‏نمایش پست‌ها با برچسب رهی معيری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب رهی معيری. نمایش همه پست‌ها

۲۴.۹.۹۶

همزبانی همچومن باید مرا


همچو مجنون گفتگو باخویشتن باید مرا
بیزبانم همزبانی همچو من باید مرا
تا شوم روشنگر دلها به آه آتشین
گرم خویی های شمع انجمن باید مرا
رشک میآید مرا از جامه براندام تو
باتو ای گل جای دریک پیرهن باید مرا
آشیان بی طایر دستانسرا ویرانه به
چند با دلمردگیها پاس تن باید مرا
تا زخاطر کوه محنت را براندازم رهی
همت مردانه ای چون کوهکن باید مرا.
رهی معیری




گلهای تازه برنامه شماره ۱۹ - محمودی خوانساری - نماز شام غریبان



۲۳.۹.۹۶

من نه از خاکم نه از آبم که تنها آتشم



تا قیامت میدهد گرمی بدنیا آتشم
آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم
شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج
گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم
چیست عالم آتشی با آب و خاک آمیخته
من نه از خاکم نه از آبم که تنها آتشم
شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست
روزها افسرده ام چون آب و شبها آتشم
اشک جانسوزم اثرها چون شرر باشد مرا
قطره آبم بچشم خلق اما آتشم
در رگ و در ریشه من این همه گرمی زچیست
شور عشقم یا شراب کهنه ام یا آتشم
از حریم خواجه شیراز میآیم رهی
پای تا سرمستی و شورم سراپا آتشم.

رهی معیری



یک شاخه گل برنامه شماره ۴۲۹ - محمودی خوانساری



۲۲.۹.۹۶

عشق و مستی را ازاین عالم بدان عالم بریم


عیبجو دلدادگان را سرزنش ها میکند
وای اگر با او کند دل آنچه باما میکند
با غم جانسوز می سازد دل مسکین من
مصلحت بین است و با دشمن مدارا میکند
عکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشت
ماه سیمین جلوه ها در موج دریا میکند
از طربناکی به رقص آید سحرگه چون نسیم
هر که چون گل خواب در اغوش صحرا میکند
خاک پاک آن تهی دستم که چون ابر بهار
برسر عالم فشاند هرچه پیدا میکند
دیده آزاد مردان سوی دنیای دلست
سفله باشد آنکه روی دل بدنیا میکند
عشق و مستی را ازاین عالم بدان عالم بریم
درنماند هرکه امشب فکر فردا میکند
همچنان طفلی که در وحشت سرایی مانده است
دل درون سینه ام بیطاقتیها میکند
هرکه تاب منت گردون ندارد چون رهی
دولت جاوید را از خود تمنا میکند.

رهی معیری



یک شاخه گل برنامه شماره ۳۶۶ - محمودی خوانساری


۲۱.۹.۹۶

آتشی بود که از باده مستانه دمید


دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید
نیمشب صبح جهانتاب زمیخانه دمید
روشنی بخش حریق مه و خورشید نبود
آتشی بود که از باده مستانه دمید
چه غم ار شمع فرومرد که از پرتو عشق
نور مهتاب زخاکستر پروانه دمید
عقل کوته نظر آهنگ نظربازی کرد
تا پریزاد من امشب زپریخانه دمید
جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی
منم آن سوسن وحشی که بویرانه دمید
آتش انگیز بود باده نوشین گویی
نفس گرم رهی از دل پیمانه دمید.

رهی معیری



گلهای تازه برنامه شماره ١۴٨ - محمودی خوانساری - وامق و عذرا



۲۰.۹.۹۶

کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم


تاگریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم
درغمت از لاغری چون شاخه نیلوفرم
تا گرفتی از حریفان جام سیمین چون هلال
چون شفق خونابهٔ دل می‌چکد از ساغرم
خفته ام امشب ولی جای من دل سوخته
صبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترم
تار و پود هستیم برباد رفت اما نرفت
عاشقیها از دلم دیوانگیها از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند ازمن اشک سرد
آتشی جاوید باشد در دل خاکسترم
سرکشی آموخت بخت از یار یا آموخت یار
شیوه بازیگری از طالع بازیگرم
خاطرم را الفتی بااهل عالم نیست نیست
کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم
گرچه مارا کار دل محروم از دنیا کند
نگذرم از کار دل وزکار دنیا بگذرم
شعر من رنگ شب و آهنگ غم دارد رهی
زانکه دارد نسبتی با خاطر غمپرورم.

رهی معیری



گلهای تازه برنامه شماره ١۴١ - محمودی خوانساری - اسرار عشق



۱۹.۹.۹۶

سیل عنان گسسته اقامت پذیر نیست


او را برنگ و بوی نگویم نظیر نیست
گلبن نظیر اوست ولی دلپذیر نیست
ما را نسیم کوی تو از خاک برگرفت
خاشاک را بغیر صبا دستگیر نیست
گلبانگ نی اگر چه بود دلنشین ولی
آتش اثر چو ناله مرغ اسیر نیست
غافل مشو زعمر که ساکن نمیشود
سیل عنان گسسته اقامت پذیر نیست
روی نکو بطینت ساقی نمیرسد
گل را صفای شبنم روشن ضمیر نیست
باعمر ساختیم زدل مردگی رهی
ماتم رسیده را زتحمل گزیر نیست.

رهی معیری



یک شاخه گل برنامه شماره ۴۲۹ - محمودی خوانساری


۱۸.۹.۹۶

شادی کن اگر طالب آسایش خویشی


از صحبت مردم دل ناشاد گریزد
چون آهوی وحشی که زصیاد گریزد
پروا کند از باده کشان زاهد غافل
چون کودک نادان که از استاد گریزد
دریاب که ایام گل و صبح جوانی
چون برق کند جلوه و چون باد گریزد
شادی کن اگر طالب آسایش خویشی
کآسودگی از خاطر ناشاد گریزد
غم در دل روشن نزند خیمهٔ اندوه
چون بوم که از خانه آباد گریزد
فریاد که دردام غمت سوختگانرا
صبر از دل و تاثیر ز فریاد گریزد
گر چرخ دهد قوت پرواز رهی را
چون بوی گل از گلشن ایجاد گریزد.

رهی معیری



یک شاخه گل برنامه شماره ۴۱۱ - عبدالوهاب شهیدی ، محمودی خوانساری و ایرج


۱۷.۹.۹۶

ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست


رفتیم و پای برسر دنیا گذاشتیم
کار جهان به اهل جهان واگذاشتیم
چون آهوی رمیده زوحشت سرای شهر
رفتیم و سر بدامن صحرا گذاشتیم
مارا به آفتاب فلک هم نیاز نیست
این شوخ دیده را بمسیحا گذاشتیم
بالای هفت پردهٔ نیلیست جای ما
پا چون حباب برسر دریا گذاشتیم
مارا بسست جلوه‌گه شاهدان قدس
دنیا برای مردم دنیا گذاشتیم
کوتاه شد زدامن ما دست حادثات
تادست خود بگردن مینا گذاشتیم
شاهد که سرکشی نکند دلفریب نیست
فهم سخن بمردم دانا گذاشتیم
در جستجوی یار دل آزار کس نبود
این رسم تازه را بجهان ما گذاشتیم
ایمن ز دشمنیم که با دشمنیم دوست
بنیان زندگی بمدارا گذاشتیم
صد غنچهٔ دل از نفس ما شکفته شد
هرجا که چون نسیم سحر پا گذاشتیم
ما شکوه از کشاکش دوران نمی‌کنیم
موجیم و کار خویش بدریا گذاشتیم
ازما بروزگار حدیث وفا بسست
نگذاشتیم گر اثری یا گذاشتیم
بودیم شمع محفل روشندلان رهی
رفتیم و داغ خویش بدلها گذاشتیم.

رهی معیری


گلهای تازه برنامه شماره ١١۵ - محمودی خوانساری - وقت گل

۱۶.۹.۹۶

هزار شکوه سراید نگاه خاموشت


شکسته جلوه گلبرگ از بر ودوشت
دمیده پرتو مهتاب از بناگوشت
مگر بدامن گل سرنهاده ای شب دوش
که آید ازنفس غنچه بوی آغوشت
میان آنهمه ساغر که بوسه میافشاند
برآتشین لب جانپرور قدح نوشت
شراب بوسه من رنگ وبوی دیگر داشت
مباد گرمی آن بوسه ها فراموشت
ترا چونکهت گل تاب آرمیدن نیست
نسیم غیر ندانم چه گفت در گوشت
رهی اگر چه لب از گفتگو فروبستی
هزار شکوه سراید نگاه خاموشت.

رهی معیری



گلهای رنگارنگ برنامه شماره ۳۱۴ - پروین و محمودی خوانساری



۱۳.۹.۹۶

نیست ما را پای رفتن از گرانجانی چو کوه


دوش چون نیلوفر از غم پیچ وتابی داشتم
هرنفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم
اشک سیمینم بدامن بود بی سیمین تنی
چشم بیخوابی زچشم نیم خوابی داشتم
سایهٔ اندوه برجانم فروافتاده بود
خاطری همرنگ شب بی آفتابی داشتم
خانه از سیلاب اشکم همچو دریا بود ومن
خوابگه از موج دریا چون حبابی داشتم
محفلم چون مرغ شب از ناله دلگرم بود
چون شفق از گریه خونین شرابی داشتم
شکوه تنها از شب دوشین ندارم کز نخست
بخت ناساز و دل ناکامیابی داشتم
نیست ما را پای رفتن از گرانجانی چو کوه
کاش کز فیض اجل عمر شهابی داشتم
شادی از ماتمسرای خاک میجستم رهی
انتظار چشمه نوش از سرابی داشتم.

رهی معیری



گلهای تازه برنامه شماره ۷۰ - محمودی خوانساری - مژگان سیاه


۱۲.۹.۹۶

کور بادا دیدهٔ حق ناشناس دوستی


بهر هریاری که جان دادم بپاس دوستی
دشمنیها کرد با من درلباس دوستی
کوه پابرجا گمان میکردمش دردا که بود
از حبابی سست بنیان‌تر اساس دوستی
بسکه رنج از دوستان باشد دل آزرده را
جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی
جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند
کور بادا دیدهٔ حق ناشناس دوستی
دشمن خویشی رهی کز دوستداران دوروی
دشمنی بینی و خاموشی بپاس دوستی.

رهی معیری



یک شاخه گل برنامه شماره ۴۲۰ - محمودی خوانساری

۱۱.۹.۹۶

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم


یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم برجان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر برآستانی داشتم
در خزان با سرو ونسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی‌عشقی زجانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم.

رهی معیری


گلهای رنگارنگ برنامه شماره ۵۵۶ - الهه و گلپا

۱۰.۹.۹۶

بدست برق سپردیم آشیانهٔ خویش


بروی سیل گشادیم راه خانهٔ خویش
بدست برق سپردیم آشیانهٔ خویش
مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا
همینقدر تو مرانم ز آستانهٔ خویش
بجز توکز نگهی سوختی دل مارا
بدست خویش که آتش زند بخانهٔ خویش
مخوان حدیث رهایی که الفتیست مرا
بناله سحر و گریه شبانهٔ خویش
ز رشک تا که هلاکم کند بدامن غیر
چو گل نهد سر ومستی کند بهانهٔ خویش
رهی بناله دهی چند دردسر مارا
بمیر از غم و کوتاه کن فسانهٔ خویش.

رهی معیری



محمودی خوانساری - من ترک عشق و شاهد و ساغر نمی کنم


۹.۹.۹۶

ای بسا خنده که از گریه غم انگیزترست


چون شفق گرچه مرا باده زخون جگرست
دل آزادهم ازصبح طربناکترست
عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد
دل خالی زمحبت صدف بی گوهرست
جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر
مگذر از باده مستانه که شب درگذرست
لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی
دل ماتمزده در سینه من نوحه گرست
گریه و خنده آهسته و پیوسته من
همچو شمع سحر آمیخته بایکدیگرست
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزترست
خاک شیراز که سرمنزل عشقست و امید
قبله مردم صاحبدل و صاحب نظرست
سرخوش از ناله مستانه سعدیست رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگرست.

رهی معیری



گلهای رنگارنگ برنامه شماره ۴۶۱ - الهه و گلپا

۸.۹.۹۶

در بروی خود فروشان بسته ایم


ما نظر از خرقه پوشان بسته ایم
دل بمهر باده نوشان بسته ایم
جان بکوی می فروشان داده ایم
در بروی خود فروشان بسته ایم
بحر طوفانزا دل پرجوش ماست
دیده از دریای جوشان بسته ایم
اشک غم در دل فرو ریزیم ما
راه بر سیل خروشان بسته ایم
برنخیزد ناله ای از ما رهی
عهد الفت با خموشان بسته ایم.

رهی معیری

گلهای تازه برنامه شماره ۶۳ - محمودی خوانساری - در دامن مهتاب


۷.۹.۹۶

جان در هوای گوهر نایاب داده ایم


ما نقد عافیت به می ناب داده ایم
خار و خس وجود بسیلاب داده ایم
رخسار یار، گونهٔ آتش ازآن گرفت
کاین لاله را زخون جگر آب داده ایم
آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز
گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم
در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم
کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی
از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم.

رهی معیری



گلهای رنگارنگ برنامه شماره 375 گلپا و عهدیه، بدیع، افتتاح، شوشتری


۶.۹.۹۶

و آن گوهر یگانه بدریای دیگرست



ما را دلی بود که زدنیای دیگرست
ماییم جای دیگرو او جای دیگرست
چشم جهانیان بتماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگرست
این نه صدف زگوهر آزادگی تهیست
و آن گوهر یگانه بدریای دیگرست
در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما زجرعه مینای دیگرست
امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا بخاطرت غم فردای دیگرست
گر خلق را بود سر سودای مال و جاه
آزاده مرد را سر و سودای دیگرست
دیشب دلم بجلوه مستانه ای ربود
امشب پی ربودن دلهای دیگرست
غمخانه ایست وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگرست.

رهی معیری



محمودی خوانساری - روزی که کلک تقدیر در پنجه ی قضا بود


۵.۹.۹۶

تاکجا آرام گیرد جان بی آرام صبح


گر شود آنروی روشن جلوهگر هنگام صبح
پیش رخسارت کسی برلب نیارد نام صبح
از بناگوش تو و زلف توام آمد بیاد
چون دمید از پرده شب روی سیمین فام صبح
نیمشب با گریه مستانه حالی داشتم
تلخ شد عیش من از لبخند بیهنگام صبح
حواب را بدرود کن کز سیمگون ساغر دمید
پرتو می چون فروغ آفتاب از جام صبح
شستشو در چشمه خورشید کرد از آنسبب
نور هستی بخش میبارد زهفت اندام صبح
گر ننوشیدهست در خلوت نبید مشک بوی
ازچه آید هرنفس بوی بهشت از کام صبح
میدود هرسو گریبان چاک از بی طاقتی
تاکجا آرام گیرد جان بی آرام صبح
معنی مرگ و حیات ای نفس کوته بین یکیست
نیست فرقی بین آغاز شب و انجام صبح
این منم کز ناله و زاری نیاسایم دمی
ورنه آرامش پذیرد مرغ شب هنگام صبح
جلوه من یکنفس چون صبح روشن بیش نیست
در شکر خندیست فرجام من و فرجام صبح
عمر کوتاهم رهی در شام تنهایی گذشت
مردم و نشنیدم از خورشید رویی نام صبح.

رهی معیری



گلهای رنگارنگ برنامه شماره ۵۵۵ ب - الهه ، گلپا و محمودی خوانساری


۴.۹.۹۶

که لاله کاشتم و خار و خس درودم من


بگوش همنفسان آتشین سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من
مرا زچشم قبول آسمان نمیافکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فریب محبت که دوستداران را
بروزگار سیه بختی آزمودم من
به باغبانی بیحاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
نبود گوهر یکدانه ای در این دریا
وگرنه چون صدف آغوش میگشودم من
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
بخاکپای فرومایگان نسودم من
اگرچه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من
گیاه دشت جنون خرم از منست رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من
بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست (۱)
اگر ترانه مستانه ای سرودم من.

رهی معیری



گلهای تازه برنامه شماره ١۴۵ - حمیرا و محمودی خوانساری - غم عشق

۳.۹.۹۶

قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس


آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست
برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست
مشت خاشاکی کجا بندد ره سیلاب را
پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست
آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم
پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست نیست
قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس
هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست
همچو نرگس تا گشودم چشم پیوستم بخاک
گل دوروزی بیشتر مهمان گلشن نیست نیست
ناگزیر از ناله ام در ماتم دل چون کنم
مرهم داغ عزیزان غیر شیون نیست نیست
در پناه می ز عقل مصلحت بین فارغیم
در کنار دوست بیم از طعن دشمن نیست نیست
بر دل پاکان نیفتد سایه آلودگی
داغ ظلمت بر جبینم صبح روشن نیست نیست
نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون رهی
رهرو آزاده را پروای رهزن نیست نیست.

رهی معیری