‏نمایش پست‌ها با برچسب رهی معيری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب رهی معيری. نمایش همه پست‌ها

۲.۹.۹۶

که سراب زندگانی بخیال و خواب ماند


دل من ز تابناکی بشراب ناب ماند
نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند
نه زپای مینشیند نه قرار میپذیرد
دل آتشین من بین که بموج آب ماند
ز شب سیه چه نالم که فروغ صبح رویت
بسپیده سحرگاه و بماهتاب ماند
نفس حیات بخشت بهوای بامدادی
لب مستی آفرینت بشراب ناب ماند
نه عجب اگر بعالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نبینی اثر از شهاب ماند
رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی
که سراب زندگانی بخیال و خواب ماند.

رهی معیری


۹.۱۰.۹۱

گــويـــيا خــوابــم و تـــرانه تو, از جهـــان ديـــگر نشان دارد


الا ای دغل پیشه مردان ما!
که آزرده از جورتان جان ما
زنان راسپارید چندی امور
مگر محنت از ما نمایند دور
بفرماندهی ملک را قابلند
که فرمانروایان ملک دلند
زمردان کشور اگر سر نیند
بمردی کزین جمله کمتر نیند
سزاوار تخت وکلاهست زن
که بر ملک جان پادشاهست زن.

فرمانروايان ملک دل - رهی معيری