۴.۲.۰۳

حكايت شير و خرگوش بخش دهم



مولانا در اين بخش مجددا به يكى ديگر از گفته هاى زرتشت استناد كرده و به خوانندهگان توصيه ميكند كه خود را آنقدر دوست داشته باشند كه به ديگران ستم و ظلم نكنند. زرتشت كه شرافت زمين از آن اوست ميفرمايد: من آنقدر ترا دوست ندارم كه بتو بدى كنم. يعنى من ترا بيشتر از خودم دوست ندارم، چراكه بدى به ديگران كردن، در واقع دهها برابر بدى به خود آدمى است. و اگر آدمى خود را دوست داشته باشد، هيچگاه به ديگران بدى نميكند و موجب ناراحتى مردم نشده و بكسى ظلم نميكند. چراكه ظلم و ستم ورزيدن در نهايت دامان ظالم و ستمكار را ميگيرد. چگونه؟ زمانى كه كسى افكار ناراست و ناخوشايند و منفى دارد، و يا با گفتار سخيف و ناهنجار و زشت با ديگران سخن ميگويد و يا دست به كردارها و اعمال ننگين، مانند دزدى و زورگويى و قتل و غارت، ميزند، تمامى اينها، بدون اينكه خود آدمى متوجه باشد، موجب ترشح و پخش موادى در بدن ميشوند كه مانند سم بر روى اعصاب آدمى اثر گذار است. اين مواد ترشح شده(كه شرح و شناسايى آنها بحث هاى گسترده علمى دارد) سلولها را تحت تاثير خود قرار داده و آنها را از كنترل و تنظيم و روند طبيعى خارج مينمايد. و موجب درد بى درمان خواهد شد. يك گفته كهن پارسى ميگويد، تو مال مرا ميدزدى، و نميدانى كه همزمان من هم مال ترا ميدزدم. يعنى تو مال و دارايى عاريتى من كه مادى و دنيوى و قابل جبران است را ميدزدى، و من مال واقعى تو را كه همانا سلامت روح و جسم توست، و غير قابل برگشت است را ميدزدم. تو مال مرا ميبرى و روحت را بمن ميفروشى.
شیر گفتش، تو ز اسباب مرض
این سبب گو خاص که اینستم غرض
شیر به خرگوش گفت، انقدر اراجيف نگو، جواب من را بده و علت و سبب پریشانی و اصطراب را بگو که مقصود من، همین است.
پاى را واپس كشيدى تو چرا
ميدهى بازيچه ى واهى مرا
براى چه ايستادى و جلوتر نميآيى؟ با چه خيال واهى، مرا بازى ميدهى؟
گفت، آن شیر اندر اين چَه ساکن است
اندر اين قلعه ز آفات ایمن است
خرگوش گفت، آن شیرى كه شرح او را پيش از اين برايت گفتم در امان اين چاه خودش را پنهان كرده است.
يار من بستد ز من در چاه برد
برگفتش از ره و بيراه برد
و آن خرگوشى كه پيش از اين برايت گفتم را با خود به اين چاه برده و پنهان كرده است.
مولانا از اينجا به خواننده ژرف بينى را سفارش كرده و ديدن پشت صحنه و چهره و ظواهر را، خردمندى مينامد.
قعر چٓه بگزید هر که عاقل است
ز آنکه در خلوت صفاهای دل است
آدم خردمند در عمق چاه، يعنى به عمق قضيا و اهداف، نگاه ميكند، چرا كه در ظاهر همه چيز خوب و روبراه است. در خلوت، كنايه از تهى بودن مغز از خرد است. در خلوت، صفاهاى دل است، كنايه از ظاهر بينى و ساده لوحى است، كنايه از اين است كه آدمى آنچه دوست دارد ميبيند و نه حقيقت موجود را. (اين بيت را به اصطلاح مفسران مثنوى بدينگونه تفسير كردند كه، مولانا مردم را به خلوت نشينى در چاه توصيه نموده، چرا كه در خلوت نشينى آدمى صفاى دل مييابد! كه بسيار سصحى و اشتباه است. و همان پوستى است كه مولانا در پاى خر انداخته است. )
همين معنا را ميشود بدين ترتيب بسط داد كه آدم خردمند، ابتدا به بدرون خود(چاه درونى خود)نگاه ميكند، و تلاش دارد تا هزاران باگ و اشكال و ايرادى كه در آنجا ميبيند را رفع و اصلاح سازد. و در غير اينصورت، آدما برطبق مثل پارسى كه ميگويد، هيچ بقالى نميگويد ماست من ترش است، بطور معمول خود را بد نميبيند. مثلا اگر كسى به جماعتى بگويد، چرا من كسى را كه مثل خودم خوب و راستين است، پيدا نميكنم؟ جماعت يك صدا فرياد ميكشند، من هم هميتطور! و معلوم نيست آدم بدا كجايند. چرا؟ چون به قعر چاه درون نگاه نكرده و فقط ظاهر را ميبينند. و خبر ندارند كه حتى يك حرف تلخ، يك نگاه تحقيرآميز، يك حركت بيجا، چه آسيبى به روح و روان مردم تحميل كرده و چه ستم بزرگى است.
ظلمت چه، به که ظلمتهای خلق
سر نبرد آنكه گیرد پای خلق
بخود نگاه كردن و ايرادهاى خود را ديدن،(ظلمت چاه) بهتر از اين است كه ايراد مردم را گرفته و عيب آنها را ببينى( ظلمتهاى خلق) چون وقتى كسى عيب و ايراد و كمبود هاى خود را ببيند، به ديگران ايراد نميگيرد.(سر نبرد آنكه گيرد پاى خلق).
و درضمن به پشت اهداف نگريستن و ژرف بينى، موجب مصون ماندن از بلايا ميشود.
و از نظر انسانشناسى، آدمى كه به ظلمت عيوب خود آگاه است و آنها را ميشناسد، به ظلمت عيوب و جنبه هاى تاريك ديگران نپرداخته و پاچه مردم را بخاطر عيوبشان نميگيرد. عيب خود را ديدن بهتر است تا عيب ديگران را ديدن. و كسى كه خودش را خالى از عيب نبيند، عيب ديگران را هم نخواهد ديد.
گفت، پیش آ، زخم او را قاهر است
تو ببین کان شیر در چه حاضر است
شیر به خرگوش گفت، نترس و جلوتر بيا، او بتو زخمى نخواهد رساند، بيا و ببين اصلا شير در چاه است.
گفت، من سوزیده ام ز آن آتشی
تو مگر اندر بر خویشم کشی
گفت مار گزيده از ريسمان سياه و سپيد ميترسد. من يكبار از اين شير زخم خورده ام و از او ميترسم. مگر اينكه تو مرا در آغوش خود در پناه بگيرى و ایمنم سازی.
تا به پشتى تو من ای کان کرم
چشم بگشایم به چه در بنگرم
تا در پناه تو كه سالار و بزرگى، آرام گيرم و جرأت نگاه كردن به چاه را بيابم.
من به پشتى تو تانم آمدن(١)
تو نگه دارم در آن چه بى رسن
من به پشتگرمى تو، توان آمدن و نگاه كردن را ميابم، و بدون طناب در درون چاه خواهم رفت.
تانم آمدن، توانم آمدن.
چونکه شیر اندر بر خویشش کشید
در پناه شیر تا چه میدوید
شیر، خرگوش را در آغوش خود گرفت و خرگوش در پناه شیر تا نزدیکی چاه شاد و سرحال رفت.
چونکه در چه بنگریدند اندر آب
اندر آب از شیر و او درتافت تاب
همینکه شیرِ خرگوش به بغل با هم در آب چاه نگاه كردند، عكس خود را که در آب منعکس شده بود دیدند.
درتافت، منعكس شد.
شیر عکس خویش دید از آب تفت
شکل شیری در برش خرگوش زفت
شیر در آب چاه عکس شیری را دید که خرگوش چاقى را در آغوش دارد. یعنی تصویر خود را در آب دید و خیال کرد دیگری است. تفت بمعنى گوارا است. و آب چاه ك ه از سفره هاى آبهاى زيرزمينى نشأت ميگيرد، را آب تفت هم ميگويند. هم وزن واژه نفت كه آن هم يك نوع ديگر از سفره هاى زير زمينى ايران است كه مانند آب كه زندگى بخش است، نفت ايران هم تمامى دنيا را به سعادت رسانده است. و جالب است بدانيم كه تنها جايى در دنيا كه نفت دارد فقط ايران است. و باقى جاها تماما ساختگى و دروغين است. و از آن جالبتر اينكه قسمت بزرگى از سرزمين پهناور ايران داراى نفت است و بهمين زوديها هم تمام نميشود. ولى غارت وحشيانه و شبانه روزى آن در ظرف ٤٥ سال اشغال ايران توسط اشغالگران بيرحم و تهى ساختن لايه هاى زير زمينى ايران از اين مايه حياتى، و آلودن محيط زيست سرزمين اطراف چاه هاى نفت و از طرفى تراشيدن كوها بمنظور تامين سيمان منطقه و منفجر كردن كوهاى ايران براى دسترسى به منابع معدنى آنها موجب دگرگونيهاى بزرگ زمين خواهد شد كه نتيجه آن دامنگير همگان است. زفت بمعنى درشت و فربه و چاق.
چونکه خصم خویش را در آب دید
مر، ورا بگذاشت و اندر چه جهید
شیر همینکه تصویر خود را در آب چاه دید، بتصور اينكه او دشمن است، خرگوش را رها كرده و بدرون چاه شيرجه زد. همانگونه كه برخى از آدما رذالت و جنبه هاى منفى شخصيت خود را در ديگران ميبينند و به آنها حمله ور شده و قصد جسم و جانشان را ميكنند. غافل از اينكه، آنچه آنها را ناراحت كرده و يا خشمگين ساخته، عكس و تصوير درون خودشان است كه در مقابل ديدشان نمايان گشته است.
در فتاد اندر چهی کو کنده بود
ز آنکه ظلمش در سرش آينده بود
شیر به چاهی در افتاد که خرگوش برايش كنده بود. چرا؟ چون بدى در مغزش قرار داشت نه در دنياى واقع. همانگونه كه پندار نادرست و ناپاك، آدمى را از ديدن و درك واقعيات دور ميسازد. و او را در تصميم گيريها دچار خطا و گمراهى ميسازد.
و در زبان پارسى این امثال رایج است كه ميگويد : چاه کن، همیشه در ته چاه است و يا چاه مكن بهر كسى، اول خودت، دوم كسى. و تا آخر.
چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
اینچنین گفتند جمله عالمان
چاهى كه ستمديدهگان براى ستمكاران كنده اند، درست همان چاهى است كه در مغز ستمكاران كنده شده است. و چاهى كه در مغز ستمكاران كنده شده چيست؟ همان پندار ها و گفتار ها و كردارهاى زشت و پليدشان است و اين واقعيت كه همه را مثل خودشان پليد ميبينند و از ديدن اين زشتى رنج ميبرند. و بخاطر آن به ديگران هجوم ميبرند. و چون ديگران را مقصر اين رنج و محنت ميدانند، وجودشان از نفرت و كينه پر ميشود، و وجود پر از نفرت و كينه و تباهى، چيزى بجز اذآب(عذاب) كشنده نيست. چيزى بجز جهنمى كه وعده داده شده، نيست كه در مغز ستمكار دهان باز ميكند. و اينرا چاه مظلوم و چاه ستمديده مينامند.
هر که ظالم تر، چهش با هول تر
عدل فرموده است، بتر را بتر
و نسبت پليدى به عمق چاهى كه در مغز ستمكار كنده ميشود، يك نسبت مستقيم است. يعنى با بزرگ و كوچك شدن ستم ِ ستمكار، عمق جاهى كه در مغزش وجود دارد، هم بيشتر و كمتر ميشود. هرچه ستمکارتر باشد. چاهش هولناکتر است. و تازه در كنار اين چاه اذآب، يك مطلب ديگرى هم نشسته كه بزرگان ما گفته اند، و آن اينكه، پروردگار كار ظالم را به ظالم واگذار ميكند.
ای که تو از ظلم چاهی می کنی
از برای خویش دامی می تنی
پس وقتى در حال نقشه كشيدن براى ظلم و ستم كردن بديگران هستى، اينرا بخاطر بسپار كه درواقع بخودت بدى ميكنى. و آن چاهى كه ميكنى، درواقع دامى است كه براى خودت ميبافى و ميتنى.
گرد خود چون کرم پیله بر متن
بهر خود چَه میکنی، اندازه کن
مثل كرم ابريشم بدور خودت يك پيله نساز و يا متن، و چاه در حد اندازه و قواره خودت بكن، تا دستكم بتوانى از آن بيرون آيى.
گر اسيرى بر زمین خواهد امان
غلغل افتد در سپاه مهتران
اگر اسيرى خود را بر زمين انداخته و امان بخواهد، و فرمانده سپاه بدون توجه به امان خواستن اسير، او را بكشد، كشتن او موجب نارضايتى و شورش در سپاه خواهد شد. و البته اين برميگردد به پيش از جنگهاى چليپى كه انسانيتى وجود داشت و مردم دلاور و باخدا بودند. و شجاعانه در مقابل بى عدالتى مى ايستادند. پس از رخ دادن جنگهاى چليپى كه منجر به فقر و بيمارى و ويرانى و دربدرى و از همه هولناكتر، تماس مستقيم با اراذل و اشرار بربر نيمه درنده، و پخش و گسترده شدن فرهنگ رذالت و دد منشى و پليدى و پستى و حقارت و حسادت و پلشتى آنان در گيتى شد، در نتيجه آدميت هم مرد، گرچه آدم هنوز زنده است.
گر به دندانش گزی، پر خون کنی
درد دندانت بگیرد، چون کنی؟
قانون دوم ماده و انرژى فيزيك خيام كبير ميگويد، هر كنشى موجب واكنشى است. مثلا اگر با مشت به ديوار ضربه بزنى، ديوار هم به مشت تو ضربه ميزند، و يا مچ دستت ميشكند. يا به اعصاب روى دستت لطمه خورده و فلج ميشود و يا استخوانهاى انگشتانت شكسته خواهد شد كه اينرا ضربه ديوار ميگويند. و از اين عميقتر را نيچه در كتاب چنين گفت زرتشت آورده كه در آنجا از زبان زرتشت ميگويد، اگر به دره نگاه كنى، دره هم بتو نگاه ميكند. كه يك كتاب شرح دارد. در اينجا ميگويد اگر گوشت تن كسى را با دندان گاز بگيرى بطورى كه خون جارى شود، تن قربانى هم در پاسخ و واكنش، ترا به دندان دردى بى درمان دچار خواهد كرد. چرا؟ چون زهر دندان آدمى، كه بر اثر فشار زياد فك ترشح ميشود، بيمارى زا و گاها كشنده است.
شیر ، خود را دید در چه وز غلو
خویش را نشناخت آن دم از عدو
شیر تصوير خود را در چاه دید و از روى حماقت و نادانى و خريت كور، خود را از دشمن تشخیص نداد. واژه غلو يك واژه سه حرفى پارسى است كه متفاوت تلفظ شده و معانى مختلفى را دارا است. و در اينجا هم وزن عدو، (غُلو) خوانده شده و معنى حماقت و بيخردى را ميدهد. مثلا:
پادشاهی کن برو بخشا که او
سهو کرد و خیره رویی و غلو. مولوی (مثنوی ). و يا:
خفته اندر آدمی حرص و غلو
تا كه مرگش رخ نمايد اندر او .سنایی
غلو (غُلُو) بمعنى مبالغه و زياده روى و گزاف و اغراق و با تلفظ هاى ديگر بمعنى تله و زنجير و خر كوچك و يا كره خر و معانى ديگر.
عکس خود را از عدوى خویش دید
لاجرم بر خویش، شمشیری کشید
شير داستان در چاه مغز خود نگريست و بتصور اينكه دشمن را ميبيند، شمشير از نيام بيرون كشيده و به او حمله كرد. غافل از اينكه، هرچه كنى بخود كنى، گر همه نيك و بد كنى.
ای بسی ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد در ایشان، ای فلان
آنچه در نزد ديگران ترا رنج ميدهد، انعكاسى از درون توست كه برايت آشنا است. و چون آدمى بذات مايل به پيكار با بدى است، درنتيجه با كسانيكه او را به ياد پليديهاى درونش ميآورند، ميجنگد و از آنان بيزار است.
اندر ایشان تافته هستی تو
از نفاق و ظلم و بد مستی تو
و در واقع اين صفات و ويژهگى هاى پليد و نادرست توست كه در ديگرى نمايان گشته است. ديگران آينه درون تو هستند.
آن توی و آن زخم بر خود میزنی
بر خود آن ساعت تو لعنت میکنی
مثلا آدم حسود، همه را مثل خود حسود ميبيند. و هنگامى كه با ديگرى روبرو ميشود، او را بجرم حسادت، منفور يافته و از او بيزار ميگردد. و بدنبال ضربه زدن و آسيب رساندن به او ميشود. و آن آسیب درواقع ستمى است كه آدمى بخود روا ميدارد.
در خود آن بد را نمی بینی عیان
ورنه دشمن بوده ای خود را بجان
اگر آدمى توانا به شناخت خود بود و ميتوانست جنبه هاى ناراست و زشت درون خود را ببيند، بجاى دشمنى با ديگران، از خود بيزار گشته و با خود درافتاده و آن زشتيها را از خود دور ميكرد. از نظر انسانشناسى، مولانا دراينجا به اين مثل پارسى كه ميگويد، كافر همه را به كيش خود پندارد، اشاره ميكند. و ميفرمايد، آدما آنچه خود هستند را به همگان بسط و گسترش داده و خود را در وجود ديگران ميبينند. يك دزد، همگان را دزد ميبيند. يك منحرف جنسى، به همه مانند خود، مينگرد. و تا آخر.
حمله بر خود می کنی ای ساده مرد
همچو آن شیری که بر خود حمله کرد
مانند آن شيرى كه ناراستى هاى خود را در آب ديد و بگمان اينكه دشمن بيگانه ميبيند، بخود حمله كرد.
چون به قعر خوی خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی
اگر به عمق درون خود بنگرى، و خود را بشناسى، در مییابی که نادرستى و ناکسی از خود تو بوده است.
شیر را در قعر پیدا شد که بود
نقش او آن کش دگر کس مینمود
و چه زمانى آدمى درميابد كه ناكس واقعى خود اوست؟ زمانى كه سرش به سنگ قبر ميخورد. مانند شير كه در ته چاه بر او معلوم شد که آن شیری که در آب ديده بود، درواقع نقش و تصویر خود او بوده و جز خود او، شیر و يا دشمنى در کار نبوده است .
هر که دندان ضعیفی میکند
کار آن شیر غلط بین میکند
هر کس به ضعیفی ستم کند، بخود ستم كرده است، درست مانند شير و شيرجه زدنش در قعر چاه.
ای بدیده عکس بد، بر روی عم
بد نه عم است، آن توی، از خود مرم
ای کسی که در مردم پليدى و بدى را می بینی ، به عیب جویی آنها ميپردازى و خود را تافته جدا بافته ميدانى، از مردم مرنج و از آنان متنفر مباش، و از آنان رم مكن، چرا كه بدى و پليدى در خود توست نه ديگران . و تو از تمامى صفات بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بی رحمی و غرور چون در توست نمی رنجی، چون آنها را در دیگری می بینی، میرنجى و ميرمى.
مردمان آیینه همدیگرند
این خبر می از پيامبر آورند
مردم عادت دارند معايب خود را در ديگران ببينند. يعنى آينه يكديگرند. و آدما عادت دارند ديگران را بخاطر معايبشان ملامت و سرزنش و مسخره و مجازات كنند. يعنى آدما گرگ همديگرند.
پیش چشمت داشتی شیشه کبود
ز آن سبب، عالم کبودت مینمود
اكثر آدما يك عينك دودى بچشم دارند و همه چيز را تیره و تار میبينند. اكثر مردم هستی و گيتى را از زاویه دید خود میبينند و درنتيجه در دنيايى كه ساخته اند بسر ميبرند. اينكه ميگويند به تعداد آدمهاى روى زمين، دنيا وجود دارد، بيراه نيست. هر كسى در دنياى غير واقعى و ساختگى خود، بسر برده و دلش خوش است كه صاحب ديد و نظر است.
گر نه کوری، این کبودی دان ز خویش
خویش را بد گو، مگو کس را تو بیش
آدمى اگر دچار كورى ذهن و تاريكى دل نباشد، تلاش ميكند، دنيا را آنگونه كه هست، ببيند. و بجاى بدگويى از ديگران، دنبال بديهاى خود گشته و آنها را اصلاح كند.
اندک اندک آب بر آتش بزن
تا شود نار تو نور، ای لابه زن
آدمى اگر بخواهد صاحب بصيرت و دانايى و ديد واقعى شود، بنا به سفارش مولانا، ميبايستى كم كم نادانى و تيره گى را از خود دور كند. تا آتشى كه در درون دارد، بجاى سوزاندن او، تبديل به نور و روشنايى كه كنايه از آگاهى و بصيرت و معرفت است، شود.
آب دریا جمله در فرمان توست
آب و آتش، ای خداوند آن توست
آدمى از آتش ساخته شده است ولى وجودش دريايى است بيكران، و اختيار اين دريا، و امواج آن، بفرمان و اراده او است. او آتشى در درياست. و براى اينكه آتش تمامى وجودش را نسوزاند، ميبايستى با آب درياى درونش آنرا آهسته و كم كم به آبى گوارا تبديل كند.
گر تو خواهی آتش، آب خوش شود
ور نخواهی، آب هم آتش شود
اگر آدمى بخواهد با آتش درونش، آب درياى وجود و دنيايش را به آبى گوارا تبديل ميكند. اگر نه كه همان درياى درونش تبديل به آتش ميشود. و اين آتش همان آتش وعده داده شده است.
این طلب در ما هم از ایجاد توست
رستن از بیداد، یارب، داد توست
اين استعداد تبديل آتش به آب گوارا، را خداوند به آدمى ارزانى داشته است. و اين امر و عدالت اوست كه آدمى را توانا به مقابله با بى عدالتى و ظلم و كژ بينى ميكند.
بی طلب، تو این طلب ها داده ای
بی شمار و حد، عطاها داده ای
آدما بدون اينكه از خود چيزى داشته باشند و يا سرمايه گذارى كرده باشند، خداوند به آنها اين تواناييها را داده است. (الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ، عَلَّمَ الإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ ) آدما بی آنکه شايستگى داشته باشند، الطاف و دهش ها و بخشش هاى مادى و معنوى بيشمارى از طرف خداوند به آنها ارزانى شده است. چرا؟ چون آدما از او جدا نيستند و او از آدما جدا نيست.(كَلاَّ لا تُطِعْهُ وَاسْجُدْ وَاقْتَرِبْ)سوره زالو(علق) آيه١٩.
پاورقى
(١) تان در اينجا بمعنى توان است ولى تان معانى ديكرى هم دارد كه برخى از آنها به شرح زير است:
تان، و يا تان نیراس، پسر «ایناروس » بود که شخص اخیر بدوران شاهنشاهى امپراتور ساسانى، اردشیر درازدست از طرف وى، بحکومت مصر گمارده شد. ولى ظاهرا بر خلاف پيمانى كه با شاهنشاه ساسانى اردشیر، بسته بود عمل كرده و بى عدالتى پيش گرفت و زیان های فراوان به مصريان وارد آورد. اردشیر برای تنبيه او لشکری به سرداری مِکابیز بمصر فرستاد.«ایناروس » تسلیم شد و پسرش «تان نیراس » بدستور شاهنشاه ايران به حکومت مصر گمارده شد.

تان، و يا ترى تان نام يكى از پسران، اردوان، بود كه از فرماندهان بزرگ خشایارشاه، شاهنشاه هخامنشى بود و بدستور خشايارشاه، به حكومت یونان گمارده شد.

تان، و يا تان وتی، نام یکی از جهانگردان و دانشمندان بزرگ ایرانی و مخترع زبان چينى، در زمان امپراتورى ساسانى است که به چین سفر كرد و زبان نوشتارى چينى امروزه چينيها را براى چينيان اختراع كرد و ساخت و کتب مقدس زرتشت دانشمند، شاهزاده و پيامبر ايرانى را به همان زبان، برايشان نوشت. در مجموعه كتب جامع علمى و معنوى باستانى ايران، بنام يشت ها، از وى چندين شعر بزبان پهلوى و زبان چينى كه خود اختراع كرده بود، نوشته شده است.

تان و لان، كه معرب آنها، طعن و لعن، است به معنى نفرين و سرزنش.
تان زدن، معرب آن طعن زدن. به معنى سرزنش کردن. نکوهش کردن.
زده کنگرش تانها بر فلک
رسیده سر تیغ او بر ملک. فردوسی
اگر تانى زند بر وی خسیسی
بجزوحشت مباد او را انیسی. نظامی

هیچ نظری موجود نیست: