیبد ، گل افشانی

شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پیمانه‌یی از آن به چشمانم بنوشانی

یقین دارم كه در وصف شكرخندت فرو ماند
سخن ها بر لب «سعدی» قلم ها در كف «مانی».

نظر بازی نزیبد از تو با هر كس كه می بینی
امید من چرا قدر نگاهت را نمی دانی؟

حسین منزوی



۴.۲.۹۴

نمیشه این قافله، ما رو تو خواب جا بذاره


نمیشه غصه ما رو،یه لحظه تنها بذاره
نمیشه این قافله،ما رو تو خواب جا بذاره

دلم از اون دلای،قدیمیه از اون دلاست
که می خواد عاشق که شد،پا روی دنیا بذاره

دوست دارم یه دست از آسمون بیاد ما دو تا رو
ببره از اینجا و،اونــــــــــور ابــــــــــــــرا بـــــذاره

تو دلت بوسـه می خواد من میدونم اما لبت
سر ِ هر جمـــــــله دلش،میخواد یه امــــــا بـــــذاره

بی تو دنیا نمی ارزه، تو با من باش و بذار
همه ی دنیا من وهمیشــــــه تنهــــــــا بذاره

نمیشه غصه ما رو، یه لحظه تنها بذاره
نمیشه این قافله، ما رو تو خواب جا بذاره

دلم از اون دلای، قدیمیه از اون دلاست
که می خواد عاشق که شد، پا روی دنیا بذاره

دوست دارم یه دست از آسمون بیاد ما دو تا رو
ببره از اینجا واونــــــــــور ابــــــــــــــرا بـــــذاره

من می خوام تا آخر دنیا تماشات بکنم
اگه زندگی بـــــــــرام، چشم تماشــــــا بذاره

بی تو دنیا نمی ارزه، تو با من باش و بذار
همه ی دنیا من و همیشــــــه تنهــــــــا بذاره

نمیشه غصه ما رو، یه لحظه تنها بذاره
نمیشه این قافله، ما رو تو خواب جا بذاره.

حسین منزوی 


۳.۲.۹۴

ای شور ای ترنم... ای شعر ای ترانه


منگر چنین به چشمم ، ای چشم آهوانه
ترسم قرار و صبرم ، برخیزد از میانه

ترسم به نام بوسه ، غارت کنم لبت را
با عذر بی قراری ــ این بهترین بهانه

ترسم بسوزد آخر ، همراه من تو را نیز
این آتشی که از شوق در من کشد زبانه

چون شب شود از این دست ، اندیشه ای مدام است
در بر کشیدنت مست ، ای خواهش شبانه

ای رجعت جوانی ، در نیمه راه عمرم
بر شاخه ی خزانم ، ناگه زده جوانه

ای بخت ناخوش من ــ شبرنگ سرکش من 

رام نوازش تو ، بی تیغ و تازیانه

ای مرده در وجودم ، با تو هراس توفان
ای معنی رهایی ، ای ساحل ، ای کرانه

جانم پر از سرودی است ، کز چنگ تو تراود
ای شور ای ترنم ای شعر ای ترانه.
حسین منزوی

۱.۲.۹۴

با غرور ٬ به گل های باغ سر بزن


نخفته ایم که شب بگذرد ٬ سحر بزند
که آفتاب چو ققنوس بال و پر بزند

نخفته ایم که تا صبح شاعرانه ی ما
ز ره رسیده و همراه عشق ٬ در بزند

نسیم ٬ بوی تو را می برد به همره خود
که با غرور ٬ به گل های باغ سر بزند

شب از تب تو و من سوخت ٬ وصل مان آبی
مگر بر آتش تن های شعله ور بزند

تمام روز که دور از توام چه خواهم کرد ؟
هوای بستر و بالینم ار به سر بزند

چو در کنار منی کفر نعمت است ای دوست
دو دیده ام مژه بر هم ٬ دمی اگر بزند

بپوش پنجره را ٬ ای برهنه می ترسم
که چشم شور ستاره تو را نظر بزند

غزل برای لبت عاشقانه تر گفتم
که بوسه بر دهنم عاشقانه تر بزند.

حسین منزوی


۳۰.۱.۹۴

علت عاشق طبیب من ز علت ها جداست


نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

چند می گویی که از من شکوه ها داری به دل؟
لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق طبیب من ز علت ها جداست

با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست.

حسین منزوی