‏نمایش پست‌ها با برچسب ایران. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ایران. نمایش همه پست‌ها

۲۴.۳.۰۱

مولانا و تذکیه۴



تمثیل در بیان خواندن آب، آلودهگان را به پاکی:

پای در دریا منه، کم گو از آن
بر لب دریا خمش کن، لب گزان

از دریا کمتر سخن بگو و لب را از سخنان گران و ناخوشایند ببند. میگویند چون منصور حلاج رازی از اسرار خدا را فاش ساخت، دچار مصیبت شد، در اینجا مولانا با تکیه بر این گفته میفرماید، تو که از این دریا فقط کفی افیون خوردی، تصور نکن دریاشناس شدی و به خودت اجازه نده راجع به آن مثل یک کارشناس سخن بگویی، چرا؟ چون اولا یک قطره تمام دریا نمیشود، و دوم اینکه نباید تیغ را بدست زنگی مست داد و به کسانیکه محرم راز نیستند، از دوست گفت.

گرچه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک می نشکیبم از غرقاب بحر
مولانا سپس در مورد جنبه خودش میگوید و میفرماید: با اینکه اگر جنبه صد پرهیزگار را با هم در یک کفه ترازو بگذارید، در مقابل کفه ترازوی من، باز کفه من سنگینتر است و از صد تن یکی جنبه و شایستگی الهامات الهی را چون من ندارد، با اینهمه هیچگاه بخودم اجازه نمیدهم از غرق شدن در این بحر لاف زده و به دیگران فخر فروخته و خودم را بالاتر دانسته و ادعای خدایی کنم. می نشکیبم از غرقاب بحر یعنی مثل کسی که ضمن غرق شدن در دریا بشدت دست و پا میزنه، من از نزدیکی بخدا و غرق شدن در دریای او، هیجانزده نشده و بی جنبه گی نکنم.

جان و عقل من فدای بحر باد
خونبهای عقل و جان این بحر داد
میفرماید: همه من فدای خدا، چراکه اگر چیزی هم دارم بخاطر لطف و کرم اوست، او خود بمن شایستگی نزدیکی بدرگاهش را داده، پس همه من فدای او. و چرا جان و عقل و یا خرد را فدای او میکند؟ چون بجز این دو هرچه باقی بماند، بعد آدمیت ندارد و فقط گیاه و حیوان است. بهمین دلیل است که فردوسی کبیر همواره سخنش را با جمله «بنام خداوند جان و خرد» شروع میکند.

تا که پایم میرود رانم در او
چون نماند پا، چو بطانم در او

تا زمانی که پایم قدرت دارد و هنوز کف دریا را حس میکند، در دریایی معرفت می رانم و گام میزنم، و زمانیکه پاهایم کف را حس نکنند، آنوقت هست که مانند پرندگان دریایی بر روی دریای معرفت او شناور میشوم.

بی ادب حاضر، ز غایب خوشتر است
حلقه گرچه کژ بود، نی بر در است

مولای ما سپس از اینکه به حلاج تاخته، و شلاق را به اخلاق او زده، کمی کوتاه میآید و او را بی ادب مینامد و میگوید: با اینحال آدم بی ادب که به درگاه خدا وصل شده بهتر از کسانیست که اصلا نمیدانند وصل چیست، درست مثل حلقه و یا «دق باب» درب که حتی وقتی کژ میشود، باز هم سگش میارزد به آن حلقه که به درب وصل نیست و بدرد نخورده و نمیشود با آن بر درب کوفت و یا باز و بسته کرد.

ای تن آلوده، بگرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد؟
ای کسی که پر از دیو های پلیدی هستی، ای تن آلوده، که بدور حوض میگردی، آیا در بیرون حوض، میتوانی تن بشویی و از ناخالصیها پاک شوی؟

پاک، کاو از حوض دور اوفتاد
او ز طهر خویش هم دور اوفتاد
آدمی که راه راست را بداند ولی تنبلی کرده و یا اهمال بورزد و از حوض زلال او و پاکی و معرفت دور شود، درواقع بخودش ظلم کرده و از طهر و پاکی خودش را محروم کرده است. طهر یعنی پاکی و در ابتدا نام پایتخت ایران «طَهِرون » بود که به معنی جایگاه پاکان است و این نام پس از ۵۰۰۰ سال که از تشکیل این شهر میگذرد، در زمان قاجارها که مانند جمهوری اسلامی جذام ایران بودند به تهران تغییر یافت.

پاکی این حوض بی پایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود
پاکی حوض معرفت، جاودن و همیشگی است درحالیکه زندگی پاک در حالت نباتی و حیوانی و جسمانی، به میزان بسیار کمتری میباشد.

زانکه دل حوضی است، لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد، این
چراکه دل آدمی مانند حوضی است که اگرچه بظاهر محدود است ولی درواقع مایل بسوی دریاست و بطرف آن راهی دارد که میبایستی کشف شود.

پاکی محدود تو، خواهد مدد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد
میفرماید برای اینکه این محدودیت تو ازبین رفته و فراخ شود، میبایستی بکمکش آمد. چراکه اکر همینگونه محدود رهایش سازی روز بروز محدودتر و کمتر میگردد. میگویند هنگامی که آدمی متولد میشود، نیمی از وجود آدمی پاک است و نیمی ناپاک، و چگونگی گرایش بهر کدام از ایندو بستگی به محیط تربیتی و پرورشی او دارد. با اینحال در دل هر ناپاک مقدار کمی پاکی و برعکس در دل هر پاکی، مقداری ناپاکی وجود دارد( ینگ و یانگ که میگویند از کشور چین است، درواقع دو گل جقه ایرانیست که بهم چسبیده و منشاء آن زرتشتی است، حکایت از همین دارد. مولانا با تکیه بر این علم میفرماید: آن نیمه پاک آدمی محتاج کمک است تا به تحلیل نرود، چراکه از کیسه خوردن، و خرج کردن، منجر به نقصان است. آدما بهرحال در هر کاری به کمک نیازمندند.

۲۲.۳.۰۱

مولانا و تذکیه ۳


این صدا در کوه دلها بانگ کیست
گه پرست از بانگ این که، گه تهیست

این الهامی که در کوه دلها بانگ میزند صدای کیست؟ که گاهی کوه دلها را پر میکند و گاهی اصلا صدایی نیست و سکوت حکمفرماست. کسانی که در راه راستی، فقط و فقط با هدف رسیدن به خدا، گام میزنند، خداوند از طریق الهام پی در پی با آنها سخن میگوید و کوه دلهاشان پر از بانگ اوست، و برعکس کسانی که پر از دیوهای پلید مانند خشم و نفرت و دروغ و کینه و حسادت و ظلم و و و هستند، و هیچ تلاشی هم درجهت مبارزه با اینها نمیکنند، کوه دلهایشان از این صدا و الهامات الهی تهی و خالیست.«که» اختصار کوه است.این که یعنی این کوه.

هر کجا هست او حکیمست اوستاد
بانگ او زین کوه دل خالی مباد

این صدا از هرکجا به دلهای ما وارد میشود، ما نمیدانیم از کجاست و یا او کجاست ولی مطمئن هستیم که از طرف خداست، و ای کاش کوه دلهای ما از این صدا و الهامات تهی نباشد.

هست که کاوا مثنا می‌کند
هست که کآواز صدتا می‌کند

در کوه ها وقتی بانگ برداری پژواک میشود و صدا برمیگردد، این پژواک شدن و یا برگشت صدا در اکثر کوهها اتفاق می افتد درحالیکه در نادر کوه ها، وقتی صدایی بلند شود، برگشت صدا دوبرابر و مثنا نیست و صد برابر است. مثنا یعنی دوبرابر. «که» همان کوه است که مختصر شده و کاوا یعنی« که آوا». و کآواز «که آواز». منظور درجات تکامل معنوی آدمیست که در ابتدا وقتی الهام و یا بانگی در کوه دلش صدا میکند، آنرا میگیرد و میفهمد ولی هرچه آدمی بامعناتر میگردد این فهم و درک عمیقتر شده و مو شکافانه تر است.
می‌زهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمهٔ آب زلال

وقتی خدا با تو سخن بگوید و تو شایسته این شده باشی که بفهمی، اثر ترکیب الهام خدا و درک تو بدین گونه است که گویی در اینحالت صد هزاران رخداد پاک و لذت بخش و سیراب کننده (بی نیازی ازهر چه که هست) در موجودیت مادی و معنوی تو رخ میدهد. می زهاند یعنی بیرون میزند، تراوش میکند.

چون ز که آن لطف بیرون می‌شود
آبها در چشمه‌ها خون می‌شود

وقتی از کوه دلها چشمه های آب زلال سیراب کننده بیرون میزند انسان ساز میشود یعنی خون میسازد موجب حیات است. هم آب و هم خون نشان حیات هستند و آدمها ابتدا آب بودند و سپس خون گشتند.(کنایه از باروری آدمی) از طرفی سمبلیک آن اینست که وقتی آدمی خدایی میشود، پیامبری خواهد شد که بدیگران در راه رسیدن بخدا کمک میکند.

زان شهنشاه همایون‌نعل بود
که سراسر طور سینا لعل بود

حضرت مولانا برای گفته پیشین خود مثالی آورده و میفرماید، به یمن گام و قدم مبارک موسی بود که کل کوه طور تبدیل به معادن لعل شد، یعنی بخاطر موسی، که از چشمه زلال الهام الهی برخوردار شد، مردم بسیاری راه راست را یافتند. لعل یک سنگ قرمز رنگ بسیار زیباست که از آن جواهر میسازند و گفته میشود که کوه طور در مصر دارای معادن بزرگی از این سنگ قیمتی است. و چون موسی عادت داشت که به این کوه رفته و در آنجا با خدایش گفتگو میکرد و درنتیجه و در طی سالیان دراز مناجات درآخر به چشمه زلال الهام الهی دست یافت و خدا دوستدار او شد،و بخاطر او سنکها تبدیل به جواهر لعل شدند.

جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگیم آخر ای گروه

سنگها بر اثر برخورد با موسی جواهر شدند، آیا ما مردم از سنگها کمتریم که تاثیر ناپذیر باشیم؟

نه ز جان یک چشمه جوشان می‌شود
نه بدن از سبزپوشان می‌شود

درست بدلیل اینکه از سنگ کمتریم درنتیجه جان ما به چشمه جوشان معرفت دست پیدا نمیکند و بهمین دلیل زنده نیستیم. منظور از سبز پوشان جانداران و زنده گان است.
نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعهٔ ساقی درو

هیچ شور و هیجانی درما نیست. روباتهایی هستیم که برای هرچه بیشتر داشتن مال و منال برنامه ریزی شدیم.

کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین که را بکلی برکنند

آن غیرت و همیت کجاست تا چنین کوه بی خاصیتی را از جا بکند؟ آن اراده ای که بتواند مارا متحول کند کجاست؟

بوک بر اجزای او تابد مهی
بوک در وی تاب مه یابد رهی

باشد که بر اجزای این کوه ماه بتابد و آنرا روشن کند، به امید آنکه آدمی براه آمده و از این سنگی دلی و سرسختی که منجر به رنجش میشود، دست بردارد و از چشمه زلال الهام الهی برخوردار شده و خون برگهایش بجریان افتد.

چون قیامت کوهها را برکند
بر سر ما سایه کی می‌افکند

در آخرین روز زندگی زمین، کوه ها همکی خرد شده و فرو میریزند. در چنین قیامتی که برپا میشود، چه کسی میخواهد مانند چتری ما را در مقابل ریزش سنگها حفظ کند؟ اگر به زیر چادر حفاظت الهی نرویم، چه کسی میتواند از شر بلایایی که از تاریخ رخدادشان بیخبریم، ما را حفظ کند؟


چند سورت از غران




سورت فرعون:
فرعون در خواب دید (۱) هفت گاو لاغر و هفت گاو چاق به او تجاوز می‌کنند (۲) بیدار شد و دید که هفت گاو چاق و هفت گاو چاق‌تر به او تجاوز می‌کنند (۳) پرسید، معنی این کارها چیست؟ (۴) گفتند در آینده‌ای دور پسری که خودت در آستین می‌پرورانی به حکومت خواهد رید (۵) فرعون به دوردست‌ها نگاه کرد و گفت: اونجاست! دارن می‌ندازنش تو آب! برین بیارینش ببینم پسره یا دختر؟ (۶) پس موسی را در سبد انداختند و سه امتیاز گرفتند (۷) سبد چشم‌انداز (۸) و از سبد درآمد خانوار شد (۹) ظرف بیست سال آینده موسی پرورش یافت و زلیخا را از پشت پاره کرد (۱۰) زلیخا پشت و رو کرد به او و گفت: بچه پرورشی! (۱۱) اما فرعون خدا بود (۱۲) و از رابطه‌ی آنها باخبر شد (۱۳) دستور داد به مدت هفت سال قحطی شود (۱۴) در این مدت کفار دخترانشان را زنده به گور می‌کردند (۱۵) و شکمبه‌ی گوسفند بر سر هم می‌ریختند (۱۶) موسی نیز رفته‌رفته پیر و ضعیف شد (۱۷) با عصا راه می‌رفت (۱۸) و توهم می‌زد (۱۹) من پیامبرم! من پیامبرم! (۲۰) او را به بیمارستان روانی خاتمی‌‌الان‌بیا بردند (۲۱) درآنجا تحت درمان الکتریکی قرار گرفت (۲۲) فرعون هربار بر او ظاهر می‌شد و می‌گفت: تو تخم من نیز نیستی! (۲۳) بچه پرورشگاهی! (۲۴) موسی در حیاط می‌دوید (۲۵) به گلها آب می‌داد (۲۶) عصایش را به زمین می‌زد و لای پاهایش باز می‌شد (۲۷) و می‌گفت معجزه است (۲۸) با عصایش موتور سواری می‌کرد (۲۹) و به فرعون نامه می‌نوشت! (۳۰) و فیلم می‌ساخت (۳۱) سرانجام روزی که حواسشان بهش نبود، موسی با قید وثیقه‌ی نقدیه فرار کرد (۳۲) قومش را با خود برداشت (۳۳) که لشکری از مورچه بودند (۳۴) عصایش را به مارماهی تبدیل کرد و سوار بر آن از وسط آب رفت (۳۵) پلیس اینترمیلان به دنبالش رفت (۳۶) اما در سبد خواروبار گرفتار شد (۳۷) موسی وقتی از مرز عبور کرد هارون را از جیبش درآورد و به خودش زد (۳۸) هارون یک واکمن بود (۳۹) همراه با هارون بلندبلند خواند (۴۰) فرعون تو سقوط کردی (۴۱) فرعون تو سقوط کردی (۴۲) ولی فرعون خدا بود (۴۳) و سقوط نمی‌کرد (۴۴) باشد که موسی و اقوامش پند گیرند (۴۵)

۱۹.۳.۰۱

چرایی تذکیه نفس از نظر مولانا۲



دراین بخش مولانا همچنان به چرایی تذکیه میپردازد. و یک نکته از نظر من در این قسمت باید ذکر شود و آن اینست که برخی ابیات در میان این سخنان مولانا گنجانده شده است که مربوط به افکار جاهلیت و عقبمانده و آخوندیست. و همگی حکایت از این دارد که آدمی بر سرنوشت خود هیچ دخل و تصرفی نمیتواند داشته باشد، چراکه همه چیز بستگی به خواست خدا دارد. و از نظر من این ابیات وارداتیست و بهیچوجه با افکار مولانا بر روی یک موج نیستند. چراکه مولانا آدمی را به تلاش برای رسیدن بخدا تشویق و ترغیب میکند و میگوید تنها با راستی میتوان به زندگی واقعی، ارزشمند و خوشبخت رسید، درحالیکه ابیاتی که چند خط آنرا بعنوان نمونه در زیر مینویسم، میگوید آدمی بی ارزشتر از خاشاکیست که خدا برای بازی با او، و گذاشتنش بر سر کار آفریده! و آدمی را به انفعال و تسلیم و بی اراده گی میخواند و این درست برخلاف فلسفه مولانا و کل مثنویست. من برخی از این ابیات وارداتی را که احتمالا در زمان قاجارها وارد ادبیات پارسی گشته تا دین بربرها را در جامعه پرهیزگار آنزمان ایرانی وارد سازد، مینویسم و باقی را حذف میکنم، چراکه:
ما ز مولا مغز را برداشتیم، پوست را درپای خر انداختیم.
برخی از ابیات وارداتی اینچنین است:

این جهان چون خس بدست باد غیب
عاجزی پیش گرفت و داد غیب
دنیای امروزه آدما شبیه آن خاشاکیست که به دست باد عاجزانه ازین سو بدان سو کشیده میشود و میگردد و میچرخد و جز سرگیجه و سرگردانی حاصلی ندارد. در زندگی هم دستهای پنهانی درکارند که همانکاری را با آدمی میکنند که باد با خاشاک میکند. آدما نقشه میکشند خدایان میخندند.

گه بلندش می‌کند گاهیش پست
گه درستش می‌کند گاهی شکست
این دستهای پنهان گاهی موجب پیشرفتند، گاهی بزمین گرم میزنند، گاهی میسازند و گاهی هم میشکنند.

گه یمینش می‌برد گاهی یسار
گه گلستانش کند گاهیش خار
این دستهای پنهان، گاهی آدمی را بچپ میبرند گاهی براست، گاهی خوشبختش میکنند گاهی شور بدخت.

دست پنهان و قلم بین خط‌گزار
اسپ در جولان و ناپیدا سوار
دستی پنهان سرنوشتت را می نویسد و درحالیکه تو در جلو دوربین و روی صحنه ای، او در پشت دوربین زندگیت را کارگردانی میکند! اگر واقعا اینطور بود پس دیگر آدمی این وسط چکاره است؟ خدا خودش کرده پس خودش هم پاسخگو باشد!

مولانا ادامه میدهد:

آنچ پیدا عاجز و بسته و زبون
وآنچ ناپیدا چنان تند و حرون

آنچه را که برای آدمی قابل درک و فهم است بسیار محدود و حقیر و کم و زار و زبون است، درحالیکه دنیای واقعی که در آن خدا راهبر است، بیکران و نیرومند و بزرگ است. حرون یعنی نیرومند.

زانک مخلص در خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام

میفرماید: کسی که تذکیه نفس انجام میدهد و درونشرا از اخلاق پلید مانند خشم و نفرت و کینه و حسادت و دروغ و و و پاک میکند و به اصطلاح خالص شده و مخلص نامیده میشود، برای اینکه هنوز به عوامل مادی محتاج و نیازمند است و هنوز در دنیای مادیست، پیوسته در معرض و آماج خطر بازگشت به جاهلیت است، درنتیجه دو راه برای آدمی وجود دارد و لاغیر. ۱- یا تماما و سراپا رهرو نور الهی و انرژی درونیش گردد. ۲- و یا در جنگی مدام مابین منیت و الوهیت بسر برد. مولانا در رتبه بندی خلقت آدمی، انسان را ابتدا موجودی جماد مینامد ومیفرماید: از جمادی مردم و نامی شدم، یعنی آدمی را از جماد، از تخم یک گیاه که جماد است یعنی نه زنده است نه مرده به گیاه تبدیل میکند و از گیاه به حیوان و از حیوان به انسان، انسان فکور، انسان شکاک، انسان در راه، انسان نور الهی یافته، انسان نیمه كامل، فرشته، انسان کامل و سپس خود خداوند و پا را ازین هم فراتر نهاده و انسان را به چیزی بالاتر از خدا در این رتبه بندی قرار میدهد. و میفرماید، انسان حال حاضر وقتی تمامی تلاشش را میکند تازه به جایگاهی که از یکطرف به خدا و از سوی دیگر به عالم انسانی خود متصل است، میرسد. یعنی این انسان بیچاره اگر آنچنان که مولانا میفرماید، پیوسته در راه اعتدال نباشد و از میان، راه نرود، یا از این سر بام سقوط میکند یا آز آن سر و‌پیوسته در معرض بلا و خطر است.

۱۸.۳.۰۱

چرایی تذکیه نفس از نظر مولانا۱


در قسمت های پیشین مولانا برای کسانیکه گمراهند و طالب رسیدن به یک زندگی سعادتمند میباشند، برخی از راههای رسیدن به خدا را بیان میکند و میفرماید: ابتدا جسم و نیازمندیهای آنرا بشناس، سپس برای برآورد این نیازمندیها راه اعتدال را پیش گیر. صبر، اجتناب از شهوت کلام و یا حرافی و سخنان بیجا و پرگوییهای بی فایده، اجتناب از شهوت تنبلی و تن پروری، و بجای آنها تلاش و نیکوکاری، را از اهداف زندگی روزمره قرار بده تا رستگار شوی. در این بخش مولانا توضیح میدهد که چرا آدمی باید در پاکسازی روح و روان خود از پلیدیها بکوشد.

تا ببینی عالم جان جدید
عالم بس آشکار ناپدید

تزکیه نفس و پاکسازی اخلاق از صفات پلید مانند خشم و نفرت و کینه، دنیای آدمی را دگرگون کرده و او را با عالم و یا بعد دیگری از زندگی آشنا میسازد، عالمی که با وجود هستی آشکارش بمرور زمان و با حقیر شدن جان آدمها از نظرشان ناپیداست.

این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده

جهان ساختگی که ما بر اساس تفکرات و تصورات خویش ساخته ایم در حقیت مجازی است، و تنها جهانی که برای آدمی وجود دارد و در آن میتواند به آرامش و خوشبختی برسد، جهانیست که آدمی با حقیر نمودن اصل خود، خود را ازآن محروم ساخته و اینک از چشم او پنهان است.

خاک بر بادست و بازی می‌کند
کژنمایی پرده‌سازی می‌کند

مانند غبار و خاکی که بر اثر وزش باد به هوا برخاسته و با باد بازی میکند، کژ اندیشی و تصورات غلط آدمیست که در جلو چشمش رژه رفته و امروزه برایش نقش بازی کرده و زندگیش شده است. پرده سازی یعنی بازیگری بر روی صحنه.

اینک بر کارست بی‌کارست و پوست
وانک پنهانست مغز و اصل اوست

آنچه در اطراف ما میگذرد مانند پوستی که دور ریخته میشود بی ارزش است ولی زندگی کنونی ماست، و برکارست. و آنچه که بطور واقعی هستی دارد مانند هسته و مغز میوه که در درون پنهان است، زندگی واقعی و اصلیست و امروزه از نظر ما پنهانست.

خاک همچون آلتی در دست باد
باد را دان عالی و عالی‌نژاد

باد با خاک بازی میکند و خاک یک بازیچه برای باد است ولی این بدان معنا نیست که باد بد باشد و خوب و عالی نباشد. درسته که ما اسیر تن هستیم ولی این دلیل آن نیست که تن را هیچ دانسته و آنرا ندید بگیریم.

۱۶.۳.۰۱

مایه رستگاری از نظر مولانا

مولانا در ادامه داستان خاربن و شماتت کهنسالان خبیث، برای اینکه آدمی به پیری برسد و خبیث نگردد، چگونگی پاکسازی جان و رسیدن به اخلاق نیکو را درس داده و سفارش میکند.

پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست

اولین گام در راه پیروزی در هر کاری شناخت موانع و سدهای آن کار است، و تا این موانع شناسایی نشوند، غلبه کامل امکان پذیر نبوده و یا بسختی ممکن میشود. گام برداشتن در راه راستی و موفقیت در این راه هم محتاج شناخت موانع و دشمنان راستیست. حضرت مولانا میفرماید، باید بدانی که تن و جسم تو بند و سد قوی و نیرومندی در راه رسیدن تو به دریای معرفت الهی است. چرا؟ چون تن و یا جسم آدمی برای زنده ماندن و ادامه حیات محتاج به عوامل مادیست. و آدمی برای رسیدن به این عوامل مادی، نیاز به تلاش و حرکت دارد. تلاش و تحرک محتاج اراده است و اراده آدمی که در کودکی، از تولد تا ۷ سالگی، شکل میگیرد بستگی تام و تمام به محیط زیست مناسب از دو بعد مادی و معنوی دارد. کودکی که در خانه ای از هم پاچیده و با پدر و یا مادری مضطرب و نگران و ناراحت و یا با فقر مادی بزرگ میشود، شخصیت محکمی برای زندگی در اجتماع را ندارد. و برای جبران کمبود اراده و شخصیت خود، بناچار دست بدامان مکر و پلیدی و یا بردگی میشود. چنین شخصی دربند تن و مایحتاج اوست. در این شخص تن بند قویست که او را از پرداختن به راستی باز میدارد.
بطور مثال، شخص تخریب شده، توانایی گفتن «نه» به دیگران را ندارد و بجای آن دروغ میگوید. دروغ که مانند آمیب ها بطور تصاعدی زیاد میشود و یک دروغ دو تا گشته و دو میشود چهار و چهار میشود شانزده و الاآخر، پس از مدتی موجب بیزاری شخص از خودش میگردد و کسی که از خودش ناراضی و بیزار باشد، بطور طبیعی از همه بیزار است، و این بیزاری را به اشکال گوناگون، مانند غیبت کردن، تمسخر کردن، خشم ، نفرت، کینه، ظلم و و و نشان میدهد. و طولی نمیکشد که فرد تبدیل به هیولایی میگردد که دیوهای زیادی را با خود حمل میکند.
قریب به اتفاق مردم، به دلایلی گوناگون، فاقد محیط رشد و نمو مناسب در کودکی بوده اند و بهمین جهت دربند تن و مایحتاج او هستند. و این یک مشگل مشترک دربین اکثر آدمیان است. اینرا نوشتم که مسکنی بنام «درد مشترک » را تزریق کرده باشم.
این معضل جوامع بشری است و مولاتا با آگاهی از این علم، اولین بند و سد را بند تن مینامد و متذکر میشود که اگر طالب زندگی نو و بهتری هستی، میبایستی طرح نو درانداخته و ابتدا از بند تن رها شوی. چگونه؟ حضرت مولانا ادامه میدهد.

لب ببند و کف پر زر برگشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا

۱- گوش دادن بیش از حرف زدن. یعنی وقتی به زبان بند و بست زده شود و لب از گفتار بیجا و بیهوده باز بماند، خیلی از دیوها مجال خود نمایی پیدا نمیکنند. گفتار نیک.
۲- عمل نیکو انجام دادن و به جای حرافی، کار خداپسند کردن. «کف پر زر برگشا» یعنی نیکوکاری کن. میفرماید، بجای اینکه اراجیف ببافی و مزخرف بگویی، سکوت کن و درعوض آن انرژی که بدین ترتیب ذخیره میشود را صرف عمل صالح کن. مثلا اگر دیدی شخصی زمین خورده است، بجای اینکه او را سرزنش کنی و بگویی، چشم باز کن و درست راه برو! دستش را بگیر و او را از زمین بلند کن. بجای اینکه بایستی و داد بزنی، ولش کن، ولش کن، برو جلو و بیگناهی را از چنگ عوامل ظلم نجات بده و مانع از این شو که او را به سیاهچال بندازند. کردار نیک.

۳- از تنبلی پرهیز کردن و تلاش را در راس زندگیت قرار دادن. «بخل تن» یعنی از تن، بمقدار کم مایه گذاشتن و خست نشان دادن و تنبلی کردن. «پیش آور سخا» دراینجا یعنی تلاش کردن و در استفاده از انرژی تن سخاوتمند بودن.

۱۵.۳.۰۱

حاکم و مرد و خاربن ۲



در داستان حاکم و مرد خاربن دار، مولانا از مرد مسن و گمراهی سخن میگوید که خوش گفتار است و بدین ترتیب به مردم سخنی را میگوید و یا عملی را انجام میدهد که موجب آزار خلق میگردد. مثلا آخوند حقه باز ۶۰ ساله ای را در نظر بگیرید که بالای منبر به مردم میگوید شاه دشمن شماست و مال شما را میخورد وبه شما ظلم میکند، مردم هم فریب خورده و دو دستی خا... روی سخن مولای مابطور مستقیم بطرف کسانی است که پا بسن گذاشته و پیر شدند ولی همچنان پلیدی و خباثت میکنند. و مولانا ضمن شماتت این دسته از آدما، آنان را به بازگشت بطرف دریای لطف ایزدی تشویق کرده و از آنان میخواهد تا دیر نشده و تا نمردند چند روز باقیمانده را صرف نیکی کنند.

اندر آن تقریر بودیم ای خسور
که خرت لنگست و منزل دور دور
آنجا بودیم ای خسران دیده (ای سالخورده ای پیر)که گفتم با این خر لنگی که بر آن سواری(با سن زیادی که داری) مشگل بتوانی به مقصدی که فرش سنگهااز تو دور است برسی.(برایت سخت است تا وجودت را از پلیدیها پاک کنی)(فرش سنگ که به اختصار فرسنگ نامیده میشود از سنگفرش میآید چراکه پیش از این جاده ها را بجای آسفآلت با سنگ فرش میکردند و به آن سنگفرش میگفتند و هر سنگفرش معادل یک کیلومتر امروزی بود.) خسور یعنی زیان دیده. و ظاهرا این بخش مربوط میشود به نصیحت کهنسالان و پیران و مولانا به کسانی که در پیری، خرفت وار هنوز گناهکارند میپردازد و آنان را خسور ویا زیانکار مینامد.

بار تو باشد گران، در راه چاه
کژ مرو، رو راست، اندر شاهراه

بار تو باشد گران در راه چاه، یعنی ای کسی که به سن گران و پیری رسیدی و در راه افتادن به چاه مرگی، در زمان مولانا ایرانیان به بزرگ راه میگفتند، شاهراه که جاده و یا شاهراه ابریشم یکی از این شاهراه ها بود که نیاکان ما آنرا ساخته بودند تا شرق را به غرب متصل کرده و بدین ترتیب اقتصاد و بازرگانی در شهرهای مسیر رونق یابد، مولانا میفرماید وقتی بار تو سنگین است، یعنی وقتی سنی از تو گذشته، بجای راه و جاده های فرعی از شاهراه برو، چون در جاده های فرعی احتمالا چاه و چاله و یا دره و یا مکان عمیقی هست که اگر این بار سنگین تو به یکی از این موارد فرو افتد، نمیتوانی آنرا درآری. یعنی با این سنی که داری اگر براثر ناهمواری راه زمین بخوری دیگر نمیتوانی از جایت بلند شی، پس از راه هموار برو. سمبلیک این مطلب کاملا واضح هست که چیست. میگوید وقتی به سن پیری رسیدی و هنوز دچار دیوهای پلید اخلاقی هستی، تنها راهی که میتواند ترا به یک زندگی توام با آرامش برساند، شاهراه درستی و یا، پندار و گفتار و کردار نیک است و بس. راستی کن که به منزل نرسد کژ رفتار.

سال شست آمد که در شستت کشد
راه دریا گیر تا یابی رشد

اینک که پا به سن گذاشتی و ۶۰ سالت شده است، پیش از اینکه بمیری راه دریای معرفت و نور خدا را بگیر بلکه رستگار شوی. شست یعنی زنار و زنار کمربند و یا شالی ابریشمی بود که موبدان زرتشی آنرا به کمر میبستند. و چون رسم بود که بدن موبدان را نمیبایست لمس کرد، زمانی که کسی با آنان کاری داشت، این زنار که یک حلقه طلایی هم به آن وصل بود، را میکشیدند. اندازه حلقه طلایی معرف درجه و یا شأن موبد زرتشتی بود و هرچه این حلقه بزرگتر میبود یعنی آن موبد مقام بالاتری داشت. پیش از آنکه شستت را کشند، یعنی پیش از اینکه عزرائیل بیاید و زنارت را کشیده و ترا با خود ببرد. پیش از اینکه مرگت فرا برسد. و مولانا کلمه شست را که هم بمعنی تعداد سالهای عمر است و هم بمعنی زنار در یک مصرع دو بار به زیبایی بکار برده است. رشد که بر وزن کشد(کشیدن) خوانده میشود یعنی راه راست یافتن، هدایت شدن.راه راست.

۱۴.۳.۰۱

حاکم و مرد و خاربن ۱


حضرت مولانا در این قسمت از دفتر دوم مثنوی همچنان تلاش دارد تا به مردم سخنانی را بگوید که موجب هدایت آنان بطرف زندگی واقعی میگردد. پس طبق معمول مثالی آورده و میفرماید: در روزگار کهن شهری بود و حاکمی و مردی توانگر و خوش گفتار، مردی که از اقشار معمولی جامعه نبود، درشت بود، این درشت بودن هم میتواند کنایه از مسن بودن مرد باشد هم مهم بودن او. و خوب گفتار بود و بطور معمول این مشخصات کسانیست که در طبقات بالای یک جامعه قرار دارند. مثلا یک سیاستمدار شناخته شده، و یا یک پیر مرد. وچرا مولانا چنین کسی را برای حکایتش انتخاب میکند؟ برای اینکه بگوید، حاکم نمیتوانست توسط قوه قهریه و یا به زور او را وادار به انجام کاری کند.و تنها اراده مرد هست که میتواند موجب تغییر و دگرگونی گردد. یک چنین مردی در جلو خانه اش که در ضمن محل رفت و آمد همگانی هم هست، درختی میکارد که خاربن نام دارد و ویژهگی این خاربن این است که هرچه بزرگتر میشود، خارهایش بیشتر و انبوهتر و آسیب زننده تر میشود و درنتیجه باعث آزار رهگذران است و آنان را زخمی و مجروح میسازد. هرچه حاکم شهر به او میگوید، و ازاو میخواهد تا خاربن را زده و آنرا از سر راه مردم بزوداید، مرد با امروز و فردا کردن، کار بریدن خاربن را به تعویق می اندازد. مولانا ضمن تقبیح عمل زشت مردم آزاری مرد، نتایج ناپسند و زشت، عمل و کار او را که هم به او و هم به دیگران، آسیب میرساند را آشکار کرده و برای انسانهایی که مایل به یافتن راه درست زندگی هستند، چراغی تابان میشود. و در اینجا منظور از مردم آزاری در همه زمینه ها است. دروغ پراکندن، بدعت گذاشتن، حق را ناحق کردن، باعث رسوایی و بی آبرویی مردم محترم شدن، نجیب زاده را حرامزاده نامیدن و برعکس، از زبان خدا دروغ و داستانهای ابلهانه نشر دادن و پندمی و جنگ ساختگی براه انداختن و و و همگی مردم آزاری نامیده میشود. خاربن به بته خار هم اطلاق و گفته میشود. و این خاربن در صحراها بر روی زمین میخزد و از پهنا تنومند و بزرگ میشود و طولی نمیکشد که وسعت یافته و همه جا را میگیرد. ایرانیان در گذشته سالی یکبار بهنگام چهارشنبه سوری با گسترش این گیاه بسیار مقاوم که رشد بسیار زیادی دارد، مبارزه کرده و آن را برای مراسم چهارشنبه سوری میکندند.

بیخهای خوی بد محکم شده
قوت برکندن آن کم شده
اولین سخن بعنوان یادآوری اینست که هرچه پلیدی بیشتر و ماندگار تر شود،
مبارزه با آن سخت تر و ناممکنتر میگردد. بیخهای خوی بد یعنی ریشه های عادات و خصلتهای ناپسند آدمی مانند حسادت و خشم و غرور بیجا و کینه و و و. اگر اینها در دوران توانایی و یا جوانی آدمی، نهادینه گردند، کندن آنها از وجود آدمی بسیار دشوار است.

همچو آن شخص درشت خوش سخن
در میان ره نشاند او خاربن
آدم مهمی در جامعه که از اتفاق پیر یا مهم و محبوب هم هست، موجب بوجود آمدن یک پلیدی میشود. در اینجا مردی خبیث یک خاربن و یا درختی که پوشیده از خار است، مثلا یک کاکتوس بزرگ، میکارد و تیغهای این خاربن تن و جان رهگذران را میخراشد،

ره گذریانش ملامت‌گر شدند
پس بگفتندش بکن اینرا، نکند

مردم سرزنش کنان به مرد گفتند: آقا این مایه عذاب را بکن بنداز دور، مرد نکند.

هر دمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی

روز بروز درخت خار بزرگتر شده و پای رهگذران را بیشتر میخراشید و خونین میساخت.

۱۲.۳.۰۱

دوزخ برزخ و بهشت دانته



تشنه و جوی آب



لوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب:

پیش از آغاز تفسیر باید متذکر شد که مولانا وقتی داستانهای گوناگونی را در پی یکدیگر میاورد در معنی، این داستانها هم پشت سر هم بهم پیوسته است. ( شاید هم نظم مثنوی را مانند شاهنامه بهم ریختند تا از اثر جادویی آن بکاهند، وقتی سرسختانه کمر به نیستی یک ملت بستند و این دشمنی خونین پایان ناپذیره، به هیچ چیز رحم نشده و نمیشود.) چون تکرار میشود که او قصه گو نیست و هدفش شرح ماجرای واقعه‌ای نیست بلکه او از طریق این سعی دارد که حرفهای متعالی خودش را به خواننده و یا شنونده داستانها برساند و قصد اصلی او ارشاد و راهنمائی افراد جامعه هست. لذا باید گفت که این قسمت هم درحقیقت دنباله معانی و محتویات قسمت پیشین است.

بر لب جوی بود دیواری بلند
بر سر دیوار تشنه دردمند
میگوید کنار یک جوی آبی یک دیوار بلند بود و یک آدمی بالای این دیوار نشسته بود که بسیار تشنه آب بود.( اینکه این آدم چگونه بالای دیواری رفته که آنطرفش جوی آبی روان است و اگر توانسته از یک طرف بالا برود پس بطور منطقی میتوانسته که از طرف دیگر پایین بیآید، به پیام مولای ما ربطی ندارد.) البته این حالت سمبولیک دارد و این دیوار بلندی را که میگوید این موانعی وچیزهائی هست که مانع میشود از وجود انسانها در راه رسیدن به معرفت و حقیقت. آن آبی که در جوی پائین دیوار میرفت بمنزله آب معرفت و حقیقت است. ولی کسیکه در بالای دیوار نشسته که دستش باین آب نمی رسد زیرا دیوار خیلی بلند بود و این دیوار مانعی بزرگ در راه رسیدن آن شخص که در بالای آن نشته بود میشد. بنابر این آنچه که در وجود ما هست که مانع رسیدن ما بحقیقت میشود مانند آن دیوار بلند است

مانعش از آب آن دیوار بود
از پــــیِ آب, او چو ماهی زار بود
همانطور که گفته شد مانع رسیدنش بآب آن دیوار بود و او آنقدر تشنه آن آب بود و آنقدر به آن آب نیاز داشت که ماهی به آب نیاز دارد.

۱۱.۳.۰۱

داستان گلها



نام کتاب: داستان گلها
نویسند : پارسی، نام نویسنده از روی کتاب پاک شده است.
دوران امپراتوری صفوی
این کتاب در زمان قاجارها به فرانسه برده شد و امروزه در موزه لور پاریس نگهداری میشود.



نتیجه داستان حسد حشم به غلام



در داستان صوفی و خادم اصطبل و یا طویله، مولانا گناه دروغگویی و دو رویی را منع کرده و آنرا مذموم میشمارد. سپس در حکایت صوفی و فروش خر از عیوب تقلید بیجا و از آن بدتر اعتماد کورکورانه به کسانیکه در ظاهر همزبان و هم کیشند، نام برده و آنرا بشدت محکوم میکند. در قصه باز فراری از کاخ شاه، میگوید که اگر آدمی قدر داشته هایش را نداند آنها را براحتی از دست داده و احتمالا بسختی و مصیبت دچار شده و از نظر مولای ما هیچ مصیبتی بالاتر از زندگی با یک احمق نیست. مولاناهمچنان در داستان باز و جغدها به مردم سفارش میکند که قدر عزیز خدا را بدانند و او را نیازارند چراکه درغیر اینصورت دنیایشان واژگون و ویران میگردد.( این یک قسمت را ملت ایران در فتنه ۵۷ و آزاری که به شاه فقید ایران رساندند، و کشور را دو دستی تقدیم پلیدترین و بیرحمترین دشمنان ایران کردند، با گوشت و پوست و استخوان خود تجربه کرده و میکنند.) و در داستان شاه و دو غلام، مولانا ظاهر بینی و قضاوت سطحی را مردود دانسته و مردم را از این صفت بد منع میکند. و در داستان حسد حشم به غلام، مولانا به گناه دیگری بنام حسد، پرداخته و میفرماید که این گناه در نزد پروردگار نفرت انگیز و نابخشودنی است.
تا اینجا از دفتر دوم مثنوی این دروس زندگی را خواندیم و اینکه یاد گرفتیم و یا بخاطر سپردیم و یابکار ببریم، بحثی جداگانه است.
میفرماید: در عالم معنا همه چیز بسهولت ممکن است و سهولت هر چیزی خارج از اندازه است. توانایی‌های فرد، برخلاف توانایی هایی که او در عالم مادی برای خود می شناسد، بی‌حد و مرز است. پس در ورای عقل سر، عقل دیگری وجود دارد بی‌اندازه وسیع، که می تواند مرزهای معمولی آدمی را پشت سر بگذارد.

۱۰.۳.۰۱

حسد کردن حشم بر غلام ۵



گويد آن استاد مر شاگرد را
ای کم از سگ ، نيستت با من وفا
خود مرا استا مگير آهن گسل
همچو خود شاگرد گير و کوردل
نه از منت ياريست در جان و روان
بی منت آبی نمی گردد روان
پس دل من کارگاه بخت تست
چه شکنی اين کارگاه ای نادرست
گوييش پنهان زنم آتش زنه
نی به قلب از قلب باشد روزنه
آخر از روزن ببيند فکر تو
دل گواهی میدهد زين ذکر تو
ليك در رويت نمالد از کرم
هرچه گویی خندد و گويد نعم
او نمی خندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت

۹.۳.۰۱

نوستالژی

حسد کردن حشم بر غلام ۴



قصه شاه و اميران و حسد
بر غلام خاص و سلطان خرد
دور ماند از جر جرار کلام
باز بايد گشت و کرد آن را تمام
باغبان ملک با اقبال و بخت
چون درختی را نداند از درخت
آن درختی را که تلخ و رد بود
و آن درختی که يکش هفصد بود
کی برابر دارد اندر مرتبت؟
چون ببيندشان بچشم عاقبت
کان درختان را نهايت چيست بر
گرچه يکسانند ايندم درنظر
چشم آخربين ببست از بهر حق
چشم آخربين گشاد اندر سبق
آن حسودان، بد درختان بوده اند
تلخ گوهر، شوربختان بوده اند
از حسد جوشان و کف ميريختند
در نهانی مکر می انگيختند

بهشت برین بود ایران زمین

چادرهای پذیرایی از سران دنیا در جشنهای ۲۵۰۰ساله شاهنشاهی شیراز-ایران

۸.۳.۰۱

گرفتار شدن باز میان جغدان به ویرانه۲


جنس ما چون نیست جنس شاه ما
مای ما شد، بهر مای او، فنا
چون فنا شد مای ما، او ماند فرد
پیش پای اسپ او گردم چو گرد
خاک شد جان، و نشانیهای او
هست بر خاکش، نشان پای او
خاک پایش شو برای این نشان
تا شوی تاج سر گردنکشان
تا که نفریبد شما را شکل من
نقل من نوشید پیش از نقل من
ای بسا کس را که صورت راه زد
قصد صورت کرد و بر الله زد
آخر این جان با بدن پیوسته است
هیچ این جان با بدن مانسته هست

۷.۳.۰۱

نبات با حیوان بیخ و شاخند وبارشان انسان


راه‌های پر زحمتی هست برای کشتن انسان می‌توانید وادارش کنید الواری را بِبَرَد تا نوک تپه، و میخکوبش کنید.
برای انجام صحیح این کار، شما نیاز دارید به جمعی از جحودان صندل به پا، خروسی که بانگ سر بدهد، خرقه‌ای برای تشریح اندام، کمی سرکه و مردی برای کوبیدن میخ‌ها سر جایشان.

یا می‌توانید فولادی با طولی مشخص انتخاب کنید،که به شیوه‌ای سنتی شکل داده شده، تراش یافته، و سعی کنید فرو کنیدش در قفسی فلزی که او به تن دارد. اما برای این کار، شما نیاز دارید به اسب‌های سفید، درختان کهن، مردانی با تیر و کمان، حداقل دو پرچم، یک شاهزاده، و یک قصر که در آن ضیافت بگیرید.

در زمان رهایی از نجیب‌زادگی، می‌توانید که اگر باد موافق باشد، گازهایی بر او بدمید. اما در اینصورت، شما نیاز دارید به چند متر از خاک گل آلود، تقسیم شده به چند گودال، و نیازی به ذکر نیست که پوتین‌هایی سیاه، چاله‌های بمب‌ها، مقدار بیشتری خاک، آفت طاعون موش‌ها، دو جین آواز و چند کلاهِ گِردِ ساخته از فولاد،

در عصر هواپیما، می‌توانید پرواز کنید چند متر بالای سرِ قربانی و از شرش خلاص شوید با فشار یک شاسی. در اینصورت، تمام چیزی که احتیاج دارید یک اقیانوس است، دو نظام حکومتی، دانشمندان ملت، چند کارخانه، یک قاتل دیوانه و زمینی که هیچ‌کس برای سال‌های مدید به آن احتیاج نداشته باشد.
همانطور که در آغاز گفتم، راه‌های پر زحمتی هست برای کشتن انسان. ساده‌ترین، بی‌واسطه‌ترین، و تمیزترینش همین که ببینید او جایی در میانه قرن بیستم زندگی می‌کند و همانجا رهایش کنید.
آندره برتون

گرفتار شدن باز میان جغدان به ویرانه ۱


باز در ویران بر جغدان فتاد
راه را گم کرد و در ویران فتاد
او همه نورست از نور رضا
لیک کورش کرد سرهنگ قضا
خاک در چشمش زد و از راه برد
در میان جغد و ویرانش سپرد
بر سری جغدانش بر سر می‌زنند
پر و بال نازنینش می‌کنند
ولوله افتاد در جغدان که ها
باز، آمد تا بگیرد جای ما
چون سگان کوی، پر خشم و مهیب
اندر افتادند در دلق غریب
باز گوید، من چه در خوردم به جغد
صد چنین ویران رها کردم به جغد
من نخواهم بود اینجا، می‌روم
سوی شاهنشاه راجع می‌شوم
خویشتن مکشید ای جغدان که من
نه مقیمم، می‌روم سوی وطن
این خراب، آباد در چشم شماست
ورنه ما را ساعد شه، باز جاست

۶.۳.۰۱

از این آسیابان بباید شنید


در حکایت است روزی علی امام اول اهل تشیع از کنار آسیابی که در جاده شهر استخر بود، میگذشت. آسیابان را دید قاطر خود را چشم بسته و زنگوله ای هم به گردن او آویخته است. بدو گفت: چرا چشم الاغ بسته و او را بزنگوله مزین کرده ای؟ آسیابان گفت: چشم قاطر را بسته ام که در حرکت دورانی حالش بد نشود، و بگردنش زنگوله آویخته ام که وقتی ایستاد و آسیا از کار افتاد بدانم.
گفت: اگر بایستد و سر تکان دهد چگونه می فهمی که آسیا را نمیگرداند؟
آسیابان گفت: خدا امیر را قرین صلاح بدارد، عقل قاطر من مانند عقل امیر نیست!
چو بشنید از آسیابان سخُن
نه سر دید از آن کار پیدا نه بن .
فردوسی