۸.۳.۹۷

کهکشان تهی تنهایی


بکنار تپه شب رسید
با طنین روشن پایش 

آینه فضا شکست‌
دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم‌
شهاب نگاهش مرده بود
غبار کاروانها را نشان دادم
و تابش بیراهه ها
و بیکران ریگستان سکوت را
و او
پیکره اش خاموشی بود


لالایی اندوهی بر ما وزید
تراوش سیاه نگاهش 

با زمزمه سبز علفها آمیخت‌
و ناگاه
از آتش لبهایش جرقه لبخندی پرید
در ته چشمانش، تپه شب فرو ریخت
و من‌
در شکوه تماشا

فراموشی صدا بودم‌.

سهراب سپهری







هیچ نظری موجود نیست: