تیر ۰۱، ۱۴۰۳

داستان مقنع و رسول چين ٥



در داستان مقنع و رسول چين، مولانا به سخن درباره تناسخ پرداخته و آنرا شرح ميدهد و در ادامه ميفرمايد:
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما از آن قصه برون كى گشته ايم
به داستان برگرديم، داستانى كه مانند رفت و برگشت آدميان، يعنى تناسخ، ادامه دارد و ما از آن تناسخ بيرون نرفته ايم، چه اگر بيرون رفته بوديم، امروز اينجا نبوديم. ما از آن قصه، برون كى گشته ايم.
گر بجهل آییم، آن زندان اوست
ور خرد ورزيم، آن ایوان اوست
اگر نادان باشيم، در اين زندان تناسخ خواهيم ماند، ولى اگر خردمند باشيم، در نزد و ايوان او خواهيم بود.
ور به خواب آییم، مستان وى ايم
ور به بیداری، به دستان وى ايم
اگر مانند فردى كه در خواب است از تعلق و دلبستگى و خواستن و خواستن و خواستن، باز بمانيم، از افيون و شراب او مست و سرخوش و خندانيم. اگر مانند زمان بيدارى، و يا زمانى كه آدمى پيوسته و خستگى ناپذير در پندار و گفتار و كردار خود، در تلاش براى بيشتر داشتن و درجهت اين هدف دچار انجام پليدى است، بمانيم، درنتيجه در دستان تناسخ و يا عدل او گرفتاريم.
ور بگرییم، ابر پر زرق وى ايم
ور بخندیم آن زمان برق وى ايم
اگر مانند ابرى كه از او متاثر شده، و ميبارد و با خود بركت و زندگى بهمراه دارد، ما هم متاثر از او شده باشيم و قدر آن ذره را بدانيم، و بدنبال راستى و حق و اتصال به اصل باشيم و تلاش همه جانبه در اينباره كنيم، رستگار خواهيم شد. ولى اگر مانند آن ابرى كه فقط برق توليد ميكند، ما هم فقط لب و دهان باشيم، و هيچ كردار نيكى در جهت رستگارى خود انجام ندهيم، دچار تردد خواهيم شد و مرتبا درحال برق زدنهاى بيهوده ايم.
ور به خشم و جنگ، عکس قهر اوست
ور به صلح و عذر، عکس مهر اوست
اگر به جنگ و قهر با پليديها برخيزيم، قهر او را از خود دور ميكنيم و اگر با پليديها جفت باشيم، برعكس مهر او را خواهيم ديد. اگر كفر و عصيان بورزيم، مهر او را از دست خواهيم داد.
ما کی ایم اندر جهان پیچ پیچ؟
چون الف او خود چه دارد؟ هیچ هیچ (١)
نقش ما در اين دنياى پر پيچ و خم چيست؟ ما بدون او چه و كه هستيم؟ در واقع هيچ. درست مثل حرف الف كه هنگام نوشتن، يك خط كوچك عمودى است. و از حروف ساكن است و از خود نه حرفى دارد نه حركتى. و ميبايستى حتما داراى همزه، فتح و كسر و كلاه و و و باشد تا خوانده و معلوم گردد. يك اصطلاحى در زبان است كه به آن "بهم پيوستن ساكن ها" و يا التقاءساکنان یا ساکِنَین ميگويند، يعنى تلفظ دو حرف ساکن كه پهلوی یکدیگر قرار بگيرند. و اين در زبان پارسى و براى پارسى زبانان براحتى صورت ميگيرد مانند واژه جم كه هر دو حرف، ج و م، ساكن هستند و پارسى زبانان براحتى آنرا تلفظ ميكنند. ولى در زبان عرب و براى اعراب، تلفظ دو حرف ساكن كنار هم ناممکن است و ناچارباید قاعده ٔ صرفی در چنین مورد اجرا شود. و بهمين خاطر در اكثر كلماتى كه تلفظ ميكنند يك سرى حروف زائد مانند «ا، و، ال، ع، ی» و و و به واژه ها اضافه ميشود تا آنها را قادر به تلفظ واژه نمايد. مثلا اگر در جمله اى داشته باشيم، "حد علم" اعراب آنرا "حد يعلم" ميگويند و بين دو حرف ساكن، د و ع، حرف اضافه و زائد، ي، را قرار ميدهند تا بتوانند بگويند حد علم. و يا مثلا براى اعراب ناممكن است كه واژه جم را تلفظ كنند در نتيجه به آن ميگويند عجم. و چون تلفظ دو حرف ساكن "ج و م" يكجا برايشان ناممكن است. پس براى پنهان كردن اين نقص جسمانى_زبانى خود، امروزه ادعا ميكنند كه كلمه عجم را بعنوان تحقير ايرانيان بكار ميبرند! و نه بخاطر نقص زبان خود! در حالى كه هيچ نقطه منفى در واژه عجم نيست، كه تحقير آميز باشد، بجز اينكه نمايانگر ناتوانى عرب در حرف زدن است.
چون الف گر تو مجرد ميشوى
اندر اين ره مرد مفرد ميشوى
مرد مفرد كنايه از عدد يك است كه جزء اعداد مفرد است. و كنايه از يكتايى است و از صفات خداوند است. و ميفرمايد اگر مانند حرف الف كه يك خط راست، است، انسانيت و آدميت و راستى پيراهن تنت شود، و يك شوى، خدا خواهى شد.
جهد كن تا ترك غير حق كنى
دل از اين دنيايى فانى بركنى
و اين همان است كه فردوسى كبير ميفرمايد،
ز روز گذر كردن انديشه كن
پرستیدن دادگر پیشه کن
به نیکی گرای و میازر کس
ره رستگاری همین است و بس. فردوسی
پرسش رسول چين از حضرت مانى، چرايى جفت شدن روح با تن آدمى:
از مقنع چون رسول اين را شنيد
روشنى در جان او آمد پديد
محو شد پيش سئوال و هم جواب
كشت فارغ از خطا و از صواب
اصل را دريافت بگذشت از فروع
بهر حكمت كرد در پرسش شروع
پس از اينكه رسول چين پاسخ چگونگى قرار گرفتن جان در جسم را از حضرت مانى شنيد، بسيار متاثر گشته و جانش تازه گشته و صاحب معرفت و بصيرت گشته و از پرسشهاى سطحى دست برداشته و پرسشهاى عميقترى را مطرح ساخت.
گفت با مانى، چه حکمت بود و سرّ
حبس آن صافی، در این جای کدر
آب صافی، در گلی پنهان شده
جان صافی، بسته تن ها(ابدان) شده
فايده فرما كه اين حكمت چه بود
مرغ را اندر قفس كردن چه سود
در اينجا، رسول خاقان چين، پس از دريافت پاسخ نخستين پرسش خود كه چگونگى قرار گرفتن جان در كالبد آدمى بود، اينك چرايى آنرا از حضرت مانى ميپرسد و ميگويد، اصولا چرا بايد آن گهر درخشان و صاف، در جسم كدر و سرد آدمى قرار گيرد و آب صاف و زلال جان الهى در میان گل و لای جسم پنهان بشود و روح پاك به کالبد ناپاك درآمده و بدان تعلق يابد، هدف و حكمت و راز اسير ساختن مرغ روح در قفس تن چيست؟
گفت مانى تو شگرف بحثى كنى
معنى را بنده حرفی كنى
حضرت مانى در پاسخ رسول ميفرمايد، پرسش تو كاملا اشتباه و عجيب است و اين سفسطه است كه با بازى با واژه ها بدنبال معنا و چم باشى. دلايلى كه حضرت مولانا محمد بلخى در پى اين بيت براى اين سخن خود ميآورد را من هم در زير اين بيت بطور يكجا مينويسم، و هم در هر بيت مربوط به آنها توضيح ميدهم. مولانا ميفرمايد پرسش تو از اصل، خطا و عجيب است، چراكه نخست اين اشتباه است كه تو در واقع روح را محبوس و زندانى و وابسته به جسم كردى و فايده اينكار را ميخواهى بدانى! درحاليكه روح وابسته و بسته به جسم نيست. و در جسم زندانى نيست. دوم اينكه جسم آدمى يكى از شگفتيهاى آفرينش است و بهيچ وجه حقير و ناچيز و بى اهميت، نيست. دراينجا واژه، "معنى" كنايه از جان و روح است و واژه، "حرف" كنايه از جسم آدمى. سوم، اگر آدمى داراى جان و روح نبود، چگونه ميتوانست دنيا و مافيا را بشناسد و لذت ناشى از شناخت هر ذره را ببرد؟ و اين يكى از كوچكترين فوايد قرار گرفتن جان در تن آدمى است. چهار، يكى از بزرگترين فوايد قرار گرفتن روح در جسم، توانا شدن آدمى براى شناخت خدا است. آدمى با جان خود قادر به حس كردن خداى خود ميشود، آيا از اين فايده بزرگتر هم هست؟ پنج، كار خدا بر اساس بازار و سود و زيان و فايده و ضرر نيست، چراكه خداوند به چيزى نيازمند نيست كه براى بدست آوردن آن، بدنبال سود و بهره در جاى ديگرى بگردد. پس بطور كلى، پرسيدن اينكه فايده آفرينش در چيست، پرسشى خطا است. مثل اينكه پرسيده شود كه فايده رنگ آبى و سبز و زرد و قرمز در طبيعت چيست. و از همه اينها گذشته، تو با همه نادانى بهتر ميدانى يا خدايى كه دانايى مطلق است؟ اگر در آفرينش فايده وجود نداشت، فكر ميكنى خدا اين كار بيهوده را انجام ميداد؟ و تو كه هستى كه حديث چون و چرا سر ميدهى؟
حبس کردی معنى آزاد را
بند حرفى کرده ای تو باد را
تو جسم را آلوده و ناچيز! خوانده و آنرا زندان روح ميدانى و جان را در جسم حبس ميبينى! درست مثل اينكه بپرسى، چرا باد در ظرفى كوچك حبس است! باد را نميشود گرفت و زندانى كرد، چه در ظرفى كوچك و چه بزرگ، چون در اينصورت، ديگر باد نيست.
از برای فایده این کرده ای
تو که خود از فایده در پرده ای
و چرا اين اشتباه را ميكنى؟ چون نخست، از نظر اكثر آدما همه چيز ميبايستى داراى يك ظرف و ظرفيت و ابعاد معين باشد، تا در نظر گرفته شود. دوم اينكه تو كه خود جاندارى، خود را شايسته جان نميدانى. و يا در حالت خشن تر آن: تو كه خود بيفايده اى، چطور بخود اجازه ميدهى از فايده بپرسى.
آنکه از وی فایده زاییده شد
چون نبیند آنچه ما را دیده شد
آن خداوندی که ذرات وجودش( و يا فايده)در كالبد آدمى نشسته، مانند آدميان جسم را حقير نميبيند و مانند آدميان نمى انديشد و براى جسم به اندازه جان او ارزش قائل است.
صد هزاران فایده ست و هر یکی
صد هزاران پیش آن یک، اندکی
در خداوند، صدها هزار ذره است كه صد ها هزار جسم در برابر فقط يكى از آن ذرات، هيچ است. ولى اين بدين معنا نيست كه جسم بى ارزش است. مانند خورشيد كه در هر ثانيه صدها هزار ذره از او جدا ميشوند كه وقتى به موجودات بر ميخورند، هر كدام بيشترين ارزش و فايده را بهمراه دارند. و پرسش تو مثل اين است كه بپرسى، فايده اينكه خورشيد گرم و روشن، بر زمين سرد و تاريك ميتابد، چيست! همانگونه كه وقتى خورشيد ميتابد و از خود نور و گرما به زمين و همه موجوداتش، بطور رايگان ميبخشد، هم آن موجودات بى ارزش نيستند و هم خورشيد براى اينكار، بدنبال سود و فايده نيست، ولى عمل او هزاران فايده دارد، خداوند هم براى خلقت موجودات بدنبال سود و فايده نيست، ولى در آفرينش صدها هزار فايده موجود است.
آن دم لطفش كه جان جانهاست
چون برد خالى ز معنى، گوى راست
آن يك ذره كه در آدمى نشسته و نمايانگر خداست، چگونه ميتواند بدون فايده و معنى براى اين گوى راست، يعنى جسم آدمى باشد؟ لطف و كرم بينهايت خداوند كه كالبد شگفت انگيز آدمى را هم ساخته است، چگونه او را از داشتن يك ذره از وجود خود محروم كند، وقتى آفريننده هر دو خود اوست؟ واژه "گوى راست" كنايه از جسم آدمى است كه هم شبيه گوى هست و هم راست. چون برد خالى ز معنى، گوى راست، يعنى چگونه از روح خالى كند، آن گوى راست را. برخى كلمه مركب گوى راست را به فعل راست گويى و گفتن حقيقت تفسير كردند كه از نظر من اشتباهه.
آن دم نطقت که جز ِجزهاست
فایده شد، كلِِّ کل خالی چراست؟(٢)
آن زبان كوچك تو كه جز كوچكى از تن تو كه خودش جز كوچكى از كل آفرينش است، براى اين ناطق و گويا شده كه خداوند، ذره اى از خود را در آن نهاده، و فايده آن ذره اين است كه تو را از حيوان زبان بسته به حيوان ناطق ترقى داده است. همچنين نفس كشيدن آدمى كه جز كوچكى از اوست، براى او فايده ها دارد. پس چگونه ميتوان گفت كه كل كائنات خالى و بدون جان و روح و فايده است.
كَل در اينجا بمعنى سر و كله آدمى است. و كُلٓ بمعنى همه و مجموعه است.
تو که جزوی کار تو با فایده ست
پس چرا در طعن كل آری تو دست
تو كه جز كوچكى از كائنات هستى و تنها يك ذره از او گرفتى، صاحب فايده(جان و روح) هستى، و اين خواست خداست كه جسم تو جايگاه جان و ذره الهى باشد. پس تو كه باشى كه بخواهى بر چرايى كل آفرينش علامت سئوال گذاشته و از فايده آن جويا باشى. و جسم موجودات را با چنين الفاظى تحقير كنى.
"طعن كل" يعنى ناچيز شمردن و تحقير كليات.
گفت را گر فایده نبود، مگو
ور بود هل اعتراض و شکر جو
واژه فايده در اين بيت با معنى واژه فايده در ابيات بالا تفاوت دارد. در ابيات پيشين مولانا از كلمه فايده به معناى جان و روح استفاده كرده و در اين بيت، او واژه فايده را بهمان معنايى كه متداول است، يعنى بهره و سود بكار ميبرد. و ميگويد، اگر در گفتارت بهره اى براى شنونده وجود ندارد، و يا حرفت پوچ و بى ارزش است، خامش بودنت، درواقع يكنوع شكرگزارى است.
شکر یزدان، طوق هر گردن بود
نی جدال و رو ترش کردن بود
شکر و سپاس حق تعالی در وجود آدمى است. چراكه هر چند آدمى نداند ولى ضمير ناخودآگاه آدمى به اين امر آگاه است كه زنده بودنش را مديون چه كسى است. پس شكر خدا را آدمى در نهادش دارد. و غر زدن درواقع مبارزه با خويشتن خويش است.
گر ترش رو بودن آمد شکر و بس
همچو سرکه شکرگویی نیست کس
اين بيت ظاهرا به آن كسانى تنه(طعنه) ميزند كه صاحب اين عقيده و فرهنگ هستند كه بايد در هر مطلبى كنكاش كرد و از ته و توى هر مطلبى سر درآورد. اينكه كنجكاوى و نقب زدن در هر مطلبى مثبت است و يا برخى پديده ها را حتى نبايد دست زد، يك بحث گسترده و پهن است و دراينجا محلى براى آن نيست. ولى بهر حال مولاى ما ميفرمايد، ترشرويى و رو بهم آوردن و ابروها را گل ميخ انداختن، تفخر و نشان آگاهى و دانستن نسيت، چرا كه اگر اينطور بود، از سركه دانشمند تر نداشتيم. طبيعت آدمى مانند ذات سركه نيست، و برخلاف سركه، كه مرتبا روی در هم کشیده و شکر بجا نمی آورد،ذات آدمى شكرگزار است.
سرکه را گر راه باید در جگر
گو برو سرکنگبین شو از شکر
پس همانگونه كه براى تحمل سركه و استفاده از فوايد آن، بويژه براى كبد، ميبايست آنرا با انگبين تركيب كرد و از آن سركه انگبين ساخت. همانگونه هم اگر آموزگار بداخلاق و ترشرو بود ميبايست به او قرص آرام بخش خوراند تا بتوان از دانش او استفاده كرد. براى مبارزه با ناشكرى و نادانى و غر زدن، ميبايست ذكر شكر گرفت. يعنى هرگاه افكار منفى و ناشكرى به ذهن و مخ آدمى هجوم آوردند، او بايد در درون خود ذكر، "خدايا شكرت " را سر داده و ذكر را تا زمانيكه افكار منفى دور نشده اند، ادامه دهد.
معنی اندر شعر، جز با خبط نیست
چون فلاخن بسته اندر ضبط نیست
مولانا مطابق معمول روش خود، از اين داستان هم استفاده كرده تا حرف خود را به گوش آشنا برساند. و توسط اين داستان، تناسخ و قواعد آن را شرح داده و ميفرمايد، آنچه كه بايد گفت را در قالب شعر گفتم، هرچند بسيارى از مردم، گفته هاى مرا فقط شعر بدانتد و ناقص! ولى بهرحال من سنگى انداختم، كه مانند فلاخن يا بهدف نشسته و عده اى كه بايد بفمند، ميفهمند، چون هر سخن مخاطب خود را دارد و براى همه نيست، و يا معنى و چم ظاهرى آنرا ميگيرند، كه آنهم بد نيست. و البته تفسير ظاهرى اين بيت اين است كه: معانى را در قالب شعر گنجاندن از لغزش و خطا مصون نیست و این کار درست مانند پرتاب کردن سنگ با فلاخن است که مسلما نشانه روی و هدف گیری با فلاخن ، دقیق نیست و چه بسا که به هدف نخورد. خبط يعنى اشتباه، و فلاخن وسیله ای است برای پرتاب سنگ. (٣) ضبط در اينجا يعنى كنترل كردن مسير.
نتيجه و پايان داستان:
آن رسول از خود بشد زین یک دو جام
نی رسالت یاد ماندش نى پیام
كمال همنشين در فرستاده چين اثر كرد و او با نوشيدن كفى افيون و يك دو جام از شراب معارف حضرت مانى، مست گشته و از خود بیخود شده و خود و رسالت و پيام را بكلى فراموش كرد.
سیل چون آمد به دریا بحر گشت
دانه چون آمد به مَزرع کِشت گشت
سيل كه به دريا برسد، خودش دريا ميشود. و يك دانه تا وقتى كشت نشده، يك دانه بيش نيست، ولى وقتى در زمين مينشيند و با زمين يكى ميشود، تبديل به ده ها ميشود. از كم به زياد.
موم و تارش چون فِدایِ نار شد
ذاتِ زآمش طعمه انوار شد
زآم ، يعنى مرگ آرام و سخت كه معمولا شمع نمايانگر مرگى دردناك و تدريجى و يا زآم است. و شمع كه بجز موم و بند و نخ درونش چيز ديگرى نيست، وقتى به آتش ميپيوندد، مرگ دردناكش، تبديل به نور ها ميگردد. مولانا در اينجا مرگ شمع را زآم و يا مرگ آرام و سخت، ناميده است. از مرگ به زندگى.
بند همان نخ و روبان و باند است و واژه پارسى بند با همين تلفظ و معنا وارد انگليسى شده و مورد استفاده است. (به انگليسى Band)
سنگِ سُرمه چونکه شد در دیدگان(٥)
گشت بینایی، شد آنجا دیدبان
اگر سنگ سرمه را از اسپهان(اصفهان) آورده و آنرا گرت كرده و در چشم كشند، نیروی بینایی میشود. از سختى به نرمى، از كورى به بينايى.
ای خُنک آن مرد کز خود رَسته شد
در وجودِ زِنده اى پاینده شد
خوشا بحال کسی که با مرگ از جسم رسته شد و از تناسخ رهايى يافت و در انوار زنده خدا زندگى جاودان يافت. وجود زنده، كنايه از وجود مقدس پروردگار است.
وایِ آن زِنده که با مُرده نشست
مُرده گشت و زِندگی از وی بِجَست
اما وای به حال آن روح و جان زنده اى كه ناچارا دوباره با يك جسد، جسم بيجان و مرده، همنشين شد و دوباره به زندگى برگشت و دچار تردد و تناسخ گشت. و زندگى جاودان از او پريد.
بر پذیرایی چو برخوانی قَصَص
مرغِ جانت تنگ آید در قفس
اگر به آنكه دل و گوشش مستعد و پذيراى شنيدن پيام سروش است، اسرار زندگى جاودان را بگويى، ديگر جانش در كالبد نميگنجد و اشتياق پرواز او را جان به لب ميرساند.
مرغ كاو اندر قفس زندانی است
می نجوید رَستن، از نادانی است
اگر مانند پرنده ای که در قفس زندانی شده است، راه رهايى از تن را نجويى، نادان و غافل و جاهلى، و اسارت از نادانی و غفلت توست.
جانهايى کز قفسها رَسته اند
سوى انوار خدا بر بسته اند
آن جانهایی که از قفس های پليدى رهیده اند و پندار و گفتار و كردار نيك پيشه شان گشته است، آن جانها به اصل و خداى خود خواهند پيوست و از اسارت تناسخ نجات خواهند يافت و بسوى منبع نور بار سفر خواهند بست.
از برون آوازشان است، بِه دین
که رَهِ رَستن ترا اینست، این(٤)
بِه دين و يا دين بهتر، يعنى آيين مانى و زرتشت بزرگ. از برون يعنى از طرف كائنات و خدا ندا ميرسد كه به آيين نيك درآ، چرا كه راه راستى و رستگارى فقط همين است و بس. و مانند مولانا، دانشمندان ديگر ايران از جمله، دقيقى هم همين را سفارش ميكنند:
نگیرد ازو راه و دین بهی
جز این دین به را، نباشد رهی. دقیقی
پذیرفت پاکیزه دین بهی
نهان گشت بیدادی و بیرهی. دقیقی
ما به دین به برَستیم زین قفس
غير این رَه نیست چاره زين قفس
مولانا ميفرمايد، ما و يا تمامى كسانيكه به "به دين" پيوسته اند، از كالبد تنگ مادى رسته و رستگار گشته و بخدا پيوسته اند. و ميفرمايد، براى آدمى، بجز پيوستن و ايمان و عمل كردن به آئين مانى، راه نجات ديگرى وجود ندارد.
خویش را رنجور ساز و زار زار
تا ترا بیرون کنند از اِشتهار
خود را از دلبستگى و تعلق رها ساز و اخلاق پست را كنار بگذار تا از آشكار شدن دوباره و دوباره و يا تناسخ بيرون رفته و از بند دنيا رهايى يافته و فنا شوى. اشتهار آشكار شدن.
که اشتهارِ خلق بندِ محكم است
در ره این از بند آهن کی کم است
زیرا که تناسخ، و يا آشكار شدن و خلق شدن دوباره و تكرارى، بند و قاعده اى است محكم و غير قابل گريز و اجتناب. يعنى بيرون رفتى از آن نيست. و زنجیر محكم آهنينى است بر دست و پای جان و روح آدمى. و این بند گران از زنجیرهای آهنین کی کمتر است؟ آدمى كه خطا كند، در دادگاه عدل الهى مجبور بجران خطا ميشود و اينكار آنقدر ادامه ميابد تا روح صيقل يافته و شايسته زندگى جاودان گردد.

پاورقى
(١) هيچ در هيچ نام اثرى از مولانا است كه برطبق معمول كه نام كتب پارسى نوشته دانشمندان ايران را به عربى و عبرى برگردانده، نام اصلى را زدوده و نام جعلى عربى و عبرى را بجاى آن قرار داده، سپس نام نويسنده را هم عبرى و عربى كرده و بخورد جوانان ايران داده اند. كتاب هيچ در هيچ مولانا هم شده فى ما فيه، و محتوا را هم پر از اراجيف عبرى عربى كرده اند. بگونه اى كه خواننده عطايش را به لقايش ميبخشد. ولى در اين بيت مولانا از هيچ در هيچ خود سخن ميگويد.
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ. مولانا

از جمله رفتگان این راه دراز
بازآمده ای کو که بما گوید راز
پس بر سر این دو راهه آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز. خیام

(٢) كل يعنى كچل، و يا سر انسان، و يا مجموع، و وصل شدن، و كلّ يعنى همه
کَل در کله / کلانتر به چم و معناى، نمایان است و امروزه اگر کَله را سر میگویند بدین دلیل است که سر انسان نشان شناسایی انسان میشود و در کلانتر که امروزه آنرا بزرگتر میگویند، نگر و يا هدف، نمایان بودن و برجسته بودن است که نشان بزرگی امروزی شده و وقتی میگوییم دو نفر با هم کَل انداختند یعنی درباره نمایان یا برجسته و يا موضوع اى گپ و گفت و كله به كله دارند.

كلندر كه بعد ها قلندر تلفظ شده، يك واژه پارسى است بمعنا و چم روزشمار و اين واژه با همين تلفظ و معنا در انگليسى وارد شده و مورد استفاده است. ( calandar) و کلندر ( تقویم ) همان قلندر امروزی می باشد. و كلندر ها و يا قلندر ها به دال و دليل اینکه منجمان و كيهان شناسان، كله های خود را می تراشیدند و کچل بودند بدان کَل یا نمایان یا بزرگ و يا كلانتر ميگفتند. پس کَل یعنی نمایان و برجسته. و در کلانتر هم به دلیل اینکه در قدیم كلندران، منجمان، قلندران = calander كله خودرا میتراشیدند به آنها اطلاق ميشده است.

(٣) فَلاخَن یا قلاب‌سنگ ابزاری جنگی بود که برای پرتاب چیزهایی مانند سنگ از آن بهره می‌بردند. فلاخن از رشته‌ای پشمی یا ابریشمی ساخته‌می‌شده‌است. امروز بیشتر در نزد چوپانان کاربرد دارد. فلاخن در متن‌های پارسی به گونهٔ فلاخان، فلخمان، پلخمان، فلماخن، بلخم، دستاسنگ، دست سنگ، قلباسنگ، فلماسنگ، کلاسنگ و کلماسنگ نیز نوشته‌شده‌است. و مطابق معمول پارس زبانان كه براى تك تك واژه هايشان، كتابها گواه و شاهد دارند، اين واژه هم در اقيانوس ادبيات شگفت انگيز پارسى، هزاران بار بكار رفته است.

فلاخن را ميتوان جزء اولين ابزار شكار و جنگ دانست. كه خاستگاهش طبق معمول از ايران بزرگ است. و از آثار باستانى بدست آمده از فلات قاره ايران، ميتوان به يقين آنرا به دورهٔ نوسنگی دانسته كه در فلات قاره ايران بزرگ بیشتر کاربرد داشته‌است. و از اين منطقه، باز هم طبق معمول، به ديگر نقاط دنيا برده شده است.
بقول فردوسى كبير:
هنر نزد ايرانيان است و بس
بدارند شير ژيان را به مس ( مس بمعناى پايبند اخلاقى، يعنى در مقابل شجاعت ايرانيان شير ژيان مانند خادم پا بسته است. )
همه يكدلانند يزدان شناس
به نيكى ندارند از بد هراس.فردوسى
گر کس بودی که زی توام بفگندی
خویشتن اندر نهادمی به فلاخن. رودكى
راست چگونه شودت کار چو گردون
راست نهاده است بر تو سنگ فلاخن. ناصر خسرو
از هزل و جد چو طفل بگريزدم که دست
گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم. خاقانى
گرفتش دم اسپ و برجا بداشت
ز بالای سر چون فلاخن بگاشت. اسدى توسى
همه ساخته ترگ و خفتان جنگ
ز دندان ماهی و چرم پلنگ
سر گوسفندان فلاخن به دست
گرفتند کوشش چو پیلان مست
اگر ترگ و خود، ار سپر یافتند
به سنگ فلاخن همی کافتند. گرشاسب نامه، اسدى توسى
دشمن گر آستین گل افشاندت به روی
از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود. سعدى
حلم تو را به حمله دشمن چه التفات
البرز را چه باک ز سنگ فلاخن است. سلمان ساوجى
که عود سوز مجامع شود چو مجمر سنگ
بدست ناظم عقل از فلاخن خاطر
ازین قصیده رسانم به هفت کشور سنگ. سيف فرغانى
نخستین خواست ز استادان یک فن
که کردند از برایش یک فلاخن. جامى
(٤) به دین يعنى دین بهتر. و پارسیان آئین و کیش خود را به دین خوانده اند و به دين واژه اى است پارسی که عرب نیز بهمین معنی كپى و استعمال کرده است. دین و آئین حضرت زردشت که دین بهی گویند.دین نیک . آئین خوب.
نگیرد ازو راه و دین بهی
جز این دین به را نباشد رهی. دقیقی .
بیاموز آیین دین بهی
که بی دین نه خوبست شاهنشهی. دقیقی
پذیرفت پاکیزه دین بهی
نهان گشت بیدادی و بیرهی. دقیقی
ز گوینده بپذیر به دین اوی
بیاموز از او دین و آئین اوی .دقیقی
چو بشنید از شاه به دین به
پذیرفت ازو دین و آیین به. دقیقی
مر این دین به را بیاراستند
ازین دین گزارش همی خواستند.دقیقی
دین در ايران باستان نام فرشته ای است که بمحافظت قلم مأمور است. و القابى نظير جلال دين، بمعنى كسى است كه از قلم و نوشتارش راستى ميتراود. مانند جلال دين محمد بلخى. همچنين خرم دین كه نام عقیدتی بوده است که بر خاندان سردار دلير ايران، بابک نهاده و او را بابک خرم دین ناميده اند. او چنان مينمود که شریعت عقوبت است و راه خرم دینی آشکار کرد. دين از ایزدان آئین زردشتی است و نگهبانی روز بیست و چهارم ماه به ایزد دین سپرده شده است. روز بیست و چهارم بود از ماههای شمسی نیک است. ابوریحان بیرونی در فهرست نامهای روزهای ایرانی نام این روز را «دین » و در سغدی هم «دین » و خوارزمی هم «دین » یاد کرده است .
- دین روز ؛ روز بیست و چهارم از ماههای شمسیدین پژه ، مخفف دین پژوه و يا جوينده دين است. همچنين نام روز پانزدهم باشد از هر ماه ملکى
جهاندار مانى بنام خدای
بدین نام دین آور پاک رای .دقیقی .
ستاره شناسان و دین آوران
سواران جنگی و کین آوران .فردوسی .
بصورتگری گفت پیغمبرم
ز دین آوران جهان برترم .فردوسی .
نامهاى مركب عبارتند از: ماردین . افریدین . قودین . مشکادین . خرادین و بهداذین . بمعنى داد، راستی، شوکت، فر، شکوه نيز ميباشد.
بمان تا بیاید مه فرودین
که بفزاید اندر جهان هور دین. فردوسی
دین به معناى کیش، طریقت نيز ميباشد. در سانسکریت و گاتها و دیگر بخشهای اوستا مکرر کلمه ٔ «دئنا» آمده است. دین در گاتهابمعانی مختلف کیش، خصایص روحی، تشخص معنوی و وجدان بکار رفته است و بمعنی اخیر دین یکی از قوای پنجگانه ٔ باطن انسان است.
دين در دنياى دانش باستان ايران به معناى حساب و رياظيات هم هست و در دانش فيزيك، واحد نیرو در فيزيك كهن ايران است که بموجب تعریف ، نیروئی است که چون به جرم یک گرمی وارد شود یک سانتیمتر در ثانیه به آن شتاب دهد. چون وزن یک گرم جرم یا یک گرم نیرو به آن جرم شتابی در حدود 980 سانتیمتر در ثانیه میدهد، یک دین قریب 1/980 این وزن یعنی کمی بیشتر از یک میلیگرم است . معذلک ، دین از آحاد اصلی دینامیک و اساس آحاد دیگر از قبیل واحد کار (ارگ )، واحد قدرت (وات ) واحد فشار (بار) و غیره میباشد. (دایرة المعارف فارسی ).
(٥) سرمه گرته سنگ سرمه است که در چشم کشند. سنگ سرمه سنگی است صاف و براق که بسایند و سوده ٔ آن را در چشم کشند و بهترین آن سرمه اسپهان(اصفهان، سپاهان)است که ازکهپایه آورند. و سرمه نام ناحيه ای است سرمه خیز از استان پارس که در آن سرمه خیزد. نام ناحيه اى است به فارس نزدیک به آباده که از آن سرمه خیزد. شهرکی است به ناحیت پارس اندر میان کوه نهاده، سردسیر جایی آبادان و با کشت و برز و نعمت بسیار و مردم بسیار.
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی. رودکی
همچنين در کوههای واقع در توس، معادن بسيارى از جمله معدن پیروزه، معدن مس و سرب و سرمه و شبه و دیگ سنگین و و و قرار دارد.
شرطم نه آنکه تیر و کمان خواهد
شرط آنکه سرمه خواهد با غازه.
تا زر نباشد بقدر سرمه
تا لاد نباشد بشبه لادن. فرخی
دو چشم ترا دیدنم سرمه بود
کنون از چه گشته ست آن سرمه دود. اسدی
از سایش سرمه بسود هاون
گرچه تو ندیدیش دید دانا. ناصرخسرو
چرخ همی خرد بخواهدت کوفت
خردتر از سرمه گر از آهنی. ناصرخسرو.
شب تاریک سرمه بود مگر
که از او چشم زهره شد روشن. مسعودسعد
سرمه ٔ چشم دیده ٔ دولت
روز پیکار تو غبار تو باد.مسعودسعد
دست حسد سرمه ٔ بیدادی در چشم وی کشید. (گليگ و دمنگ)
ای اصل ترا بر همه احرار تقدم
خاک قدمت سرمه ٔ بینایی مردم. سوزنی
سرمه خاقانی است خاک سر کوی تو
افسر خاقان چین نعل سمند تو باد. خاقانی
سرمه ٔ دیده ز خاک در مانى سازند
تا چهر ملک عرش تآل بینند. خاقانی
گر از درگاه او گردی رسیدی
بجای سرمه در چشمش کشیدی. نظامی
تنگ دل از خنده ياران شکر
سرمه بر از چشم غزالان نظر. نظامی
از درش گردی که آرد باد صبح
سرمه چشم جهان بین من است. عطار
نه وسمه ست آن به دلبندی خضیب است
نه سرمه ست آن به جادویی کحیل است. سعدی
بکن سرمه غفلت از چشم پاک
که فردا شوی سرمه در زیر خاک. سعدی
چشمی که دلی برد به تاراج
دانی که به سرمه نیست محتاج. امیرخسرو دهلوی
سنجد جیلان بدو نیمه شده
نقطه ٔسرمه بَرِ او یک رَده. رودکی
امثال: بر چشم کور سرمه کشیدن چه فایده .
سرمه را از چشم میزند.

هیچ نظری موجود نیست: