۷.۳.۰۳

داستان مقنع و رسول چين ٢



يافتن فرستاده خاقان چين، مقنع را خفته در زير درخت
آمد آنجا و از او دور ایستاد
مر مقنع دید و در لرزه فتاد
فرستاده خاقان چين نزديك درختى كه مقنع در زيرش دراز كشيده بود رسيد و با ديدن روى ماه مانى، لرزه بر تمامى وجودش افتاد.
هیبتی زآن خفته آمد بر رسول
حالتی خوش کرد در جانش نزول
هيبت، يعنى ترسى كه از روى احترام باشد. مثلا گاهى عظمت زيبايى آنچنان زياد است كه ترس آور ميشود. و يا عظمت دانش و يا سخنورى و يا هنر تا جايى است كه شنوده و بيننده را مجذوب خود كرده و همزمان ميترساند، چراكه براى آدمى باور نكردنى و ناآشنا است. و هيبت زمانى پيش ميآيد که آدمى خود را در مقابل پديده روبرويش بسيار ناچيز تر و حقيرتر ببيند. مثلا دلاورى و شجاعت رضا شاه، در ميان مردم چنين هيبتى بوجود آورده بود و او را صاحب چنين هيبتى كرده بود كه ميگويند، كسيرا جرأت نگاه كردن به چشمان او نبود. رسول خاقان چين با ديدن مانى دچار چنين ترسى شد. آن پيكر خفته در زیر سایه درخت كه گويى سايه خداست، در دل فرستاده خاقان چين، ترسی توام با احترام پدید آمد. ترسى كه تا پيش از آن تجربه نكرده بود ولى نوعی خوشى و احساس خوبی از اين ترس نيز همزمان بر جانش فرو آمد.
مهر و هیبت هست ضد همدگر
این دو ضد را دید جمع اندر جگر
بطور معمول، اگر آدمى از چيزى بترسد، به آن علاقه اى ندارد. و بطور كلى احساساتى مانند مهر و ترس بر روى جگر و قلب و مغز و معده آدمى اثر مستقيم ميگذارند و آنها را پاك و سالم و يا ناپاك و ناسالم ميگردانند. و دراينحالت ميگويند كه محبت و ترس ضد یکدیگرند. اما فرستاده خاقان چين با ديدن مقنع، این دو ضد را در كنار هم تجربه ميكرد.
گفت با خود، من شهان بس دیده ام
پیش سلطانان، مَهِ بگزیده ام
مرد چينى که شدیدا تحت تاثیر عظمت و هيبت مقنع قرار گرفته بود با خود مى انديشيد، كه او شاهان بسیاری را دیده و از نظر خود، در بين تمامى سلاطین بزرگ، آنكه از همه بهتر است (خاقان چين) را براى خدمت، برگزيده است. واژه ,مه, در اينجا كوتاه شده واژه مهتر، است در مقابل واژه ,كه, و يا مخفف و كوتاه شده واژه، كهتر.
از شهانم هیبت و ترسی نبود
هیبت این مرد هوشم در ربود
در روبرويى با شاهان و جلال و شكوهشان، هيچگاه ترس و واهمه ای در خود احساس نكرده ام ولی هیبت این مرد عقل و هوش از سرم درربوده است.
رفته ام در بیشه شیر و پلنگ
روی من ز يشان نگردانید رنگ
من بارها به بیشه و كنام و شبگاه شیران و پلنگان رفته ام، ولى تا كنون از روبرو شدن با آن جانوران درنده، خود را نباخته و از ترس رنگم نپريده است.
بس شدستم در مصاف و کارزار
همچو شیر آندم که باشد كار، زار
بارها در پيكار و روبروى با دشمنان و كارزارهاى گوناگون شركت كرده ام. و هرجا كار، زار ميشد و نياز به جنگيدن بود، مانند شير به ميدان آمده ام.
بس که خوردم، بس زدم زخم گران
دل قوی تر بوده ام از دیگران
در كارزار ها همانقدر كه زخم خوردم، زخم هاى سخت هم زده ام. ولى هيچگاه نترسيده ام و درواقع از ديگران قوى تر و دلاور تر عمل كرده ام.
بی سلاح این مرد خفته بر زمین
من به هفت اندام لرزان، چیست این؟
چگونه است كه با ديدن این مرد خفته و بدون سلاح، به هفت پيكر من لرزه افتاده است.
هفت پيكر كنايه از هفت اندام و يا هفت چاكرا، هفت خدمتگذار آدمى هستند كه به هفت بخش سر، سینه، شکم، دست و پاها تقسيم ميشوند.
هیبت حق است این از خلق نیست
هیبت این مرد صاحب دلق نیست
این هیبت، هيبت حق است و نميتواند متعلق به اين انسان ژنده پوش باشد.
اندرین فکرت بحرمت دست بست
بعد یکساعت كه او از خواب جست
فرستاده چين در افکار خود، يقين حاصل كرد كه با آدم معمولى طرف نيست و اين مردى كه در زير درخت خوابيده، سايه حق و خداست. پس دست به سينه و با احترام كامل تا زمانى كه مقنع در خواب بود، بيحركت ايستاد.
کرد خدمت مر مقنع را تمام
كرد تعظيم و سلام وآنگه کلام
پس از اينكه مقنع بيدار شد، فرستاده خاقان چين ابتدا در مقابل او تعظيم كرده و سپس او را سلام گفته و بعد خود را معرفى كرد و دليل آمدنش را گفت.
پس جوابش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و به نزد خود نشاند
حضرت مقنع پاسخ رسول چين را با خوشرويى داد و او را دعوت به نشستن كرد و بدين ترتيب به او آرامش بخشيد.
هست بيباكى نُزل خائفان
هست درخور از برای خائف آن
واژه خائف يعنى ترسان، ترسيده و صاحب خوف و خوف دارنده است. ولى واژه خوف بمعناى آن ترسى كه همگان ميشناسند نيست. خوف ترس معنوى و يا همان اذآب وجدان است. و خائف يعنى كسى كه از ارتكاب به پليدى ميترسد. به آدم ترسو، خائف نميگويند، بلكه بكسى كه از ترس خدا پليدى را پرهيز ميكند، و وجدان ناراحت دارد خائف ميگويند. مثلا مردمان خدا، در مقابل همه نوع دشمن مى ايستند و از هيچ نميترسند، مگر لغزيدن و اسير و وسوسه هوا و زياده خواهى و شهوت شدن. اينرا بهش خوف ميگويند. و بقول ناصر خسرو، جز بخشنودی و خشم ايزد و پيغمبرش، من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا.

در اينجا ميفرمايد، كه نترس بودن و شجاعت و دلاورى متعلق به كسانى است كه از ناراحت كردن پروردگار، خوف دارند. و كسى كه از خدا بترسد، از هيچ نميترسد. و پاداش خائف، دل شير و نترس بودن اوست كه واقعا شايسته و سزاوارش است. نزول دراينحا يعنى پاداش، تحفه. و نزول همچنين به معناى پايين آوردن، هبوط، مقابل عروج. رنج. و رباء هم هست.
هر که خائف، حق ورا ایمن کنند
مر دل ترسنده را ساکن کنند
خداوند بندگان پرهيزگار و خائف خود را از ترس ايمن ميسازد و ياد خدا به دلهاى خائفان آرامش ميبخشد. خائف كسى كه از انجام پليدى ميترسد.
آنکه خوفش هست چون گویی مترس؟
درس چه دهی؟ نیست او محتاج درس
به كسى كه از خدا ميترسد، سفارش بيباكى نده، چون كسى كه از خدا بترسد، از هيچ نميترسد و چنين كسى احتياج به پند و نصيحت در مورد ترس ندارد.
سخن گفتن مانى با رسول چين و گفتگوى آنان
چون مقنع آن رسول را بار یافت(١)
جان او را طالب اسرار یافت
هنگامى كه حضرت مانى آن رسول جينى را بار داد و شرفياب كرد ، با نگاه به او دريافت كه با فردى موجه و متين و طالب راستى و حقيقت طرف است.

مرد کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی
مانى انسان کامل و عزيز خدا بود و فرستاده خاقان چين خواهان درک حقیقت. مانى مرشد بود و مريد او بر درگهش نشسته بود.
دید آن مرشد که او ارشاد داشت
تخم پاک اندر زمین پاک کاشت
مانى كبير چون فرستاده چين را در مقام طلب يافت، او را بشاگردى پذيرفت. چراكه تنها آن زمين، ذهن، روح كه از آلودهگى ها پاك است، تخم راستى را در خود ميذيرد و آنرا پرورش ميدهد. پس طلب و پاكى ضمير دو شرط اصلى براى گام نهادن در راه حق و حقيقت است.
آن دل از جا رفته را دلشاد کرد
خاطر ویرانش را آباد کرد
حضرت مانى، فرستاده خاقان چين را که دچار خوف ديد، با روى خوش خود، ايمن و شادمان و با نشاط ساخت و خاطر پریشان او را آرام نمود.
بعد از آن گفتش سخنهای دقیق
وز صفات پاک، حق يار و رفيق
سپس حضرت مانى آن يار و رفيق حق، براى رسول خاقان چين سخنها از درستى و درست كردارى بيان كرد.
وز نوازش های حق، ابدال را (٢)
تا بداند او مقام و حال را
١- ابدال برخلاف ادعاى اكثر مدعيان، به افراد خاص گفته نميشود، بلكه بمعناى تمامى آنچه پروردگار آفريده است، ميباشد. ابدال در پارسى آواتار ناميده ميشود. و در اينجا ميگويد كه حضرت مانى از خلقت خداوند و نیز از لطف ها و دلنوازی های حق تعالی نسبت به مخلوقاتش سخن گفت و فرستاده را با واقعيات موجود هستى آشنا ساخت.
حال چون جلوه ست آن زیبا عروس
وین مقام آن خلوت آمد با عروس
٢- از جمله واقعيات موجود هستى كه حضرت مانى براى رسول گفت، پديده زمان و بويژه زمان حال بود كه بايد آنرا زمان واقعى دانسته و بايد با آن زندگى كرد و از آن لذت برد. درست مثل دامادى كه عروسش را به حجله ميبرد.
جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز
وقت خلوت، نیست جز شاه عزیز
همگان زمان را ميدانند ولى تنها شاهان هستند كه قدر زمان حال را دانسته و از آن لذت ميبرند.
جلوه کرده عام و خاصان را عروس
خلوت اندر شاه باشد با عروس
زمان برای عام و خاص يكى است ولی فقط شاهان هستند كه با لحظه حال زندگى ميكنند. و ديگران زمان حال را تنها نظارهگرند.
هست بسیار اهل حال از صوفیان
نادر است اهل مقام اندر میان
حالا يه عده اداى زندگى در زمان حال را در ميآرند، درحاليكه بجز كودكان روستا، نادر مردمانند كه بواقع از زمان حال لذت ببرند و كمتر كسى به اين مقام ميرسد. چرا؟ مگر زندگى در زمان حال مشگل است؟ بله، زندگى در لحظه حال بسيار دشوار است، بويژه براى آنانكه دچار مجازات اعمال خويشند. و فرقى نميكند كه آدمى در كاخ و لاى پنبه و ناز و نعمت باشد و يا در كوخ در حسرت يك وعده نان خالى، وقتى قرار به زجر كشيدن و رنج بردن باشد، زجر ميكشد و رنج ميبرد. و تا از اين شكنجه نامريى رهايى نيابد، لحظه و حال و زمان كه هيچ، ابديتى مداوا و درمان هم بى نتيجه است.
از منازل های جانش یاد داد
وز سفرهای روانش یاد داد
٣- سپس حضرت مانى از چگونگى تناسخ براى رسول چين سخن گفت كه چگونه ارواح آدمى منزل به منزل طريق راه كرده تا بدين آل لم ناسوت درآمده و از اينجا هم سفر را ادامه داده، تا در آخر به مقصد و خانه اصلى كه پيوستن به اصل خويش يعنى خدا و با او يكى شدن است، ميرسد. مسلمين ناباور به تناسخ، رجوع به سوره ق قرآن آيه ٣ كنيد كه ميفرمايد، أَإِذَا مِتْنَا وَكُنَّا تُرَابًا ۖ ذَٰلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ ﴿٣﴾ ميميريم، غبار ميشويم و با اينحال بى ترديد باز برميگرديم. و اين تنها سوره و آيه قرآن نيست كه بطور واضح از تناسخ ميگويد.
وز زمانی کز زمان، خالی بده ست
وز مقام قدس که اجلالی بده ست
٤- از هنگامى برايش سخن گفت که چيزى بنام زمان اصلا نبوده و نخواهد بود، يعنى از آنجا كه فقط خدا بود، تا بدانجا كه فقط خدا باقى ميماند. از يكى بود يكى نبود، زير گنبد كبود، غير از خدا هيچكس نبود،( همين را در قرآن با جمله، لا اله الا الله ميخوانيم) گفته تا جا و مقامى كه جز خدا و شكوه او چيز ديگرى نيست. يعنى مقام وحدت خدا و انسان، هم در آغاز و هم در پايان. به اعتقاد من، خداوند از آدمى طلبكار است. او بدنبال دمى است كه به امانت به آدمى سپرده است. آن دم از آن خداست و او آنرا از آدمى ميخواهد. پس اگر ميگويد با راستى قفس بشكن و دم مرا رها ساز، لجبازى نكن و راستى پيشه كن. چراكه درغير اينصورت با او طرف خواهى بود، هزار بار ميآورد و ميبرد، و ميكوبد و ميسوزاند و ميلرزاند و ويران ميسازد تا دم خود را باز پس بگيرد. حالا ديگر خود دانى.
وز هوایی کاندرو سیمرغ روح
پیش از این دیده ست پرواز و فتوح
٥- از جاييكه آدمى از آنجا جدا شده و درآنجا او مانند خدا با سرعتى عظيم بطرف مقصدى كه فقط خدا ميداند درحال حركت بوده است. از فضایی که در آن سیمرغ روح او پيش از رها شدن در ناسوت، ذره اى چرخان و در پرواز بوده و در خوشى و آرامش مطلق بسر ميبرده است.
هر یکی پروازش از آفاق بیش
وز امید و نهمت مشتاق بیش
روح آدمى مانند سيمرغ در اوجى آنچنان رفيع كه از آفاق نيز ميگذشته است در گشت و پرواز بوده و آن پرواز چنان لذتى براى او داشته كه هنوز با اينكه بخاطر اسارت در جسم نيازمند، آنرا فراموش كرده است، ولى نم و اثر آن بجا مانده آنچنانكه تا به او نپيوندد، روحش آرامش نخواهد يافت و هيچ ثروت دنيوى او را ارضاع نخواهد كرد. پروازى كه در آن، بيخيال و خوش، شناور بوده تا اينكه بر اثر عاملى، كه معلوم نيست چيست، از پيكر نور عظيم جدا گشته و در كالبد حيوانى، بويژه از نوع انسانيش، فرو ميرود. و خدا تا آن ذره را پس نگيرد، ول كن كالبدش نيست.
نهمت يعنى کمال مطلوب. غایت آرزو. کمال مقصود.

پاورقى

(١) بار، در اينجا يعنى حضور. و بار يافتن اصطلاحى سلطنتى است و از مهمترین و پایدارترین مراسم در بارگاه شاهان ايران و دربار شاهنشاهان ایران را بار يافتن ميگويند. ايرانيان بعنوان اولين شاهان و شاهنشاهان و امپراتوران جهان، مراسم ويژه اى در اين باره داشتند كه بار يافتن يكى از آنها بود. اين رسم كم كم در تمامى جهان كپى و مورد استفاده قرار گرفت. در ایران، مراسم باریابی از ده ها هزار سال پيش تا قرن حاضر و پيش از فتنه ٥٧ ادامه داشت.

نقشهای برجسته بر روی سنگ از دوران امپراتورى هخامنشی، بویژه نقشی که گروهى چپاولگر كه بخود باستان شناسان آمریکایی ميگفتند، در 1315 در محل خزانه تخت جمشید کشف كرده (و آنرا مانند هزاران اثر ديگر بيغما برده)، كه مراسم باردادن امپراتور هخامنشى، داريوش كبير (حک : 521 ـ 485 ق م ) را نشان می دهد. همچنين از كتب مورخان ايرانى نیز اطلاعات بیشتری در اينباره در دسترس است.

مراسم بدین شرح بود: متقاضی درخواست خود و دلایل آن را به رئیس تشریفات تسلیم می کرد و رئیس تشریفات مراسم معمول را توضیح می داد و در روز موعود او را تا حضور شاه همراهی می کرد. شاه ، با لباس و زیورهای سلطنتی ، کلاهی موسوم به «کِدَرِس » بر سر، عصای سلطنتی بلندی در دست راست و گل نیلوفری در دست چپ ، راست بر تختی که دارای پُشتی بلند بود می نشست . خدمتکاران و محافظان شخصی شاه پشت سر او می ایستادند (گیرشمن ، شکل 255). در نقش برجسته ای که باردادن داریوش كبير را نشان می دهد، ولیعهد او خشایارشاه نیز با ظاهری آراسته در طرف راست پدر ایستاده است، گل نیلوفری در دست چپ دارد و دست راست او، به نشانه سرورى او، بالا رفته است .

در دوره های بعد، مقامات رسمی واشراف نیز در مراسم بار سلطنتی شرکت داشتند. هر یک از آنها جایگاه مشخصی داشت و میزان نزدیکیش به شاهنشاه نشانه اهمیّت مرتبه او بود؛ مثلاً مقام افراد نشسته بالاتر از افراد ایستاده ، و قرار گرفتن در سمت راست شاه مهمتر از سمت چپ بود (رجوع کنید به فردوسی ، ج 4، ص 612، بیتهای 3007 به بعد). اگر کسی را در جایی فروتر از مقام او قرار می دادند نشانه آن بود که شاه نسبت به او بیمهر شده است (بیهقی ، ص 32 به بعد). در دوران امپراتورى ساسانیان ، شاه بر مخدّه هایی می نشست که روی تختی زرین قرار داشت و تاج سلطنتی كه مملو از سنگهاى الماس و جواهرات گرانبها بود و آنچنان سنگين بود كه آنرا با از زنجیری آویزان ميكردند و چنان قرار گرفته بود که گویی بر سر شاه قرار دارد. این آیینها در دوران امپراتورى سامانى و صفوى در ایران که ساسانیان را سرمشق خود قرار می دادند ادامه داشت . در دربار امپراتورى ساسانی پرده ای میان شاه و باریاب آویخته بود و پس از آنکه او به محل تعیین شده می رسید پرده را کنار می زدند. باریاب موظف بود که به محض رؤیت پادشاه زمین را ببوسد. در دوره های بعد، بوسیدن تخت شاهی یا دست و انگشتری او نیز مرسوم شد.
پس از بوسیدن زمین ، شاه به باریابنده دستور برخاستن می داد و آن وقت او منتظر می ماند تا شاه از او سؤال کند. در زمان امپراتورى ساسانیان پاسخ باریاب با این کلمات آغاز می شد: «انوشگ بَوید» (جاویدان باشید) و گاهی نیز می افزود: «اُکامَگ رسید» (و کامیاب باشید). در زمانهای بعد نیز ذکر دعایی چون «زندگانی خداوند درازباد!» معمول بود ( کارنامگ ، 9:16، 20، 10: 7، 9، 12:13، 13:9، 15؛ فردوسی ، ج 1، ص 318، بیت 1289، ج 7، ص 362، بیت 81؛ طبری ، سلسله اول ، ص 824، 1048؛ بیهقی ، ص 63، 65، 73، 75).

باریاب هنگام سخن گفتن با پادشاه می بایست دست خود را (در زمان امپراتورى هخامنشیان ) یا دستمالی را (در زمان امپراتورى ساسانیان ) برابر دهانش بگیرد (طبری ، سلسله اول ، ص 1036؛ فردوسی ، ج 7، ص 362، بیت 88؛ نولدکه ، 1879، ص 343، 367؛ کریستنسن ، ص 400)؛ و نیز موظف بود که هنگامی که پادشاه سخن می گوید دست بر سینه بایستد (رجوع کنید به فردوسی ، ج 4، ص 218، بیت 2528، ج 7، ص 362، بیتهای 80، 87).

علاوه براین تشریفات ، باریاب و دیگر حاضران موظف بودند که مقررات دقیق دیگری را نیز رعایت کنند. از جمله کسی حق سخن گفتن نداشت مگر در پاسخ به پرسش پادشاه ، هر کس که اجازه سخن می یافت می بایست شمرده و کوتاه بگوید و از تکرار بپرهیزد. تصحیح کلام شاه ، تفّأل بد، گزافه گویی ، بدگویی ، خندیدن ، آب دهان انداختن و بینی بالا کشیدن مجاز نبود. حاضران می بایست سکوت را رعایت و تا حدّ ممکن از سرفه و عطسه کردن خودداری کنند. کسانی که به شاه نزدیک می شدند موظف بودند که قبلاً دندانهای خود را با خلال پاکیزه کنند تا دهانشان خوشبو باشد؛ با اینهمه ، مجاز نبودند که عطر تند استعمال کنند. باریاب هنگام ترک تالار می بایست مسافتی پس پس رود تا به شاه پشت نکند. از این گذشته ، کسی مجاز نبود که سوار بر اسب وارد کاخ شود مگر آنکه پیشتر از شاه اجازه گرفته باشد. در مراسم باریابی بیگانگان ، که زبان کشور را نمی دانستند، مترجمی حضور می یافت ( پلوتارک ، ص 27 و بعد؛ کارنامگ ، 10:7: 9ـ13؛ 12:14:13؛ فردوسی ، ج 1، ص 98، بیت 355، ص 144، بیتهای 369 و بعد، ص 146، بیت 375، ص 172، بیتهای 687 و بعد، ص 302، بیتهای 1084 و بعد، ص 2315، بیتهای 1288 وبعد، ص 324، بیتهای 1365 و بعد، ص 488، بیتهای 22 وبعد؛ ج 4، ص 218، بیتهای 2526 و بعد، ص 532، بیت 2059؛ ج 5، ص 170، بیت 827؛ ج 6، ص 24، بیتهای 230 و بعد، ص 652، بیتهای 1308 و بعد؛ ج 7، ص 282، بیتهای 3340 و بعد؛ طبری ، سلسله اول ، ص 859، سلسله سوم ، ص 59؛ صابی ، ص 232، 33 و بعد، 35 و بعد، 52، 57، 59، 68، 74 و بعد؛ جاحظ ، 1914، ص 7، 28، 69، 112، 125 و بعد؛ مسعودی ، چاپ پلا، ج 1، ص 288؛ یاقوت ، ج 5، ص 349، 355؛ گردیزی ، ص 136؛ نولدکه ، 1879، ص 93).

در ايران در مراسم باريابى زنها بالاتر از مردان ايستاده و نخست زنها هم حق بارخواهی و باریابی داشتند و هم جلوتر از مردان بارياب ميشدند. (فردوسی ، ج 1، ص 315، بیتهای 1281 به بعد). در نقشهای روی ظروفی که از دوران امراتورى ساسانیان باقی مانده ملکه نیز در کنار شاهنشاه ایستاده و اجازه شرفيابى ميدهد (گیرشمن ، شکلهای 244، 259).

برای باریافتن به حضور شاه ، متقاضی ـ از هر مرتبه و جنسی که بود ـ نخست می بایست از رئیس تشریفات کسب اجازه کند. صاحب این منصب معمولاً از مقامات لشکری و از طبقه اشراف و گاهی نیز از بستگان نزدیک شاه بود (جاحظ ، 1914، ص 28؛ مسعودی ، چاپ پلا، ج 1، ص 288؛ فردوسی ، ج 1، ص 172، بیت 687)

در دوره امپراتورى هخامنشیان ، این سمت را فرمانده محافظان شاهی (هَزارَپَتی ، به یونانی خیلیارخوس ) عهده دار بود. در زمان امپراتورى ساسانیان او را گَران سالار می نامیدند (کریستنسن ، ص 113، 394 و بعد). در شاهنامه ، این مقام «سالارِ بار» و «پرده دار» خوانده شده است. در دوران امپراتورى صفویان، همه مسائلِ بارِشاهی را مأموری ملقب به «آقاسی باشی » اداره می کرد و در این امر محافظانی به او کمک می کردند. عنوان «آقاسی باشی » تا پایان دوران قاجار معمول بود و بعد از آن به «رئیس تشریفاتِ دربار» تغییر یافت. در همه دوره های تاریخ ایران ، دارندگان این مقام از منزلت و نفوذ بسیار برخوردار بوده اند. (دیودوروس سیکولوس ، فصل 69؛ صابی ، ص 71؛ جاحظ ، 1965، ص 159 و بعد؛ گردیزی ص 136،160 و بعد؛ جرفادقانی ، ص 40، 92 و بعد؛ 127، 157؛ بیهقی ، ص 12، 33، 58، 325 و بعد، 433، 865 و بعد؛ راوندی ، ص 159 و بعد، 233، 235، 254 و بعد، 264؛ جوینی ، ج 2، ص 211 و بعد، 258 و بعد؛ رشیدالدین ، ص 543، 546 و بعد، 908، 919، 1065 و بعد؛ ص 124؛ کلاویخو، ص 283 و بعد).

در سراسر تاریخ ایران همواره مرسوم بوده است که شخصی که به حضور شاه می رسد هدایایی تقدیم و عطایایی دریافت کند و این رسم نسبت به حکّامِ شهرها و فرستادگان شاهان دیگر همواره اجرا می شد. اگر هدیه دهنده شخص مهمی بود، هدایا را در روز باریابی و در حضور آورنده در معرض بازدید همگان قرار می دادند و پس از آن به تالار شرفیابی نزد شاه می بردند. حاملان این قبیل هدایادر نقشهای برجسته دو سوی پله های آپادانا در تخت جمشید نشان داده شده اند (فردوسی ، ج 1، ص 318، بیتهای 1290 و بعد؛ ج 2، ص 268، بیتهای 872 و بعد؛ ج 5، ص 242، بیتهای 1692 و بعد؛ ج 6، ص 234، بیتهای 1987 و بعد؛ بیهقی ، ص 52، 53، 471،

474؛ کارپینی ، ج 9، ص 12 پنجم ؛ کلاویخو، ص 159، 168، 218 و بعد، 243 و بعد، 327 وبعد؛ عالم آرای صفوی ، ص 449؛ محمد رفیع انصاری ، ص 51 و بعد؛ میرزاسمیعا، ص 14، 96؛ کمپفر، ص 24، 66، 106، 271، 276 و بعد؛ تاورنیه ، ص 130، 146).

بار معمولاً در تالاری از کاخ داده می شد، ولی در بهار و تابستان گاهی در باغ کاخ سلطنتی برگزار می شد. در این حالت ، تاج و تخت را به باغ می بردند و سایبانی برپا می کردند. در دوران امپراتورى هخامنشیان از تالار آپادانا و در اواخر دوره امپراتورى ساسانیان از تالارهای کاخ خسرو برای این مراسم استفاده می شد. فرمانروایان دوران امپراتورى سامانيان مراسم بار را در عمارتهایی برگزار می کردند که به همین منظور ساخته شده بود. در دوره امپراتورى شگفت انگيز صفویان بارِ شاهی، که در این زمان «مجلس »خوانده می شد، در کاخهايى كه از زيبايى و هنر و علم بى نظير بودند، برگزار ميشد. و امروزه هم اين بناهاى ساخت دوران امراتورى صفوى در اروپا و آمريكاى مركزى و جنوبى همچنان محل سران كشورها محسوب شده و مايه فخر آنان هستند، و در ايران بناهای زیبا نظیر عالی قاپو و چهلستون و کاخ باغ گلستان و کاخ باغ بلبل و جز آنها در اصفهان و شيراز و كرمان و تبريز و مشهد برگزار می شد. روزِ بار، کف تالار مفروش می شد و دیوارهای آن را با پرده های رنگارنگ و تصاویر رزمی و بزمی و شمایل پادشاهان زینت می دادند؛ تالار را با گل و چراغ و بخوردان و درختان كوچكى كه به آنها دارسان، ميگفتند (و واژه‌ای پارسى دارسان، به معنای ،پیراسته هم‌چون درخت، است، يعنى درختان یا گیاهان را در گلدان به‌نحوی هَرَس می‏كردند و ریشه‌ها و ساقه‌هایشان را محدود می‏كردند که حدود سی تا شصت سانتی‌متر ارتفاع داشته باشند ميگويند اولين بار هنر دارسان كردن درختان مانند هنر نقاشى مينياتور و هنر خوش نويسى و خط نستعليق و هنر كتابت و يا تذهيب توسط مانى بزرگ اختراع شده است. امروزه به درختان دارسان، بن سايى گفته و آنها را ژاپنى مينامند) با برگها و میوه ها و پرنده های گوهرنشان می آراستند؛ آبنماها را با گل و میوه ، که در سطح آب شناور بود، مزیّن می کردند و فوّاره ها نیز به کار می افتاد. محافظان مسلّح ، با لباسهای هم شكل و يكسان و مجلل و کمربندهای زرین و سیمین ، در داخل و خارج تالار به صف می ایستادند. گاهی جانورانی ، مانند شیر و ببر و پلنگ و شتر و فیل و اسب را که با قلاده های زرین بسته شده بودند، در بیرون کاخ به نمایش می گذاشتند. در بارهای خاص ، چون جشنهاى نوروز و مهرگان ، یا هنگام باریافتن فرستادگان دربارهای شهرياران وابسته به حكومت مركزى، به شکوه و جلال مراسم می افزودند (کریستنسن ، ص 397). سفیرانی که از اقليمهاى ديگر می آمدند معمولاً چند روزی را در پایتخت سپری می کردند تا به حضور پذیرفته شوند؛ گاهی ، بويژه در زمان امپراتورى صفویان، در سراسر مدت اقامت خویش در پايتخت امپراتورى، میهمان حکومت بودند (فردوسی ، ج 1، ص 144، بیت 366، ص 172، بیتهای 684 و بعد؛ ج 3، ص 364، بیتهای 844 و بعد؛ ج 6، ص 144، بیتهای 277 و بعد؛ صابی ، ص 14 و بعد، 79؛ گردیزی ، ص 200؛ بیهقی ، ص 248 وبعد، 50، 380، 470 وبعد؛ 655، 713 و بعد؛ جرفادقانی ، ص 132؛ جوینی ، ج 3، ص 98، 101؛ رشیدالدین ، ص 947 و بعد؛ بَناکَتی ، ص 464 و بعد؛ کاشانی ، ص 45 و بعد، 133؛ کلاویخو، ص 206 و بعد؛ 237 وبعد، 241، 269 و بعد؛ عالم آرای صفوی ، ص 593؛ حسن روملو، ص 88، 92، 482، 484، 487؛ قاضی احمد، ص 6، 63، 85، 89؛ اولئاریوس ، ص 130 وبعد؛ تاورنیه ، ص 123 و بعد؛ کمپفر، ص 206 و بعد، 252 و بعد؛ کریستنسن ، ص 397).

بار دادن و يا بار يافتن و يا بارشاهی دو نوع بود: 1) «بارِ خاص » مخصوص به حضور پذیرفتن رجال امپراتورى و امیران و سفیران و شهرياران هفت اقليم در نقاط مختلف امپراتورى براى بررسی مسایل حکومتی ؛ 2) «بارِعام » برای به حضور پذیرفتن مردم در مراسم و جشنهاى ملى. مراسم نوروز و مهرگان و چهارشنبه سورى و ديگر جشنهاى ايرانيان نیز، به همین ترتیب ، به جشنهایی برای «خاصّه » و «عامّه » تقسیم شده بود. پنج روز اوّلِ هر جشنی را شاه بارعام می داد و در روز ششم ، بارِ خاصِ رجال و اشراف و اعضای خاندان سلطنتی جداگانه آغاز می شد.

در ایران باستان ، بارشاهی بخش مهمی از نظام حکومتی بود و باردادن از پادشاهی جدا نبود، چنانکه با موقوف ماندن بار، پادشاهی نیز موقوف می ماند (فردوسی ، ج 5، ص 176، بیت 912؛ ج 7، ص 12، بیتهای 88 و بعد). به همین جهت آموزش قواعدِ مراسم باردادن بخشی از تعلیم و تربیت شاهزادگان بود (همو، ج 2، ص 200، بیت 88، ص 218، بیت 190؛ ج 4، ص 684، بیت 3865).

یکی از وظایف عمده شاه در بارهای عام و خاص گوش دادن به سخنان مردم بود. هر فرمانروایی در آغاز حکومت خویش عهد می کرد که یک یا دو روز از هفته را در روزهای مشخّص به شنیدن سخنان مردم اختصاص دهد (همو، ج 5، ص 102، بیتهای 35 و بعد، ص 232، بیت 11؛ ج 6، ص 162، بیتهای 33 وبعد، ص 180، بیتهای 25 و بعد؛ بیهقی ، ص 195، 472، 675؛ ابن اثیر، ج 10، ص 459؛ بنداری ، ص 7).

مردم شاه را آخرین پناه قانونی می دانستند؛ زیرا او می توانست حقوقی را که مأموران و درباریان او پایمال کرده بودند جبران کند. شاه اختیار عفو کردن نیز داشت . اگر مجرمی بار می یافت بدان معنی بود که احتمالاً بخشوده خواهد شد. از این جهت ، در نظر عامه مردم ، آمادگی پادشاه برای بار عام دادن معیار عدل او بود. پادشاهى که «فراخ بار» بود، یعنی کراراً بارعام می داد، فرمانروایی عادل، و آن که «تنگ بار» بود، یعنی بندرت بارعام می داد، بیدادگر شمرده می شد. مردم ، شاهی را که بی دلیل موجّه ، مانند سفر و جنگ و بیماری و مرگ یکی از بستگان یا وصول خبری ناگوار، از بار دادن خودداری می کرد نمی بخشیدند (فردوسی ، ج 1، ص 162، بیت 586، ج 3، ص 8، بیت 50؛ ج 4، ص 220، بیتهای 256 و بعد؛ ج 6، ص 4، بیتهای 8 و بعد، ص 222، بیت 752، ص 702، بیت 1899، ج 7، ص 278، بیت 3298؛ بیهقی ، ص 199، 703، 747؛ طبری ، سلسله اول ، ص 871؛ راوندی ، ص 254، 277؛ نولدکه ، ص 113؛ همو، 1974، ص 106).

با اینهمه ، همواره این خطر وجود داشت که حاجبان از نفوذ خود سوءاستفاده کنند یا درباریان مانع دستیابی عامه مردم به شاه شوند (فردوسی ، ج 6، ص 162، بیتهای 33 و بعد). به اقدامات احتیاطی گوناگونی برای اجتناب از چنین خطری اشاره شده است . مثلاً پادشاه می توانست حاجبانی راکه به آنها سوءظن می رفت برکنار کند یا اعلام کند که دادخواهان لباس قرمز به تن کنند تا توجه شاه به سوی آنان جلب شود و آنگاه درمیدانی بیرون کاخ خود بارعام دهد. این پیشگیریها و دقت در ايجاد عدل و داد، دربين شاهان از حساسيت ويژه اى برخوردار بوده و حاجبانى كه خطا ميكردند و از قدرت خود سوء استفاده مينمودند، به اشد مجازات محكوم ميشدند. روایاتی مانند داستان «زنجیر عدلِ» انوشیروان براساس اين حساسيت بيان شده است ( تاریخ سیستان ، ص 265؛ نظام الملک ، ص 13، 55 و بعد؛ راوندی ، ص 131).

(٢) ابدال كلمه جمعِ بدَل یا بدیل و بدل به معنى، كپى و يا يك نمونه از پديده اى ميباشد. و ابدال حق، دراينجا يعنى تمامى آنچه كه خداوند آفريده است. چراكه در هر مخلوقى، رد پاى پروردگار را ميتوان ديد. ولى اكثر قريب به اتفاق مفسرين مثنوى ابدال را به بدل هاى خدا ( كسانيكه ظاهرا آدمند ولى در واقع يك كپى از خدا هستند) بر روى زمين معنا ميكنند كه از نظر من اشتباه است. بدليل اينكه، آن خدايى كه من ميشناسم، بين آدمها فرق نگذاشته و يكى را برتر از ديگرى نساخته است. و آنچه كه باعث ميشود، يكى عزيز خدا گردد، استفاده صحيح از تواناييهايى است كه خداوند در وجودش نهاده است. ولى مفسران سطحى، بگونه اى اين ابدال را توصيف كرده و شرح ميدهند، تو گويى خدا از ازل آنها را نه ازآب و خاك بلكه از آب و ابريشم آفريده و اين عين كفر است.

بر اساس تاريخ واقعى، تا حدود چهار صد سال پيش كه دنيا به هفت اقليم و يا سرزمين آباد تقسيم ميشد و خبرى از قاره و نژاد پرستى و رنگ و مذهب نبود، و همگى زير پرچم امپراتورى پارس بودند، نه جنگى بود و نه نسلكشى. و نظامى حكيم عاليقدر ايرانزمين در اثر بينظير خود اين هفت اقليم را با نام هفت پيكر امپراتورى پارسى تشبيه كرده و آنها را شرح ميدهد. ولى پس از رخداد جنگهاى چليپى و مردن انسانيت، دنيا به همان جهنم وعده داده شده تبديل گشته و روز بروز هم اين جهنم ژرفتر و عميقتر ميگردد. در نتيجه، انسان بينوا دست بدامان خرافات و اميدهاى واهى و داستانهاى جعلى و دروغين شده تا روح نيمه جان خود را نجات دهد. و داستان ابدال خدا ساخته ميشود. و
در اين داستان ميگويند، هفت تن معلوم از صلحا و خاصان خدا، بر روى اين هفت سرزمينها زندگى ميكردند/ميكنند. که به آنها ابدال و ياآواتار خدا ميگفتند/ميگويند. و گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان بديشان برپایست! و آنگاه که یکی از آنان بمیرد خدای تعالی دیگری را بجای او برانگیزد تا آن شمار كه بقولى هفت و بقولی هفتاد و دو تن است همواره کامل ماند. و ميگويند اين هفت تن درواقع خود خدا هستند كه به هيبت آدمى در بين آدميان ميپلكند و اگر روزى يكى از آنان بدست آدميان كشته و يا چزيده گردد، تاساليان دراز آن سرزمين، دچار رنج و درد و بيمارى و جنگ و آواره گى ميشود.( اگر اين داستان واقعى باشد، در نتيجه ميتوان با اطمينان گفت كه محمدرضا شاه پهلوى وحسين منصور حلاج از اين افراد بودند. و پس از كشته شدن آنها، دنيا ديگر دنياى سابق نشده وابليس تا مدتها برنده و حاكم است.) در ابياتى كه منسوب به مولانا جلال دين محمد بلخى است، در باره ابدال خدا آمده كه ميفرمايد:

هر لحظه به شکلی، بت عیار بر آمد
دل برد و نهان شد
(بت عيار، كنايه از خداوند است و ميگويد هر چندى يكبار، خداوند بر آدميان ظهور ميكند، آنان راشيفته خود نموده و پس از چندى ناپديد ميگردد ، اين بازى خدا با آدميان است.)
هر دم به لباس دگر، آن یار بر آمد(آن يار، كنايه از خداوند است.)
گه پیر و جوان شد
گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق
خود رفت به کشتی
گه گشت خلیل و به دل نار بر آمد
آتش، گل از آن شد
یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی
روشنگر عالم
از دیده یعقوب چو انوار بر آمد
تا دیده عیان شد
حقا که هم او بود کاندر ید بیضا
میکرد شبانی
در چوب شد و بر صفت مار بر آمد
زان فخر کیان شد
می گشت دمی چند بر این روی زمین او
از بهر تفرج
عیسی شد و بر گنبد دوار بر آمد(عيسى همان مانى پيغمبر نقاش ايرانى است و كتاب سراسر نقاشى او بنام ارژنگ است كه اينك در كلكسيون اغيار است. )
تسبیح کنان شد
بالجمله هم او بود که می آمد و می رفت(خداوند را ميگويد!)
هر قرن که دیدی
تا عاقبت آن شکل عرب وار بر آمد
دارای جهان شد(تا عاقبت محمد گشت و جهان را گرفت.)
منسوخ چه باشد؟ نه تناسخ به حقیقت
آن دلبر زیبا
شمشیر شد و در کف کرار بر آمد
قتال زمان شد( ميگويد، امام على پيشواى اول اهل تشيع هم بدل خدا بوده كه هزاران تن را كشته استو قتال زمان گشته!)
نی نی که هم او بود که می گفت انا الحق( ميگويد، منصور همان خدا بوده است.)
در صوت الهی
منصور نبود آن که بر آن دار بر آمد
نادان به گمان شد
رومی سخن کفر نگفته ست و نگوید
منکر مشویدش
کافر بود آن کس که به انکار بر آمد
از دوزخیان شد. (ميگويد، اين سخن كه مولانا محمد بلخى بيان ميكند، كفر نيست، درواقع كفر آنست كه اين گفته راانكار و رد كنى!)

هیچ نظری موجود نیست: