۱۱.۳.۹۷

آلات و ادوات موسیقی از سراسر دنیا

Crazy | Clarence Bekker | Playing For Change | Live Outside

اوج خودم را گم کرده ام‌



کنار مشتی خاک
در دوردست خودم
تنها نشسته ام‌

نوسانها خاک شد
وخاکها ازمیان انگشتانم لغزید و فروریخت‌

شبیه هیچ شده ای!
چهره ات را بسردی خاک بسپار

اوج خودم را گم کرده ام‌
می ترسم‌ از لحظه بعد
واز این پنجره ای که بروی
احساسم گشوده شد

برگی روی فراموشی دستم افتاد
برگ اقاقیا
بوی ترانه ای گمشده میدهد
بوی لالایی که روی چهره مادرم
نوسان میکند

از پنجره
غروب را بدیوار کودکیم تماشا میکنم‌

بیهوده بود، بیهوده بود
این دیوار، روی درهای باغ سبز فروریخت‌
زنجیر طلایی بازیها
و دریچه روشن قصه ها
زیر این آوار رفت‌
آنطرف، سیاهی من پیداست‌
روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام‌، شبیه غمی
و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام‌
روی این پله ها
غمی، تنها نشست‌

مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر, ما همچنان در اوّل وصف تو مانده ایم


۱۴ روز به بازی‌های فوتبال جهانی‌ مسکو مانده است


درحالیکه تمامی دنیا برای مسابقات جهانی‌ فوتبال مسکو خود را آماده میکنند، از ایرانِ اشغال گشته طبق معمول، با کنار گذاشتن بازیکنان آماده، یک تیم بهم ریخته درب و داغون، بدون تجهیزات و آمادگی راهی‌ مسکو میشود تا در آنجا طبق معمول همیشه در مکانی مستقر شود که جز بدترین اماکن برای فوتبالیست‌ها میباشد (هلتلهای شلوغی که در آن بازیکنان نمیتوانند به راحتی‌ خوابیده و استراحت کنند، هتلهایی که تا زمین‌های تمرین ۱۵۰ کیلومتر فاصله دارند و فوتبالیست‌های ایرانی‌ میبایستی برای یکساعت تمرین ۵ ساعت در اتوبوس باشند!) بدون تجهیزات( هر فوتبالیست ایرانی‌ تنها یک دست پیراهن دارد که پس از بازی میبایستی آنها را شسته و دوباره به تن کند، و مانند برزیل، بیشترِ وقتِ بازیکنان صرف رفت و آمد به لباسشویی میشود، پیراهن‌هایی‌ که بتن آنها یا تنگند و یا گشاد! و البته تا لحظاتی که بیش از چند دقیقه بشروع بازی نمانده، هنوز سرنوشت لباسهای آنان معلوم نیست و بازیکنان نگران این هستند که پیراهن‌هایشان از لباسشویی برمیگردد یا خیر!).

و همه این ذلت‌ها برای ایرانی‌ها، درحالیست که ۴۰ سال است انگلیس و فرانسه و ترک و عرب و آمریکایی مانند زالو به پیکر این ملت و کشور چسبیده و خون آنان را میمکند، و ثروت‌های آنان را چپاول میکنند. و آنچنان بیشرمند که بر سر ثروت‌های ایرانیان بجان هم افتاده و میجنگند. مثلا بتازگی بر سر آهن و فولاد و آلمینیوم ایران که به انگلیس و دانمارک برده شده و از آنجا بدیگر جاها بویژ آمریکا، بنام انگلیس و دانمارک صادر میشود، دعوا شده و امریکایی‌ها بخاطر اینکه به این باور رسیده ا‌ند که سهمشان از چپاول ایران کمتر از انگلیس و فرانسه است، در نتیجه مالیات سنگینی‌ بر روی واردات آهن و فولاد و آلمینیوم وارداتی! از انگلیس و دانمارک وضع کرده و کار را برای این دزدان سخت کرده‌اند.

۴۰ سال است که بخرج ملت ایران در حال عیش و نوشند و ویرانه‌های شغال نشین خود را آنچنان آباد کرده‌اند که آدمی‌ وقتی‌ عکس‌های ۴۰ سال پیش سرزمین‌های مخروبه و ورشکسته و گرسنه آنان را با امروز مقایسه می‌کند، شگفت زده میشود.

۴۰ سال است که غربی‌ها در ایران جنایت کرده و بهترین ایرانیان را کشتار میکنند. میبرند، میکشند، ویران میسازند و آنچنان کثیفند که حتی به یک تیم فوتبال هم رحم نکرده و از ترس اینکه مبادا چند بازیکن بتوانند نتیجه بهتری از تیم آخر داشته باشند، بدین گونه تیم‌های ورزشی را ذلیل نموده و راهی‌ مسابقات جهانی‌ میکنند.

مرگ بر اروپا و آمریکای وحشی و ابلیس صفت. و مرگ بر نوکران دست نشانده و قرمساق ترک و عرب.


۱۰.۳.۹۷

Aerie, Target Maintain Body Positive Ad Campaigns 2018


گچ بری هنر اصیل ایرانی‌


از نظر فلسفه ایرانی‌


آنکه که بواقع "آدمی"‌ نامیده میشود دارای خصلت‌های زیر است:

-آفتاب صفت است و برهمه عالم بتابد و ظاهر دیگران برایش فرقی‌ ندارد. و بخاطر ظاهر افراد آنها را دوست یا دشمن نمیدارد. و از روی ظاهر افراد آنها را داوری نمینماید. عیب‌های ظاهری را نمیبیند و از عیب‌های باطنی خبر ندارد.

-و زمین شکل است که بار همه موجودات کشد. غم بینوایان، غربا، در راه ماندهگان، جنگ زدگان، آوارگان، خانه از دست دادهگان، فقرا، بیکسان، ضعفا را غم خود میداند. و آغوش مهر او بر روی همه باز است.

-و آب نهاد است که زندگانی دلهای همه بدو بود. دیگران آنچنان به او اعتماد دارند که خصوصی‌ترین اسرار/حرف‌های خود را براحتی‌ با او درمیان گذارند. و مطمئن هستند که جایی‌ درز نخواهد کرد. میبخشد و کینه بدل نمی‌‌گیرد. انگشت اتهام و تهمت بکسی‌ نمیزند.

- و آتش رنگ است که عالم بدو روشن گردد. آنچنان مهرمیورزد که کسی‌ خود را مدیون او نمیداند. با او کسان از درون دلگرم و از بیرون شاد میگردنند.






برگ تصویری نمی افتد دراین مرداب



شبنم مهتاب میبارد
دشت سرشار از بخار آبی گلهای نیلوفر
میدرخشد روی خاک آینه ای بیطرح
مرز میلغزد ز روی دست‌
من کجا لغزیده ام در خواب ؟
مانده سرگردان نگاهم
در شب آرام آینه‌
برگ تصویری نمی افتد دراین مرداب‌
او، خدای دشت‌
میپیچد صدایش
در بخار دره های دور
مو پریشانهای باد
گرد خواب از تن بیفشانید
دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت‌
دانه را در خاک آینه نهان سازید
مو پریشانهای باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آینه میکارند
او، خدای دشت‌
می ریزد صدایش را بجام سبز خاموشی‌
در عطش میسوزد اکنون دانه تاریک‌
خاک آینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب‌
حوریان چشمه با سرپنجه های سیم
میزدایند از بلور دیده دود خواب‌
ابر چشم حوریان چشمه میبارد
تارپود خاک میلرزد
میوزد بر نسیم سرد هشیاری‌

ای خدای دشت نیلوفر
کو کلید نقره درهای بیداری
در نشیب شب صدای حوریان چشمه میلغزد
ای دراین افسون نهاده پای‌
چشمها را کرده سرشار از مه تصویر
باز کن درهای بی روزن
تا نهفته پردهها در رقص عطری مست جان گیرند
حوریان چشمه شویید از نگاهم نقش جادو را
مو پریشانهای باد
برگهای وهم را از شاخه های من فرو ریزید
حوریان و مو پریشانها هم آوا
او ز روزنهای عطرآلود
روی خاک لحظه های دور میبیند گلی همرنگ‌
لذتی تاریک میسوزد نگاهش را
ای خدای دشت نیلوفر
بازگردان رهرو بیتاب را از جاده رویا
کیست میریزد فسون در چشمه سار خواب
دستهای شب مه آلودست‌
شعله ای از روی آینه چو موجی میرود بالا
کیست این آتش تن بیطرح رویایی؟
ای خدای دشت نیلوفر
نیست در من تاب زیبایی‌
حوریان چشمه درزیر غبار ماه
ای تماشا برده تاب تو
زد جوانه شاخه عریان خواب تو
در شب شفاف
او طنین جام تنهاییست‌
تارپودش رنج و زیباییست‌
در بخار دره های دور میپیچد صدا آرام‌
او طنین جام تنهاییست‌
تارپودش رنج و زیباییست‌
رشته گرم نگاهم میرود همراه رود رنگ‌
من درونم نورباران
قصر سیم کودکی بودم‌
جوی رویاها گلی میبرد
همره آب شتابان‌
می دویدم مست زیبایی‌
پنجه ام در مرز بیداری
در مه تاریک نومیدی فرو میرفت‌
ای تپشهایت شده در بستر پندار من پرپر
دور ازهم
درکجا سرگشته میرفتیم
ما دو شط وحشی آهنگ
ما دو مرغ شاخه اندوه
ما دو موج سرکش همرنگ
مو پریشانهای باد از دوردست دشت
تارهای نقش میپیچد بگرد پنجه های او
ای نسیم سرد هشیاری
دور کن موج نگاهش را
از کنار روزن رنگین بیداری‌
در ته شب حوریان چشمه میخوانند
ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را
زیر چرخ وحشی گردونه خورشید
بشکند گر پیکر بیتاب آینه
او چو عطری میپرد از دشت نیلوفر
او گل بی طرح آینه‌
او شکوه شبنم رویا
خواب میبیند نهال شعله گویا
تندبادی را
کیست میلغزاند امشب دود را بر چهره مرمر
او خدای دشت نیلوفر
جام شب را میکند لبریز آوایش‌
زیر برگ
آینه را پنهان کنید از چشم‌
مو پریشانهای باد
با هزاران دامن پر برگ
بیکران دشتها را درنوردیده
میرسد آهنگشان از مرز خاموشی‌
ساقه های نور میرویند در تالاب تاریکی‌
رنگ میبازد شب جادو
گم شده آینه در دود فراموشی‌
درپس گردونه خورشید
گردی میرود بالا زخاکستر
و صدای حوریان و مو پریشانها میآمیزد
باغبار آبی گلهای نیلوفر
باز شد درهای بیداری‌
پای درها
لحظه وحشت فرو لغزید
سایه تردید در مرز شب جادو
گسست ازهم‌
روزن رویا بخار نور را نوشید.
سهراب سپهری


نه سمائم نه زمینم نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم


۹.۳.۹۷

Vittoria Ceretti By Lachlan Bailey June/July 2018


حسین منصور حلاج در ادبیات ایران



رموز سر اناالحق چه داند آن غافل
که منجذب نشد از جذبه‌های سبحانی
درون پردهٔ گل غنچه بین که می‌سازد
ز بهر دیدهٔ خصم تو لعل پیکانی
حافظ

ز کف چنین شرابی ز دم چنین خطابی
عجب‌ست اگر بماند به جهان دلی مدب
ز غنای حق برسته ز نیاز خود برسته
به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب
بکش آب را از این گل که تو جان آفتابی
که نماند روح صافی چو شد او به گل مرکب
مولوی-دیوان شمس

پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود
از شراب لایزالی جان ما مخمور بود
ما به بغداد جهان جان اناالحق می‌زدیم
پیش از آن کاین دار و گیر و نکته منصور بود
پیش از آن کاین نفس کل در آب و گل معمار شد
در خرابات حقایق عیش ما معمور بود
مولوی-دیوان شمس

کیست آنکس کو چنین مردی کند اندر جهان
شمس تبریزی که ماه بدر را شق می‌زند
هرکه نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد
روح او مقبول حضرت شد اناالحق می‌زند
مولوی-دیوان شمس

پیرهن یوسف و بو می‌رسد
در پی این هر دو خود او می‌رسد
بوی می لعل بشارت دهد
کز پی من جام و کدو می‌رسد
نفس اناالحق تو منصور گشت
نور حقش توی به تو می‌رسد
نیست زیان هیچ ز سنگ آب را
سنگ بلاها به سبو می‌رسد
مولوی-دیوان شمس

خاک به فرمان تو دارد سکون
قبه خضرا تو کنی بیستون
جز تو فلکرا خم چوگان که داد
دیک جسد را نمک جان که داد
چون قدمت بانک بر ابلق زند
جز تو که یارد که اناالحق زند
رفتی اگر نامدی آرام تو
طاقت عشق از کشش نام تو
نظامی





۱۶ اصل استعماری



اول جودی باید بی حاجت، (بخشش بدون سرزنش و انتظار تلافی)
دوم صحبتی باید بی آفت، (گفتار نیک و یا گفتاری که موجبات ناراحتی‌ کسی‌ یا چیزی را فراهم نکند)
سیم موافقتی باید بی مخالفت،
چهارم نشستی باید بی ملامت،
پنجم گفتی باید با سلامت،
ششم یاری باید بی عداوت،
هفتم عشقی باید بی تهمت،
هشتم دیده ای باید با امانت،
نهم شناختی باید بی جهالت،
دهم خاموشی باید با عبادت،
یازدهم حکم راستی باید با اشارت،
دوازدهم نفسی باید بی خیانت،
سیزدهم لقمه ای باید با حلالت،
چهاردهم از یار جرم آید واز تو غرامت،
پانزدهم شب نماز باید (جستجو در خود و عملکرد روزی که گذشت) و روز زیارت (کردار نیک و عمل صالح)،
شانزدهم همت صافی باید دل را و پیر هدایت تا کار به آخرت گردد کفایت.


مقالات خواجه عبدالله انصاری

ایکاش مارا رخصت زیر وبمی بود


- پایه گذار مذهب من در ساحل رودخانه می ایستاد و قلمی در دست میگرفت و پیروانش در طرف دیگر رودخانه می ایستادند و کاغذ بدست می گرفتند. و پیشوای ما نام مقدس را از آنطرف رودخانه از راه هوا، روی کاغذ مینوشت، آیا شما می توانید کراماتی این چنین داشته باشید؟

-نه، من فقط کرامات کوچکی دارم، مثلا وقتی گرسنه هستم می خورم، و هنگامی که تشنه هستم می نوشم و وقتی بمن توهین میشود، تلافی می‌کنم.

میان ما سرگردانی بیابانهاست



تنها در بیچراغی شبها میرفتم‌
دستهایم از یاد مشعلها تهی شده بود
همه ستاره هایم بتاریکی رفته بود
مشت من ساقه خشک تپشها را میفشرد
لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود
تنها میرفتم، می شنوی تنها
من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم‌
آینه ها انتظار تصویرم را میکشیدند
درها عبور غمناک مرا میجستند
و من میرفتم
میرفتم تا در پایان خودم فروافتم‌
ناگهان، تو از بیراهه لحظه ها
میان دو تاریکی، بمن پیوستی‌
صدای نفسهایم با طرح دوزخی اندامت درآمیخت‌
همه تپشهایم ازآن تو باد
چهره بشب پیوسته- همه تپشهایم‌
من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خطهای عصیانی پیکرت شعله گمشده را
بربایم‌
دستم را بسراسر شب کشیدم
زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید
خوشه فضا را فشردم‌
قطرههای ستاره در تاریکی درونم درخشید
و سرانجام
در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم‌

میان ما سرگردانی بیابانهاست‌
بیچراغی شبها ،
بستر خاکی غربتها
فراموشی آتشهاست‌
میان ما -هزار و یک شب- جستجوهاست‌.
سهراب سپهری


سبحان ایزد توانا را که هیچ بخششی در کارش نیست


امروز خندان آمدی , مفتاح زندان آمدی, باز نشر


حکیم علیقدر ایران زمین و استاد اندیشمندان جهان ، محمد بلخی ملقب به مولوی‌ جلال‌الدین، دیوان غزلیاتش را بنام معشوق و مرشدش و عشق عظیمش، شمس تبریزی، "دیوان شمس" مینامد، و اولین غزل این دیوان را، دربارهٔ اولین ملاقات و دیدار با شمس، میسراید.

عشقی‌ که مولانا به شمس داشت، درتاریخ زندگی‌ عاطفی بشر کمتر دیده و شنیده شده است. و این عشق بسادگی‌ عشق یک انسان به انسان دیگرست. ولی‌ آنچه که وجه تمایز این عشق با اکثر عشق‌های دیگر میباشد ، اینست که این عشق محدود بجسم و جان نیست،
محدود بقلمرو ذهن نیست،
محدود به باورها و سنن نیست،
محدود بخصایل انسانی‌ نیست،
این عشق محدود بهیچ چیزی نیست،
درست همانند یک وسعت بی‌ انتها، یک اقیانوس از دریچه چشم یک مور.

و نتیجه این عشق، جاودان شدن مولانا است. عشقی‌ که مولانا را تا فراسوی مرز شناخت و کشف اسرار میبرد. بجایی که دیگران حتی تصور وجود آنجا را هم در ذهنشان نمیتوانند بگنجانند، چه برسد به آن که بخواهند مانند مولانا در آنجا بگشت و گذار رفته و متأثر از فضای آنجا، بسرود خوانی و سماع بپردازند.

نمیدانم تاکنون چه تعداد آدمی‌، بدین جایگاه رسیده‌اند، ولی‌ مطمئنم که تعدادشان از تعداد انگشتهای دست تجاوز نمیکند، چرا که شوریدگی این فرا انسان‌ها، آنچنان تابش عظیمی‌ دارد که پنهان کردنش محال است. و گذشت زمان و قرنها نه تنها از نیروی این تابش کم نمیکند بلکه هرچه انسان بیشتر به تکامل فکری می‌رسد، و بیشتر میفهمد، این تابش چشم‌ها را خیره تر و از تعجب گشادتر می‌کند. من تاکنون این عشق را در چند تن‌ دیدم، مولانا و حلاج و عطار....

در این پست قصد دارم، برداشت خود را از اولین غزلِ دیوان شمس بنویسم. غزلی که مولانا درآن، شرح ملاقاتش با شمس و همچنین شرح زیر و زبر شدن تمامی افکارش توسط تاثیر شمس را بخوبی‌ توضیح میدهد. و اینکه چگونه مولانا که فقط یک جسم بود با شمس که جان او شد، درآمیخت، و از این آمیزش موجودِ برتری تکامل یافت و بمعرفت و یا عقل سرخ رسید. یکی‌ دیگر از حکمای علیقدر ایران زمین که نظیرش بجز در افق حکمت و فلسفه ایران در هیچ کجای دیگر یافت نشده و نمیشود، حکیم علیقدر شهاب‌الدین سهروردی میفرماید: عقل آدمی‌ مانند آتش است که ابتدای آن سپید و انتهای آن سیاه (دود)، ولی‌ در میان سرخ است. سپیدی جان شمس، از درآمیختن با سیاهی افکار مولانا، به عقل سرخ و یا همان معرفت می‌رسد.
اولین غزل دیوان شمس مولانا چنین آغاز میگردد

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌ انتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها

ای شمس، روز دیدار تو برای من روز رستاخیز و قیامتی به ناگه بود. چرا که تو در بیشهٔ اندیشه‌های خشک من آتشی انداختی و آنها را به مشتی خاکستر مبدل ساختی.

اشاره مولانا به ملاقاتش با شمس تبریزی است. می‌گویند روزی مولانا که مردی بزرگ منصب و علیقدر و متمول و از خاندان برجسته بود، بهمراه یارانش سوار بر ‌اسب از کوچه‌ای میگذشته است. به ناگهان مردی ژنده پوش و عامی‌ ظاهر، که او را شمس تبریزی مینامیدند، جلو آمده و افسار ‌اسب او را می‌گیرد و از او پرسشی می‌پرسد. گویا از او می‌پرسد، بایزید(سلطان عارفین،بایزید بسطامی) بزرگتر است یا محمد ؟؟ و مولانا با ترش رویی به او میگوید: سئوال احمقانه نپرس، معلوم است که محمد بزرگتر است. سپس شمس در جواب میگوید: اگر اینطور است، چرا محمد گفت: ما عرفناک حق معرفتک (ما آنگونه که باید، ترا - خدا- را نشناختیم)؛ اما بایزید گفت: سبحانی ما اعظم شانی".
چرا محمد که پیغمبر است میگوید : که خدا را نشناخته است ولی بایزد که بنده‌ای بیش نیست خدا را آنچنان نزدیک و آشنا بخود میبیند که از پیراهن به تنش نزدیکتراست ؟

( بایزید میفرماید: خدایی جز من نیست ، پس بپرستید مرا. گفت: سبحانی ما اعظام شأنی. پاک و منزه منم و چه بلندمرتبه جایگاهی است مرا.)(۱)

سخنی که از بایزید نقل شده است، یکی از سخنانی است که منافات با تعالیم "شریعت" دارد و معنای آن این است :"من چه عظیم الشان (بلندمرتبه) هستم؟! پاک باد وجود من که من عظیم الشانم یعنی‌ من خودم خدا هستم و از من بزرگتر نیست.

فلسفه من خدا هستم را در پست"جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد" نوشتم.

حلاج بخاطر گفتن همین حرف، اول تکّه تکّه شد، سپس بدار کشیده شد، بعد پیکر بیجانش را از دروازه آویختند، و بعد به پایین آورده و به آتش کشیدند و خاکسترش را به باد دادند. و قبل از همه اینا از او پرسیدند، عشق چیست، و حلاج در جواب گفت: امروز ببینی‌ و فردا و پس فردا. امروز تکّه تکّه و اعدامش کردند، فردا به دروازه آویختند و پس فردا آتش زدن و خاکسترش را به باد دادند. عشق یعنی‌ این.(۵)

مولانا در مقابل سئوال شمس، به حقیقتی پی‌ میبرد که نتیجه‌اش، زیر و رو شدن و خط بطلان کشیدن بر روی تمامی باورها و اعتقاداتی است که تا به آن روز داشته و برایش محترم بوده است.

مولانا درمیابد که تا به آن زمان، در غفلت و بی‌خبری بوده و آنچه که خود داشته را از بیگانه تمنا میکرده است، و بقول حلاج، که گفت: پروردگارا مگر زمین از تو خالی‌ شده که آدم‌ها در آسمان به دنبال تو میگردند، شمس با این حرف از زبان بایزید، به مولانا میگه، این تو هستی‌ که باید پرستیده شود، چرا که با ارزش تر از تو نیست، و تو خدایی اگر بخود آیی.


مولانا از نو متولد میشود، یعنی‌ با دیدار شمس، متحول شده و از هر چه مذهب و دین است بیزارو بری میشود.. مولانا از شمس به عنوان روز رستاخیزی که به ناگهان بر وی اتفاق افتاده نام میبرد، و همانطور که در روز رستاخیز مردگان، زنده میشوند، مولانا نیز خود را تا پیش از دیدار شمس، مرده.... ناآگاه ..... مینامیده و در روز ملاقات او، از گور خویش بیرون میاید... و چون مولانا از این روز خود را به عنوان آدم زنده قبول دارد، پس دیوان اشعارش را با شرح ملاقاتش با شمس شروع می‌کند.‌
امروز خندان آمدی
مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی
چون بخشش و فضل خدا

امروز با خوش رویی درِ زندان و قفس تنگ اعتقادات و افکار بسته و پوسیده را باز کردی، و ذهن را از این قفس آزاد کردی و بر من فقیر فکری، بخشش، دانش و لطفی‌ خدایی ارزانی‌ داشتی.

خورشید را حاجب تویی
امید را واجب تویی
مطلب تویی
طالب تویی
هم منتها هم مبتدا

بمن گفتی‌ حجاب خورشید، پوشاندهٔ حقیقت، تو هستی‌. این فهم و درک از پیش ساخته شده (به ارث رسیده از نیاکان گمراه) توست که نمی‌گذارد بحقیقت برسی‌ و جلو آگاهی‌ و روشن شدن فکرت را می‌گیرد، چرا که اگر خوب ببینی‌ و این حجاب از جلو فکرت کنار برود، آنگاه در خواهی یافت که در واقع خدا خودت هستی‌، این تو هستی‌ که طلب میکنی‌ و این تو هستی‌ که میتونی‌ این طلب را به جا بیاوری، هیچ چیزی بجز تو نیست که هم اول و هم آخر تو هستی‌.
عطار نیز در هفت شهر عشق، اولین وادی یا مرحلهٔ رسیدن به معرفت و یا همان نیروانای بودا را شهر" طلب" مینامد، و در آنجا میفرماید اول هدف خودت را بگو، اول خواسته و آنچه را که در پی‌ آن هستی‌ را معلوم و مشخص کن، اول بگو چه میخواهی‌، عطار میگه:

هست وادی طلب، آغاز کار
وادی عشقست، از آن پس بی‌کنار

اینجا مولانا میفرماید: هم طالب خودت هستی‌ و هم مطلب، جسم تو طلب می‌کنه، جان تو، خدای تو روا میدارد. با صدای بلند خواسته ت را فریاد کن، بگذار جان به خواب رفته و تحقیر شدهٔ تو، خدای فراموش شدهٔ تو، با جسمت در آمیزد، و سپس لذت این آمیزش را بچش، با طلب از او، به کار بنداز این خدا را، خدایی که با حماقت‌هایت او را تحقیر، مسخ و بی‌ فایده کرده ای.

در سینه‌ها برخاسته
اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته
هم خویشتن کرده روا
حلاج میگفت: خدا در بین قلب و قفس سینه تو نشسته است، و خدا را آنجا جستجو کن، اینجا هم مولانا همین را تکرار می‌کند که خدا در سینه تو جای دارد و آنچنان افکار تو را شکل میدهد که هم خودش حاجت میخواهد، و هم خودش حاجت را روا میکند، یکبار دیگر، مولانا تاکید می‌کند که فقط تویی و دیگر هیچ، تو هم بنده‌ای و هم خدا

ای روح بخش بی‌بدل
وی لذت علم و عمل
باقی بهانه‌ست و دغل
کاین علت آمد وان دوا
خدایا، تو در من دمیدی و جان خودت را با من شریک شدی و از جان خودت بمن بخشیدی و نتیجتاً لذت خدا بودن را نصیب من کردی، تو گفتی‌ مقصود و هدف از زندگی‌ همین لذت بردن است و شاد و راضی‌ بودن، و دیگر قضایا، افسانه است و افسون، تو گفتی‌ که یکتا هستی‌، یعنی‌ هر انسان فقط یک جان دارد و نه بیشتر، تو گفتی‌ که یکبار این لذت نصیب انسان میشود، تو گفتی‌ که بجانت بپرداز و دنیا را برای جانت بخواه و نه برعکس، چرا که تنها ثروت و داشته واقعی‌ انسان، جان اوست و هرچه هست، علت و معلول، همگی‌ بی‌ بهاست.
امانتی را که تو در جسم من قرار دادی را پذیرفتم، و دیگر موجودات از پذیرفتن آن سر باز زدند، چرا که توانایی پذیرش مسئولیت این امانت را در خود نمیدیدند، و من با گستاخی این کار را کردم، ولی‌ ببین که برای حفظ و عزیز داشت این گوهر، این امانت، که همانا نفس تو است، کاری که نکردم هیچ، بلکه بازیچه فرزندان شیطانش نیز قرار دادم، به من گفتند، جفتی که خدا برای تو آفریده بی‌ ارزش و خوار است، در پستوی خانه پنهانش کردم، به من گفتند نخور، نیاشام، لمس نکن، عاشق نشو، بجنگ، نبخش، بکش، کشته شو، گریه کن، انسانیت در ذلت است، فروتنی و خواری از بزرگی‌ است و هزار طرفند و رنگ دیگر، و من پذیرفتم، به من گفتند فکر نکن، گله شدم و به دنبالشان راه افتادم، خدایا، من با جان تو چه کردم؟


ما زان دغل کژبین شده
با بی‌گنه در کین شده
گه مست حورالعین شده
گه مست نان و شوربا
این دین و مذهب دغل بازِ حقه باز، ما را بدبین و نادان کرده است، ما از حیله و نیرنگ دین و مذهب ... این دغل باز بی‌وجدان، نسبت به یکدیگر بدبین شدیم، دین ما را نژاد پرست و بیمار کرده، دین زیبائی را فقط در چشمان سیاه و آهو مانند که بر چهره‌ای سپید قرار دارد، می‌بیند و تعریف می‌کند و وعده همچین زیبا روی را در باغ بهشت بمردان میدهد، دین میگوید اگر امروز مثل یک احمق زندگی‌ کنی‌، از حقوق انسانی‌ خودت بزنی، جان یا خدای واقعی‌ خودت را قربانی کنی‌، و مانند یک برده بی‌ ارزش و تهی مغز، فقط دستورات یک مشت نادانتر مکّارِ عاشق مادیات را بی‌چون و چرا انجام بدهی‌، بعد که مردی به تو حوری با چشمان درشت مشکی‌، خواهیم داد، خیام کبیر با مسخره کردن این وعده‌ها میفرماید:

گویند کسان، بهشت با حور خوشست
من گویم که آب انگور، خوشست
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
که آواز دهل شنیدن از دور خوشست.

مولانا میفرماید: ما را مست این وعده‌ها کرده اند که حورالعین یا حوری چشم درشتِ چشم سیاه (ملاک زیبای زن از نظر مردان عرب)، در بهشت نصیبمان خواهد شد، و برای رسیدن به آن وعده یا نسیه، ما را مجبور کردند که با بیگناهان کینه بورزیم بجرم اینکه هم دین و آئین ما نیستند.
سپس مولانا به مادیون میپردازه و میفرماید: گاهی‌ هم بطورکلی‌، آنچنان مست و شیفتهٔ دنیا و مادیات شده‌ایم که هدف از بودن را تنها، جمع آوری مال، خورد و خواب و رفتار بهایم و یا حیوانی‌ میدانیم، گاه مست نان و شوربا شده ایم. (۲)



این سکر بین هل عقل را
وین نقل بین هل نقل را
کز بهر نان و بقل را
چندین نشاید ماجرا (۳)
این سکر و یا آرامش درونی‌ را بچسب، و آن عقلی را که ازش دم میزنند (تعالیم مذهب) و بعنوان عقل بتو شناساندن، را رها کن، این نقل یا شکر و یا حقایق زندگی‌ را بچسب، اون نقل و احادیث و داستان‌های کودکانه، احمقانه، سفیهانه و مبتذل را رها کن، زندگی‌ اینقدر‌ها سخت نیست که برایش اینهمه مورد مواخذه و مجازات قرار بگیری. زندگی‌ اینقدر‌ها دشوار نیست که برای هر قدمی‌ که بر میداری، دستور یا آیه‌ای صادر شده باشد. برای براوردن نیاز‌های طبیعی و انسانیت، که خداوند در تو نهاده است، نیازی بدستورات یک آخوند احمق، بی‌سواد عقب مونده، نیست که بتو اجازه بدهد یا ندهد که آنها را برآورده کنی‌، چرا که خداوند چیزی ننگین و شرم آور نیافریده است، بدن زن شاهکار خلقت خدا است و پوشاندن این شاهکار یعنی‌ توهین به خالق این شاهکار، شرم بر تو باد که با خواست و میل خودت، خودت رو اسیر دست یک مشت ابله و مردگان مغزی قرار دادی.

تدبیر صدرنگ افکنی

بر روم و بر زنگ افکنی
و اندر میان جنگ افکنی
فی اصطناع لا یری

مولانا در نکوهش مذهب و دین و این دغل بازی‌های احمقانه ادامه میدهد و میگوید: تدبیر صد رنگ افکنی، با هزار رنگ و ریا در بین مردم، از رومی ( سپید پوست و اقوام غیر رنگین پوست) گرفته تا زنگی (اقوام رنگین پوست مخصوصا سیاهان)، اختلاف و جنگ میندازی، مردم را پراکنده میکنی‌ و اینکار را با شعار نیکوکاری انجام میدهی تا مردم خام و ناآگاه را بفریبی، تا مکر تو دیده نشود و پنهان بماند.
فِی اصْطِناعٍ لایُرا: در نیکویی کردن که دیده نمی شود.


می‌مال پنهان گوش جان

می‌نه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان
والله که لاغ ست ای کیا
سپس مولانا این پیام را میدهد و میفرماید: جان و روانت را در نهان بپرور، چرا که در ظاهر و با این جماعت، اظهار فهم و درایت کردن و نشان از هوشیاری دادن، با این مذهب که تا مغز استخوان و بًن دندان، جماعت بی‌ خرد رخنه کرده، جماعتی که متاسفانه اکثریت جامعه هم هستند، در این کشور نمی‌شود آگاه بودن را نشان داد، چرا که همان بر تو میرود که بر حلاج‌ها رفت. پس بگذار که آنها فکر کنند حق با آنهاست تا شرشان کم باشد و بهانه برای نابود کردنت نداشته باشند، ولی‌ خدایا اگر بر سر میزنم و از تو میخواهم که رهایم کنی‌ و در رنج خودم را نشان می‌‌دهم، بدان که شوخی‌ است و حرفیست تهی و بی‌ بنیان، چرا که زندگی‌ که به من دادی، آنچنان دوست دارم که حاضر نیستم، حتی برای تو هم آنرا از دست بدهم.

جان رب خلصنی زنان = جان فریاد میزند، خدایا منو خلاص کن.
والله که لاغ ست = بخدا قسم که شوخی‌ و بی‌ پایه است.


خامش که بس مستعجلم

رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه بشکن قلم
ساقی درآمد الصلا
من متاسفانه در فهم این بیت دچار ضعفم و ناتوان. معنای ظاهری این
بیتاین است که مولانا خود را بخاموشی دعوت می‌کند و بخود نهیب میزند که برای گشودن اسرار و گفتنِ ، گفتنیها عجله نکن و شتاب نداشته باش، فعلا خودت را به مستی و شوریده گی‌‌ بزن و قلم را بشکن و دفتر را بسوزن تا به هوشیاریت پی‌ برده نشود و به ساقی سلام کن.... (و این سفارش به خاموشی در اکثر غزلیات او در ابیات پایانی دیده میشود) ولی‌ من فکر می‌کنم، سخن چیز دیگری است.

۸.۳.۹۷

Josephine Skriver By David Roemer May 25, 2018


آلات و ادوات موسیقی از سراسر دنیا

Raquy and 10 Year Old Darbuka Prodigy Sercan

کهکشان تهی تنهایی


بکنار تپه شب رسید
با طنین روشن پایش 

آینه فضا شکست‌
دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم‌
شهاب نگاهش مرده بود
غبار کاروانها را نشان دادم
و تابش بیراهه ها
و بیکران ریگستان سکوت را
و او
پیکره اش خاموشی بود


لالایی اندوهی بر ما وزید
تراوش سیاه نگاهش 

با زمزمه سبز علفها آمیخت‌
و ناگاه
از آتش لبهایش جرقه لبخندی پرید
در ته چشمانش، تپه شب فرو ریخت
و من‌
در شکوه تماشا

فراموشی صدا بودم‌.

سهراب سپهری


لب دریا


APADANA-Ramesh- Labe Darya- Persian Old Song