۲۹.۱۲.۰۲

حكايت شير و خرگوش بخش ششم




در اين بخش مولانا بخشى از دانش خود در علوم فيزيك را برخ ميكشد. او طبق روال هميشگى، به گفتن حكمت و دروس زندگى پرداخته و از قوانين فيزيك ميگويد. از نيروى گريز از مركز از جاذبه زمين از نيروى گرانش و چرخش زمين بدور محور خود همزمان كه بدور خورشيد ميگردد در كهكشانى كه خود بسرعت در حال حركت است و از خدايى كه توصيفش براى آدمى محال است. و تا آخر.
رنجيدن شير از تاخير خرگوش:
شیر می گفت از سر تیزی و خشم
کز ره گوشم، عدو بربست چشم
شير خشمگين خود را سرزنش ميكرد كه چگونه گول نخچيران را خورده است و با شنيدن سخنان فريب دهنده شان، چشمهايش بروى حقيقت بسته شده است. نكته اى كه مولانا در اين بيت به آن اشاره ميكند، گمراه شدن اكثر آدما از طريق گيرنده ها و يا حواس ششگانه شان است. وقتى چشم بپسندد، گوش ديگر هيچ منطقى را نميشنود. وقتى گوش از سخنان دلفريب پر شود، چشمها كور ميشوند. در تاريكى وقتى بديدن پيل ميروى، هر جاى آنرا با دست، لمس كنى، آنجا را پيل مينامى. و و و …. و اين احوال اكثر آدما است كه بيش از حد به حواس ششگانه خود اعتماد دارند. و همينكه گيرنده ها، مطلبى را به مغزشان، گزارش دهند، مغزشان فورا تصميم گرفته، حكم صادر كرده، و آنرا به اجراء ميگذارد.
مکرهای جبریانم بسته کرد
تيغ چوبینشان تنم را خسته کرد
اينجا ديگر شير نيست كه مينالد و شاكى است كه با پنبه سرش را بريده اند و يا با تيغ چوبين تنش را مجروح ساخته اند. اين بيت شرح حال اكثر مردم معمولى و يا اختياريون دنيا است كه وقتى دچار ناملايمى ميشوند، گناه را بگردن همه كس انداخته، بجز خودشان كه نقش اصلى را بازى كرده اند. درست مانند جبريون كه خود را فراموش كرده و هرچه كه هست و نيست را به خدا پيوند ميزنند، حتى وقتى مرتكب پليدى و جنايت ميشوند، خود را با القابى مانند دست خدا، و يا سربازان نور و يا ناجيان بشريت ميخوانند.
در اينجا مولانا همچنين ميگويد، با اينكه آدمى ميداند كه كارش اشتباه است و خوب هم ميداند، با اينحال تمايل به خطا دارد و عاقبت هم خطا ميكند. و براى اين ادعا، در ابتداى حكايتِ، نخجيران جبرى را در بحث، مغلوب دلايل خردمندانه شير ميكند، و شير در ميدان سخن پيروز است، اما درعمل، اين نخجيران جبرى هستند كه نوعی جبر را بر او تحميل کردند. بدین ترتیب که قرار شد شیر از شکار و تلاش و جهد دست كشيده و به روزى معينى كه نخچیران آنرا تعيين ميكنند، بسنده کند.
زین سپس من نشنوم آن دمدمه
بانگ دیوان است و غولان، آن همه
بر اساس اسطوره ها، ديوان و غولان موجوداتى هستند كه، از آدما خيلى بزرگتر و تواناترند. و بهمين دليل با تحقير به آدمها مينگرند. چون از بالا به آدمها مينگرند، آدمها راكوچك وحقير ميبينند. ولى چون آدمها هر كدام يك ميترا هستند كه يك خورشيد در درونشان نهفته است، توانا به غلبه بر هر موجود ديگرى هستند، و اين مطلب را غولان و ديوان ميدانند و اين حقيقت، وجود آنان را پر از نفرت از آدميان ميكند. درنتيجه ديوان و غولان در مبارزه با آدمها همواره متوصل بحيله و مكر ميشوند. شير با اشاره به اين مطلب ميگويد، از اين پس، دیگر هرگز گول سخنان پر مکر و تزویر نخچيران و يا چرندهگان را نخواهم خورد.
از اينجا روى سخن مولانا با آدميان است و دروس تربيت اجتماعى را مرور ميكند و ميگويد:
بر دران ای دل، تو ایشان را مایست
پوستشان برکن، کشان جز پوست نیست
١- بدان و آگاه باش! هر موجودى داراى يك پوست(ظاهر) و يك محتواى درونى(باطن) است. در رابطه با هر آدمى، شرقى يا غربى، مفتون ظاهر و سخنان مودبانه و نرم و دل انگيز او نشو! چرا كه وقتى اين ظاهر را كنار بزنى، در پشت پوسته ظاهرى، يك موجود ديگرى نشسته كه ممكن است آنچنان زشت و پليد و پلشت باشد كه با ديدنش از ترس سكته كنى! پس در رابطه با هركس قرار گرفتى، شرط را بر پليدى و جنايتكارى او بگذار مگر اينكه عكس آن به تو ثابت شود. در رابطه با هر آدمى، دوست و آشنا و غريبه، سعى كن پوستش را در ذهنت پاره كنى و كنار بزنى. چراكه آدمها، اكثرا يا فقط ظاهر هستند و از محتوا خالى، يا در پس ظاهر، موجودى كاملا متفاوت با ظاهرشان هستند، و يا در بهترين حالت، تنها بخودشان فكر ميكنند. يعنى گذشت آنزمانى كه آن سان گذشت! گذشت آنزمانى كه آدمها، آدميت داشتند.
پوست چه بود، گفتهای رنگ رنگ
چون زره بر آب، کش نبود درنگ
و منظور از ظاهر و پوست چيست؟ منظور همان سخنان گوناگون و گفتارهای رنگارنگ، سخنان دلنشين، حرفهاى زيبا و دلفريب است كه اگر خوب بنگرى مانند حباب هاى بر روى آب، اثرى برق آسا داشته و از بين ميروند. و يا حلقه هايى است كه بر اثر برخورد جسمى با سطح آب، بوجود ميآيند، و بسرعت ناپديد ميشوند.
ميفرمايد، بيچاره زبان چرب و نرم مشو! اين يك نكته.
این سخن چون پوست و معنی، مغز دان
این سخن چون نقش و، معنی همچو جان
فكر كن و از خودت بپرس چرا اين آدم به يكباره و اينچنين با من مهربان و دل انگيز شده است؟ در تمامى دنيا بجز ايران، مردم وقتى كسى با لبخند و چهره شاد و مودب به آنان نزديك شده و شروع به لفاظى ميكند،(البته بجز در رسانه هاى دستجمعى و فيلم ها و هاليوود) فورا شك ميكنند كه شايد كاسه اى زير كاسه باشد. بهمين جهت جامه جوشن و زره جنگى بتن كرده و در حالت دفاعى قرار ميگيرند. نخست سعى ميكنند، طرف را بخوانند و پوسته ظاهرى را كنار بزنند، و اين كار را با طرح پرسش انجام ميدهند. هيچ اطلاعاتى به او نميدهند حتى از گفتن نامشان پرهيز ميكنند. و تا آنجاييكه ممكن باشد مكالمه را كوتاه كرده و آنرا پايان ميدهند و طرف را ترك ميكنند. چون سخنی که گفته می شود را مانند پوست ميبينند و بدنبال هدف گوينده از سخنى كه گفته و معنی را كه مانند مغز و مقصود گوينده است، ميجويند. آنها ميدانند كه هيچ غريبه اى لبخندى را بريگان نميزند، مگر هدفى را دنبال كند.
پوست باشد مغز بد را عیب پوش
مغز نیکو را ز غیرت، غیب پوش
٢- چرا كه سخن مانند غلاف نيت و هدف عمل ميكند و پوسته اى، پوشاننده نيت و مقصود و مغز بد و ناخوش است. نكته بعدى كه آدمى با يد در روابط اجتماعى خود در نظر داشته باشد، اين است كه، تواناييهاى خود(مغز نيكو) را از راه احتياط(از غيرت)از ديگران پنهان داشته و با جامه غيبى آنرا بپوشاند و پنهان كند.
چون قلم از باد بُد، دفتر ز آب
هرچه بنویسی، فنا گردد شتاب
٣- نكته سوم، پرهيز از گفتن هر مطلبى به هر كسى است. چراكه در خيلى از مواقع، سخن آدمى درك و فهم نميشود. و درست مثل اين است كه با باد بر روى آب، بنويسى! قلم از باد باشد و کاغذ از آب، يعنى آب در هاون كوبيدن، كارى سخت نابخردانه و بيهوده انجام دادن.
نقش آب است ار وفا جویی از آن
بازگردی دست های خود گزان
انتظار درك و فهم از نادان داشتن، مثل انتظار دوام داشتنِ نقشى است كه بر روى آب زده شده است. عاقبت آن به دندان گزيدن دستهاست.
باد در مردم، هوا و آرزوست
چون هوا بگذاشتی پیغام هوست
و تا زمانى كه آدمى دچار ظواهر زندگى و آرزوهاى محال و پايان نيافتنى است، از معرفت و انسانيت سخن گفتن با او، درست مانند نقوشی است كه باد بر سطح آب پدید میآورد. بيهوده است و دوامی ندارد و زود فنا ميشود. درحاليكه اگر در نزد آدمى، ظواهر تنها ظواهر انگاشته شوند، و بهايى به آنها داده نشود، به معيار هاى مسخره مثل فلان مارك و برند معروف، فلان كاخ نشين منفور و و و … بخندى و بگذرى، و دنباله رو بودن و تقليد را كنار بگذارى، و به داشته هايت رضايت داشته باشى و ايمان به اين مطلب كه هر چه امروز هستى و هرچه دارى و ندارى، فقط و فقط نتيجه كردار و كارنامه خود توست و بس، و نه خدا مقصر است و نه بنده خدا، درنتيجه بجايى خواهى رسيد كه بهر جا بنگرى، آنجا او را ببينى. به دريا بنگرى، كوه و در و دشت، نشان قد و رخ زيباى او را ببينى. همه چيز اوست، كه "هو" است و عشق است و نشاط است و لبخند رضايت است و زيبايست و لذت است و بى نيازى است.
خوش بود پیغام های کردگار
كاو ز سر تا پای باشد پایدار
٤- چراكه اگر حتى در رديف آخر مجلس او هم نشسته باشى و ار او فقط روزنى بچشمت آيد، باز پیغام های او آنچنان نغز و خوش و پايدار است كه مانند ماهى كه از آب سير نميشود، تو نيز از دريافت اين پيامها، سير نخواهى شد.
از درمها نام شاهان بر كنند
تا قيامت نام مانى بر زنند
٥- سكه شاهان نشان حكومت آنان بر مردمى مشخص در مدت دوره اى مشخص است. درحاليكه نشان حكومت مانى بر تمامى مردم دنيا و تا ابد پايدار و زنده است.
نام مانى نام جمله انبياست
چون كه صد آمد، نود هم پيش ماست
يعنى همه پيامبران دروغين و كپى شده و ساختگى_جحودى يك طرف، مانى هم يك طرف.
اين سخن پايان ندارد اى پسر
قصه خرگوش گوى و شير نر
در بيان مكر خرگوش و تاخير او در رفتن به كنام شير
در شدن، خرگوش بس تاخیر کرد
مکرها با خویشتن، تقریر کرد
خرگوش در رفتن بسوی شیر تاخیر بسیار کرد و راه هاى زيادى را در جهت فريب دادن شير، در فكرش مرور كرد.
در ره آمد بعد تاخیر دراز
تا بگوش شیر گوید یک دو راز
خرگوش بعد از تاخیر طولانی به راه افتاد تا نزد شیر رود و او را با مکرهای خود بفريبد.
از اينجا مولانا دوباره روى سخنش مردم است.
تا چه آل لم هاست در سودای عقل
تا چه با پهناست این دریای عقل
٦- آل لم همان عالم است كه جحودان به خاطر وارد كردن واژگان پارسى به زبانهاى عبرى و عربى كه هركدام يك كپى ناقص و لهجه اى ناخوشايند از زبان مادر يعنى پارسى است، هر واژه پارسى كه با آ و يا الف شروع شود را به ع برگردانده و آغاز ميكنند. ملك جم را ملك عجم ميخوانند و آيار را عيار، اجيب را عجيب و و و …تا آخر.
و هر جا ت باشه آنرا عمدا با ط مينويسند، مثل تهران و تشت و تهمورث و تاغوت ووو …. والبته همه اينها را هم بخورد پارسى زبانان دادند.
اين بيت هم در برخى از نسخه هاى مثنوى بدينگونه آمده،:
تا چه طولانيست درياى خرد
تا چه با پهناست، درياى خرد
بهرحال قرار ما اين است كه مغز را برداشته و پوست را درپاى خران اندازيم، پس براى رسيدن به مغز، از اين رذالت هاى بربر ها گذشته و مغز را ميچسبيم كه ميگويد، اگر مردم گيتى را براساس خرد تقسيم بندى كنيم، سه گروه آدم وجود دارد. براساس مولانا، مردم دنيا صرفنظر از نژاد، رنگ، مليت، مذهب، جنسيت و تمامى تفاوتهاى ظاهرى، به سه گروه خردمندان، معموليها، و ابله ها تقسيم ميشوند. در تعريف اين سه گروه مولانا ميفرمايد، خردمندان كسانى هستند كه به تواناييهاى جسمى و روحى و استعدادهاى خود پى برده و از آنها در همه جا در نهايت استفاده ميكنند و اين دسته عزيزان خدا هستند، چرا كه همان آدمى هستند كه منظور نظر خدا و هدف آفرينش است. ديگر گروه را مولانا اختياريون مينامد كه گذران زندگى را بر اساس كار و تلاش بدنى و جهد قرار داده و روزگارشان بد نيست. خرده نانى دارند و سر سوزن آرامشى. اين گروه اگر از خردمندان الگو بگيرند، و از مغزشان هم به اندازه زانو و بازويشان بهره ببرند، در همه جا پيروزند، و خدا هم به حركتشان، بركت ميدهد. گروه سوم جبريون ابله هستند كه از تنبلى و بى خاصيتى همه چيز را به خدا پيوند ميزنند. نه از جسمشان بهره ميبرند نه از جانشان. اينها بى نوا و بيچارهگان دنياى بشريتند. و كارشان نق زدن، تلخ بودن و منفى بافى است و اگر آب ببينند، پليدتر از ابليسند. اينها عروسكهاى ديوان و غولان هستند كه با آنها بازى كرده و روزگارشان را تلخ ساخته و از غر زدنشان، ميخندند و تفريح ميكنند. در اينجا درياى خرد را فراخ و بهناور مينامد و ميگويد، اين دريا، كران و ساحل ندارد و بيكران است و آدمى را تا خدا شدن، بالا ميكشد.
صورت ما اندرین بحر عذاب (اذآب)
می دود چون کاسه ها بر روی آب
٧- ميفرمايد، عمر وجود و زندگى ظاهرى آدمى، در درياى مواج روزگار، مانند حركت كاسه هاى خالى است كه پشت سر هم بر روى آب درحركتند. بحر اذآب يعنى درياى پر چين و شكن، درياى مواج و نسبتا طوفانى.
تا نشد پر بر سر دریا، چو تشت
چون که پر شد تشت، در وی غرق گشت
ميگويد، تا زمانى كه اين كاسه ها پر از آب نشده باشند، و آدمى از محتوا تهى باشد، بر روى آب شناور است و تشت ناميده ميشود. و هر بلايى ممكن است بر سرش آيد. هنگامى كه ك اسه ها از آب درياى اذآب پر ميشوند و آدمى صاحب محتوا ميگردد، در درياى معرفت ته نشين گشته، به او ميپيوندد و با او يكى ميشود.
عقل پنهان است و ظاهر عالمی
صورت ما موج، یا از وی، نمی
خرد آدمى در درونش پنهان است و مانند صورتش قابل ديد همگان نيست. و اگر آدمى را دريا فرض كنيم، ظاهرش امواج هستند و خردش نم دريا. مسلما خرد در برابر اين صورت كه مانند موجى بزرگ است به چشم نميآد. و مردم هم وقتى از دريا سخن گفته ميشود بياد امواج آن مى افتند.
هر چه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر ، دور اندازدش
٨- حالا آدما ميآيند و ظاهرشان را مانند مردمان خدا ميسازند و مكر بكار ميبرند، غافل از اينكه با همان مكرى كه بكار بردند، از درگاه خدا رانده ميشوند.
تا نبیند دل ، دهنده راز را
تا نبیند تير ، تير انداز را
و اينگونه است كه متظاهرا به راستى و حقيقت، هيچگاه خداشناس نخواهند شد، همانگونه كه تير، تيرانداز را هيچگاه نخواهد ديد.
اسب خود را یاوه داند وز ستیز
می دواند اسب خود در راه ، نیز
از روى مكارى و پليدى، مكر خود را نميبيند و همچنان به پليدى ادامه ميدهد، ولى همزمان و مرتبا ناله ميكند، چرا خدا به دادش نميرسد. مثل اينكه يكى سوار اسب تازنده و يا تازى باشد، ولى خودش را بخريت بزند و بگويد، اين كه اسب تندرو نيست، اين يابو است!!! يكى را ميبينى هزاران نامردمى انجام ميدهد و شاكى و طلبكار خدا هم هست. (اسب تازى اسب تيز و تند رو است و اسب عربى نيست. اعراب و ديگر بيابانگردان را تاژى ميخوانندند. و اعراب چون زبان ناقص دارند و قادر به تلفظ ژ نيستند، تاژى را تازى ميگويند و اين اشتباه را به اسب بيچاره تند رو كه به آن اسب تازى ميگويند، نسبت داده و آن بيچاره را اسب عربى ميخوانند. )
اسب خود را یاوه داند آن جواد
و اسب خود او را کشان کرده چو باد
آن از خدا بيخبر و رند، پليدى و نامردمى خود را دستكم ميگيرد، و همزمان كه درحال آزار و مال مردمخوارى و جنايت است، و در ميدان پليدى اسب خود را مانند باد ميتازاند، طلبكار هم هست و خود را بيگناه هم ميداند.
در فغان و جست و جو آن خیره سر
هر طرف، پرسان و جویان، دربدر
آن شخص پليد مجرم، آه و فغان هم می کند و در بدر سراغ خدا را هر کس می گیرد، حج ميرود و نذرى پخش ميكند.
کان که دزدید اسب ما را کو و کیست؟
این که زیر ران توست ای خواجه چیست؟
آن پليد، ميپرسد، من چه كردم كه خدا دستم را نميگيرد و به من بدترى ميدهد. بايد ازش پرسيد، بخودت نگاه كردى، آيا از كردارت آگاهى؟
آری این اسب است، لیکن اسب کو ؟
با خود آ ، ای شهسوار اسب جو
آن پليد می گوید، بله البته که من پليدم، ولى لطف و كرم خدا كجاست؟ در پاسخ بايد به او گفت، اى خدانشناس ظالم، بخود آ و دست از رندى و مكارى و طلبكارى بردار.
جان، ز پیدایی و نزدیکی است گم
چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم
٩- خداوند در درون آدميست و با او همه جا هست و از همه افكار و گفتار و كردار آدمى خبر دارد. آدمى اگر تمامى دنيا را بفريبد، به خود و خدايش نميتواند دروغ بگويد و نيرنگ بزند. و غافل از اين حقيقت، دربدر بدنبال خدا ميگردد. درست مانند خم شراب، شكم از زور پرى، در حال تركيدن است، ولى لب و دهان از فرط تشنگى، خشك و ترك خورده. آب در كوزه و ما تشنه لبان ميگرديم.
کی ببینی سرخ و سبز و بور را
تا نبینی پیش از این سه، نور را
١٠- چگونه ميخواهى رنگهاى سبز و سپيد و سرخ(سه رنگ پرچم ايران) را ببينى، تو كه در وجودت منشور و يا طيفى نيست كه بتواند نور را جذب و آنرا به رنگها تجزيه كند؟ مولانا در اينجا، از يكى از قوانين فيزيك يعنى شكسته شدن طول موجهاى نور و ايجاد رنگها توسط منشور، سخن ميگويد.
دانشمندان ايرانى كه قوانين فيزيك را ساخته و كشف كرده اند، ميفرمايند كه رنگها بر اثر گذشتن نور و شكسته و تجزيه شدن امواج آن، توسط طيف هوا، و يا منشور، ساخته ميشوند. يعنى اگر نور وجود نداشته باشد، و هوا هم مانند منشور و يا رنگ شكن عمل نكند، و موج هاى گوناگون نور را كه داراى درازاى متفاوتى هستند، را از آن جدا نكند، رنگى هم براى چشمان ما نيست. مثلا در هواى مه آلود، رنگها واضح نيستند، درحاليكه وقتى هوا صاف است، رنگين كمان ها ساخته ميشوند. پس شرط ديدن رنگها، منشور و نور است. يكى از منشورهاى معروف كريستال است كه نور را به هفت رنگ تجزيه ميكند. در اينجا، مولانا ضمن اشاره به اين قانون فيزيك، ميپرسد، چگونه ميخواهى رنگها و الطاف خدا را ببينى وقتى طيف و يا منشورى درونت نيست تا نور خدا را، ويا لطف و كرم حق، را قابل ديد و لمس كند؟ برو ابتدا خودت را درست كن.
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور، آن رنگها روپوش تو
اما چون ظاهر بين هست. و فقط رنگها را ميبينى و از پشت ماجرا بيخبرى، تصور ميكنى رنگها همينگونه هستند و درنتيجه مبهوت آنها ميشود و منبع و يا نور را فراموش و يا ناديده ميگيرى.
چون که شب آن رنگها مستور بود
پس بدیدی، دید رنگ از نور بود
همینکه چادر سیاه شب بر همه جا افکنده شود و همه را در خود پنهان کند، يعنى وقتى بميرى، آنگاه خواهی دانست که دیده شدن رنگ ها به واسطه تابش نور بوده است. آنگاه درميابى كه حقيقت در ظاهر نبوده و نيست. و آنچه بر تو گذشته ظاهر ماجراست، اصل آنست كه تو خود چون كنى اختر خويش را بد، مدار از فلك، چشم نيك اخترى را.
نیست دید رنگ، بی نور برون
همچنین، رنگ خیال اندرون
وقتى بدون تابش خورشيد و ماه، و نبود نور، رنگى هم نيست، چگونه ميتوانى انتظار داشته باشى كه درونت كه از نور حقيقت خالى است، و نورى(سه نيك) در آن نميتابد، توسط رنگها(شادى، خرسندى. رضايت، آرامش و و و … ) پر شود؟
اين برون از آفتاب و از سهاست
و آن درون از عکس انوار خداست
١١- در بيرون از كالبد تو، نور خورشيد و ماه است كه توليد رنگها(شاديها، خرسنديها) ميكند. و در درون كالبدت، راستيها هستند كه نور الهى را بدرونت تابيده و رنگها را بوجود ميآورند.
نورِ نورِ چشم، خود نور دل است
نور چشم، از نور دلها حاصل است
ما با دو چشممان، نور و رنگها را ميبينيم ولى با جان و دل توانا به ديدن نور خدا و رنگهاى سعادت هستيم. و چه زمانى جان و دل ما به ديدن نور خدا، توانا خواهند بود؟ نور نور چشم، يعنى خرد و بصيرت آدمى. و اين خرد و بصيرت از نورى توليد ميشود كه در دلهاست. يعنى بدون نور دل، چشم بصيرتى وجود ندارد كه توانا بديدن نور خدا باشد.
باز نور نور دل، نور خداست
كاو ز نور عقل و حس، پاک و جداست
همینطور منشاء اصلی نور دل ، انوار خداوندی است که از نور حس و عقل جداست و از جنس آنها نیست.
شب نبد نور و ندیدی رنگ را
پس بضد، آن نور پیدا شد ترا
١٢- هنگام شب، و در نبود پرتو ماه و خورشيد، رنگها ديده نميشوند. پس ميتوان اينرا نتيجه گرفت كه هر چيزى با ضد خود، موجوديت پيدا ميكند. در نبود نور، تاريكى هستى دارد و در نبود تاريكى، نور موجود است.
شب نديدى رنگ، كان بى نور بود
رنگ چبود؟ مهره كور و كبود
گه نظر بر نور بود، آنگه برنگ
ضد بضد پیدا بود، آهن به ژنگ
يكى از معانى ژنگ، رنگارنگ است و دليل اينكه نام كتاب آيين مانى پيامبر دانشمند و هنرمند ايرانى را ، ارژنگ گذارده اند، اينست كه اين كتاب پر از نقشهاى رنگارنگ و يا پر از ژنگ است.
ژنگ بمعناى اكسيده شدن آهن توسط بخار آب موجود در هوا هم هست. و يا همان اصطلاح رايج و اشتباه زنگ زدن آهن. در اينجا ميگويد، همانگونه كه اگر نورى نباشد رنگى هم موجود نيست، در نبود آب هم آهن ژنگ نزده و درنتيجه، ژنگى هم موجود نيست. ژنگ ضد آهن است.
دیدن نور است، آنگه دید رنگ
وین بضد نور دانی، بیدرنگ
هنگامى كه نور موجود است، رنگها را ميتوان ديد. و هنگامى كه نتوانى رنگها را ببينى، بى درنگ درميابى كه پس نورى وجود ندارد.
پس به ضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را می نماید در صدور
پس نور با ضد نور و يا تاريكى مشخص و آشكار ميشود، چرا که اضداد اثبات كننده يكديگرند. و در پيدا بودن يكى، ضدش ناپيداست.
پس نهانیها بضد پیدا شود
چون که حق را نیست ضد، پنهان بود
١٣- پس ميتوان به يقين گفت كه اضداد، موجب، هستى يافتن يكديگرند. در نبود سرما، گرماست، و برعكس. در نبود نور، تاريكى است و برعكس. درنبود شب، روز است و برعكس. پس ميتوان اينرا بدين ترتيب بسط و گسترش داد كه اگر آدمى توانا بديدن پروردگارش نيست، بدليل آن است كه ضد خدا موجود نيست…..چون كه حق را ضدى نيست، پس پنهان بود!…. و با اين ابيات، مولانا فلسفه شيطان و ابليس و اراجيفى از اين دست را، بطور كلى زير سئوال ميبرد.
نور حق را نیست ضدی در وجود
تا بضد، او را توان پیدا نمود
ولى خداوند، داراى ضد نيست، تا بتواند ثابت و ديده شود. پس دليل اينكه ديده نميشود، نداشتن ضد است و دليل اينكه همه جا حضور دارد هم، نداشتن ضد هست. و دليل بى نيازى او هم نداشتن ضد است. و دليل توانايى و قدرت بيكرانش هم، همين نداشتن ضد است. چرا كه بر اساس قوانين اثبات شده فيزيك خيام و خوارزمى و ديگر دانشمندان نابغه ايرانى، وقتى سطح تماس و اصطحكاكى وجود نداشته باشد، يعنى بازدارنده و يا ضدى نباشد، اجسام اگر در حال حركت باشند، تا بى نهايت بحركت خود ادامه ميدهند و اگر درحال سكون باشند، تا بينهايت بهمان حال باقى ميمانتد، چرا كه ضدى وجود ندارد تا آنها را سد كند و از عمل باز دارد. پس خدا اگر شريك هم ندارد و يگانه است و يكه تاز ميدان، بدليل همين نداشتن ضد است.
صورت از معنی، چو شیر از بیشه دان
یا چو آواز و سخن، ز اندیشه دان
١٤- تفاوت صورت با معنا، ظاهر با باطن، مانند تفاوت شير و بيشه است. همانگونه كه بيشه عامل پرورش دهنده شير است، اگر بيشه خرم و پر بار باشد و چرندهگان چاق و چله داشته باشد، شير چاق و چله ميشود و البته عكس اين ماجرا هم صادق است، بن مايه سخن و آواز آدمى هم ، ريشه در انديشه او دارد. و پندار نيك است كه گفتار نيك ميسازد و گفتار نيك، منش و شخصيت آدمى گشته و كردارش را نيك ميسازد. و البته عكس اين فرمول هم جارى است.
این سخن و آواز، از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست
گفته معروف بزرگان فلسفه و دانش ايرانى است كه ميفرمايند، تا مردم سخن نگفته باشند، علم و هنرشان نهفته باشد، و اين حقيقتى است كه دراينجا مولانا آنرا شرح ميدهد و ميفرمايد، هر سخنى كه بزبان جارى ميشود، در پس انديشه اوست. و از انديشه او سرچشمه ميگيرد. مثلا گفته ميشود كه آدمى بهنگام عصبانيت و خشم، دهانش قفل و چاك و بست ندارد و آنچه در زمان خشم ميگويد، در واقع افكارى است كه او در هنگام آرامش به آنها فكر كرده است. و از نظر مولانا، انديشه آدمى به اندازه همه كيهان و هستى، بزرگ و نيرومند است. و دريايى است عميق و بدون ساحل.
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف
١٥- درنتيجه اگر آدمى دروغ نگويد، سخنان نازيبا و درشت بزبان نياورد، تهمت نزند، تحقير نكند، با سخن آزار ندهد و و و … در اينحالت ميتوانى دريابى كه او داراى انديشه نيك است.
چون ز دانش، موج اندیشه بتاخت
از سخن و آواز، او صورت بساخت
وقتى توسط دانش و آگاهى انديشه آدمى ژرف و گسترده ميشود، ميتواند با سخنان خود، بسيارى را تحت تاثير قرار دهد. و هواداران زيادى بسازد.
از سخن، صورت بزاد و باز مرد
موج، خود را باز اندر بحر برد
مانند موج دريا كه پس از دستيابى به ساحل، دوباره خود را به دريا، پس ميكشد. سخن هم تاثيرمثبت و منفى دارد.
صورت از بی صورتی آمد برون
باز شد که انا الیه راجعون(اين مصرع از مولانا نيست و مصرع اصلى دستكارى شده و اصلش اين نيست و من متاسفانه اصلش را پيدا نكردم. )
١٦- معناى صورت از بى صورتى آمد برون، همان قانون بقاى ماده و انرژى خيام كبير در مقالات فيزيك اوست كه ميفرمايد، ماده و انرژى بخودى خود بوجود نميآيند و از بين هم نميروند، بلكه از حالتى به حالت ديگر درميآيند. در نتيجه بايد وراى ماده و يا متافيزيكى وجود داشته باشد كه خالق ماده باشد و اين متافيزيك و يا بى صورتى، همان خالق گيتى و كيهان، يعنى پروردگارى است كه نفسى از خود را در وجود آدمى به امانت قرار داده است.
پس ترا هر لحظه، مرگ و رجعتی است
…. فرمود، دنیا ساعتی است
پس براساس قانون بقاى ماده و انرژى خيام، سراسر جهان هستی و همه موجودات گيتى، مرتبا در حال تبديل به چيز ديگرى هستند بدین معنی که همه جهان هستی، هر لحظه و در هر آن، در حال تغییر و تحول است و هیچ چیز در دو لحظه به یک حال نمیماند و درنتيجه، دنيا و هرچه در اوست، در هر لحظه در حال نو شدن است. كالبد ما هم، يعنى بخش مادى ما، پس از آنچه كه ما آنرا بدرود زجهان و يا مرگ ميناميم، از اين حالتى كه دارد به حالتهاى ديگر مثلا، كود و انرژى تبديل ميشود و به شكلى ديگرى زندگى از سر ميگيرد. و بخش وراى ماده ما، بر اساس اعمال و كردارى كه انجام داده، در شكل و كالبدى ديگر فرو رفته و در تناسخ گرفتار خواهد شد. پس براى آدمى، هر لحظه مرگ و بازگشتى دوباره و دوباره است. كه اگر اين بازگشتها را در فاكتور زمان بخش كنيم، تمامى عمر آدمى، ساعتى بيشتر طول نميكشد.
فکر ما تیری است از هو در هوا
در هوا کی پايدار آید ندا
١٧- ما چجورى خدا را صدا ميزنيم؟ در فكر يا زبان خود ميكوييم اى خدا و باقى مطالب. اين درست مثل اين است كه يك تير به هوا پرت كنيم. يعنى اگر صدايى كه سر داده ميشود، در هوا ميتواند ماندگار باشد، طلبيدن زبانى ما هم ميتواند، موثر باشد. درنتيجه با زبان و ندا سر دادن نميشود خدا را طلبيد.
هر نفس، نو می شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن، اندر بقا
١٨- ما در فكر اين هستيم كه چطور همين كه هستيم باقى بمانيم و درجا زده و عمر دراز كنيم، درحاليكه دنيا و مافيا هر لحظه در حال تغيير و دگوگونى و نو شدن هستند.
عمر همچو جوی، نو نو میرسد
مستمری می نماید در جسد
حركت آب در جوى بدين صورت است كه مولكولهاى آب، تك تك بجلو ميچرخند، و چون حركت چرخشى آنها پيوسته و با شتاب و سرعت زياد و مداوم است، آدمى تصور ميكند كه جريان آب يك حركت خطى است. براى آدمى هم هر روز يك عمر جديد به حساب ميآيد، ولى چون آدما اينرا نميفهمد، تصور ميكنند كه عمر يك طول خط زمانى است كه از جايى شروع و در جاى ديگرى پايان مييابد. نميدانند كه امروز خودش يك عمر جديد است كه بايد آنرا زندگى كرد. خيام كبير در مورد زمان ميفرمايد، مردم تصور ميكنند، زمان يك خط صاف است كه از منفى بينهايت شروع شده و در مثبت بينهايت به پايان ميرسد. درحاليكه زمان همين لحظه است كه درآن قرار داريم. و يك لحظه پيش از اين، زمان نيست، يك لحظه بعد از اين هم زمان نيست. ديروز و امروز و فردايى وجود ندارد، هرچه هست همين لحظه است.
آن ز تیزی مستمر شکل آمدست
چون شرر، کش تیز جنبانی بدست
اين حركت چرخشى از اينجهت، مستمر و خطى شكل بنطر ميرسد كه سرعتش زياد است. از تيز و تندى اوست. درست مثل گرداندن آتش گردان كه بر اثر چرخش سريع، آتش درون آن بصورت يك دايره متصل آتشين به ديد آدمى ميرسد.
در قسمتی از آیه 88 سوره مورچه در قرآن آمده است، تو کوهها بینی و گمان داری که ایستاده و راکدند. حال آنکه آنها همچون ابرهای گذران در حال حرکت و رفتارند و آنچنان سريع ميچرخند كه به ديد ساكن ميآيند.
شاخ آتش را بجنبانی به ساز
در نظر آتش نماید بس دراز
اگر تيرى را كه بر سرش آتش است بجلو پرتاب كنى، بصورت خط ممتد آتشین جلوه می کند.
این درازی مدت از تیزی صنع
می نماید سرعت انگیزی صنع
خيام كبير ميفرمايد، زمان براى هر مخلوقى معناى ويژه خود را دارد و يكسان نيست. درست مثل اثر انگشت كه براى هر فرد، ويژه خود اوست. براى خدا عمر صد سال آدمى، يك آن و ميليونها سال عمر زمين، ساعتى است. چرا كه خداوند با سرعتى كه حتى در مخيله آدمى نميگنجد، در حركت است.
وصف او، از شرح مستغنى بود
رو حكايت كن، كه بيگه ميشود.
آنكس كه او را شناخت، عاجز از توصيف اوست، آنكس كه او را توصيف كرد، او را نشناخته است. برگرديم به حكايت و تا از دهان نيافتاده، آنرا بازگو كنيم.

هیچ نظری موجود نیست: