۱۱.۹.۹۰

جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد



تن‌ ز جان و جان ز تن‌ مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست.

 تن‌ و جان از همدیگر جدا نیستند، ولی‌ با چشم تن‌ نمیتوانی‌ جان را ببینی‌، برای اینکه بچشم تن‌ این دستور و این فرمان داده نشده است که بتواند جان را ببیند، یعنی‌ برای کسی‌ این امکان نیست که بتواند جان را ببیند. مولانا میگه با اینکه کسی‌ نمیتونه جان را ببیند ولی‌ جان از تن‌ مستور یا پنهان نیست، یعنی‌ هم جان از وجود تن‌ آگاه است، و هم تن‌ از وجود جان خبر دارد.

 جسم و جان تویی، تو خودت جانی، خدایی، جان تو خدای تست، و خدا در تست و همه جا با تست، در کنار تو راه میره، با تو لذت میبره، با تو غصه میخوره، با تو میخنده، با تو گناه می‌کنه، با تو روحانی می‌شه با تو شیطانی می‌شه، اگر با او باشی‌ به تو کمک می‌کنه، برات همه چیز فراهم می‌کنه، ولی‌ جسم تو دستور دیدن او را ندارد، و به شرطی خدای تست که بخوانیش، که با او باشی‌ که او را از خودت دور نکنی‌، ولی‌ اگر انکارش کردی، اگر با او نبودی، او را کشتی‌، جان خودت را کشتی‌، خدای خودت رو کشتی‌، این آتش را در درون خودت کشتی‌، دیگه نداریش، میشی‌ یه جسم، یه تیکه گوشت، کسی‌ که با نیستی‌ فرقی‌ نداره، دیگه جسم و جان تو در هم آمیخته نیست، جدا کردی، شدی فقط تن‌. همه کس خدای خودش رو داره، که یکتاست و فقط مخصوص اوست، ولی‌ همه کس از این راز خبر نداره، و فکر می‌کنه یه خدا در جای دور نشسته و بر همه آدما نظارت می‌کنه .... نه خدای تو در درون تست از تن‌ تو مستور نیست ، در تو آمیخته پس با او باش تا خدایی کنی‌، خدا باش، و بی‌ او باش و تبدیل به بره گم شدهٔ هابیل شو که هر گرگی بتونه تو رو از هم بدرد.

آتش است این بانگ نای و نیست, باد 

هر که این آتش ندارد نیست باد


این حرفی‌ که من به تو میگم باد هوا نیست، اگر اینو باور نداری، زنده نیستی‌، بر فنا و نیستی‌ استواری، این حرفی‌ که من به تو میزنم آتشی است اگر بیندیشی ..... نالهٔ نی از بادی است که در آن نواخته میشود ولی‌ ناله‌ای که از حنجرهٔ من بیرون میاد، بر اثر آتش است، آتشی که در وجود من روشن است و نیست باد کسی‌ که این آتش را در درونش ندارد، چرا که با یک شی‌ یا یک موجود بی‌ محتوا فرقی‌ ندارد و بود و نبودش یکسان میباشد.


این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا كه در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

بار امانتی که دیگران نتوانستند بکشند، همین جان است که به انسان داده شده است، و خداوند در آدم دمید و به او جان بخشید، و بخاطره همین جان، خداوند بدیگر فرشتگانش فرمان داد که در مقابل آدم بزانو درایند. جان که همه جا با توست و خدای توست.

در مورد "من خود خدا هستم" در عرفان ایرانی‌ مطالب بسیاری میتوان یافت( بهرحال آنچه که تا بکنون برده، خورده، مالخود کرده، دستکاری گشته، و و و نشده است). در زیر مشتی از خروار و اندکی‌ از هزار از این دست در زیر به مشتی از خروار و اندکی‌ از هزار از این دست، اشاره میگردد.

من و ما و تو او هست یک چیز
که در وحدت نباشد هیچ تمییز


هرآن کو خالی از خود چون خلا شد
اناالحق اندر او صوت و صدا شد


شود با وجه باقی غیر هالک
یکی گردد سلوک و سیر و سالک


حلول و اتحاد از غیر خیزد
ولی وحدت همه از سیر خیزد


تعین بود کز هستی جدا شد
نه حق شد بنده نه بنده خدا شد


حلول و اتحاد اینجا محال است
که در وحدت دویی عین ضلال است


وجود خلق و کثرت درنمود است
نه هرچ آن می‌نماید عین بود است...

شیخ محمود شبستری- گلشن راز

همچو كلیم تا كه بطور دل آمدیم

«انی انا الله» از همه عالم شنیده ایم.

دیدیم جهان وادی ایمن شده 
هر چیز 
 نخلی و ز هر نخل انا الله شنیده ایم

فارغ از خود شدم و كوس انا الحق بزدم
 همچو منصور خریدار سر دار شدم.

ابیاتی از شیخ محمود شبستری می گوید:
انا الحق كشف الاسرار است مطلق

 بجز حق كیست تا گوید انا الحق.

برخی این كلام حلاج و امثال او را «شطح» دانسته اند. شطح در زبان عربی به معنای حركت است و به اصطلاح به سخنانی می گویند كه عارف در هنگام وجد و غلیان باطن خویش بر زبان میراند و چه بسا مخالف عرف یا شرع می نماید.


 عطار می سراید:
اسرار تو در زبان نمی گنجد

 اوصاف تو در بیان نمی گنجد
اسرار صفات جوهر عشقت

می دانم و در بیان نمی گنجد.

مولانا در فیه ما فیه می گوید: در پیش او دو «انا» نمی گنجد. تو «انا» می گویی و او «انا».
 این سخنان ناشی از تجلی ذاتی حق در سالك است كه به كلی ذات او را محو و نابود كرده است. نتیجه تجلی، ظهور چنین سخنانی از سالك است، نظیر: «انا الحق» ، «لیس فی جبتی الا الله» و «سبحانی و ما اعظم شانی».
به بیان دیگر، هر آنكس كه از خودی و تعین خود، مانند خلا - كه لا شیء محض است- خالی شود و خود را از هستی و خودی محو گرداند، در وی صوت و صدای انا الحق پیدا می شود. «صدا» عبارت از انعكاس صوت از جسم است كه در برابر آواز دهنده می باشد، یعنی، آن «انا الحق» - كه از زبان عارفانی چون حلاج و دیگران شنیده می شد.
شیخ بهایی می گوید: در آن هنگام، عارف مانند درخت طور بود كه گفت: «انی انا الله»
روا باشد انا الحق از درختی

 چرا نبود روا از نیك بختی.

قرآن می فرماید: « ولله جنود السماوات و الرض» و « ان الله علی كل شیء قدیر» همه ی ذرات عالم ملك خدا و در اختیار خداست. جسم و جان و زبان ما، ملك خدا و از جنود اوست و خدا بر هر امری قادر است. حال كه چنین است، آیا استبعادی دارد كه خداوند قادر و مهربان، زبان بنده شایسته ای را در بعضی از حالات مخصوص، مورد و محل صوت خویش قرار دهد؟!


گویند عارف در آخرین سیر، چونان پیوستن قطره به دریا به خدا می پیوندند
«قدر این باده ندانی به خدا تا بچشی».

گویند وقتی موذن بانگ در داد: الله اكبر بایزید افزود: و اُنا اكبرمنه (و من از او بزرگترم). وقت یگر سبحان الله شنید، گفت: سبحانی و ما اعظم شأنی! (پاك و منزه ام و چه بلند مرتبه ام!) اینگونه سخنان كه با یزید در نوعی بی خودی می گفت البته در گوش هیچ مسلمانی آسان و سبك نمی نمود و به ناچار ‌غالباً جز خشم و نفرت عامه را نمی افزود. صوفیه در تأویل سبحانی و ما اعظم شأنی گفتن او در مثنوی مولوی شرحی مبسوط است. با یزید نوعی معراج روحانی نیز شبیه به معراج پیغمبر برای خویش حكایت كرده است كه روایت های چند آن مانده است و آن هم پر است از دعوی های بزرگ و از مقوله چیزهایی است كه صوفیه شطحیات می خوانند.
مجالس سماع صوفیه محیطی پر از شور و حال بوجود می آورد و مكرراً در همین حال صوفی شطح می گفت و این چنین سخنان جز در حال بی خودی و سُكر در صوفی سر نمی زند.
یكی از مریدان خواجه نظام الدین اولیاء از او پرسید: «چگونه است خواجه ابوسعید ابوالخیر بارها از غیب (شطحیات) سخنان بر زبان آورده است؟
 فرمود كه حوصله وسیعی میباید كه اسرار را شاید».
مردان هزار دریا خوردند و تشنه رفتند!‌
:::::::::::::::::::::::::::::::::
تصویر از شهریار : عکسی‌ که با موبایل گرفته شده و هنر عکاسی هم در آن به کار برده نشده و انعکاس نوری که در عکس است حیرت آوره.

مثنوی دکان عشق است ای پسر

هیچ نظری موجود نیست: