۲۹.۱.۰۳

حكايت شير و خرگوش بخش نهم



مرد را بر عاقبت نامی نهد
نی بر آن كاو عاریت نامی نهد
مخلوقات نامى گرفتند كه تا پايان هستى با همان نام شناخته ميشوند.

از اينجا مولانا درون آدمى را معرفى ميكند و ميفرمايد، اگر به آدم همه چيز بدهند، مثلا بهشت را كه سقف همه دارايى هاست، باز آدمى بدنبال بدست آوردن يك چيز ديگر است. چون خصلت و ذات آدمى سيرى ناپذير است و داشتن بهشت هم به رهايى از اين خصلت كمك نمينمايد. اين سيرناپذيرى آدمى، از ويژهگى هايى است كه هم ميتواند او را به اوج شكوه برساند و هم به انتهاى پستى. هم به اوج عزت، هم به حضيض ذلت.
چشمِ آدم چون بنور پاک دید
جان و سِر نامها گشتش پدید
هنگامى كه پروردگار توانا، در كالبد آدم دميد و با نور پاك به او جان بخشيد، چشم آدم توانا بديدن شد( از اين جهت ميگويند كه چشمها دريچه هاى روح آدمى هستند.) يعنى چى؟ يعنى آدمى داراى خرد و جان گشت. آن دم خداوندى، درواقع هم زندگى است(جان است) و هم تمامى اسرار و دانستنيهاى هستى است(خرد است) كه خداوند در وجود آدمى قرار داده است. و سوره زالو(علق) كه بگفته اى پنج جمله نخست آن اولين آيات قرآن است، خداوند دقيقا به همين مطلب اشاره دارد. و ميگويد ما به آدمى قلم داديم. يعنى استعداد ها و توانايى يادگيرى به او ارزانى داشتيم.(ٱلَّذِی عَلَّمَ بِٱلْقَلَم) و تمامى دانش ها و دانستنيها را در آدم قرار داديم. و آدمى بدين سبب دانا به واقعيات گشت. (عَلَّمَ ٱلْإِنسٰنَ مَا لَمْ یَعْلَمْ ) و توسط آن قلمى كه به آدمى داده شده، او ميبايست دانستنيها و دانش و اسرار دنيا را از درون خودش بيابد. (قرآن و يا هرچه كه نام آن بوده، درواقع يك متن پارسى است كه به زبان ناقص عربى ترجمه كردند، جملاتش را پس و پيش كردند، و به خودمان برگرداندند. دقيقا مانند شاهنامه و ديگر آثار ارزشمند علمى و ادبى ايران كه هم مثله و سانسور شدند، هم تحريف شدند و هم ترتيبشان بهم ريخته شده، هم نام نويسندهگانشان عبرى و عربى شده، هم تاريخ و مكان و اطلاعات واقعيشان مخدوش شده و سپس دوباره به خود ما برگرداندند و ما متاسفانه ناچاريم لقمه را دور سر بچرخانيم تا آنها را بفهميم!)
چون ملک، انوار حق در وی بتافت
در سجود آمد و در خدمت شتافت
هنگامى كه خداوند با انوار پاك الهى، اين دو، يعنى بينش و دانش را به آدم ارزانى داشت، و آدم به چرايى خلقتش پى برد، در مقابل خداوند به سجده درآمده و پيمان وفادارى با خدا بست.
این چنین آدم که نامش می برم
گر ستایم تا قیامت، قاصرم
و اصل آدمى اين است، مخلوقى كه بينش و دانش دارد و بسبب اين دو، خدمتگذار و خادم خداست و اينچنين مخلوقى را اگر تا پايان ستايش كنم، باز هم كم است.
اینهمه دانست و چون آمد هوا
دانش یک نهی شد بر وی غطا
ولى آدم، همانگونه كه در سوره زالو آمده است، تكه خونى است سيرناپذير، كه تا بينياز است، با اينكه همچنان بخدا چسبيده، ولى رسالت و اصل خود را فراموش ميكند. هنگامى كه خدا به او بهشت، و يا همه چيز را بخشيد، و او را لاى پنبه با همه نعمتها نگاهدارى كرد، از روى زالو صفتى و هوا و هوس، بهشت را بخاطر يك دانه گندم و يا يك دانه سيب رها ساخته و پيمان شكنى كرد.
دانش يك نهى، شد بر وى غطا، يعنى دانش اينكه چه چيزى براى او ممنوع است بر وى پوشيده گشت. يعنى نديده گرفتن آنچه براى او ممنوع شده بود. با اينكه ميدانست، و دانش آنرا داشت كه چه چيزى بر او نهى شده، با اينحال خطا كرد. و اين دانش بر وى پوشيده(غطا) گشت. غتا و يا غطا، بمعنى پرده و پوشش است. و يك نهى، يعنى آن يك چيز ممنوع.
کی عجب، نهی از پی تحریم بود
یا به تأویلی بد و توهیم بود؟
وقتى هوا و كنجكاوى بر او غلبه كرد، و خردش كم شد، به شك افتاد كه تحريم و ممنوعيت خوردن گندم يا سيب،از طرف خدا، بعنوان توصيه بوده و يا دستور؟ توهيم، يعنى به بدگمانى دچار شدن.
در دلش تاویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت
هنگامى كه شك و ترديد در وجودش رخنه كرد، و بر خردش چربيد، طبيعتش پا پيش گذاشت و فورا دستور خوردن گندم را صادر كرد.
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت و کالا برد تفت
و خردش درست حال آن باغبانى را يافت كه مشغول كشيدن خار از پايش شده و از باغ غافل مانده و در نتيجه دزدان فرصت را غنيمت دانسته و شتابان كيسه هاى خود را پر كرده و محصول او را بسرقت بردند.
چون ز حیرت رست، باز آمد براه
دید برده دزد، رخت از کارگاه
پس از اينكه آدم خطا كرد و پيمان شكست و كنجكاويش ارضاع شد، پس به حالت طبیعی بازگشت، و تازه آنزمان فهميد كه چه اشتباهى مرتكب شده است. اين داستان آدم و حوا، يك داستان كهن ايرانى است كه منظور از نوشتن اين داستان از طرف نياكان ما، شناخت آدمى و پرداختن به جنبه هاى روحى و روانى اوست. من بارها در مورد اين داستان نوشته ام، و اينبار بطور اختصار بايد گفت اين داستان، به خواننده ميگويد كه اگر حتى بهشت را به آدمى بدهند، براساس يكى از ويژهگى هاى نهفته در آدمى، كه همانا زياده خواهى و نارضايتى ابدى اوست، آدمى بهشت را قربانى يك خواسته ديگرش ميكند. و همچنين اشاره دارد به اينكه، آدمى تنها زمانى قدر و ارزش داشته هايش را درميابد كه آنها را از دست ميدهد. چنانكه آدم بمدت دويست سال بر سنگى نشسته بود و بخاطر خطايش ميگريست. در اينجا مولانا به همين مطلب اشاره كرده و ميگويد، آدمى زمانى ميفهمد اشتباه كرده كه كار از كار گذشته باشد.
این هوا ابری بود خورشید پوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش
هوا و نيازمنديهاى جسمانى آدمى مانند ابرى هستند كه روى خورشيد خرد آدمى را ميپوشانند. آنچنانكه فرقى نميكند، آدمى چه كسى باشد و در چه موقعيت زمانى و مكانى قرار داشته باشد، شير باشد يا موش، بهرحال در مقابل نيازمنديهاى جسمانى، ضعيف و ناتوان است.
من اگر دامی نبینم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم
و اين نديدن دام و تله، هنگام گرسنگى و نياز جسمانى، تنها منحصر به آدمى نيست، اين حكم، و هوا و نيازمندى فقط دام آدمى نيست، تمامى موجودات، دچار اين راز بقا هستند.
ای خنک آن كاو نکو ک اری گرفت
زور را بگذاشت و زاری گرفت
خوشا بحال كسى كه اين ضعف را تحت كنترل خود درآورد و زور هوا و هوس را خار و خفيف و زار كند.

از اينجا مولانا ميفرمايد، بدى وجود ندارد، آنچه كه بدى و خوبى را تعريف ميكند، چگونگى نگاه آدمى به پديده ها و تضاد بين آنها است.
گر هوا پوشد سیه همچون شبت
هم هوا دستت بگیرد عاقبت
همانگونه كه هوا و هوس كنترل نشده، موجب كردار ناشايست و دورى از راستى ميشود، هوا و نيازمنديهاى جسمانى اگر تحت كنترل آدمى باشند، سبب سلامتى و عاقبت بخيرى اويند.
گر هوا صدبار قصد جان کند
هم هوا جانت دهد درمان کند
اگر هوا و هوس صد ها بار ترا به تباهى بكشانند، باز بايد بدانى كه بدون هوا و خواسته ها و نيازمنديهاى جسمانى، هلاك خواهى شد.
این هوا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
اگر هوا و خواهشهاى جسمانى، صد بار موجب بيماريت شوند، بايد بدانى كه همين هوا و هوس جزى از خلقت آدمى است و با داشتن همين هواى نفسانى، باز هم آدمى توانا برسيدن تا جايگاه خدا است.
از کرم دان آنكه میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
این هواهاى نفسانى را خداوند از راه كرم و لطف به تو داده تا از زندگى لذت ببرى، پس از آنها نترس و آنها را سركوب مكن، ولى آنها را تحت كنترل خودت درآور. چراكه سركوب كردن و ناديده گرفتن نيازهاى بدن موجب بيماريهاى جسمى و روحى شده و ناشكرى مطلق است.
این سخن پایان ندارد، گشت دیر
گوش کن تو قصه خرگوش و شیر
سخن از جنبه هاى روحى و روانى آدمى، درياى بى ساحل و كرانه است، و پايانى ندارد و طولانى است. پس به داستان بپردازيم.
پاى واپس كشيدن خرگوش از شير چون نزديك چاه رسيد:
شير با خرگوش چون همراه شد
پر غضب، پر كينه و بدخواه شد
هنگامى كه شير با خرگوش براه افتاد، سرا پاى وجودش پر از خشم و كينه و انتقامجويى بود. و بدليل همين احساسات تاثير گذار، مست بود، يعنى از خرد تهى و خالى مينمود.
بود پيشابيش خرگوش دلير
ناگهان پا واكشيد از پيش شير
خرگوش كه قراول وار پيشاپيش شير با شجاعت راه ميرفت بناگهان ايستاد و گذاشت تا شير از او جلو افتد.
چونکه نزد چاه آمد شیر دید
کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید
هنگامى كه شیر نزدیک چاه رسید، دید که خرگوش ایستاده و جلوتر نميآيد.
گفت، پا واپس کشیدی تو چرا؟
پای را واپس مکش، پیش اندر آ
شیر که خرگوش را ايستاده ديد، گفت، چرا ايستادى؟ پيش بيا و همانجا نايست و پاى واپس مكش.
از اينجا مولانا به پديده نفرت انگيزى بنام ترس ميپردازد و قدرت آنرا بخوبى نشان ميدهد. ترس عامل تمامى پليديهاست و اگر آدمى بخواهد به جايگاه راستين خود و يا اصل خويش برگردد، اولين گام در اين راه، مبارزه با ترس است و بس.
گفت،کو پایم که دست و پای رفت
جان من لرزید و دل از جای رفت
خرگوش در پاسخ شیر گفت، فقط پاهايم نيست، بلكه دست و پایم از کار افتاده است و جانم از ترس میلرزد و دلم از جا کنده شده است.
رنگ و رویم را نمی بینی چو زر؟
ز اندرون خود میدهد رنگم خبر
رنگ و رویم را نميبينى كه چگونه مثل رنگ زر، زرد شده است؟ نشنيدى كه رنگ رخسار خبر میدهد از حال درون.
حق چو سیما را معرف خوانده است
چشم عارف سوی سیما مانده است
نشنيدى كه پروردگار زيبا، احوال درون آدمى را در صورت و سيمايش نمايان ميسازد؟ و آدم شناسان از روى سيماى آنان، به درونشان پى ميبرند.
رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند باگ فرس
رنگ و بوى آدمى، خبر چينان درون آدمى هستند، و آنها را در بوق ميگذارند مانند جرس. و در گذشته پزشكان حاذق ايرانى با استادى كامل، حال بيمار را از روى رنگ و بوى تنش تشخيص ميدادند. مثلا كسانيكه به بيمارى قند دچارند بوى ناخوشى از آنها بمشام ميرسد. در مصرع دوم ميفرمايد، بوى اسب از وجود اسب خبر ميدهد.
و جرس همان سرنا و يا ساز ملى ايرانيان است كه اولين ساز ساخته شده توسط بشر هم هست. و در گذشته بانگ جرس يا بانگ سورنا براى خبردار كردن مردم از خبرى مهم نواخته ميشده است. امروزه هم هنگام تحويل سال در نوروز ابتدا بانگ جرس و يا سورنا نواخته ميشود. اين جرس و يا سرنا را ساز پريان هم ميدانند. غماز يعنى خبرآور و يا خبرچين. فرس يعنى اسب و توسن تيز رو كه به اصطلاح به آن اسب تاز زننده و يا اسب تازى ميگويند. و اسب تازى و تيز رو پارسى را توسن و يا فرس مينامند.
باگ واژه اى پارسى است كه معانى و مفاهيم بسيارى را درخود جاى داده است. باگ بمعنى بوى تن موجودات است. و در پارسى از بوى گل، بوى علف، بوى دريا، بوى خاك، بوى باران و و و … نام برده ميشودو بجاى بوى تن، از واژه باگ استفاده ميشود و بوى تن موجودات را بطور كلى باگ مينامند. و چون حشرات به بوى تن موجودات جذب ميشوند، دو معنى حشره و مزاحم هم به باگ نسبت داده شده است. اين واژه پارسى به زبانهاى ديگر وارد و با معنى حشره مورد استفاده قرار ميگيرد. در برنامه ريزى زبانهاى كامبيوترى، باگ به معنى يك كد مزاحم كه موجب اختلال در عملكرد يك برنامه ميشود، بكار ميرود.
باگ هر چیزی رساند زو خبر
تا بدانی باگ سگ از باگ خر
بوى هر موجودى نشان و ويژه خود اوست. بوى سگ با بوى خر، فرق دارد و هركدام نشان ويژه آنهاست.
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن مهر من در دل نشان
همچنين از نشانه هاى تشخيص درون آدمى، رنگ رو و چهره اوست. و مثل معروف، رنگ رخساره حكايت كند از سر ضمير در همين رابطه بكار ميرود. در مصرع دوم ميگويد، هنگامى كه ميبينى از عشق تو زرد رو شدهام، از روى ترحم هم كه شده، لطفت را از من دريغ مدار.
رنگ روی سرخ دارد، باگ سكر
باگ روی زرد باشد، صبر و نکر
سپس ميفرمايد كه بين رنگ و بو، يك ارتباطى برقرار است. مثلا آنكه روى سرخ دارد، بوى سكر و مستى از او به مشام ميرسد. درحالى كه آدم زرد روى، بوى متعفن و ناخوشايند دارد. مانند شيره صبر زرد كه بد بوست.
در من آمد آنکه دست و پا برد
رنگ روی و قوتِ سیما برد
خرگوش گفت، بر من حالتى رفت که دست و پایم را سست کرد و رنگ رخساره و نیرو و بوى تنم را دگرگون ساخت . و آن ترس است و ترس از مرگ، بالاترين ترسهاست.
آنکه در هرچه درآید، بشکند
هر درخت از بیخ و بن، او برکند
ترس آن چيزى است كه به هر موجودى عارض شود، او را از پا ميافكند. و حتى هر درختی را ميتواند از ریشه براندازد.
در من آمد آنکه از وی گشت مات
آدمی و جانور، جامد، نبات
بر من حالتى رفت که اگر بر هر یک از آدمیان و جانوران و جمادات و گیاهان در آيد، آنها را زمينگير و مات ميكند.
این خود اجزايند کلیات ازو
زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو
در دانش زيست شناسى باستان ايران، چليپ شامل چهار عنصر سازنده زندگى است كه شامل هوا(گياهان)، خاك(جماد و يا آنچه نه مرده است و نه زنده مانند تخم گياهان)، آب(حيوانات) و آتش(انسان) است. اين چهار عنصر، همه و يا كليات زندگى بر روى زمين را دربر ميگيرند. و مولانا ميفرمايد، ترس اين قدرت را دارد كه تمامى اين كليات را زرد روى و فاسد و بد بو كند.

از اينجا مولانا از دگرگونى گيتى و كيهان گفته و ميفرمايد كه جهان و هرچه در اوست، هر لحظه در حال دگرگونى است. در ضمن متذكر ميشود كه آنچه مايه زندگانى اين جهان و هرچه در اوست، ميباشد ، اين توانايى را دارد كه مايه مرگ و نيستى آن هم باشد، يعنى بين مرگ و زندگى، و تغيير و دگرگونى، و بطور كلى اضداد، مرزى بنازكى يك مو وجود دارد.
اين جهان، گه صابر است و گه شکور
بوستان گه حله پوشد گاه عور
ميفرمايد تا كار جهان بدينگونه است كه گاه آرام و شكيبا است و گاه پر از شر و شور، درنتيجه بوستان و گلستانها و بطور كلى طبيعت سبز، هم تحت تاثير گردش روزگار قرار گرفته و گاه(در بهار و تابستان ) چامه فاخر و سلطنتى دارند و گاه (در پاييز و زمستان) چامه بينوايان را بتن ميكنند.
آفتابی كاو برآید نارگون
ساعتی دیگر شود او سرنگون
و خورشيد هم متاثر از التهابات جهان است، چرا كه مثلا هر روز از مشرق مانند گل آتش سر بر ميآورد، ساعاتى چند، در مغرب سرنگون شده و خاموش ميگردد.
اخترانی تافته بر چار تاق (١)
لحظه لحظه مبتلای احتراق
ستارگان هم كه بر پهنه فلك(چهار تاق) ميدرخشند، هر لحظه دچار سوختن هستند. مولانا دانش عظيم نجوم داشته و ميدانسته كه نور ستارگان كه به چشم ما ميآيد، ناشى از فعل و انفعالات شيميايى است كه هر لحظه در سطح ستارگان انجام ميپذيرد.
ماه، كاو افزود ز اختر در جمال
شد ز رنج دق، او همچون خیال
ماه که در تابش و زیبایی برتر از ستارگان است، كم كم در آسمان آنچنان لاغر و زردرنگ ميگردد، تو گويى خيالى بيش نيست.
این زمین با سکون با ادب
اندر آرد لرز هايش آه و تب
زمین هم که بسیار ساکن ، آرام و متين می نماید، گاهی آنچنان دچاره لرزه و دگرگونى ميشود، تو گويى به بيمارى تب و لرز دچار گشته است.
ای بسا که زین بلای مردريگ
گشته است اندر جهان او خردریگ
چه بسا كه در ابتدا خشكيهاى زمين پوشيده از كوه ها بوده است و در طى قرنها توسط همين لرزشها و زلزله هاى زمين، كوه ها بتدريج خرد شده و سطوح مسطح و صاف را بوجود آورده و به ريگ و شن تبديل شده اند. برطبق دانش نياكان ايرانيان (استناد به شاهنامه فردوسى كه معتبر ترين سند تاريخ بشرى است) خشكيهاى كره زمين بر اثر سرد شدن گدازه هاى مركز زمين، لايه به لايه تشكيل شده اند. اين گدازه ها مرتبا از سطح به بيرون پرتاب شده و بر روى هم انباشته و سرد گشته و كوه ها را بوجود آورده اند. سپس سنگينى كوها موجب گسستن لايه هاى زيرين زمين شده و بر اثر زلزله و زمين لرزه هاى رخ داده(در طول ميليونها سال) كوه ها كم كم خرد شده و تبديل به شن و ماسه گشته و سطوح مسطح را (در طى ميليونها سال) بوجود آوردند. مولانا در اينجا به اين دانستنى اشاره ميكند. بلاى مردريگ، بمعنى ارث زمين لرزه است.
این هوا با روح آمد مقترن
چون هوا آید، وبا گشت و عفن
جان آدمى كه وابسته به هوا و اكسيژن است، بر اثر هوا و هوس بيجا و افراطى به زشتى و پلشتى كشيده ميشود. هوا در مصرع اول يعنى اكسيژن و در مصرع دوم يعنى نيازمنديهاى جسمانى. مقترن يعنى همراه و يار.
آب خوش كاو روح را همشیره شد
در غدیری زرد و تلخ و تیره شد
آب شفاف و گوارا يكى ديگر از احتياجات جسمانى بشر و مايه زندگانى اوست، ولى اگر همين آب شفاف و گوارا و مايه زندگى در گودالى راكد بماند، تغيير رنگ داده تيره و زرد ميشود، از گوارايى به تلخى گراييده و بو ميگيرد. يعنى اگر آدمى روح و جان خود را فقط به خواسته ها و هوا و هوسهاى جسمانى، محدود كند، از ماهيت انسانى خارج شده و اصل خود را از دست ميدهد.
آتشی كاو باد دارد در بروت
هم یکی بادی در او خواند یموت
حتى آتش كه منزه است و گرما بخش و روشن كننده تاريكى هاى بشر، براى زنده ماندن، خود به هوا احتياج دارد، ولى همين هوا ميتواند او را كاملا خاموش سازد. با يك فوت ده ها شعله شمع خاموش ميگردند.
خاك كو شد مايه گل در بهار
ناگهان بادى بر آرد زو دمار
باد تخم گلها را در روى خاك ميپراكند و مايه بهارى و گلستان شدن خاك ميگردد، ولى همين باد ميتواند خاك را از جا كنده و دمار از روزگارش درآورد.
حال دریا ز اضطراب و جوش او
فهم کن تبدیلهای هوش او
از امواجى كه بر سطح آب دريا تشكيل ميشوند، و دريا را در حال اضطراب و جوش و خروش نشان ميدهند، شايد فكر كنى كه دريا طوفانى است، درحاليكه اين جوش و خروش مايه جريان آرام آب در عمق دريا ميشود.
چرخ سرگردان که اندر جستجوست (٢)
حال او چون حال فرزندان اوست
از روى اين دگرگونى هايى كه در گيتى و كيهان(چرخ سرگردان) هر لحظه در حال رخ دادن هستند، و حقيقت هستى را بنمايش ميگذارند، ميتوان به حال موجودات خردتر، مانند گياهان، جمادات، حيوانات و آدمى كه همگى فرزندان طبيعت هستند، پى برد و آنرا شرح داد. و مولانا موجودات زنده روى زمين را فرزندان طبيعت ميخواند. قابل توجه نادانان.
گه حضيض و گه ميانه گاه اوج
اندر او از سعد و نحسی فوج فوج
اين آل لم،(عالم) گاهى دوست، گاهى بى اعتنا و گاهى در حال ناسازگارى است. و در آن شادى و تيره روزى بسيار است. اين بيت بيان كننده دانش بزرگ كيهان شناسى مولانا است. واژهگان حضيض، ميانه، اوج، سعد، نحس و فوج همگى واژهگان دانش عظيم كيهان شناسى نياكان ايرانيان ميباشند. و معانى بزرگى را حمل مي كنند.
چرا كه بر اساس نجوم ايرانى، ستارگان و اختران نیز گاه در نشیب اند و گاه در میانه و گاه در اوج . و بر حسب وضع هر یک از آنها سعد و نحس وجود دارد. حضيض واژه پارسى و در اصطلاح اهل علم نجوم پارسى، نقطه مقابل اوج است و آن نقطه مشترک میان محل بهم رسيدن دو سطح مقعر از دو فلک است. اوج بلندترین جایی است که خورشيد در آسمان ديده ميشود. ميانه، قوسی است در فلک اوج که از نقطه اوج شروع و به آفتاب می رسد. سعد و نحس حالت های متضادی است که در نجوم ايرانى برای ستارگان و کواکب قائل بودند و وضعیت آنان را شرح ميدادند، بعدها سعد و نحس، توسط نادانان شياد به احوال و سرنوشت بشر نسبت داده شد و گمراهى آغاز گرديد. بطور مثال زحل و مریخ را در هر حال نحس میخواندند و مشتری و زهره را همیشه سعد میدانستند.
گه شرف گاهى صعود و گه فرج
گه وبال و گه هبوط و گه ترح(٣)
همچنين شرف، صعود، فرج، وبال، هبوط و خانه ترح نيز از اصطلاحات كيهان شناسى نياكان ايرانيان است.
از خود ای جزوی ز کلها مختلط
فهم می کن حالت هر منبسط
اى جز (اى آدم) كه از كل ها تشكيل يافتى، اين دانش را از خودت بيرون بكش و اينرا بفهم، آنها كه از تو بزرگترند، همواره در حال دگرگونى و تغييرند، پس تو هم كه پخش ناچيزى از آنها هستى، مرتبا در حال گذر از حالى بحال ديگرى.
چون نصيب مهتران در دست و رنج
كهتران را كى تواند بود گنج
وقتى بزرگتر از تو در سختی ناشی از کار و کوشش هستند، تو كه باشى كه بدنبال راحتى بدون زحمت و كار و تلاشى؟
چونکه کلیات را رنج است و درد
جزو ایشان چون نباشد روی زرد؟
هنگامى که كل هستى از تغییر و دگرگونى رهایی ندارند، آدمى بعنوان جزء كوچكى از هستى، چگونه ميتواند انتظار رهايى و جدايى از تغيير را داشته باشد.

از اينجا مولانا به يكى از سخنان ارزشمند زرتشت پرداخته و آنرا شرح ميدهد.
خاصه جز ى كاو ز اضداد است جمع
ز آب و خاک و آتش و باد است جمع
بويژه آدمى كه بقول زرتشت كه شرافت زمين از آن اوست، جمع اضداد و تضاد هاست. و اگر توانايى قرار دادن اين تضادها در صلح و آرامش، و دركنار هم را داشته باشد، به سعادت، خوشبختى، سلامتى، آرامش و لذت از زندگى ميرسد. و درغير اينصورت مانند بره گم شده، سرگردان دشت و كوه است.
چليپ و يا چهار عنصر و ماده زندگى، اسكلت و خمير مايه آدمى را تشكيل ميدهند. كه درواقع اين چهار عنصر پايه، بر ضد يكديگرند. آدمى از آب، از مواد معدنى خاک، از دم الهى يعنى آتش و از هوا و يا بقول مردم كوچه و بازار از باد تشكيل شده است. و چون آدمى تركيبى از این عناصر كلى است و بر اساس قوانين فيزيك هر جزء تابع کل است پس چگونه ممکن است اين جزء از دگرگونى و تغيير كلها، درامان و مصون بماند؟
این عجب نبود که میش از گرگ چُست
این عجب كه میش دل در گرگ بُست
گريختن ميش از گرگ طبيعى و قابل درك است. آنچه تعجب آدمى را برميانگيزد، اين است كه ميشى عاشق گرگ شود. در اينجا میش و گرگ كنايه از تضاد ها است. اگر همين مطلب را باز كرده و به اضداد درون آدمى بسط و گسترش بدهيم، آنوقت به شگفت انگيز بودن خلقت پى خواهيم برد.
در اينجا ميفرمايد، اين عجيب نيست که اضداد از هم بگريزند، مثلا آب از آتش و يا خاك از باد دورى جويد، بلکه شگفتی در این است که چگونه خداوند این اضداد را در وجود آدمى با هم درآمیخته و در صلح و سازش قرار داده است. پس وقتى گفته ميشود، آدمى جمع اضداد است، يعنى اشاره به اين شگفتى كه خداوند آفريده است.
زندگانی آشتی ضدهاست
مرگ آن کاندر میانشان جنگ خاست
بگفته زرتشت بزرگ كه شرافت زمين از آن اوست، اگر آدمى توانا به نگاهدارى اين اضداد در كنار هم، و در صلح و آرامش باشد، آنها را در آشتى نگاهدارد، درنتيجه زندگانى واقعى، سالم و آرامش ميابد. در غير اينصورت، زندگانى جزرنج و تلخى و بيمارى ثمر ديگرى ندارد. دانش پزشكى نياكان خردمند ايرانيان، بر اساس شناخت مزاج و يا ذات خون آدمى، و برقراى اعتدال بين اين اضداد، استوار بود تا آدمى از بيماريهايى كه بر اثر ناسازگارى و جنگ بين اضداد، بوجود ميآيد، در امان بوده و اين دانش ضامن سلامتى او بود.
اين بيت ميگويد، زندگى، توافق و هماهنگی و صلح بين اضداد است و اگر در میان آنان درگیری شود، و یکی بر دیگری غالب می آید، درنتيجه اعتدال از میان می رود و بيمارى و مرگ و نیستی غالب میگردد.
صلح اضداد است اين عمر جهان
جنگ اضداد است، عمر جاودان
و شگفت انگيز تر اين است كه آدمى با ايجاد اعتدال و يا صلح بين اضداد در درونش به آرامش دنيوى ميرسد و با جنگ بين اضداد اخلاقى به آرامش ابدى و جاودانگى! چگونه؟ اعتدال در خوردن و خوابيدن و كار و تلاش و معاشرت و سكس و و و …. يعنى ايجاد صلح بين اضداد درون آدمى كه نتيجه آن آرامش و سلامتى جسمانى اوست. ولى انسان تنها كالبد و جسم نيست، و براى رسيدن به جاودانگى و زندگى ابدى و عمر جاودان، ميبايستى بين اضداد اخلاقى خود يك جنگ تمام عيار را رهبرى كند. مثلا براى رسيدن به راستى بايد در ميدان جنگ با ناراستى ها دلاورانه ايستاد.
زندگانى آشتى دشمنان
مرگ وارفتن به اصل خويش دان
در زندگى جسمانى بايد با دشمنان از در صلح درآمد، ولى براى رسيدن به خدا و يا اصل خويش، ميبايستى از دشمنان، خود را كاملا كنار كشيد و پاك و راستين بود. براى شروع، آدمى ميبايستى دروغگويى كه بزرگترين دشمن آدمى است، را بطور كلى كنار گذاشته و روح خود را ارزان نفروشد. و هرجا كه توانا به راستگويى نيست، بجاى دروغگويى، سكوت اختيار كند. و بداند و بفهمد و ايمان بيابد، كه هيچ راهى وجود ندارد، بجز راه راستى.
صلح دشمن دار باشد عاريت
دل بسوى جنگ دارد عاقبت
آدمى بايد بداند كه اگر با دشمنانِ زندگانى جاودان و ابدى از در صلح و آشتى درآيد، اين آشتى عاريتى و غير واقعى و زودگذر است. و عاقبت آن تباهى و نيستى و تناسخ است.
روزكى چند از براى مصلحت
باهمند اندر وفا و مرحمت
و شاير يك چند روزى با هم از روى مصلحت، در آشتى بگذرانتد.
عاقبت هر يك به گهر باز گشت
هر يكى با جنس خود انباز گشت
ولى در آخر كار، هر كدام به ذات خود برميگر دند. انباز شدن، يعنى شريك شدن.
لطف بارى اين پلنگ و رنگ را
الف داد و برد واز ايشان جنگ را
درنهايت اينكه، اصل و فرع (پلنگ و رنگ) و يا دو ضد از هم جدا خواهند شد. و نزاع بين اين دو خاتمه مييابد. و هركدام نشانگر و اثبات كننده آن ديگرى ميشود.
الف دادن يعنى از هم جدا ساختن. در ايران در گذشته، وقتى ميخواستند بين دو واژه فاصله ايجاد كنند، يك خط شبيه الف بين آندو ميكشيدند، كه اينرا الف دادن و يا فاصله انداختن ميگويند.
لطف حق این شیر را و گور را
الف داده است این دو ضد دور را
به لطف خداوند شیر و گور خر با هم الف داده شدند، يعنى از هم بعنوان دو ضد جدا گشتتد. و با اينكه هر دو ضد يكديگرند ولى در طبيعت نقش خود را دارند. چرا كه جمله اضداد نسبت به ما ضد می نماید درحاليكه نزد خداوند همگى دازاى يك كار و مسئوليت هستند و در هارمونى و هماهنگى مطلق بسر برده و هر يك رسالت خود را بازى ميكنند.
چون جهان رنجور و زندانی بود
چه عجب رنجور اگر فانی بود
هنگاميكه كل هستى در تلاش و مبارزه براى بقا است، و هر لحظه در حال دگرگونى است، جاى تعجب نيست كه ضعفا دچار فرسايش و فنا بشوند.
خواند بر شیر، او ازین رو پندها
گفت، من پس مانده ام زین بندها
خرگوش دليل پا پس كشيدن و جلوتر نرفتن خود را بدينگونه توجيه كرد و شرح داد.

پاورقى
(١) چهار تاق، تاق کیومرث یا چهار تاق كاخى شگفت انگيز بوده كه آثار باقيمانده از آن در منطقه دوبرجی فرگ یکی از مناطق تاریخی این منطقه محسوب می شود که قدمت آن به دوران امپراتورى ساسانی میرسد. گفته ميشود اين كاخ شگفت انگيز را پسر اسفندیار ساخته وبه کیومرث شهرت یافته است. چون معماری هایی که در این بناها بکار رفته همان معمارى است که از امپراتوران ساسانی در مناطق دیگر باقی مانده از جمله : کاخ بهرام در شمال شهر داراب و کاخ ساسانیان در منطقه سروستان. همچنین از کاخ های مهم باقی مانده از ساسانیان و معماری آن بر اساس معماری طاق دیسی و دوره ساسانی است . که در آن از مصالحی مانند گل و گچ و سنگ لاشه استفاده شود و در این کاخ تزئینات ساده ای بکار برده اند که هنر اوایل دوره ساسانی است که مشابه به آن در مناطق دیگر مانند فیروزآباد ، سروستان و بوشهر و ديكر نقاط جهان می توان یافت.
پنج تاق، نام قسمت شمال شرقی رشته كوه هاى قفقاز است که با یک رشته تپه هاى پيوسته با رشته كوه البرز ارتباط می یابد. دارای آبهای معدنی فراوان است و در دامنه ٔ آن اسبهای خوب و اصيل پرورش می یابد و ازین رو به این نقاط كوه هاى اسبی هم ميگويند.

شش تاق، کنایه از محيط زندگانى آدمى و يا همان گيتى است: چرا كه آدمى ار شرق و غرب و شمال و جنوب و بالا و پايين احاطه شده است.
بسی گشتم در این خرگاه شش تاق
شگفتی ها بسی دیدم در آفاق. نظامی

هفت تاق، كنايه از تخت تاووس از هشت گنج خسرو پرویز امپراتور ساسانى است كه از شگفتى هاى بارگاه اوست. شکل این تخت مانند هفت تاق بود و جنسش از عاج و نرده‌هایش از نقره و طلا بود. بر سقف این تخت صورت شاهنشاهان امپراتورى ساسانى كه پيش از او حكومت كرده بودند و مجالس بزم و شکار و شكل كيهان و افلاك و ستارهگان هگ شده بود. روی آن وسیله‌ای برای تعیین ساعات روز نصب شده بود كه امروزه به آن ساعت ميگويند و چهار گهر، زمرد، یاقوت، عقيق و الماس هم به مانند تناسب یکی از فصول سال دیده می‌شد.
این راه غولدار و تخت هفت تاق را
تا چارسوی هشت گنج چون بگذاشتى؟خاقانی .(٤)

تاق به هيزم درخت آزاد هم گفته ميشود كه بسيار محكم بوده و آتش آن ده شبانه روز دوام داشته است. در سامانی نوشته که تاق نام ديگر آزاددرخت هم هست. چنانکه در كتاب قانون ابن سينا هم شرح كاملى از اين گياه بهمراه تصاوير گويا، آمده است. درختی است خودرو که هیزم و زغالش پردوام است. و آن را بارى است شبیه بکنار و آن را «تاقك » گویند. ابن سينا در كتاب قانون گوید: از آب تنه آزاددرخت كه نام‌های دیگر آن: دیوخار، پیل زهره، كام تيغ، چالی، گل پنبه، گرگ تيغ، مريم زالم، سايه خوش، زن لخت و کهتر می‌باشد، در كويرها بجاى آب آشاميدنى ميتوان استفاده كرد. برگش پهنا ندارد. و شامل دو نوع است : یکی هيزم و مخصوص بسوزانیدن هیمه، که آن را تاق نامند و بسيار پايدار است، و یکی كه به آن عشق زالم(ظالم) گويند كه ميوه اش از نخود بزرگتر و رنگش شبیه به عناب است و شیرینی و مغز دانه ٔ او بسیار لذیذ است و آنرا تاق سایه خوش هم گويند و ميوه آن بقدر کُنار کوچکی سبزرنگ است و آتش اخگر آن مدتی میماند ودر لهجه جنوب خراسان (گناباد) تاق را هم بر درخت مو و تاک اطلاق کنند و هم آن را به معنی درختی صحرائی بکار برند که برای سوختن است. عصاره این گیاه دارو می‌باشد که بدین صورت بدست می‌آید ریشه، ساقه و تخم این گیاه را چند روز در آب خیسانده سپس کوبیده بعد از آن صاف نموده می‌گذارند که دُردهای آن ته نشین شود و مایع زلال را آنقدر می‌جوشانند تا سفت شود و به صورت خمیر درآید و نوع مرغوب آن رنگ بیرونش زرد و داخل آن سرخ باشد وقتی در آب حل شود کف آن به رنگ خون درآید و اگر در آتش بیندازید شعله ور می‌شود. در بیت اسدی آمده:
پر از کوه و بیشه جزیری فراق
درختش همه عود و بادام و تاق .
گفته ميشود كه آزاد درخت درواقع درختچه ایست مخصوص کویر و شوره زارهاى ايران که از آن سه گونه را ميتوان نام برد: گونه اى که در اطراف کویر خوار و دامغان بنام «تاق » خوانده میشود. گونه اى که در کویرهای خراسان بنام «قره قزك » و گونه اى هم بنام «آق قزك » نامیده میشود.
آبست جود او و دل دوست چون خوید
خشمش چو آتش است و تن خصم خشک تاق. قطران
و آتش تاق از داغ فراق آسان تر است . (تفسیر رازى)


(٢) تمامى بزرگان ايران زمين، از كيهان بعنوان چرخ سرگردان نام برده اند. چرخ بمعنى گرد بودن، و چرخيدن و سرگردان، يعنى در حال حركت به مقصدى نامعلوم. و اين يعنى تمام علم كيهان شناسى كه علم نجوم بشر امروزى بر روى آن استوار است. و چه زمانى نياكان خردمند ايرانى از اين علم و دانش آگاهى داشته و سخن گفته اند؟ بيش از دوازده هزار سال پي ش!


(٣) - هبوط، براساس نجوم ايرانيان كه علم نجوم امروزى هم هست، هر یک از سیارات دارای سه حالت شرف و هبوط و وبال هستند . این حالات بستگی به بروج دوازده گانه ٔ فلکی که به منزله ٔ خانه ٔ سیارات میباشند دارد بدین معنی که سیارات در بعضی از این بروج حالت شرف و در بعضی دیگر حالت هبوط و در پاره ای وبال که به آن پتیاره هم گویند، دارد. شرف، اوج شأن و تسلط و کمال تأثیر ستاره است و ستاره در این حالت مانند پادشاه مقتدر و معزز و نامبرداری است که بر تخت سلطنتش تکیه زده و در کمال قدرت و توانایی است. ميگويند، نوزادانی که در هنگام شرف یکی از ستارگان زاده شوند، دارای طالع نیکو و مبارک می باشند و در زندگانی سعید و خوش بختند. اما هبوط، مقابل شرف است و در اینحالت، ستاره تباه و فرومایه گشته و مانند مردی است که در خانه اش در بدترین حالتها بسر برد. کسانی که در حالت هبوط ستاره ای زاده شده باشند نامبارک و بدطالعند. بعضی معتقدند که شرف و هبوط بستگی به درجه ٔ معینی از درجات برج دارد بعبارت دیگر شرف و هبوط فقط در درجه ٔ معینی از درجات برج است و در دیگر درجات وجود ندارد. ولی پاره ای گفته اند که این دو حالت از اول برج تا درجه ٔ شرف و هبوط برای ستاره وجود دارد.
«پس بیرون آمد و بفرمود تا خانه ٔ مکعب مسطح سياه بنا کردند و سطوح آن را به گچ و مهره صيقل دادند و بر یک سطح صور و بروج و کواکب ثوابت و سیارات بتصویر و تشکیل هگ و نقش كردند و علامات درج و دقایق و دوگانه و سه گانه و چهارگانه و پنجگانه و هبوط و وبال و اوج و شرف و ارتفاع و حضیض و اجتماع و استقبال و مقارنه و مطارحه و تثلیث و تربیع و تسدیس بنوشت ...(شرح ساخت خانه كعبه كه در اصل يك رصد خانه پارسى بوده است از سندبادنامه
ظهیری ص 64)
خانه ترح، نزد منجمان ايرانى خانه ٔ ترح مقابل خانه فرح است که در فلك هفتم است. مانند قمر در خانه ٔ نهم. ترح يعنى ناشاد در مقابل فرح يعنى شاد. ج

(٤)شاهنشاهان ايران زمين، همگى نيمه خدا بودند و درست بهمين دليل در قرآن به آنها اصحاب يمين گفته شده و آنها را بدون استثنا، در نزد خدا جاودان نموده است،

هیچ نظری موجود نیست: