۱۳.۱۲.۰۲

حكايت شير و خرگوش بخش نخست



مثنوى مانوى درواقع كتاب روانشناسى براى مردمى است كه علاقمند به شناخت خود و جامعه و دنياى خويشند. مولانا در هر داستان، به يكى از جنبه ها و زوايايى روحى آدمى ميپردازد و ضمن شكافتن نقاط مثبت و منفى آن، چگونگى درك آنها را نيز در جلو چشم آدمى ميگذارد. حكايت خرگوش و شير، هم فارغ از اين قاعده نيست و در آن به زواياى گوناگونى از جمله، اطاعت ناشى از ترس، غرور ناشى از قدرت، فريبى بنام توكل مطلق، و تزويرى كه در هر ادعايى ميتواند نهفته باشد، پرداخته ميشود. مولانا مانند ديگر داستانهاى مثنوى، نقش ضد و نقيض چندين تن را بازى ميكند. در اين حكايت، او هم در نقش يك جبرى متعصب ظاهر شده و سرسختانه از اين فلسفه دفاع ميكند و حتى براى اثبات آن مثل و حكايات ميآورد. او همچنين در جامه يك معتقد به اختيار وارد ميدان شده و با آوردن دلايل بسيار كوبنده، جبريون را نفى ميكند و در آخر خود در لباس قاضى وارد گشته و حرف آخر را از آن خود مينمايد. همچنين در اين حكايت مولانا شرح ميدهد كه چگونه آنانكه در ميدان مبارزه تن به تن با تو درمانده و ناتوانند، ميآيند و اخلاق و منطق ترا گرفته و بجاى آن به تو توكل و تسليم مطلق را ميآموزند و وقتى بخودت شك كردى و منفعل ماندى، با تزوير ترا در چاه سرنگون ميكنند. و اين حكايت دويست سال تاريخ معاصر ايران است.

ابتدا چكيده اى از داستان نخچیران و شیر.
ماخذ این حکایت، از كتاب گليك و دمنگ كه در زمان امپراتورى ساسانى نوشته شده است، از فصل شير و گاو نر، می باشد. يارآورى ميشود كه كتاب گليك و دمنگ در زمان قاجارها توسط عوامل استعمار تحريف شده، و بنام كليله و دمنه در بين ايرانيان منتشر شده است. و مانند ديگر كتب ادبى باشكوه ايران، بخشهاى اصلى آن سانسور گشته و هرجا كه سخن از تاريخ ملى اين سرزمين شده، و يا مثلا نام شاهان و رخداد هاى تاريخ كهن ايران ذكر گشته، آنرا با جملات و واژهگان ناخوشايند و نچسب عربى و عبرى تعويض كرده و بدين ترتيب هم خود را به ادبيات و تاريخ ايران تحميل كردند و هم ادبيات ما را مخدوش و پريشان ساختند.
چكيده حكايت از گليك و دمنگ:
آورده اند در مرغزاری خوش که نسیم آن ، بوی بهشت را معطر کرده بود و عکس آن روی فلک را منور گردانیده ، از هر شاخی هزار ستاره تابان و در هر ستاره ای سپهر حیران …. و ددان بسیار به سبب چراخور و آب در خصب نعمت بودند ، لیکن به مجاورت شیر، آن همه نعمت و آسایش منقص بود .
روزی جمع شدند و به نزدیک شیر رفتند و گفتند، تو هر روز پس از رنج بسیار و مشقت فراوان از ما یکی شکار می کنی و ما پیوسته در بیم و هراسیم و تو در رنج و تلاش، اکنون انديشه اى اندایشیده ایم که تو را از آن فراغت و ما را امن و راحت باشد. اگر تعرض خویش از ما زائل کنی هر روز یکی شکار بوقت چاشت به مطبخ ملک فرستیم. شیر بر آن رضا داد و مدتی بر این بگذشت. روزی قرعه به خرگوش آمد، خرگوش یاران را گفت: اگر در فرستادن من مسامحتی کنید شما را از جور این جبار خونخوار و جان ستان ستمکار برهانم. یاران گفتند، مضایقتی نیست. خرگوش ساعتی توقف کرد تا وقت چاشت شیر بگذشت و آنگاه به آهستگی سوی شیر رفت. او را تنگدل دید و آتش گرسنگی او را بر باد تن نشانده و فروغ خشم در حرکات و سکنات او پیدا آمده، چنانکه آب دهان او خشک شده بود. شیر چون خرگوش را دید آواز داد از کجا می آئی و حال ددان چیست؟ خرگوش گفت، به همراه من خرگوشی فرستاده بودند که در راه شیری بستد، هر چه گفتم غذای ملک است التفات ننمود و جفاها راند و گفت، این شکارگاه من است و صید آن بمن اولی تر، که قوت و شوکت من زیادتر است. من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. شیر برخاست و گفت او را بمن نشان بده. خرگوش، شیر را بر سر چاهی برد که صفای آب آن همچون آینه بود و گفت در این چاه است. خرگوش گفت من از او می ترسم اگر ملک مرا در بر گیرد خصم را بدو نشان دهم. شیر او را برگرفت و در چاه نگریست و عکس خود و آن خرگوش را در آب بدید. خرگوش را بگذاشت و خود را در چاه افکند و غوطه ای بخورد و مرد. خرگوش بسلامت باز رفت و ددان از صورت و کیفیت حال پرسیدند. خرگوش گفت، او را در آب غوطه دادم و مرد. همهگى ددان بر مرکب شادی سوار گشتند و در مرغزار امن و راحت جولان نمودند.
– حکایت در گليك و دمنگ ساده و کوتاه و با صنايع لفظی و بديع همراه است. اما همین حکایت را مولانا جور ديگرى ميبيند، ديدگاهى كه پيام ظاهرى آنرا براى عوام و پيام اصلى آن براى متفكران است. او از اين حكايت برای طرح مسائل و چالشهايى نظیر توکل و جهد، قضا و قدر، جبر و اختیار و نظم عالم به گونه ای که هر خواننده ای را به تحسین و اعجاب وامی دارد، استفاده ميكند.

حكايت از مثنوى مانوى،
طایفه نخچیر در وادی خوش
بودشان با شير اندر كشمكش
نخچير يعنى حيوانات علفخوار رها و آزاد و به هر علفخوارى که رها است، نخچير ميگويند. طايفه نخچير يعنى دشتى پر از حيوانات علفخوار آزاد.

يكى بود يكى نبود، غير از خدا هيچكس نبود. در بيشه اى سرسبز و دلکش دسته ای از حيوانات در چراگاه و زيستگاه خود، با خوبى و خوشى می زیستند و تنها مشكلى كه داشتند، شير ژيانى(٤) بود كه گاه و بيگاه به آنان حمله و يكى از آنان را شكار ميكرد و بدين ترتيب نخچيران بيچاره، دچار يك كشمكش پيوسته با شير آن دشت بودند.

از همين ابتداى داستان، اين مطلب براى خواننده آشكار ميشود كه قهرمانان داستان از بين ضعفا و يا نخچيران و يا آنانى كه هميشه قابليت شكار شدن/فريب خوردن را دارند در مقابل شكارچيان، شيادان، مكاران و يا صاحبان زر و زور انتخاب شده اند. و محتواى ابتداى داستان درباره نزاعى است كه بطول تاريخ بشر، بين اين دو گروه وجود داشته است. يعنى كشمكش هميشگى بين يك اجتماع بره سان و سر براه و فرمانبر كه نخچيرند، با يك تن، يك تفكر، يك مذهب يك سيتم زور و ستم كه جانگير و غالب است و در اينجا شير آنرا نمايندهگى ميكند. مفهوم رايج آن در دنياى امروز را ميتوان يك سيستم مافيايى دانست، كه در آن گروهى كار ميكنند، زحمت ميكشند و گروهى كه خصلت زالو را دارند و ميچسبند و از خون گروه اول ميمكند و بدون كار و زحمت و تنها با ايجاد رعب و وحشت و از راه باجگيرى روزگار ميگذرانند. و تنها راه چاره، درانداختن آنان با امثال خودشان است. ولى اين فقط ظاهر ماجرا است و همه مقصود نيست و درواقع همان پوستى است كه بايد در پاى خر انداخت، و مولانا آنرا براى ضد بشرهاى مخ مرده اى كه در جامعه همه كاره اند، بيان ميكند تا بقول خود كه ميگوييد،

زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی، نخواند برخلاف
چرا كه در بطن اين پوست، مغزى وجود دارد كه مولانا آنرا براى اهل انديشه بيان ميسازد. در ظاهر نخچيران ضعفا هستند و شير زورگو، و ضعفا عاقبت با مكارى، اين زورگو را از پا درميآورند. ولى پيام نهفته مولانا در اين حكايت اين است كه چگونه يك تفكر مسموم، مثل مذهب، سوشياليسم، كاپيتاليسم و و و ميتواند يك جامعه قوى،(شير سان)را از پا درآورد. و جامعه اى كه با يك سيستم واحد اداره ميگردد، جامعه اى است مريض و ناتوان كه كوچكترين تغييرى آنرا ازهم خواهد پاچيد و در آخر از پا خواهد افكند. مثلا در فتنه ٥٧، دشمنان ايران و ايرانى، دقيقا از همين نقطه ضععف جامعه سوءاستفاده كرده و ايران را براحتى دزديدند. ولى چندين سال بعد، همان فتنه اى كه ايران را دزديد، درچين عمل نكرد، چرا كه با سيستم پيچيده و چند ضلعى كه برمبناى شورا برقرار است، براحتى نميتوان درافتاد و پيروز شد. در دويست سال گذشته از عواملى كه ايران كنونى هيچگاه توسط قدرت خارجى تسخير نشد، حتى در جنگ جهانى اول، وجود صدها خان و مان و شهريارانى مانند دشتى ها و باقرخانها و ستارخانها و و و بود كه چند ضلعى قدرت را تشكيل ميدادند و دشمنان براى پيروزى بر ايران ميبايستى با صدها شهريار ميجنگيدند كه هر كدام قلعه و مردمى دلاور را با خود همراه داشتند و اين كارى نشدنى و بسيار دشوار بود.

بس که آن شير از کمین در می ربود
آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود
حمله شير به نخچيران زمان و مكان نميشناخت، و در هر لحظه و در جاى جاى آن بيشه خرم و چراگاه سرسبز، شير در كمين نخچيران نشسته بود. و بهمين دليل ترس بر بيشه حاكم گشته و هيچ امنيتى وجود نداشت و درنتيجه آب خوش از گلوى هيچيك از اهالى بيشه و نخچيران فرو نميرفت. درست همان ترسى كه ٤٤ سال است در ايران و جامعه ايرانى حكمفرماست و ايرانيان را شكنجه روحى و روانى ميكند.

حیله کردند، آمدند ایشان به شير
کز وظیفه ما ترا داریم سير
نخچيران كه از اين اوضاع ناامن و بدون امنيت، خسته شده بودند، نشستند و چاره انديشى كردند. پس نزد شير رفته و به او پيشنهادى دادند كه نتواند رد كند.

از وظیفه در پی صیدی میا
تا نگردد تلخ ، بر ما این گیا
نخچيران پيشنهاد دادند تا شير گرسنه به شكار نپردازد و منتظر بماند تا آنها خود برايش خوراك تهيه كنند. تا بدين ترتيب امنيت برقرار گردد و آنها هم با تلخى و ناامنى زندگى نكنند.

پاسخ دادن شير به نخچيران و بیان‌خاصیت جهد و اختیار:
گفت، آری، گر وفا بینم نه مکر
مکرها بس دیده ام از زید و بکر
شير به نخچیران گفت : بشزطى كه مكر و حيله اى در كارتان نباشد، چراكه من از كوچك و بزرگ بد عهدى و نيرنگ ديده ام. زيد يعنى آنكه به كمال رسيده، پخته شده، و بكر يعنى آنكه هنوز ناآگاه و خام است.

من هلاک فعل و مکر مردمم
من گزیده زخم مار و کژدمم
شير گفت كه از مكر و نيرنگ و دو رويى مردم زخمها خورده و درنتيجه تجربه ها آموخته است. به چند نكته مهم كه مولانا در اين بيت بيان ميكند، ميتوان اشاره كرد. ١- زورگويان به كسى اعتماد ندارند. ٢- زورگويان مراقب همه جوانب كار هستند. ٣- چون خود ظالم و اهل مكر و نيرنگند،، هوشيارند. پس نخستين مطلبى را كه در برابر زورگويان و مبارزه با آنان، ميبايد در نظر داشت و آنرا جدى گرفتن، اين است كه بهيچ عنوان نبايد دشمن را حقير و بيچاره شمرد و دستكم گرفت.

شير گفت، بقول نياكان خردمندم، مار گزيده از يك سوراخ دوبار گزيده نميشود. و آزموده را آزمودن خطاست.

از اينجا مولانا دوباره به بحث جبر و اختيار، تحت عنوانهاى توكل و كسب ميپردازد. او هم جبری ميشود و با استدلال آنها بحث ميكند، هم طرفدار اختیار شده و پاسخ قاطع به جبريون ميدهد.

پاسخ نخچیران و ترجیح دادن توکل بر جهد:
جمله گفتند ای حکیم با خبر
در حذر كافى نباشد اين قدر
نخچیران به شیر گفتند، ای خردمند، شرط احتیاط خوب است ولى شرط كافى نيست، زیرا احتیاط و حذر در برابر قضا و قدر کاری از پیش نمی برد.

در حذر شوریدن شور و شر است
رو توکل کن، توکل بهتر است
چراكه احتیاط بيش از حد، از ترس و نگرانى است كه هر دو اينها موجب پريشان حالى و غوغای درونی و بيمارى روحی و روانی میشود. درحاليكه اگر همه چير را به خدا بسپارى، او ترا از بلايا بدور نگاه داشته و ترس و نگرانى هم بر تو چيره نميشود.

با قضا پنجه مزن ای تند و تیز
تا نگیرد هم قضا با تو ستیز
سخت ميگيرد جهان بر مردمان سخت گير. پس با سرنوشت و قضا و قدر در جنگ و كشمكش نباش تا قضا و قدر هم با تو نستیزد و بر تو سخت نگيرد. اى تند و تيز كنايه از شخصى است كه خود را عقل كل دانسته و يكتازى ميكند.

مرده باید بود پیش حکم حق
تا نیاید زخم ، از تير فلق(١)
با خواست خدا نبايد درافتاد و در پيش خواست او بايد تسليم مطلق، مانند يك جسد، بود تا بتوان با سختى ها و مشكلات و تير هاى بلا و مصيبت درافتاد و زخم نخورد. تير فلق تير قضا و قدر. دست غيب.

باز ترجیح دادن شیر جهد را بر توکل و تسلیم:
گفت، آری گر توکل رهبر است
این سبب هم سنت پیغمبر است
شیر به نخچیران گفت، درسته كه بايد بخدا توكل داشت، ولى شرط احتياط و جهد و كوشش هم سنت مردان خدا است.

گفت پیغمبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند
مردان خدا با صدای بلند سفارش كرده اند كه زانوى شتر را كسى جز تو نميبندد، يعنى نميتوان نشست و اميد داشت كه خدا زانوى شتر را ببندد. ولى در عین حال که مشغول بستن زانوی شتر هستى، توكلت هم بخدا باشد و از او بخواه كه در كارت موفق بشوى و شتر بناگاه ترا لگد نزند. پس توکل با توسل به اسباب و كار و جهد و كوشش است، و به تنهايى راه بجايى نميبرد.

رمز كاسب از حبیب حق شنو
از توکل در سبب، کاهل مشو
رو توکل کن تو با کسب ای عمو
جهد میکن٫ کسب میکن مو بمو
جهد کن٫ جدی نما تا وارهی
ورنه از جهدش بمانی ابلهی
رمز سود بردن را از كاسبى بپرس كه با توكل بخدا، حساب و كتاب انجام ميده و به اميد اينكه دستى از غيب برون آيد و كارى بكند، ننشسته و با توكل تنبلى اختيار نكرده، بلكه سعی و تلاش را در مرتبه نخست جاى داده است. و فقط يك ابله است كه تصور ميكند بدون جهد و تلاش و كار ميتوان بجايى رسيد.

باز ترجیح نخچیران توکل را بر جهد و کسب:
قوم گفتندش که کسب از ضعف خلق
لقمه تزویر دان بر قدر حلق
كسب در اينجا بمعنى تلاش و كوشش و اختيار است. پس قوم نخچیران به شیر گفتند، كسانيكه ايمان و اعتقاد قلبى به خدا و خواست او ندارند، توكل و يا جبر و سرنوشت را رها ساخته و خود بدنبال مقصود ميروند. و در نتيجه همه فكر و ذكرشان كسب و مال دنياست. و اين خصلت آدمى است كه هرچه بيشتر درميآورد، حرص و آزش بيشتر گشته تا جاييكه كسب و درآمد مانتد قلاده اى بر حلقشان خواهد بود و آنان را بهرسوى كشيد و به هر پليدى و تزوير و كار خلافى وادار خواهد ساخت.

پس بدان که کسبها ازضعف خاست
در توکل٫ تکیه بر غیری خطاست
پس بدان كه آنكه دنبال جهد و تلاش است، در ايمان بخدا ضعيف و ناپايدار و برخطاست، چرا كه توكلش بغير از خدا است. و توكل به غير از خدا كردن، خطاست.

نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم، خود محبوبتر
هیچ كوشش و تلاشی از توکل به خدا بهتر نیست. اصولا چه چیزی از تسلیم شدن در برابر سرنوشت و خواست خدا پسندیده تر است.

بس گریزند از بلا سوی بلا
بس جهند از مار ، سوی اژدها
كسانيكه توکل بخدا نميكنند، دچار چاله و چاه هستند. از مار غاشيه به عقرب جراره پناه ميبرند. يعنى چون از توكل غافلند، هنگامى كه دچار بلايى ميشوند، بخيال اينكه خود قادر به حل مشگلند، دست به انجام اعمالى ميزنند كه چه بسا آنان را در بلاى سخت تر و بزرگترى قرار ميدهد. از مار فرار ميكنند و دچار اژدها ميشوند.

حیله کرد انسان و حیله اش دام بود
آنکه جان پنداشت خون آشام بود
"حيله كرد انسان" كنايه از خوردن سيب در بهشت است كه بعنوان مثال از طرف نخچيران، براى اثبات نظر خود يعنى تسليم مطلق آدمى به جبر و سرنوشت، آورده ميشود. و ميگويد، همانگونه كه آدم خواست با تلاش خود چيزى بدست آورد و نتيجه خونبار آن بجاى شادى، به بيرون رفت خود او از بهشت انجاميد، انسان هم براى رسيدن به مقصود خود انديشه ها و تلاشها ميكند ولى همین تلاش ها و تدبیرها دام او می شود و آنچه جانفزای می پندارد، جان ستان او ميشود.

در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیله ضحاك زین افسانه بود(٢)
در شاهنامه فردوسى آمده است كه ضحاك بخاطر خواب ترسناكى كه ديده بود، به نوزاد كشى رو آورده و از ترس در خلوت مينشست، غافل از اينكه همين نوزادكشى و عمل پليدى كه انجام داد، موجب نابوديش شد.

صد هزاران طفل کشت آن کینه کش
و آنکه او میجست اندر خانه اش
ضحاك کینه توز صدها هزار نوزاد را کشت ولی آنچه موجب نابودى او شد، نوزادكشى بود نه خود نوزاد. چراكه موج عظيمى از خشم درميان مردم بوجود آمد كه او را سرنگون ساخت. و همچنين فريدون تحت تربيت سيمرغ قرار گرفت.

دیده ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
آدمى دراصل، و در ذات و نهاد، موجودى خطاكار، ندانم كار و اشتباه جو است. اثبات اين ادعا هم در همان حكايت آدم و حوا نهفته است. چراكه آدمى از طريق حواس ششگانه بيرونى(٣) قضاوت و داورى كرده و تصميم ميگيرد. يعنى بسى علتها/خطا در آدمى است. ميفرمايد، پس چون آدمى ظاهر بين و خطاكار است، پس بايد توكل بخدا داشته و ديد خود را فراموش كرده و همه چيز را به ديد و قضاوت و خواست خدا بسپارد.

طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز گردن پاپا نبود
آدمى هم مانند همان طفلى است كه هنوز راه نيافتاده است و بجز گردن پدر، مركبى براى راه رفتن نميشناسد. براى آدمها، گردن پدر، همان توكل به خداست. مذهب تلاش دارد از آدمى فردى مطيع فرمان و منفعل بسازد كه تمامى زندگانيش بر اساس جبر الهى استوار است و توکل را با سعی بشری منافی می داند.

چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در کور و کبود
و همانگونه كه وقتى دست و پاهاى كودك قوت گرفته و راه مى افتد، دچار افت و خيز ميگردد، آدمى هم اگر بحال خود رها گردد و بدنبال كسب و اختيار باشد، دچار بلا و سختى و مشقت میگردد. زیرا بار مسئولیت خود را باید خود بر دوش کشد، و خود را مسئول كارهاى نفرت انگيزى كه انجام ميدهد، بداند.
در عنا افتاد و در کور و کبود به معنی از روى حماقت به زحمت و مشقت افتادن، است.

جانهای خلق پیش از دست و پا
می پریدند از وفا سوی صفا
ميفرمايد، جان آدمى پيش از اينكه در كالبدى مادى قرار گيرد و صاحب دست و پا گردد، چون به توكل مطلق وفادار بودند، در نور پاك الهى آزادانه بسوى خدا پرواز ميكردند.

چون به امر او، تن بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
و چون بفرمان پروردگار در جسم و كالبد خاكى اسير شدند، پس دچار نيازمنديهاى جسمانى گشته و براى رفع اين نيازمنديها به خشم و حرص و رضايت و نارضايتى آغشته شدند

ما عیال حضرتیم و شیر خواه
گفت خلق را، آن ولى خيرخواه
ما بندگان و مخلوقات و خانوار و روزی خوار حضرت حق تعالی هستیم و مانند طفلان شیرخوار وابسته و نیازمند لطف و كرم او هستیم.

آنکه او از آسمان باران دهد
هم تواند او ز رحمت نان دهد
جبريون حتى بارش باران را نيز خواست خداوند ميدانند و براى قوانين و نظم طبيعت، كه اتفاقا خالقش هم همان خدايى است كه قبول دارند، هيچ ارزشى قائل نيستند. و هيچگاه از خود نپرسيدند كه اگر اين قوانين بيجا، بيمورد و بى خاصيتند، چرا اصولا خلق شده اند. بر اساس اعتقاد جبريون، آن خداوندی که از آسمان باران می باراند، هم او هم از احسان و كرم خویش بر بندگانش نان و روزی ميدهد. يعنى توکل مطلق و فاقد تلاش و كوشش و كار. و اين تفكر مسموم است كه موجب فقر و فساد و عقبماندهگى شده و جبريون همين نتايج مصيبت بارِ توكل مطلق را هم، بازخواست خدا ميدانند!

باز ترجیح نهادن شیر ، جهد را بر توکل:
گفت آری، پاك يزدان داد
نوردبامى پیش پای ما نهاد
نوردبام همان وسيله است كه توسط آن بام خانه نورديده ميشود و به اشتباه آنرا نردبان گويند. و در اصل نوردبام بوده است بمعناى آنچه كه راه بام به آن رفته/نوردیده میشود.
شیر در پاسخ نخچیران گفت : آرى گفتار شما متين است و باید بر پروردگار توکل داشت و تسلیم به خواست او بود، ولی همان پروردگار نیز پیش پای ما نوردبامى نهاده است كه توسط آن ميتوان بالا رفت. يعنى همانطور که بدون استفاده از نوردبام نمی توان به جاهای بلند و به بام دست یافت بدون وسایل و اسباب و سعی و تلاش و كار و كوشش هم نميتوان زندگى و پیشرفت کرد. يزدان پاك و دادگر برای انجام امور، علل و اسباب آنرا به مخلوقات نشان داده است، و بهمين جهت مور و ملخ و دام و دد، براى زيستن، از زمانى كه از خواب برميخيزند تا بهنگام خواب، در تلاش براى معاشند.

پاى پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا، آز خام
و اين نوردبام خود يك فلسفه بزرگى است، اگر آدمى نيك بينديشد. و بحث و درس زيادى در آن نهفته است. (بايد روزى در وقتى و فرصتى در باره اش نوشت) اما در اينجا، پله پله بالا رفتن، يعنى کار را به صبرو متانت انجام دادن و رعایت مراتب را كردن، است. و اينكه آدمى در پاى اولين پله نوردبام ايستاده و منتظر شود تا خدا او را به بام برساند، زياده خواهى خام و حماقت كبير است.

پای داری چون کنی خود را تو لنگ؟
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ؟
خدا بهت دست و پا داده كه با آنها راه بروى و كار كنى، نداده كه فقط بنشينى و منتظر باشى او برايت راه برود و كار انجام دهد.
پس همانطور که از دست و پا و تواناييهاى تن استفاده نکردن خلاف خرد و طبیعت است و ناشكرى مطلق است، استفاده نکردن از خرد، استعداد و ديگر تواناييهايى كه خداوند در نهاد آدمى قرار داده هم خلاف جریان آفرینش و نفی حکمت خداوند است.

خواجه چون بیلی بدست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد
وقتى صاحبكار، كارگرى را آورده و يك بيل بدستش ميدهد، منظور كاملا مشخص است. و احتياج به بحث و فلسفه ندارد.

دست همچون بیل، اشارتهای اوست
آخراندیشی عبارتهای اوست
پروردگار عالم، به آدمى هم دست داده تا مانند بیل راه ساز باشد، و آدمى با آن كار و کوشش كند و همين دستان نشان و پيام خداوند به آدمى است. و اين فقط مختص دستان نيست، هر عضوى از اعضاى آدمى برای هدف و مقصودی آفریده شده است. و خرد و عقل آدمى هم درواقع کلمات و عبارت های يزدان پاك است كه او را به پايان خوش راهنماى ميكند.

چون اشارت هاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت، جان دهی
اگر واقعا هدف از آفرينش خود را بفهمى، و از نعمتها و تواناييهايى كه يزدان توانا بتو ارزانى داشته، آگاه باشى، در راه شكرگزارى او، جان خودت را هم خواهى داد، اگر و فقط اگر بفهمى.

پس اشارتهاش اسرارت دهد
بار بردارد ز تو، کارت دهد
پس وقتى از آفرينش درك و فهم درست را يافتى، و درواقع اشارتهاى او را دريافتى، درنتيجه صاحب معرفت خواهى شد، و رسيدن به معرفت اولين گام در راه رسيدن بخدا و اسرار آفرينش است.

حاملی، محمول گرداند تو را
قابلی، مقبول گرداند تو را
ناخوانده و نانوشته اى، ترا آراسته به صفت فضل و دانش خواهد كرد. معمولى هستى، مقبول و محبوب خواهى شد. و اينها نتايج رسيدن به معرفت است.

قابل امر ویی، قائل شوی
وصل جویی، بعد از آن واصل شوی
اگر سه نيك را پاس دارى و راهى بجز راه راست، نشناسى، پس پارسائى پرهيزگار شوى كه در پايان بكنار او خواهى نشست.

سعیِ شُکر نعمتش، قدرت بُوَد
جبرِ تو، انکارِ آن نعمت بُوَد
تلاش و كوشش در زندگى، درواقع بجا آوردن شكر نعمتهاى خداست. و بهمين دليل شكرگزارى واقعى كه همان تلاش و كوشش است، روزى را افزون ميكند، چرا كه هرچه تلاش و جهد بيشتر باشد، پيشرفت آدمى هم زيادتر ميگردد. و برخى فكر ميكنند هم اينكه زبانى شكرگزارى كنند، روزيشان افزون ميشود كه اشتباه است. و برعكس جبرى و منفعل بودن و نشستن و منتظر دست غيبى شدن تا از آستين درآيد و امورات آدمى را انجام دهد، عين كفر و ناسپاسى است. و آدمى را دچار فقر و عقب ماندهگى و نتيجتا نااميدى ميكند. و اينها را شير ميگويد كه در اين حكايت، براى عوام، نقش منفى را بازى ميكند.

شکر قدرت، قدرتت افزون کند
جبر، نعمت از کفت بیرون کند
هرچقدر به كار و تلاش و جهد و كوشش آدمى افزودهتر شود، يعنى استفاده از تواناييهاى خدا دادى به اوج خود برسد، درنتيجه شكرگزارى واقعى صورت گرفته كه همين موجب تواناتر شدن بيش از پيش آدمى ميگردد. و در اينحالت ميگويند، شكرگزارى نعمت آدمى را افزون كند. و برعكس، نشستن و چشم بدر دوختن و منفعل بودن، يعنى انكار خلقت خدا و كفران نعمتهايى كه او به آدمى ارزانى داشته، كه درنتيجه فقر و پريشانى و نااميدى و رانده شدن از درگاه حق، در انتظار اوست. كه در اينحالت ميگويند، ناشكرى نعمت را از آدمى دور ميكند و روزى را حقير.

جبر تو خفتن بود، در ره مخسب
تا نبینی آن در و درگه، مخسب
اين بيت تائيد و تاكيد همان دو بيت پيشين است كه ميفرمايد، در راه رسيدن به معرفت و حدا، بايد پويا بود و از پا ننشست و تنبلى و بيكارى و جبرى پيشه نكرد، چرا كه يك منطق ساده ميگويد، مسافر اگر در كنار جاده بخوابد، هيچگاه به مقصد نميرسد. پس اگر نميتوانى تمامى راه را بدوى، دستكم آهسته ولى پيوسته برو. و تا درگاه دوست را نديدى منشين.

هان مخسب ای جبری بی اعتبار
جز به زیر آن درخت میوه دار
اى جبرى تنبل و بى اعتبار، كژ روى را كنار بگذار و فقط زمانى استراحت كن و آسوده باش كه درخت زندگى ات بار و ثمر داده است. يعنى تا زمانى كه پير و فرتوت ميشوى دست از تلاش و كوشش برندار. استراحت باغبان زمانى است كه درختان باغ به ميوه و ثمر مينشينند و استراحت آدمى فقط در زمانى است كه پير شده و عمرش رو به پايان است.

تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد
پس وقتى كه درخت زندگيت ببار نشست و فرزندان سالم و سليمى را پرورش دادى و امنيت مالى و معنوى لازم را براى خود و خانواده ات برقرار نمودى، در اين زمان اگر نشستى و كارى انجام ندادى، همان توشه اى كه فراهم كرده اى، ترا زنده و خوشحال نگاه خواهد داشت.

جبر ، خفتن در میان ره زنان
مرغ بی هنگام، کی یابد امان ؟
عكسش هم هست، يعنى تا زمانى كه جوان و نيرومندى، ولى با ايمان به اين مطلب كه خود كاره اى نيستى و هرچه هست خواست خدا و سرنوشتى است كه او رقم زده است، و روزى تو از پيش مقرر شده و كارى از دست تو برنىيآيد، و با اين افكار تنبل پرور و منفعل ساز، نشستى و تلاشى ننمودى، در زمان پيرى كه توانى برايت باقى نميماند، و درختى هم پرورش ندادى كه از ثمرش بخورى، درنتيجه دچار فقر مادى و معنوى خواهى بود و دركوچه پس كوچه هاى نامردمى، به دريوزهگى و حقارت تن خواهى سپرد. مثل كسى كه برود و در جمع راهزنان آسوده بخوابد! صبح كه بيدار شود، شلوارش را هم برده اند و يا خروس بى محل كه وقت نشناسد و هنوز سپيده نزده آواز بلند سر دهد و درنتيجه بهنگام ظهر در سفره خوراك گردد.

ور اشارت هاش را بینی زنی
مرد پنداری و چون بینی، زنی
و اگر نعمتهايى را كه خداوند به تو داده نديد بگيرى و به آنها بى اعتنايى كنى(بينى زنى)، و خودت را صاحب حق بدانى، بدان و آگاه باش كه در اصل باطلى، و اشتباه قضاوت كردى، درست مثل اينكه وقتى زنى را ميبينى، او را مرد پندارى و يا فردى كه در روبرويت نشسته، را، مرد پندارى، درحاليكه او زن است.

این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد، دم شود
اگر به اشارات خداوند توجه نکنی و عزیزشان نداری همین مقدار عقلی هم که داری از دست می دهی و سری که خرد در آن جايى نداشته باشد با دُم فرقى ندارد.

ز آنکه بی شکری بود شوم و شنار
می برد، بی شکر را در قعر نار
و آدمى كه خرد ندارد و نميتواند كرم و لطف خدا را ببيند، ناسپاس ناشكر هم هست و چنين آدمى ناميمون و شوم و كريه منظر و پليد ميشودو در اعماق رنج و اوج سوختن اسير ميسازد.

گر توکل می کنی، در کار کن
کشت کن، پس تکیه بر جبار کن
اول زمين را شخم بزن، دانه بپاچ و آبيارى كن و تمامى فصل را مراقب جوانه ها باش و علفهاى هرز و جوندگان موذى را از آنها دور كن، سپس باقيش را بدست خدا بسپار و به او توكل كن. اگر جايى به كسى و يا مالى، بهر صورتى ستم نكرده باشى، خدا هم بجبران راه راستى كه رفتى هر دانه را صد تا و خرمنت را خروار خواهد ساخت.

پاورقى
(١)فلق يعنى شكافتن، بلا و سختى ، هرچه شکافته شود، از روشنی بامداد یا سپیدی آخر شب که سرخی آفتاب است. تمامه ٔ آفرینش. زمین پست میان دو پشته . جمع آن ، فلقان است. جای فراخ زمین مطمئن میان دو پشته ، و گفته اند فضاءبین دو ریگ . کنده ٔ زندان که بر پای زندانی نهند. شیر که در تگ قدح باقی ماند. شیر ترش شده و پاره پاره گردیده. شکاف کوه . شکاف هر چیزی . ج ، فلوق . سپیده دم . صبح . از رواح تا صباح و از فلق تا غسق بر سر کوی دوست معتکف و مجاور بودی. (سندبادنامه ).از وقت لمعه ٔ فلق تا وقت مسقط شفق با طلایع مرگ به بازی درآمدند. از مطلع فلق تا مقطع شفق به حدود اسیاف خدود اصناف آن جمع می شکافتند.

فلق يعنى بلا و سختی. داهیه. کار شگفت. شکاف دهان. چوب و شاخ که آن را دونیم نمایند جهت کمان ، پس هر نیمه اش فلق باشد. کمانی که از نیمه ٔ شاخ و چوب سازند.
فلق همچنين نام سوره ٔ صدوسیزدهم قرآن که با آیه ٔ «قل اعوذ برب الفلق » آغاز شود و یکی از معوذتین است. پیش از سوره ٔ الناس و بعد از سوره ٔ اخلاص.

(٢) ضحاک و يا همان دشمن خونخوار و قاتل جوانان ايران زمين، شبی در خواب می‌بیند که عده اى به خونخواهی می‌آیند و می‌خواهند او را از تخت حكومت خون برکنار کنند. ضحاک تا دماوند می‌گریزد اما تعقیبش می‌کنند و در نهایت او را اسیر ميكنند. ضحاک از خواب می‌پرد و خوابش را برای بازوى راست خود، (مشاور اعظم) ارنواز تعریف می‌کند. ارنواز به او پیشنهاد می‌کند که تمامی دانشمندان نجوم و یا علم ستارگان را به دربار بیاورد تا آنها خواب او را تعبير كنند. ضحاک هم چنین می‌کند. در ابتدا ستاره شناسان از اين حماقت، لب فرو بسته و چيزى نميگويند ولى بعد از ٣ روز و از ترس جان، يكى از آن‌ها بسخن آمده و می‌گوید که جوانی به خونخواهی پدرش بلند شده و ضحاک را شکست خواهد داد. نامش فریدون (آفریدون) است و البته هنوز به دنیا نیامده است. ضحاک از شنیدن این خبر از هوش می‌رود و وقتی که بیدار می‌شود، تمام وقتش را صرف پیدا کردن و کشتن نوزادان می‌کند که همين كار موجب ميشود لقب حكومت "بچه كش" را بدو بدهند. اين داستان از طرف ححودان به فرعون و موسى نسبت داده شده است. همانگونه كه شكافتن رود نيل توسط جمشيد شاه به موسى نسبت داده شده است.

(٣) دانشمندان ايرانى در هزاران سال پيش هوش و يا گيرنده هاى كالبد و يا جسم انسان و يا بقول عوام حواس آدمى را به شش نوع تقسيم ميكردند: چشم و يا گيرنده بينايى، گوش و يا گيرنده شنوايى، دهان و يا گيرنده چشايى، پوست و يا گيرنده تماس و لمس، مو و يا گيرنده امواج، دماغ و يا گيرنده بويايى. آنها همچنين تواناييهاى درونى آدمى را هم به شش بخش تقسيم ميكردند، حافظه، وجدان، خرد، رويا، مهر، معرفت.

(٤)شير ژيان، اژدها، اسب شاخدار و بسيارى از گونه هاى گياهى و حيوانى تا صد سال پيش بر روى كره زمين وجود داشته اند و توسط قبايل تازه بدوران رسيده با بيرحمى تمام منقرض شدند.

هیچ نظری موجود نیست: