۱۱.۱۰.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش دهم



در اين بخش مانند بخش پيشين، مولانا از چگونگى دگرديسى مانوييان از انسان آزاده به برده سخن گفته و شرح ميدهد كه چگونه مانوييان گمراه گشته و از خويشتن خويش جدا مانده و خرد خود را بكلى فراموش كرده، در نتيجه صاحب قلاده شده، و خود را هيچ ميانگارند. پس همه چيز را از پيش ساخته و مشيت الهى مينامند. بدين جهت زبان به مداحى يك تن كه مانند آنها، او نيز از خاك است، گشوده و او را تا حد خدا بالا برده و از آن بدتر خدا را در حد او پايين ميكشند و به او اوصاف انسانى ميدهند. و بدين ترتيب دنيا و آخرت آدميان براى هميشه از دست ميرود. و اكثر قريب به اتفاق مفسران مثنوى، مداحى مانوييان از وزير را بعنوان مداحى آنان از خدا تفسير كردهاند و آنرا مورد تحسين و تائيد قرار داده اند كه موجب شرم و نفرت است، چه از بعد نادانى، چه از بعد مزدورى و بعمد.
در اين بخش مولانا همچنين بحث بسيار كهنه و پوسيده جبر و اختيار را مطرح كرده و به"جبر" و جبريون همان اندازه ميتازد كه به "اختيار" و اختياريون. چرا كه آن خدايى كه مولانا ميشناسد و تلاش دارد او را به آدميان بشناساتد از اين مباحث بكلى بدور است. خداوند او از آدمى جدا نيست، و آنچه خداى او را ميسازد، درواقع پندار و گفتار و كردارش است. نه يك كلمه بيشتر و نه يك كلمه كمتر. اگر آدمى سه نيك را پاس بدارد، خداى او قادر مطلق است، اگر نه، توانايهاى او به اندازه پليديهايش رابطه معكوس پيدا ميكند، يعنى هرچه پليدى بزرگتر، خدايش ناتوانتر. تا جاييكه او را بكلى از دست ميدهد. و خدا باخته به تيرهگى تعلق ميگيرد و هر چند هم تواناييهاى مادى او زياد باشد و يا قدرتش بر آدميان ازدياد يابد تا حدى كه قادر به انجام هر پليدى باشد، با اينحال رنج ميبرد، رنج بردنى نامحدود و پايان ناپذير و غير قابل تحمل!
اى كاش در زمان شاه فقيد از اين داستان مثنوى فيلمى ساخته شده بود و به مردم خام آن زمان اين مطالب گفته و آنان را از مكر مكاران ضد خدا و ضد بشر و ضد ايران و ايرانى كه همواره در كمين نشسته و موذيانه بدنبال تيره روزى ايران و ايرانى بودند و در اينراه خداى ايرانى را هم از او گرفتند، تاريخ جعلى و فرهنگ مخرب ساختند و در آخر آرامش و امنيت و رفاه او را هم ازش دزديدند، آگاه مينمود. و به آنان گمراهى و پيروى از شيادان و نتايج فاجعه گون آنرا ميشناساند و راه و رسم زندگى خردمندانه را نشان ميدادند. متاسفانه همه چيز دست خائنين بود، و خيانت تا اتاق خصوصى او هم نفوذ كرده بود. بويژه رسانه ها كه مدام و موذيانه و هدفمند بر ضد شاه فقيد و ايران و تاريخ و فرهنگ پارسى فعاليت ميكردند و سلطان صاحب قران و دائيى جان ناپليون ها ميساختند!
ادامه مثنوى:
جمله گفتند ای وزیر انکار نیست
گفتِ ما چون گفتن اغیار نیست
مانوييان فريب خورده به وزير جحود مكار گفتند، سخنان ما بمعنى انکار تو نيست، و مانند حرف بيگانگانى كه ترا انكار ميكنند، نيست.
اشک دیده است از فراق تو روان
آه آه است از میان جان دوان
اينها اشك و آه ماست. شرح مصيبت ميدهيم.
طفل با دایه نه استیزد ولیک
گرید او، گرچه نه بد داند نه نیک
همانگونه كه گريه كودك خام براى جنگ با دايه اش نيست، و تنها از روى درد ميگريد.
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی
زاری از ما نی، تو زاری میکنی
ما مانند چنگى هستيم كه بدون نوازنده نوايى ندارد و اين تو هستى كه بر تارهاى اين چنگ زخمه ميزنى. و اين در واقع صداى ما نيست، صدا از توست و ما فقط وسيله ايم. مانوييان با همين گفتار نشان ميدهند كه تا چه حد گمراه شده و تعاليم مانى كه انسان را مستقل و متعهد و با مسئوليت ميداند، را فراموش كرده اند. (مفسران مثنوى از اينجا، مداحى وزير را مداحى از خدا تلقى كرده و مهر تائيد بر آن گذاشته اند.)
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
همانگونه كه نى بدون دميدن نوايى ندارد، و كوه بدون فرياد پژواكى ندارد، ما هم بدون تو، ناى و نوا نداريم. تو مانند دميدن در نى ما هستى و صدا در كوه ما.
ما چو شترنگيم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات
ما همچون صفحه و مهره هاى شترنگ(معرّبِ آن شطرنج) هستیم که برد و يا مات شدنمان که بر صفحه آن رخ می دهد كار ما نيست و از شترنگ باز است.
شترنگ به معنی دو رنگ ميباشد و كنايه از صفحه و مهره هاى آن است که نیمی را تيره و نیمی را روشن میسازند كه نشانگر زمان، شب و روز است. و هر یک از بازيكنان، با شانزده مُهره تيره یا روشن كه در مقابلش ميچيند، بازى ميكند. نام مهره ها بدین قرار است، شاه، پرزين (وزير و يا شخصى كه پرِ زين شاه حركت ميكند، رُخ (قلعه) ، پيل ، اسب ، پياده (بيدق و یا سرباز پياده و بدون اسب). هدف در این بازی مات کردن شاهِ حریف است . یعنی شاهِ حریف را چنان در محاصرۀ مُهره های خود بگیرند که نتواند بجايى بگریزد یا همراهانش به دفاع از او برآيند. این بازی که امروزه در شمارِ ورزشها قرار گرفته از اختراعاتِ ايرانيان در دوران امپراتورى پارسى است. قديميترين صفحه و مهره هاى شترنگ از محوطه تخت جمشيد بدست آمده كه مربوط به ٣ هزار سال پيش ميشود و اينك در موزه متروپوليتن نيويورك قرار دارد.
ما که باشیم؟ ای تو ما را جان ِجان
تا که ما باشیم، با تو، درمیان
مانوييان فريب خورده گفتند كه تو جانِ جان مايى، يعنى خداى مايى و ما، كى باشيم كه بخواهيم انكار تو كنيم.
ما عدم هاییم و هستی های ما
تو وجود مطلقی ، فانی نما
ما فناييم با وجودى كه بظاهر هستيم. ولى تو هست مطلقى، هرچند فانى بنظر بيآيى! مولانا با اين بيت، جحت را بر آدمى تمام ميكند و به انسان خواننده ميگويد، وقتى همه چيز را مشيت الهى و سرنوشت بدانى، خود را فراموش كرده و تواناييهايى كه خدا به تو داده را نديد گرفتى، درنتيجه هر شيادى برايت خدا شده و حكم ميكند. و تو او را تا حد پرستش بالا ميبرى. فقط و فقط بخاطر اينكه تواناييهايت را نديد گرفتى و خودباخته اى. و اينچنين ميشود كه شيادان بدون اينكه انگشت كوچك خود را تكان دهند، صاحب همه چيز ميشوند.
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله شان از باد باشد دم بدم
ما همه شيريم، ولى شيرانى كه در وسط پرچم شير و خورشيد نقش زده اند و با باد از اينطرف به آنطرف كشيده ميشويم.
حكيم عاليقدر ايران، عطار نيشاپورى در مورد فلسفه پرچم سه رنگ ايران، شرح زيبايى دارد و ميگويد، سه رنگ پرچم ايران كنايه از سه پادشاه پارسى است كه سه هديه براى مانى آوردند، يك زمرد سبز به نشانه احترام به طبيعت، يك مرواريد سپيد به نشانه پاكى آيين راستى و آيين انسانساز مانى، يك ياقوت قرمز به نشانه احترام به زندگى و موجودات زنده. اينرا مسيحيت گرفته و ميگويد سه پادشاه پارسى اين سه جواهر را براى تولد عيسى آوردند.
نشان خورشيد كه بر روى پرچم ايران است، كنايه از مهر و آيين ميترا است كه كهنترين و يا اولين آيين خداوند بال و يزدان و يكتا پرستى است، نه اينكه خدا يكى باشد، بلكه براى هر تن تنها يك خدا وجود دارد كه منظور همان دمى است كه در او دميده شده است. و شير را براى اين روى پرچم زدند، تا وقتى لشگر سربازان پارسى، كه مانند شير دلاور و نترس بودند، زمانى كه پرچم در دست بحركت در ميآمدند، بر اثر وزش باد نقش شيرها از دور بگونه اى بود، تو گويى هزاران شير درحال دويدن بطرف جلو هستند. و اين هيبت، دل جسورترين مردمان را در سينه حبس ميكرد. و مولانا با اشاره به اين مطلب، از زبان مانوييان فريب خورده ميگويد كه ما جملگی شیریم ولی از آن شیرهایی هستیم که روی پرچم ها نقش می زنند.
حمله شان پیدا و نا پیداست باد
آنکه ناپیداست، از ما کم مباد
دشمنان حرکت و جنبش شیران پرچم را ديده و آنها را حمله شيران حقيقى ميپنداشتند، و وحشت زده فرار ميكردند و نميدانستند كه اين باد ناپيداست كه شيران را بحركت درآورده است، چون باد را نميديدند. و ما هم همان شيرهاييم و تو مانند بادى ناپيدا هستى كه به ما حركت و جان ميدهى. و بادت از ما كم مباد!
باد ما و بود ما از داد توست
هستی ما جمله از ایجاد توست
باز مفسران مثنوى همه ابيات را مداحى از خدا ناميده و بكلى داستان را فراموش ميكنند. مانوييان گفتند، باد و موجوديت و هستى ما از هست و وجود توست! و اينها را فريب خورده و گمراهان، به كس و يا كسانى ميگويند كه خود مخلوق خدا هستند. و اين آيين گبرها و يا جحودان است. مانى ميگويد، خدا در درون توست، با تو همه جاست و قدرت و تواناييش به اين بستگى دارد كه تو در راه راستى چه اندازه گام بردارى و توانا باشى. اگر ميبينى كه جز مصيبت و بدبيارى و تلخى چيز ديگرى در زندگى نصيبت نشده، بدان كه در اين زندگى و يا سفرهاى پيشين، در راه راستى گام نزدى و خدايت را توانا نساختى و در نتيجه در تو، قدرت شر از اهورايت، بزرگتر شده است.
لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را

به ما فانى ها لذت جاودانگى را تو داده اى، و عاشق خود كرده اى! از نظر عرفان، اين نیستى هم جسمانى است و هم روحانى، چرا كه پس از مرگ، جسم خواهى يا نخواهى خاك ميشود و با به اصطلاح نيست ميگردد، و اگر آن اهورا و يا دم آدمى كه هستی حقیقی و مستقل از خدا ندارد، توسط راستى بزرگ نشده و توانايى پيوستن به اصل و منبع خود را نيافته باشد، درنتيجه يا در برهوت ميماند و يا به اشكال ديگر دوباره راهى رزمگاه ميشود و تاوان و مكافات پس داده و از صفر شروع ميكند.
لذت انعام خود را وامگیر
نقل و باده ، جام خود را وامگیر
اى وزير مكار جحود ، لذت عطا و لطفت را از ما مگیر و نقل و شراب و جام می، يعنى سخنان و مستى معرفت و حضورت را از ما دريغ مدار.
ور بگیری کیت جستجو کند؟
نقش با نقاش چون نیرو کند؟
اگر اينها را از ما بگيرى، چه كسى اين ارث را به جلو ببرد؟ چگونه نقاشيها ميتوانند با نقاش درافتند؟ و اين كنايه از مهارت مانى در نقاشى است كه آنچنان زنده مينمودند كه دشوار ميشد آنان را نقاشى دانست. و در اينجا با اشاره به اين مطلب ميگويد، چگونه يك شير نقاشى شده ميتواند با نقاش كه مانى باشد، درافتاده و بجنگد.
و اينكه پيامبر دانشمند و هنرمند ايران، يك نقاش زبر دست بوده كه آثارش آنچنان زنده مينموده كه مردم همگى آنها را واقعى ميديدند، و خداوند كه اولين و بزرگترين نقاش است، آيا صرفا يك اتفاق است و يا بقول مولانا، خدا گاهى در هئيت آدمى بر روى زمين گام ميزند؟ آيا دانش عظيم و شگفت انگيز مانى چه در ساخت شگفتى هاى مادى مانند گوى نخشب و يا شفا دادن بيماران بسيار سخت و يا پيشگوييهايش كه كتابش امروزه در دست اجانب است، و يا صورت نورانيش كه همگان را بى اختيار به سجده درميآورده، يك شگفتى انسانى است و ناشى از آن است كه حضرت مانى به منبع دست يافته و يا به اصل خود بازگشته بوده و يا نه ، باز به قول مولانا اوخداست كه مدتى ظاهر شده، دلربايى كرده و از نظرها پنهان گشته است؟ (١)
منگر اندر ما، مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخای خود نگر
از اينجا مولانا ابتدا گفتار جبريون و يا كسانيكه به سرنوشت اعتقاد صد در صد دارند را بازگو كرده و پاسخشان را هم ميدهد. مانوييان گفتند، پس اى وزير، به اينكه ما چه ميگوييم و چه كردارى داريم، توجه نكن و به ما منگر، چون ما هيچيم و ما را به بزرگوارى و كرم خودت ببخش!
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفتهٌ ما میشنود
ما چون از ابتدا وجود خارجى نداشتيم و درنتيجه نميتوانيم طلبكار تو باشيم. اين تو بودى كه از اول به ما هستى بخشيدى و ما را صاحب طلب كردى و ناگفته ما را شنيدى!
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته، چو کودک در شکم
در اينجا منظور از نقاش، خداوند است و نه حضرت مانى نقاش و كلك زرين او. جبريون ميگويند، ما در برابر نقاش، نقشى بيش نيستيم، درست مثل جنينى كه در بطن مادر زندگى ميكند، همان اندازه بى اختيار و عاجز!
پیش قدرت، خلق جمله بارگه
عاجزان، چون پیش سوزن کارگه
برطبق جبريون، همه موجودات زنده در جهان، در برابر قدرت برتر عاجز و ناتوان و افتاده در بارگاه او هستند. و مانند نقشی هستند كه كارگر سوزن زن در کارگاه نساجی بر روی پارچه میدوزد، نقشی که با سوزن نگارگر بر پارچه پدید می آید هیچ اختیاری از خود ندارد .
گاه نقشش دیو و گه آدم کند
گاه نقشش شادی و گه غم کند
يك نقاش در آتليه و كارگاه خود، گاه زيبايى رسم ميكند، گاهى نازيبايى. گاه نقشى كه ميسازد، شادى ايجاد ميكند گاه غم. در کارگاه هستی هم، نقاش عالم، يعنى خداوند، گاه نقشى زيبا از آدم و گاه نقش زشت و شیطانى او را رقم ميزند. گاهى بر لوح ضمیر آدمی شادى و گاهى غم و اندوه رسم می کند.
تفسير اين ابيات، رك و راست، يعنى انسان هيچ، انسان پوچ! و اين خداست كه خوب و بد ميآفريند و اين اوست كه موجب غم و شادى و يا خوشى و تيره روزى ميگردد! و اگر آدمى اينرا قبول كند كه هيچ است و به آن اعتقاد و ايمان بيابد، درنتيجه اين پرسش بزرگ در برابرش گذاشته ميشود، كه پس هدف از آفرينش چيست؟ اگر خدا همه كاره است، چرا موجودات گوناگون خلق كرده و فلك ساخته، و هزاران ستاره و سياره ساخته كه ما و همه زمين در برابرشان، هيچيم؟ از اين پرسش فجيعتر، پس فلسفه جهنم و بهشت براى چيست؟ اگر بد و خوب را خداوند انجام ميدهد، چرا آدمى را بخاطر بد و خوب، مجازات و يا پاداش ميبخشد؟ اين ابيات، انعكاس تمامى تفكرات ابلهانه اى است كه به اشكال گوناگون ولى با يك معناى مشترك در اذهان آدميان گمراه نقش بسته و بر طبق اين افكار جحودى، خدا را مانند خيمه شب باز و آدمى را عروسكهاى بسته شده به انگشتان او ميدانند.
دست، نی تا دست جنباند به دفع
نطق، نی تا دم زند از ضر و نفع
جبريون مبگويند، دست و زبان در عروسك خيمه شب بازى نه قدرت جنبيدن دارد و نه اظهار وجود! و هرچه هست، دست و زبان خيمه شب باز است كه يا سود و يا ضرر به آدمى ميرساند. در قرآن همين گمراهى جحودى وارد شده آنجا كه در آیه ٤٩ سوره یونس ميخوانيم: به آنها بگو كه سود و زيانى كه به آنان وارد ميشود، كار آنها نيست و كار الله است!! پس منفعل باشيد و برده!
گر بپرانیم تیر، آن نی ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
هر عملى كه آدمى انجام ميدهد، از خودش نيست و همگى بدست خدا است. مثل اينكه وقتى تيرى از چله رها ميشود، تيرانداز خداست، تير عمل انجام شده است و آدمى نقش چله و يا تيركمان را داراست. يعنى انسان فقط آلتی است در دست خدا! بر طبق اين ابيات، آدمها مثل موم در دست خداوند هستند و نه در خلقت خود نقشى داشته و نه اختیاری پس از خلقت دارند! بدین معنی كه آدما در انجام اعمالشان مجبور هستند و اين جبر خداست كه بر آنان وارد ميشود. درنتيجه تکلیف از نتايج اعمالشان هم از آنها ساقط است و نکوکار و بدکار هيچ فرقى با هم ندارند، چراكه همش خواست خداست! و قاتلان سريالى و جنايتكارانى كه نوزادان را زنده زنده قصابى ميكنند، بى تقصيرند و درواقع اوامر خدا را انجام ميدهند!
این نه جبر، این معنی جباری است
ذکر جباری، برای زاری است
سپس مولانا، در اين بيت، از تلاش و حماقتى كه جبريون براى دفاع از خود ميكنند مينويسد و ميگويد: جبريون اعتقاد دارند كه اين مطالب بمعنى اين نيست كه زندگى يك جبر و خدا جبار آن است، بلكه منظور از اينكه ميگوييم خدا جبار است اين است كه آدمى بداتد در مقابل قدرتى بزرگتر قرار دارد و درك اين بزرگى، آدمى را به حقارت و ذلت خويش آگاه ميسازد! يعنى خدا براى اينكه قدرت خود را برخ آدمى بكشد و تو دهانش بزند، به او ميگويد كه تو هيچ هستى و اگر خواست من نباشد، كارى از تو ساخته نيست! تا اين حد خدا را پايين ميكشند! تا حد يك انسان عقده اى، خدايشان كوچك است!
زاری ما شد، دلیل اضطرار
خجلت ما شد، دلیل اختیار
از اينجا، مولاى ما از اختيار و اختياريون مينويسد و ميگويد، آدمى بخاطر ناتوانى و ذلتى كه در خود احساس ميكند، به اضطرار دچار ميگردد. يعنى به اجبار و جبر و همه چيز دست خداست! و اينكه از روى درماندگی و ناچاری و ناگزیری و جبر خدا، تبهكارى ميكند. درحاليكه آدمى پس از هر عمل پليدى كه انجام ميدهد دچار شرمسارى ميشود، و اين شرمسارى نشان از اين است كه در اعمالش مختار بوده و هرچه كرده خود كرده و ربطى به خدا ندارد.
گر نبودی اختیار، این شرم چیست؟
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست؟
اختياريون ميگويند، پس اينكه بگوييم همه چيز دست خداست، درست نيست چون اگر اختيارى در كار نبود و آدمى بى اختيار به تبهكارى ميپرداخت ، چرا بايد پس از آن تبهكارى دچار عذاب وجدان شود؟ و كلا فلسفه این همه شرمساری و افسوس چیست و از كجا ميآيد؟ و اين البته در مورد انسان طبيعى صادق است، و ربطى به آن جمعيت پريشان خاطرندارد كه نه تنها وجدان ندارند و اصلا نميدانند چيست، بلكه از تبهكارى و رذالت لذت هم ميبرند.
زجر استادان و شاگردان چراست؟
خاطر از تدبیرها گردان چراست؟
اختياريون ميگويند، مثلا اگر همه چيز در دست استاد است، چرا او شاگردان خود را بابت نقصان و اشتباهاتشان تنبیه ميكند؟ چون اگر شاگردی دچار تقصیر شود معلم می داند که این تقصیر بطور اختيارى و فطری از او سرنزده و ناشی از جبر استاد اوست. پس تنبیه و سرزنش شاگرد چه معنى ميدهد؟ پس اگر شلاقى در كار است، دليلش اختيار شاگرد در انجام اشتباه است. اگر بهشت و جهنمى وجود دارد، بدليل همين اراده و اختيار آدمى در كردارش ميباشد. از اين گذشنه، اگر همه چيز سرنوشت و جبر خداست، چرا اكثر آدما پيش از انجام هر كارى، در باره سود و زیان احتمالی آن می انديشند و تدبيرها را در ذهن خود جستجو ميكنند و آنرا در حد فهم و شعور خود ارزیابی كرده و حتى از ديگران مشاوره و كمك فكرى و تخصصى و تدبير ها طلب ميكند؟ و در مخيله و ذهن خود از اندیشه ای به اندیشه دیگر ميپردازد؟
ور تو گویی غافل است از جبر، او
ماه حق، پنهان شد اندر ابر او
اگر به كسى كه به جبر اعتقاد دارد و همه چيز را از پيش ساخته و پرداخته خدا ميداند و مشيت و سرنوشت را خلل ناپذير دانسته و خدا را همكاره و خود را هيچكاره ميداند، در باره اختيار بگويى، در پاسخ ميگويد كه اختياريون چون از جبر خدا غافلند و آنرا نميشناسند، و در ابرى از توهم، دست خدا(ماه حق) را پنهان كرده اند، درنتيجه همه چيز را در اراده و خواست و اختيار خود ميدانند. عكس اين مطلب هم صادق است، يعنى اگر به كسى كه به اختيار مطلق اعتقاد دارد و آدمى را مانند بره گمشده هابيل، در دشت زندگى تنها و مستقل ميداند، از جبارى خدا بگويى، اولين پرسشى كه ميپرسد اين است كه پس فلسفه بهشت و جهنم چيست. شيطان و ابليس اين وسط چه ميكند؟
هست اینرا خوش جواب ار بشنوی
بگذری از کفر و در دین بگروی
اين دوگانگى و سرگردانى در بين آدميان، و بين جبريون و اختياريون يك پاسخ منطقى و موجه دارد، بشرط آنكه افكار گذشته را كنار بگذارى و از تعصب و حقيقت ستیزی دست برداشته و جور ديگر ببينى و آماده شنيدن حقیقت باشى.
حسرت و زاری، گه بیماری است
وقت بیماری، همه بيزارى است
نخست اينكه اين سرگردانى نشانه بيمارى فكرى آدمى است. براى اين است كه آدمى گمراه است. خداى واقعى را نميشناسد. پس اگر از جبريون باشد،، زمانى كه دچار مصيبتى ميگردد، فورا سراغ خدا رفته و ناله و زارى سرداده و نخستين پرسشى كه از خدا ميپرسد، اين است كه آخر مگر او چه گناهى كرده كه دچار چنين گرفتارى گشته است. و چون خدا را در گرفتارى پيش آمده مقصر ميداند، از او بيزار گشته و كفرگويى كرده و به او پشت ميكند. اگر از اختياريون باشد و دچار مصيبت شود، دچار شك ميشود كه شايد جبر دركار است و او از آن بيخبر بوده است، پس باز هم از خود و زمين و زمان بيزار گشته و دچار نااميدى شده و گاها تا مرز خودكشى پيش ميرود. نتيجه هر دو گمراهى، بيزارى و رنج است.
آن زمان که می شوی بیمار، تو
می کنی از جرم، استغفار تو
آدمى زمانى كه دچار گرفتارى ميشود و عجز خود را در حل مشگل مييابد، اگر از جبريون باشد، كافر ميگردد و اگر از اختياريون باشد نااميد و سرگردان!
می نماید بر تو زشتی گنه
می کنی نیت که باز آیم به ره
ميگويد تا حالا اشتباه ميكردم، پس ريل را عوض كرده و به راه ديگر ميروم.
عهد و پیمان می کنی که بعد از این
جز که طاعت نبودم کار گزین
و از آن پس با خود عهد و پیمان می بندى که از این پس در راه ديگرى گام بر خواهم داشت.
پس یقین گشت اینکه بیماری، ترا
می ببخشد هوش و بیداری، ترا
پس اولين مطلبى را كه آدمى بايد بداند اين است كه افكار نادرست و بيمار دارد. و دانستن اين مطلب، كه نادان بوده و راه را اشتباه رفته است، اولين گام درجهت بيدارى است. درست مانند وقتى كه ميخواهند خانه اى نو بسازند، ابتدا خانه كهنه را ويران ميكنند.
پس بدان این اصل را ای اصل جو
هر که را درد است او بردست بو
پس بدان و آگاه باش كه اگر امروزه در چنين جايگاهى قرار دارى، يعنى در نقطه شروع قرار گرفته اى. و فرقى نميكنه كه از جباريون باشى و يا از اختياريون. چرا كه با اولين ضربه به سرت، حس بويايى و يا تشخيص را كه بر اثر بيمارى از دست داده بودى را بازيافته و از اينجا ميتوانى بوى خوش را از بوى ناخوش و راه راست را از راه كژ تشخيص بدى. دراينحا هم اكثر مفسران مثنوى، اين گمراهى و اشتباه را به عمد و يا از روى نادانى، جا انداخته اند كه منظور مولانا اين است كه هرچه درد و رنج آدمى بيشتر باشد، او بخدا نزديكتر شده و به تعالى ميرسد. اين وحشتناكتر از گمراهى جبريون و اختياريون است. چراكه هرجا رنج و درد و غم و اندوه باشد،خداوند فرشسنگها از آنحا دوراست. و كلا يكى از نشانه هاى خالى بودن محل از خدا، درد و رنج و غم و اندوه موجود در آن محل است.
هر که او بیدارتر، پر دردتر
هر که او آگاه تر، رخ زردتر
و هر چه آدمى بطرف راستى پيشتر ميرود از گذشته خود شرمنده تر و درنتيجه تا مدتها رنج ميكشد و جرأت روبروى با خدا را ندارد.
گر ز جبرش آگهی، زاریت کو ؟
بینش زنجیر جباریت کو ؟
سپس مولانا به جبريون و اختياريون پاسخ ميدهد و ميفرمايد، اگر همه چيز دست خداست، چرا آدمى از خدا نميخواهد تا او را براه راست هدايت كرده و مصيبت و گرفتارى را ازش دور سازد؟ و چرا اصلا خدا سرنوشتشان را از روز نخست به نيكى و خوشبختى ننوشته است؟
بسته در زنجیر، چون شادی کند؟
کی اسیر حبس، آزادی کند؟
چون كسى كه از خود اختيارى ندارد، و دست و پايش را زنجير تقدير بسته است، چگونه ميتواند راه راست و درست برود؟
ور تو می بینی که پایت بسته اند
بر تو سرهنگان شه بنشسته اند
وقتى خدا هم دست و پايمان را بسته است، و هم چماق بدست ايستاده است.
پس تو سرهنگی مکن با عاجزان
زآنکه نبود طبع و خوی عاجز، آن
چگونه خداى جبار ميتواند جهنم و بهشت هم داشته باشد و تاوان اعمال خود را از ما بگيرد؟ اينرا ياد بگير كه اگر قدرتى دارى به ناتوانتر از خودت ظلم نكن.
چون تو جبر او نمی بینی، مگو
ور همی بینی، نشان دید کو ؟
و از اينجا مولانا پاسخ اختياريون را ميدهد و ميگويد، اى شما مردمان، شما كه جبر او را رد ميكنيد و اگر هم درجايى بشما جبر او ثابت شود، باز بهانه ميآوريد كه سندش كو؟ اگر نشان جبارى او را نميبينى، آنرا رد نكن، اگر ميبينى، اثباتش كن.
در هر آن کاری که میل استت بدان
قدرت خود را همی بینی عیان
و هرجا كه موفق بودى، منم زدى و فخر فروختى و قدرتت را به رخ ديگران كشيدى! و گفتى خودم كردم.
در هر آن کاری که میلت نیست و خواست
اندر آن جبری شدن، کین از خداست
و هرجا كه خطا كردى و باختى آنرا به خدا و شيطان و ديگران وصل كردى و تقصير و مسئوليت را از خودت دور ساختى. اين كردار متناقص است كه موجب گمراهى توست.
جاهلان در کار دنیا جبری اند
عاقلان در کار عقبی جبری اند
و از اينجا مولانا خداى خود را شرح ميدهد و ميگويد:
جاهل و نادان در کارهای مربوط به دنیا و شكستها و گناهانش، جبرى است و همه چيز را گردن خدا مى اندازد و ميگويد خواست خداست كه من ظلم كردم. درحاليكه خردمند ميگويد، اگر اشتباه و يا خطا كردم، و يا نيكو كارى كردم، تقصير خودم است ولى مجازات و يا پاداش اعمال من حتمى و جبرى است.
جاهلان را کار عقبى اختیار
عاقلان را کار دنیا اختیار
كار جاهلان در آخرت تعيين ميگردد، همانگونه كه به خردمندان در دنياى مادى اختيار داده شده است. يعنى به آدمى در دنيا اراده و اختيار داده شده است و نتايج اعمال آدمى در آخرت به اختيار خداست. اختيار اين دنيا با آدمى و اختيار آن دنيا با خداست.
زآنکه هر مرغی به سوی جنس خویش
می پرد او در پس و جان ، پیش پیش
و منطقش هم بسيار واضح و ساده است. هر كسى مطابق تواناييهايش سود و ضرر ميبيند. و هر كسى هر بذرى كاشت همان را برميچيند. هر كسى خداى درونش را با اعمالش ميسازد. جسم عمل ميكن، جان بدنبالش ميرود. مثل مرغى كه در پى مرغ همجنس خود ميپرد.
جاهلان چون جنس سجین آمدند
سجن دنیا را خوش آیین آمدند
جاهلان بخاطر نادانى از جنس نامرغوب اند. و زندان دنيوى را سخت دوست دارند. چون در آتش جهنم جهالتند، يخ و سرماى شديد را خوش دارند.
سجين يكى از وادى ها و طبقات جهنم است كه ثبت احوال جهنم هم محسوب ميشود، چراكه در آنجا نامه اعمال ديو و ستمگر و ظالم و پيروان تاريكى نوشته و ثبت ميشود. و سجن به معناى زندان و سرماى سخت است.
مباد دشمنت اندر جهان وگر باشد
به زندگانی در سجن و مرده در سجین .سعدی
عاقلان چون جنس علیین بدند
سوی علیین جان و دل شدند
اما خردمندان چون از جنس نيكند، در عرش سير ميكنند. رضايت و شادى در اين دنيا و آن دنيا دارند و در بهشت جاى ميگيرند.
عليين طبقه ثبت احوال بهشت است كه نامه اعمال فرشتگان و نيكان در آنجا ثبت و نگهدارى ميشود. اين دو بيت احتمالا از مولانا نيست.
این سخن پایان ندارد ، لیک ما
باز گوییم آن تمامی قصه را
بحث و سخن در اينباره بسيار است. به ادامه داستان بپردازيم.


پاورقى
(١) هرلحظه بشکلی بت عیار برآمد
دل برد و نهان شد
هردم بلباس دگر آن یار برآمد
گه پیر و جوان شد
گاهی بدل طینت صلصال فرو رفت
غواص معانی
گاهی ز تک کهگل فخار برآمد
زان پس بجنان شد
منسوخ چه باشد چه تناسخ بحقیقت
آن دلبر زیبا
شمشیر شد و از کف کرار برآمد
قتال زمان شد
می گشت دمی چند برین روی زمین او
از بهر تفرج
مانى شد و بر گنبد دوار برآمد
تسبیح کنان شد
گه نوح شد و کرد جهانی بدعا غرق
خود رفت بکشتی
گه گشت خلیل و ز دل نار برآمد
آتش گل از آن شد
یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی
روشنگر عالم
از دیده یعقوب چو انوار برآمد
تا دیده عیان شد
حقا که هم او بود که میکرد شبانی
اندر ید بیضا
گه چوب شد و بر صفت مار برآمد
زان بحر کفان شد
صالح شد و دعوت همه زان کرد به خلقان
از بهر صلاحی
ناقه شد و اندر دل کهسار برامد
فی الحال عیان شد
آن عقل که فاضل شد و کامل شد و عاقل
ناگاه چو پیری
خوش مست شد و بر سر کهسار برآمد
برتر ز جوان شد
ایوب شد و صبر همی کرد ز کرمان
خود درد و دوا بود
از خانه دل نعره زنهار برآمد
چشمش همه جان شد
یونس شد و در بطن سمک بود بدریا(سمك يعنى ماهى در اينجا)
از بهر طهارت
موسی شد و خواهنده دیدار برآمد
بر طور روان شد
عیسا شد و در مهد همی داد گواهی
زان روح مقدس
از معجز او نخل پر از مار برآمد
زان روح روان شد
مسجود ملائک شد و لشکر کش ارواح
زان روح مقدس
شیطان ز حسد بر سر انکار برآمد
فریاد کنان شد
چوبی بتراشید و برو بست دو صد تار
قانونی عالم
صد ناله زار از دل هر تار برآمد
مردود زمان شد
بالجمله همو بود که میآمد و میرفت
هر قرن که دیدی
تا عاقبت آن آتش دلوار برآمد
دارای جهان شد
حقا که هم او بود که میگفت "منم حق"
در صورت منصور
منصور نبود او که بر آن دار برآمد
نادان بگمان شد
ایندم به نهان است ببین گر تو بصیری
از دیده باطن
اینست کزو اینهمه گفتار برآمد
در دیده بیان شد
بلخى سخنی کفر نگفتست و نگوید
منکر مشویدش
کافر شده آنکس که به انکار برآمد
از دوزخیان شد
تبریز همو بود هم او شمس معانی
در گلشن انوار
او بود که در جوشش اسرار برآمد
در عشق نشان شد.
آیا پروردگار در روی زمین هربار بیک صورت خویش را آشکار مینماید و سپس نهان میشود؟ خود را گاهی‌ پیر و گاهی‌ جوان، گاهی‌ زرتشت، گاهی نوح، گاهی‌ ابراهیم، گاهی‌ مانى، گاهی‌ موسى، گاهی‌ محمد و آخر سر بشکل منصور درآمده و اینکار ادامه دارد؟ آیا خدا یکی از ماست؟

هیچ نظری موجود نیست: