۱۷.۳.۰۳

داستان مقنع و رسول چين ٣



مرد گفتش، ای تو سالار امين
جان ز بالا چون بیامد در زمین؟
فرستاده چين از حضرت مقنع پرسيد: اى سالار همه پرهيزگاران، چگونه جان و دم خدا در بدن مخلوقات او جاى گرفته است؟ و پرسش اصلى اينست كه چرايى خلقت چيست؟ چرا خداوند همه مخلوقات را خلق كرده است؟ چرا خالق يكتا، همه آدميان را از ابتدا صالح و درستكار خلق نكرده كه امروزه دچار اينهمه مصيبت و چون و چرا نباشند؟ شايد عده اى بگويند كه، خداوند نخست آدم را صالح و درستكار آفريده و آدمى خود بيراه، گمراه و عاصى گشته و داستان بهشت و آدم و حوا هم كنايه از همين مطلب است. اگر اينرا بپذيريم، نتيجه اين ميشود كه آدمى داراى اختيار است و فقط جبر و خواست خدا حاكم نيست. در اينصورت پرسش اصلى پيش ميآيد كه، چرا اصولا آدمى خلق شده است؟ هدف از خلقت آدمى چيست؟ هيچ آدم معمولى نميتواند به اين پرسش پاسخ گويد. و درست در همين نقطه و نكته است كه مركز جدايى اعتقادات مردمان بنيان گذاشته شده و آنان را دچار شك و ترديد مينمايد. و آدما ميپرسند، چرا بايد اصولا خالقى وجود داشته باشد، درحاليكه نظام طبيعت به زيبايى همه چيز را تحت كنترل خود دارد؟ در پاسخ برخى ميگويند، راز چرايى و چگونگى خلقت، را هر كس نميداند، و فرد ميبايستى خود را به مقامى رساند كه حق تعالى خود اين راز را در گوشش بخواند. و آدمى بايد با مجاهده و تلاشی عظيم خود را شايسته دريافت پيام سروش كند و آنچنان هستی خود را در هستی حق فانی سازد تا خداوند خود اسرار را به او گويد. و اين مطلب را تنها همانهايى كه به اين مقام رسيده اند ميتوانند درك كرده و تائيد كنند.

آنچه كه در زير ميآيد، برداشت كاملا شخصى من از گفتار اسرارآميز و پيچيده مولانا است كه در تمام مثنوى حاكم است. گفتارى كه بر طبق گفته خود او داراى دو وجه صورت و معنى است. يك چهره براى عوام و با هدف حفاظت از مثنوى و يك چهره معنوى براى كسانيكه با پرهيزگارى به سعادت نوشيدن، كفى افيون از درياى معرفت او رسيده اند. مطلب ديگرى كه تكرار آن ضرورى است، اينست كه تمامى آنچه در اين دفتر نوشته ميشود، ياد داشتهاى من از كتبى است كه خوانده ام، و نه جنبه تبليغ در آنهاست و نه جلب مشترى و نه اصرار بر خواندن و نه پذيرفتن آنها.
مرغ بی اندازه چون شد در قفس
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
رسول خاقان از مقنع پرسيد، جان آدمى كه در اندازه و مقياس نميگنجد، و واحد سنجش ندارد، و بى حد و كران است، چگونه در قفس كالبد و يا جسم آدمى محدود و اسير گشته است؟(در ادامه ميپرسد، چرا محدود و اسير گشته است). مقنع كبير ميفرمايد، اينكه بگوييم حق تعالى هستى خود را در هستى آدمى و كالبد فناپذيرش قرار داده است، افسانه و قصه است.

(معنا و تفسير ظاهرى اين بيت، اين است كه مقنع در پاسخ رسول ميگويد، خداوند در گوش جان، افسون ها و قصه هايى خوانده و آنرا دركالبد آدمى فرود آورده است. يعنى مانند يك خياط كه چامه اى را اندازه تن آدمى ميدوزد، خداوند هم جان و يا دم خود را در حد "كالبد محدود آدمى" درآورده است. و آنرا مناسب جسم آدمى ساخته و در آدمى قرار داده است. و بدين ترتيب جان، كه هيچ خط كشى توانايى اندازه گرفتن آنرا ندارد، در تن آدمى جاى گرفته است. و به گفته سعدى كبير، تن آدمى شريف شده است، بجان آدميت. يعنى ميتوان جان آدمى را با نيرويى كه در هسته اتم است مقايسه كرد و مانند همان نيرو و انرژى بسيار عظيمى دانست كه در كوچكترين واحد هستى يعنى هسته هر اتم، محدود شده و قرار دارد. و به گفته هاتف اصفهانى، دل هر ذره را كه بشكافى، خورشيدى نهان در آن بينى. البته واژه بشكافى، در اصل بشگاوى است كه به معنى شرفياب شدن است و اين واژه را فقط در لغتنامه دهخدا كه در زمان شاه چاپ شده ميتوان يافت و در لغتنامه هاى چاپ جديد مانند خيلى از لغات ديگر حذف شده است. و معنى بيت اين است كه اگر به ديدن هسته اتم شرفياب شوى، (چرا كه كارى بس شگرف و تا حد شرفياب شدن سخت و ناممكن است) و ميگويد اگر به ديدن آن انرژى كه در داخل هسته هر اتم و يا ذره است، شرفياب شوى، در اينصورت يك انرژى عظيم در حد خورشيد را در آن پنهان خواهى ديد.)
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید بجوش
اينكه بگوييم، با فسون و شعبده بازى دمى به كالبدى كه از جنس خاك و آب و هوا و آتش است، و نه چشم دارد و نه گوش، وارد شده، و از آن بجوش آمده يك افسانه است.
( تفسير ظاهرى اين بيت اين است كه اگر خداوند بر عدم ها، و يا آنچه كه موجود نيست، و در نتيجه چشم و گوشی هم ندارند، افسون بخواند، آن عدم ها به جوش و خروش درآمده و پا به عرصه وجود ميگذارند. يعنى خداوند آنچنان توانا است كه از هيچ، هرچه بخواهد ميسازد. )
از فسون او عدمها زود زود
خوش معلق میزند سوی وجود
به سبب فسون پروردگار كه كنايه از سرعت افسانه اى اوست، ذرات حيات و زندگى در فضا پراكنده شده و اين ذرات بر كالبد هايى كه معدوم و فانى هستند، بطور اتفاقى فرود ميآيند.
يك مثال بچه گانه اين است كه فرض كنيم، با هواپيما پول به پايين بريزند(مانند زمان تاجگذارى محمد رضا شاه پهلوى، پادشاه ميهن پرست و فقيد ايران، كه در زمانى كه تاج بر سر گذاشت، نيروى هوايى ايران بمناسبت اين روز فرخنده، با هواپيما، پول و گل بر سر ايرانيان ميريخت و در خيابانها شربت و شيرينى بين مردم ميگرداندند و دسته هاى موسيقى در كوى و محله ها و ميادين به نواختن موسيقى شاد پرداخته و مردم برقص و پايكوبى مشغول بودند) و برخى بى نصيب نمانده و شانس آورده و يك يا چند اسكناس را در هوا بگيرند. اگر آن اسكناس را خرج كنند، ميشوند مانند آنهايى كه محروم مانده اند، و از ابتدا هيچ نداشتند. اگر آن اسكناس را پنهان سازند، انگار كه از ابتدا نداشته و اسكناس را نگرفته و در آخر هم بايد آنرا براى ديگران گذاشته و بروند. ولى اگر آن پول را سرمايه گذارى كرده و ازآن سرمايه اوليه بسازند، در نتيجه و در آخر خود صندوق پول گشته، و ميتوان گفت كه پولدار شده اند. اين درست مانند كسى است كه شانس آورده و بطور اتفاقى، درضمن اينكه خداوند با سرعتى شگرف در حال حركت است، صاحب ذره اى از ذراتى كه از او جدا مانده، ميشود. و با اين اتفاق و بدين ترتيب به داشتن روح شرفياب شده و از عدم بوجود آمده و هستى ميپذيرد. و از اين پس ديگر در اراده اوست كه چگونه با آن ذره برخورد كند. پس يك پاسخ به اينكه چرا و چگونه آن ذره و دم خداوندى در كالبد موجودات قرار گرفته و آنان را با آتش خود روشن و زنده ميكند، ميتواند اين باشد.
(تفسير ظاهرى بيت اين است كه: به سبب افسون و جادوگرى خداوند، عدم ها فورا چامه هستی پوشند و رقص کنان بسوی جهان هستی سرازیر شوند.)
باز بر موجود افسونی چو خواند
زود او را در عدم دو اسبه راند
هر موجودى كه بطور اتفاقى، توسط ذره اى از وجود اين نور عظيم، متاثر گشت، (صاحب ذره اى از وجود او شد، و يا به اصطلاح صاحب جان شد) مانند او تمايل به حركت با سرعتى شگرف دارد. و دو اسبه يعنى شتابان، طالب پرواز و رسيدن به اصل خود است.
( تفسير ظاهرى: حق تعالی هر بار كه بر موجودات افسونی خواند، آن موجودات، شتابان در عدم ميرانند. كنايه از تناسخ)
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او
اگر اين ذره بر كالبد حيوانى فرو آيد، به او جان ميبخشد(همانگونه كه بيش از اين هم نوشته ام، همه موجودات، بويژه آدميان، صاحب جان و يا روح نيستند و تنها كسانى كه به دريافت روح شرفياب شدند، پريشانحال بدنبال اصل و منبع خود ميگردند و از هر كس و ناكس سراغ او را ميگيرند و افتان و خيزان و هميشه نالانند. و چه بسا در اينراه گمراه شده و خود را نيز فراموش ميكنند.) و اگر بر ستاره اى بنشيند آنرا مانند خورشيد، تابان ميكند. (خيلى از اجرام آسمانى هستند كه از خود نورى ندارند و كاملا سرد و تاريك و بيروحند، درست مانند برخى از آدميان. و دليلش برخورد نكردن ذره اى از خدا با آنهاست.)
(تفسير ظاهرى: خداوند به جسم، آیه ای خواند و بر جسم تجلی کرد و آنرا صاحب جان ساخت و بر خورشید هم ایتی خواند و خورشید تابيدن گرفت.)
باز در گوشش دمد نکته مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
همانطورى كه در بيت پيشين گفتم، اگر موجودى از دريافت آن ذره محروم بماند، خورشيد هم كه باشد، سرد و تاريك و بى روح ميشود. تو گويى صدها كسوف بر او رخ داده است. مخوف در اينحا يعنى محروم شده.
گفت با نى تا كه شكر گشت او
گفت با آبى و گوهر گشت او
بر نى فرود آمد و او را شكر ساخت. بر قطره باران افتاد و او را مرواريد ساخت.
گفت در گوش گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
اين ذره اگر بطور اتفاقى بر گياهى بنشيند، او را پر از گل و بركت ميكند. (همانگونه كه نور خورشيد و گرماى وجودش به گياهان زندگى و گل و ميوه ميبخشد) و اگر بر كوهى فرو نشيند، داخل آنرا به معدنى از جواهر تبديل ميكند.
(تفسير ظاهرى: خداوند به گياهان دميد و آنها زنده و خندان و شادمان شدند و به سنگ دميد و آن را در معدن به عقیق مبدل ساخت.)
تا بگوش خاک حق چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامش مانده است
حتى زمين هم بر اثر برخورد ذره خداوندى بر اوست كه اينگونه با صلابت و با شكوه و متين و پر بركت گشته است. مراقب به معنى خويشتن دارى است. و يك اصطلاح نجومى هم هست كه به معناى بالاتر ميباشد. و استفاده مولانا از اين واژه پارسى براى وصف زمين، بعنوان سياره اى كه در بالا نشسته و در عين حال متين و متواضع است، اوج زيباى كلام او در اين بيت ميباشد.
تا بگوش ابر آن گویا چه خواند
کو چو مشک از دیده خود اشک راند(١)
در اين بيت ميفرمايد، حتى آن ابرى كه باران زاست، بدليل دريافت ذره اى است كه از خداوند جدا گشته و بدرون آن نشسته و آنرا گريان و متاثر كرده است.
بنابر كتب امثال و حكم دانشمند فقيد ايران على اكبر دهخدا، ضرب مثل، اشك دم مشك به چند معنا است. ١- شخصى بسيار نازك دل و حساس كه با كمترين ناملايمى، گريان ميشود. ٢- همان اشك تمساح است كه فرد براى رسيدن به اهداف خود از راه جلب ترحم وارد شده و اشكى اختيارى و هدفمند ميريزد. ٣- يك نوع بيمارى است كه از چشم فرد اشكى بى اختيار جارى ميشود. ريشه اين مثل برميگردد به خيك و يا مشک. در پارسى مشک بمعنی چرم است. بويژه به چرمی که در آن آب ریزند كه در پهلوى به آن «مشک اپرزین » ميگويند. چراكه آنرا در سفرها پر زين ميبستند. در گذشته به خيمه سلطنتى هم مشك گفته ميشد، چرا كه اين خيمه ها همگى از چرم نازك بطرز زيبايى ساخته و بر روى آنها تصاوير زيباى از طبيعت و جانوران و شكار و پهلوانان و و و … هك و كشيده و داغ ميشد. امروزه، خيك و يا مشك به پوست گاو، بز و يا گوسپندى که درست و بدون شکافتن از وسط کنده باشند، آن را دباغی کرده و در آن ماست و دوغ و آب و جز آن ريزند، گفته ميشود. نوع چرم استفاده شده در ساخت مشك، نوع مصرف آنرا تعيين ميكند. مثلا آن نوع نازكش كه ويژه گرفتن آب ماست است، و آب ماست درون آن مرتبا به بيرون درحال چكه كردن است، و انگار در حال اشك ريختن است، در اين مثل مورد استفاده قرار گرفته شده است. و فردى را كه بهر دليلى براحتى اشك ميريزد، به خيك يا مشكى تشبيه كردند كه مرتبا درحال آب چكاندن و اشك ريختن است. تو گويى اشكش دم مشكش است.
بشد لنبک و مشک چندی کشید
خریدار آبش نیامد پدید. فردوسی
در تردد(تناسخ) هر که او آشفته است
حق بگوش او معما گفته است
در بيت بالاتر نوشتم كه، همه موجودات، بويژه آدميان، صاحب جان و يا روح نيستند و تنها كسانى كه به دريافت آن يك ذره و يا روح، آنهم بطور اتفاقى، شرفياب شدند، پريشانحال بدنبال اصل و منبع خود ميگردند و از هر كس و ناكس سراغ او را ميگيرند و افتان و خيزان و هميشه نالانند. يعنى هر كه ذره اى از خدا به وجودش رخنه كرده باشد، در اين گير و دار، و رفت و آمدها، در اين تناسخ و يا تردد، بيقرار و اشفته حال است. و بدنبال پيوستن به اصل و منبع ميباشد.
تا کند محبوسش اندر دو گمان
کان کنم کو گفت یا خود ضد آن
و اين ذره در دو عالم گرفتار است. يك عالم جسم است كه در او اسير است و ديگر خانه اصلى او كه در طلبش بيقرار و اسير چون و چرا است. و در ترديد است كه آيا اينجا، خانه منست، يا نه من بجاى ديگر تعلق دارم. يكجاى كار براى او ميلنگد. با اينكه ميداند ولى نميداند. مطمئن نيست.
هم ز حق ترجیح باید یکطرف
زآن دو یک را برگزیند زآن کنف
آيا به حق ميپيوندد و يا رسيدن به او ناممكن است؟ نهایتا این او است که بايد یکی از آن دو را انتخاب كند. و اين انتخاب ربطى به خدا ندارد.
گر نخواهی در تردد(تناسخ)هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان
اگر در اين رفت و آمدها(تردد، كنايه از تناسخ است)روح بيقرار نميخواهى، اين افسانه مذاهب كه برايت گفته شده است را فراموش كن. تربيت ناشايست و پر از اشتباه را فراموش كن. گوش كن چه ميگويم! هرچند چوبى كه خميده خشك شود، صاف شدن آن، تنها در صورت شكسته شدنش انجام ميپذيرد.
پنبه وسواس بيرون كن ز گوش
تا بگوشت آيد از گردون خروش
از آنچه كه در مخيله ات ملكه گشته، بگذر و آنرا رها ساز، تا توانا به شنيدن نداى حق شوى.
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را
براى اينكه تا وقتى خانه فكر و ضمير و ذهنت درگير مطالب بسيار اشتباه و نادرست است، رسيدن به حق نيز ناممكن و فهم او هم دشوار است. و براى اينكه او را بفهمى و به چرايى و چگونگى آفرينش پى ببرى، بايد طرحى نو دراندازى.
پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چه بود، گفتن از حس نهان
براى اينكه گوش جانت، شايسته شنيدن پيغام سروش باشد، بتو الهام شود، با تو سخن گفته شود، ميبايستى از ابتدا شروع كنى. بگردد و در احوال خودت جستجو كن و آنجايى كه اشتباه كردى را بياب و در جهت اصلاحش بكوش. چراكه با اين خرت و پرت هايى كه تو كوله به پشت بستى، امكان حمل راستى نيست و گوش جانت جایگاه سخن خداوند نمى شود.

وحى يعنى نداى درونى كه ضمير ناخودآگاه آدمى، كه خيلى چيزها را حس ميكند، ميبيند، ميشنود، تجزيه و تحليل ميكند، بدون اينكه خود آدمى آنها را ديده و يا شنيده و يا حس كند،( به همين دليل به آن ضمير نا خود آگاه ميگويند، يعنى خود آدمى به آنچه آن ضمير ميداند، آگاه نيست. ) در درون او فرياد ميزند.
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
گوش جان و چشم جان، و يا ضمير ناخودآگاه آدمى، سواى گيرنده ها و يا حواس شش گانه تن و كالبد انسانى است. و آنچه موجب ترديد و ظن و شك ميشود، از اين گيرنده ها و يا حواس شش گانه نشأت ميگيرد. حواسى كه توانا بدريافت پيامهاى سروش نيستند.
لفظ جبرم عشق را بی صبر کرد
و آنکه عاشق نیست حبس جبر کرد
اين كه بگوييم همه چيز دست خداست، ضد خدا شناسى و مهر و عشق است و نفرت ايجاد ميكند. و ويژه كسانى است كه به خدا مهرى ندارند. و جبرى شده(حبس جبر كرده اند) و همه چيز را بخدا نسبت ميدهند. درحاليكه خدا شناس واقعى كسى است كه اين جبر را بدور اندازد.
این معیت(همپايى) با حق است و جبر نیست
این تجلی مه است ، این ابر نیست
اما آدمى كه عاشق خدا است، به آنچه خداوند در وجودش قرار داده راضى و خرسند و سپاسگزار است. و ميداند كه خدا همواره با اوست و به احوال او آگاه است، و اين جبر به آن معنا كه مرسوم و متداول است نيست. اين همراهى با خداست. و مانند ابر روى خورشيد و نور و آگاهى را نميپوشاند، بلكه مانند مه تجلى نور ماه است.
ور بود این جبر، جبر عامه نیست
جبر آن اماره خودکامه نیست
و اگر كسى به داشته هايش راضى باشد، و آنها را از خدا بداند، بمعناى اين نيست كه جبرى است، اين جبر با آن جبرى كه مردم كوچه و بازار آنرا ميشناسند، تفاوتى بزرگ دارد. اعتقاد به سرنوشت از پيش تعيين شده، مال آن خودپرستى است كه خود را پاك و برى دانسته و انجام هر پليدى را بخدا نسبت ميدهد و ميگويد، اينست خواست خدا!
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر
اما تسليم و راضى به خلقت خود بودن، و اين جبر را پذيرفتن، در شأن خردمندانى است كه واقغيات هستى، از جمله تناسخ را ميشناسند. مثلا اگر كسى نابينا بدنيا آيد، و تسليم اين جبر باشد، او را جبرى نميگويند، بلكه به او خردمندى ميگويند كه داراى روشنی بصیرت است. و برعكس اگر كسى برود و خود را از پرتگاه پرت كرده و سپس ادعا كند كه اين خواست خدا و جبر و سرنوشت اوست، اين جبر گمراهى و تباهى است. پس مفهوم این دو جبر از هم جدا است و دو حقیقت جداگانه است و در بين ايندو تنها از نظر لفظ اشتراك برقرار است و نه چيز ديگر.
غیب و آینده بر ایشان گشت فاش
ذکر ماضی پيش ایشان گشت لاش
خدا شناس، نه به آينده فكر ميكنه و نه به گذشته. چراكه در باره آنچه گذشته، كارى از دستش برنميآيد. و آينده هم به اختيار اوست و اين آدمى است كه با انتخابات و تصميمهاى خود، آينده را ميسازد و يا ويران ميكند. پس آنچه كه براى يك خداشناس اهميت دارد زمان حال است. و مصرع اول كه ميگويد، غيبت و آينده بر ايشان گشت فاش، به اين معنا نيست كه خداشناس غيب دان است و از آينده خبر دارد. اين تفسير بشدت اشتباه است. چراكه، هيچكس، حتى مردمان پرهيزگار و عزيزان خدا هم از يك لحظه آينده خبر دار نيستند.
اختیار و جبر ایشان ديگر است
قطره ها اندر صدفها گوهر است
پس نتيجه ميگيريم كه جبر و اختيار در نزد خداشناسان و مردمان پرهيزگار معناى ديگرى دارد. و مانند برداشت غلطى كه مردم كوچه و بازار از آن دارند نيست. جبر خداوندى مثل آن جبرى است كه همراه قطره باران است، و تنها در صدف به مرواريد تبديل ميگردد و شرايط ساخت مرواريد، نزد صدف است و نه هر جاى ديگر. درست مثل آن ذره اى كه جبر خدا با اوست و بر كالبد هر موجودى فرود آيد، او را از هر جهت از ديگر هم نوعان خود متمايز ميگرداند.
هست بيرون قطره خرد و بزرگ
در صدف آن قطره، دُر است و سترگ
قطرات ریز و درشت باران به هر جايى ديگرى ببارند، ايجاد مرواريد نميكنند، درحاليكه وقتى قطره بارانى كه جبر خدا با اوست، در دهان صدف مينشيند، تبديل به مرواريد سخت ميشود. پس جبرى كه خداشناسان به آن اعتقاد دارند موجب سترگ و محكم شدن بيش از پيش ايمانشان ميگردد. درحاليكه جبرى كه افراد ديگر به آن مى انديشند بهدر دادن زمان و انرژى و داشته هايشان است.
طبع ناف آهوست آن قوم را
از برون خون و درونشان مشکها
طبيعت و سرشت خداشناسان بدين گونه است كه مانند ناف آهوى ختن، خون را به ماده اى بسيار خوشبو بنام مُشك تبديل ميكنند. يعنى آن دم خداوندى، تنها در نزد پارسايان رها گشته و به اصل و مبدا خود برميگردد.
خون در تمامى موجودات زنده رسته حيوانى موجود است. ولى خون براى مشك شدن، احتياج به ساختار ناف آهوى ختن دارد. ساختار خداشناسان هم بدين گونه است كه هر چيزى را به جنبه اى مثبت و دلنشين تبديل ميكنند. مثلا اگر ناغافل بلايى از در غيب رسد، اگر آنها در ايجاد بلا دخالتى داشتند، آنرا نتيجه كردار خود ميدانند و نه خدا يا كسى ديگر. اگر در انجام آن دخالتى نداشته باشند، آنرا درس و يا تجربه اى براى بهتر شدن و ياد گرفتن زندگى دانسته و همچنان سپاس بجاى ميآورند. درحاليكه در نزد افراد معمولى كه ايمان آنچنانى ندارند، مقصر آن بلا همه هستند بجز خود فرد، و حتى خدا را هم دخيل دانسته و هزاران لعن و نفرين به روزگار و شانس نداشته، نثار ميكنند.
تو مگو كان نافه، بیرون خون بود
چون رود در ناف، مشکی چون شود
حالا برخى ميگويند اين جبر و خواست خداست كه خون در ناف آهو تبديل به مشك ميشود، در حاليكه آنچه خون را مُشك ميكند نه خون است و نه ناف. بلكه ساختار درونى آهوى ختن است كه مسبب اين امر ميباشد. يعنى جبر و اختيارى كه نزد افراد معمولى است، متمايز از آن جبر و اختيارى است كه نزد خداشناسان وجود دارد. چون ساختار ايمان خداشناسان با ساختار ايمان افراد معمولى فرق دارد، و خداشناسان مسئوليت پندار و گفتار و كردار خود را بعهده گرفته و آنرا اختيارى ميدانند. و تنبلى و ناكامى منتج از آن را جبر الهى نمينامند.
تو مگو كان مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گشتست زر
درست مثل مس كه فلزى ارزان و ناچيز است و در نزد و سرشت مسگر تبديل به ظروف شستشوى و خوراك ميشود. درحاليكه همين مس در دستان و نزد كيمياگر بزرگ ايران، زكرياى رازى، تبديل به زر و طلا ميگرديده است.
اختیار و جبر در تو بد خیال
چون در ایشان رفت، شد نور جلال
اختيار و جبر در نزد مردم معمولى، توهمى بيش نيست و معناى آن نادرست جا افتاده است. درحاليكه جبر و اختيار نزد دانايان خداشناس حقيقتى انكار ناپذير است.
نان چو در سفره است، او باشد جماد
در تن مردم شود او روح شاد
نان تا در سفره است و خورده نشده، جماد است يعنى نه زنده است و نه مرده. ولى همينكه وارد سيستم گوارشى آدمى ميشود، زنده شده و بخون و انرژى تبديل ميگردد. و آدمى را از گرسنگى رهانيده و او را شاد و سرحال ميكند.
در دل سفره نگردد مستحیل
مستحیلش جان کند از سلسبیل
این نان تا زمانى كه در سفره قرار دارد، نان است و به چيز ديگرى تبديل نميگردد. ولى هنگامى كه خورده شده و در سيستم گوارش و ساختار بدن آدمى قرار ميگيرد، استحاله يافته و تبديل به چيز ديگرى ميشود. و اين تبديل و دگرگونى نتيجه قرار گرفتن نان در محيطى برتر از سفره ميباشد. حرف و سخن اصلى اين است كه محيط زيست اهميت بسزايى در زندگى دارد. تا جاييكه ميتواند نان را به جان تبديل كند. مثلا اگر آدمى در يك خانواده مسلمان بدنيا آيد، مسلمان خواهد بود. همين آدم در خانواده زرتشتى ميشود پارسا، در خانواده يهودى، يهود، در نزد مسيحيان، مسيحى، در نزد بيخدايان، مرتد ميگردد. نوزاد همان نوزاد است ولى آنچه او را دگرگون و متفاوت ميكند، ساختار و محيط زندگى اوست. و نتيجه اصلى تر اين است كه، آن دم و ذره نور الهى كه در وجود افراد است، اگر محيط مناسب و در شأن خود را نيابد، بخدايى نميرسد و در يك دور باطل گرفتار خواهد آمد.
قوت جانست این، ای راست خوان
تا چه باشد قوّت آن جانِ جان
اين سرگذشت نان است كه وقتى در محيط مناسب قرار ميگيرد، تبديل به جان ميشود، حالا تصور كن كه اگر جان در محيطى مناسب و نورانى قرار بگيرد، چه دگرگونى شگفت انگيزى را خواهد يافت، مسلما تبديل به جانِ جان، يعنى خدا خواهد شد.
گوشت پاره آدمی با عقل و جان
میشکافد کوه را با بحر و کان
آدمى كه خود پاره اى گوشت و خون است، ميتواند با خرد خود، محيطى سالم براى آن دم الهى ساخته، و به جانِ جانان، يعنى خداوند متصل شود و در نتيجه توانا به شكافتن كوه و دريا و ماه و فلك گردد.
زور جان کوه کن، شق حجر
زور جان جان ، در انشاق قمر
رسيدن به آن مرتبه و مقامى كه آدمى استحاله يافته و جانش آنچنان قدرت مييابد كه قادر به شكافتن كوه و دريا ميگردد، مرتبه بالاترى هم دارد كه ميتواند مانند مانى ماه نخشب را از هم بشكافد. تا بدانجا رسد كه در وهم هم نيآيد.
گر گشاید دل، سرِ انبان راز
جان بسوی عرش آرد ترك راز
و اگر سر كيسه راز توسط دل بصيرت يافته باز شود، كار به اينجا هم ختم نشده و از مرحله شكافتن ماه به پرواز به سوى عرش ادامه يافته و به مرحله خدا شدن ميرسد، و از اين هم فراتر رفته و به جايى ميرسد كه مولانا آنجا را عدم مينامد.
و اين تكرار همان است كه مولانا در جاى ديگرى فرموده است:
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
جمله ‌ی دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک بال و پر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل اشيا پايدم جز وجه او
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم باز آمدم از چند و چون.

پاورقى
(١) مشک = پوست بز تو خالی که چهار دست و پای آن در انتها بسته و از قسمت گردن حالتی درب مانند با یک تکه چوب مخروطی بعنوان در آنرا مسدود کرده است. در ایلات و عشایر دو دست آنرا به یکطرف طناب و دو پای آن را به طرف دیگر همان طناب بسته بر سه پایه ای قرار داده و شیر را در آن می ریزند و با زدن مشک یعنی با جلو و عقب تکان دادن مشک، کره را از شیر جدا می کنند. در بعضی مناطق گرمسیر در این مشک آب می ریزند و با آن آب می فروشند. و عده ای دیگر در همین مشک دوغ میریزند و بعنوان مشک دوغ از آن استفاده می شود. انواع مشک عبارتند از، 1- گاوس : مشک بزرگی است که آن را از پوست ماده گاو درست میکنند و موقع مشک زنی دو نفر آن را تکان می دهند.
2- د سه ژن : مشک کوچکتر از گاوس را د سه ژن می گویند که یک نفر براحتی آن را تکان میدهد. 3- توراغان: مشک کوچکتر از د سه ژن را توراغان می گوین که آن را از پوست گوسپند نر درست می کنند و بسار ظریف و نازک می باشد. دوغ تازه را درون این نوع مشکها میریزند که از ترش شدن آن جلوگیری می کند و آب اضافی را پالایش میدهد. در گذشته های دور روستائیان به جای دبه های پلاستیکی از آنها استفاده میکردند و دوغ خود را برای فروش به شهر می آوردند.
4- مشکوله: این نوع مشک را از پوست ( کاور) یا گیس که نیر، از درست می کنند. گنجایش این نوع مشک 5-3 لیتر است می باشد. روستائیان موقع درو کردن و گیاه چیدن آن را از ماست پر کرده هنگام صبحانه و نهار و عصرانه بجای نان خورش از آن استفاده کرده و بامزه ی تمام نوش جان مینمایند.
5- کننه: نوعی مشک است که گنجایش 20-15 لیتر که از پوست بز نر دست می کنند. کشاورزان موقع درو نمودن و گیاه چیدن به جای کوزه آن را پر از آب کرده همراه خود به صحرا میبرند و آن را با گونی یا پارچه نخی می پیچیند. آب آن شیرین تر و گواراتر و خنک تر از آب کوزه می باشد. نظر به اینکه زنان یا دختران روستایی موقع غروب آفتاب آن را سرچشمه ی آبادی می برند و پر آب نموده و آن را بغل کرده یل روی دوش می گیرند در این مورد معمایی دارند.

هیچ نظری موجود نیست: