۹.۳.۰۱

حسد کردن حشم بر غلام ۴



قصه شاه و اميران و حسد
بر غلام خاص و سلطان خرد
دور ماند از جر جرار کلام
باز بايد گشت و کرد آن را تمام
باغبان ملک با اقبال و بخت
چون درختی را نداند از درخت
آن درختی را که تلخ و رد بود
و آن درختی که يکش هفصد بود
کی برابر دارد اندر مرتبت؟
چون ببيندشان بچشم عاقبت
کان درختان را نهايت چيست بر
گرچه يکسانند ايندم درنظر
چشم آخربين ببست از بهر حق
چشم آخربين گشاد اندر سبق
آن حسودان، بد درختان بوده اند
تلخ گوهر، شوربختان بوده اند
از حسد جوشان و کف ميريختند
در نهانی مکر می انگيختند


تا غلام خاص را گردن زنند
بيخ او را از زمانه بر کنند
چون شود فانی چو جانش شاه بود
بيخ او در عصمت الله بود
شاه از آن اسرار واقف آمده
همچو بوبکر ربابی تن زده
در تماشای دل بدگوهران
ميزدی خنبک بر آن کوزه گران
مکر ميسازند قومی حيله مند
تا که شه را در فقاعی در کنند
پادشاهی بس عظيمی بيکران
در فقاعی کی بگنجد ای خران
از برای شاه دامی دوختند
آخر اين تدبير ازو آموختند
نحس شاگردی که با استاد خويش
همسری آغازد و آيد به پيش
با کدام استاد استاد جهان
پيش او يکسان هويدا و نهان
چشم او ينظر بنور الله شده
پرده های جهل را خارق بده
از دل سوراخ چون کهنه گليم
پرده ای بندد به پيش آن حکيم
پرده ميخندد برو با صد دهان
هر دهانی گشته اشکافی بر آن

حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت چهارم:


قصه شاه و امیران و حسد
بر غلام خاص و ساطان خرد
دور ماند از جر جرار کلام
باز باید گشت و کرد آنرا تمام

مولانا در قسمت اول این داستان که حسد کردن حشم بر غلام خاص است سه بیت اول را صرف شروع این داستان کرد و از بیت چهارم از داستان خارج شد و بقیه قسمت اول و دوم وسوم را صرف مطالب عرفانی و صوفیانه کرد. حالا مولانا بیاد آورد که مدتیست از اصل داستان دور مانده و حالا میخواهد به داستان بر گردد, ولی باز هم چند بیت نگفته از داستان بیرون میرود و بحرفهای متعالی خودش میپرداز و همیشه در این موارد مثل سیلی اندیشه های پُر شور عرفانی بر سرش میاید و او را با خود میبرد و نمیگذارد که او بداستان سرائی ادامه بدهد ولی هرگز در مثنوی داستان را نیمه تمام نگذاشته منتها پیش آمده است که یک قسمت ازیک داستان در یک دفتر آورده و قسمت دیگر آن را در دفتر دیگری ادامه داده ولی آنرا فراموش نکرده به پایان رسانیده است. در بیت اول سلطان خرد یعنی شاه بسیار خردمند. کلمه جرّ بمعنی کشیدن است و جرّار یعنی بسیار کَشنده و جرّار کلام یعنی کسیکه سخن خودش را ادامه میدهد و یا سخنش را بدرازا میکشاند. بنابه مثل عامیانه که میگوید حرف را حرف میاورد یعنی اینکه یک سخنی که شروع میشد مطالب گفتنی پشت سر هم میایند. مولانا میگوید که قصه ای را شروع کردیم و کارکنان دربار بغلامیکه بسیار خردمند بود و شاه او را برگزیده بود حسادت میورزیدند و سخن ما بطول انجامید و حالا بر میگردیم و سخن را ادامه میدهیم.

توجه اینکه میخواهد و میگوید که ادامه میدهم ولی ادامه نمیدهد.
در این قسمت از جمله نصیحتهائی که بما میکند،
شناختن ارزش استاد و معلم است. او در قسمتهای گذشته بدو چیز اهمیت فراوان داد. یکی اینکه بروید در دل اجتماع با هر کسی نشست و برخاست و هم نشینی کنید و از هرکسی چیزی یاد میگیرید و شما حتما نباید که فقط با دانشمندان نشست و برخاست کنید تا اینکه درسی بیاموزید. مثلا اگر کسی با یک بدکرداری نشست و برخاست کرد، او از بد کرداری آن شخص خوش کرداری میاموزد یعنی برعکس بدکرداری آن شخص را فرا میگیرد.
میگویند که از لقمان حکیم پرسیدند که ادب را از که آموختی؟ گفت از بی ادبان.
دوم چیزی را که بما تذکر داد موضوع حسادت ورزیدن بود به نزدیکترین کسانش که حُسام الدین چلبی بود که کاتب و نویسنده این مثنوی معنوی بود و مولانا میگفت و او مینوشت، مولانا باو گفت که من بی ناخن شدم یعنی دیگر کاری نمیتوانم انجام بدهم زیرا من محوشده ام در شمس الدین.

وقتی عرفا در وجود خدا و یا در وجود یکی از بندگان برجسته خدا دیگر محو او میشوند ودر حالت محو دیگر نمیتوانند که کاری انجام بدهند و بحسام الدین گفت که تو باین مردم که نیاز به هدایت هستند آنها را هدایت کن ، اما بهمه برس مگر به حسودها. چون آنها در چاه عمیق و تاریک حسادت افتاده اند و تو نمیتوانی برای آنها کاری بکنی چون این چاه عمیق ظلمانی در درون آنهاست.
این همان چیزی بود که سعدی میگفت که:

توانم آنکه که نیازارم اندرون کسی
حسود را چکنم کو برنگ خویش درست.

او دارد خودش را رنگ میدهد و من نمیتوانم برای او کاری بکنم. مولانا این دو نصیحت را کرد و حالا تکیه دارد بارزش مربی, معلم, آموزنده و استاد و راجع به اینها صحبت میکند.
باغبان ملک با اقبال و بخت
چون درختی را نداند از درخت
باغبان مُلک اشاره است بانسانهای کامل و مربیانبسیار دانا و آنهائیکه اقبال و بخت بایشان روی آورده و آنها را در سطح بالائی از معرفت و عرفان جا داده است. اینها باغبان باغ اجتماع هستند. جامعه را مثل یک باغبان گرفته و هر فرد جامعه را بمثال درخت این باغ تجسم کرده و این مربی را مثل باغبان این درختان گرفته. چگونه میشود که این باغبان که باغ را در اختیار دارد و بر هر درختی تسلط کامل دارد نتواند ارزش هر درختی را از ارزش درخت دیگر تشخیص ندهد؟ این یکی دیگر از پرسشهای انکاریست که جوابش منفیست.
حالا آن پادشاه که بر دربار خودش مسلط بود ومیدانست کدام غلامی را از مابین غلامان بر بگزیند و از هر کسی بهتر میدانست که کدام غلام را بر گزیند.
آن درختی را کـــه تلخ و رَد بود
وان درختی کـه یــکش هفتصد بـود
کی برابر دارد اندر تربیت
چـون ببیندشان بجشم عاقبت

در بیت اول رد یعنی مردود. در بیت دوم و مصراع اول: کی برابر دارد یعنی آن باغبان به یک چشم به این درختان نگاه نمیکند. میگوید آن درختی را که میوه آن نامقبول و تلخ است با یک درختی که یک میوه آن مطابق هفصد میوه درخت دیگرارزش دارد, این باغبان وقتی که بچشم عاقبت بین خودش مینگرد این دو درخت را یکجور نمیبیند و بدرختی که دارای میوه بیشتریست توجه بیشتری میکند.
کـان درختان را نهایت چیست بَر
گرچه یکسانند این دم در نظـر

کان یعنی که آن. بَر یعنی میوه و کوچک شده بار است. گرچه یکسانند این دم یعنی اگرچه که این دو درخت قبل از میوه دادن بنظر یکسان میایند.
شیخ کو ینظر بنور الله شد
از نهایت وز نخست آگاه شـد

شیخدر اینجا بمعنی سرور و یا بزرگتر است. کو یعنی که او. ینظر بنور الله یعنی کسیکه بمقامات بالای عرفان رسیده و نور خداوند راهنمای اوست و یا با نور خداوند نگاه میکند. و چون نور خدا با اوست هر چیزی را از پایان تا نخست آنطور که هست میبیند. پس یک معلم واقعی هم همینطور میبیند. البته در رشته تخصص خودش. حالا یک معلم واقعی که ینظور بنورالله میشود علاوه بر اینکه همه چیز را میداند روانشناس هم میشود. روانشناس وقتیکه نگاه بچشمان و طرز قیافه گرفتن شاگردش میکند متوجه میشود که این شاگردی هست که آیا میتواند حرفهای استادش را پذیرا باشد و یا اینکه حرفهای معلم را رد خواهد کرد و قبول نخواهد داشت.
چشم آخر بین, ببست از بهر حق
چشم آخر بین, گشاد اندر سبق

مولانا در این بیت دو کلمه آخُور بین و آخَر بین را متضاد هم آورده و خیلی این بیت را آهنگین کرده است. آخُور محلیست که در اسطبلها درست میکنند و در آن خوراک دام میریزند و اسب و الاغ و دیگر حیوانات از این آخور ها غذا میخورند. چشم آخُور بین چشم مردمیست که فقط گندم و جو علف را در این دنیا می بینند. هیچ چیز دیگری را نمی بینند و تمام چشمشان بدنبال این مادیّات غیر ضروری است که کجاست و بیشتر است وبطرف آن میروند. این را چشم آخُور بین میگویند. مولانا این گونه افراد را تشبیه میکند به چهار پایانی که همیشه جلو آخُر ایستاده اند. اما چشم آخَر بین یعنی چشم عاقبت بین. گشاد یعنی این چشمش را باز کرد. گشاد اندر سبق یعنی پیش از خلقت ظاهریش چشم آخَر بینش باز شده بود. میگوید: آن معلم واقعی عرفانی کار آزموده و آن رهبر حقیقی، برای اینکه مردم را بحق و حقیقت راهنمائی بکند خودش چشمش را بروی مادیات غیر ضروری فساد آفرین دنیا بسته است و چشم عاقبت بینش را گشوده و باز کرده است و این چشم آخَر بین را خداوند پیش از خلقت ظاهری باو داده است. هر کسی نمیتواند مربی بشود و هر کسی بقول مولانا شیخ و رهبر و هدایت کننده نمیتواند باشد. برای اینکار استعداد خدا دادی میخواهد. و این استعداد را خداوند پیش از خلقت معلم و یا رهبر باو داده است. او هم در مسیری واقع شده که این استعداد در او پرورش یافته و حالا میتواند عاقبت بین بشود. عاقبت بینی یک چیزی ما فوق دور اندیشیست. دور اندیشی دارای زمان است ولی عاقبت بینی تقریبا انتها ندارد
آن حسودان بد درختان بوده اند
تلخ گوهر, شوربختان بوده اند

آن حسودان اشاره است به غلامانی که به منتخب شاه حسودی میکردند و میگوید کلیه حسودان مثل درختان بدی هستند که میوه تلخ میدهند. تلخ گوهر یعنی اصل و نژاد و سرشت تلخ. شور بخت یعنی بد بخت. حالا هر معلم با تجربه در مورد این افراد کاری نمیتواند بکند.
سعدی میگوید:
درختی را که تلخ است وی را سرشت
گرش برنشانی به باغ بهشت
به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
ز کوسر روان سازیس جوی آب
سرانجام گوهر ببار آورد؟
همــان میوه تلخ ببار آورد

از حسد جوشان و کف میریختند
در نهانی مکر میانگیختند

از حسد جوشان یعنی در حال جوش و خروش و عصبانیت. کف، کسیکه آرام باشد و دهنش کف نمیکند. آنکسی دهنش کف میکند که فریاد بر میاورد و خروش میکشد که گرفتار خشم شده باشد. خشم غیر قابل کنترل آن چیزیکه همیشه در عرفان بعنوان یک صفت زشت بسیار بد یاد میشود و توصیه میشود که نحوه کنترل کردن این خشم را بیاموزند. در مصرع دوم میگوید آن حسد جوشان در نهان مکر و توطئه میکردند و از دست این غلام برگزیده شده فریادها میکشیدند و باعث ناراحتی او می شدند و خیال میکردند که شاه متوجه نمیشود ولی شاه همه این حسادتها را متوجه میشد.
تاغلام خاص را گردن زنند
بیخ او را از زمانه برکنند

در نهان مکر میکردند که بنحوی در نزد شاه آنقدر بد گوئی و شرارت بکنند تا شاه این غلام خاص را بکشد و بدینوسیله اصلا ریشه اش را از این دنیا برکنند.

چون شود فانی, چـوجـانش شـاه بود
بیخ او در عصمت اله بود
چون شود یعنی چگونه شود. فانی یعنی از بین رفته. چو جانش شاه بود اشاره است که روح و روان و هستیش همان شاه است. در اوایل داستان متذکر شدیم که موقعیکه شاه این غلام را انتخاب کرد، آنقدر از این غلام خوشش آمده بود و او را دوست میداشت، همانگونه که سلطان محمود ایاز را دوست میداشت و از غلامان خاص او بود. مولانا گفته بود که آنقدر پیوند این دوتا بهمدیگر محکم و نزدیک بود که مثل اینکه روحشان در عالم برین قبل از آفریده شدن بهم پیوند خورده باشد. در مصرع دوم بیخ او یعنی ریشه او . در عصمت الله بود یعنی در پناه و حصار خداوند بود و نمیشد از بین برد. کسیکه بر او حسادت میشود بخاطر صفت خوبیکه دارد، بخاطر همان صفتی که دارد در پناه خداوند است. عصمت معانی مختلفی دارد. یکی بمعنی پاکدامنیست یکی هم بمعنی حصار و پناه است. در هر عصر و زمانی بندگان خاص خداوند وجود دارند. حالا اگر این پادشاه را خداوند و این غلام را بنده خداوند فرض بگیریم، در هر عصری این بندگان وجود دارند و حسودان هم وجود دارند و بر آن افراد خاص حسادت میورزند ولی خداوند آنها را در پناه خودش حفظ میکند.
شاه از آن اسرار واقف آمده
همچو بوبکر ربابی, تن زده

اسرار یعنی این رازهائیکه بقیه غلامان شبها می نشستند و توطئه میکردند. شاه از این گردهمائیهای شبانه غلامان آگاه بود. در مصراع دوم رباب یکی از سازهای زهی موسیقیست. ربابی یعنی رباب زن. یک کسی بود که این رباب را خیلی خوب مینواخت و اسمش بوبکر بود. این بوبکر یک حالت عرفانی هم داشت و برای تنبیه و پاک کردن وجود خودش بمدت هفت سال روزه حرف زدن گرفت. تن زدن یعنی خاموش بودن و ساکت ماندن. او رفته بود بسکوت و از مشایخ صوفیه و از بزرگان تصوف بود و معروف بود به بوبکر ربابی. شاه از این توطئه هائیکه غلامانش میکردند آگاه بود ولی مثل بوبکر ربابی حرف نمیزد و سکوت اختیار کرد که ببیند اینها آخر چکار میکنند.
در تماشای دل بد گوهران
میزدی خنبک بر آن کوزه گران

دل اینجا افکارو اندیشه است. بدگوهران یعنی نابکاران و بدسرشتان. میزدی یعنی شاه میزدو خنبک یکی از سازهای کوبیدنیست که بان میکوبند. بآن دمبک هم میگویند. اما خُنبک زدن تنها بمعنی دمبک زدن نیست و دست زدن و کف زدن هم بمعنی خنبک زدن است. در اینجا یعنی اینکه مسخره کردن. دست زدن اصولا برای تشویق کردن یک نفراست ولی نه همیشه. یکوقت هست که شخصی یک حرف بیخودی میزند و شنونده برای مسخره کردن او دست میزند. حالا اینجا خنبک زدن شاه برای مسخره کردن بود. کوزه گران علاوه بر کسانیکه کوزه میساختند بافراد دیگری هم کوزه گر میگفتند و آنها کسانی بودند که یک تنگهائی بر میداشتند که دهانه آن خیلی باریک بود و بر دهانه این تنگها عسل و انواع شیرینی میمالیدند و این تنگها را در فضای آزاد میگذاشتند و زنبور ها و مگسها و پشه ها بعشق خوردن عسل می چسبیدند به این دهانه لوله مانند و چسبو میشدند و چون نمیتوانستند پرواز کنند میافتادند داخل آن تنگ. آن کسانیکه هم که در حال توطئه کردن برای از بین بردن غلام مخصوص شاه بودند مثل کوزه گرانی بودند که راه از بین بردن زنبور و مگس را کشف کرده بودند. شاه کاملا واقف بود که شبها چه میگذرد ولی در دلش برای آنها کف مسخره میزد و سکوت اختیار میکرد.
مکر میسازند قومی حیله مند
تا که شه را در فقاعی در کنند
حیله مند یعنی حیله ساز و نیرنگ ساز. فقاع هم بمعنی آب جُو هست که اینجا معنی نمیدهد و هم بمعنی کوزه ای هست که در آن شربت میریزند. در کنند یعنی بیافکنند. در اینجا ی آخر فقاعی ی وحدت است. آن غلامان در حال توطئه بودند که آن کوزه ای را که در بیت قبل گفت که برای زنبوران و مگسها بکار میرفت تهیه ببینند و غلام و شاه هردو را بداخل این فقاع شکار کنند البته شاه مواظب بود.
پادشاهی بس عظیمی بیکران
در فقاعی کی بگنجد ای خران؟
دراین بیت هم ی اخر پادشاهی, عظیمی, فقاعی همه ی
وحدت است. میگوید یک پادشاهیکه اینقدر عظمت دارد و جلال و شکوهش بی کران است یعنی حدی ندارد، کی میتواند در یک کوزه بی ظرفیت جا بگیرد. این برای هرکسی که تصور آن را بکند یک ابلهی واضح است.
از براب شاه دامـی دوختند
آخر این تدبیر ازاو آموختند
حسودان مشغول تهیه دامی برای خود شاه وغلامش
بودند که شاه را گول بزنند و او را وادار بکشتن غلامش بکنند. دام دوختن یعنی دام تهیه کردن و تدبیر بمعنی چاره اندیشی است. میگوید: این غلامان راه و رسم چاره اندیشی را از شاه آموخته بودند و حالا میخواهند این چاره اندیشی را در جهت منفی و بدش برای خود شاه بکار ببرند. خداوند بزرگترین تدبیرکنندگان است . این شاه هم تدبیر کردن را به لشگریانش و امیرانش و غلامانش آموخته بود ولی نه تدبیری که در جهت منفی باشد که علیه خودش بکار ببرند. مولانا میگوید تدبیر را شاگردان از معلم خودشان یاد میگیرند و معلم یا راهنما بآنها میاموزد که چگونه در زندگی تدبیر و چاره اندیش باشید. البته با بار مثبت. حالا در نظر بیاورید این شگرد و این تدبیر کردن را که راهنما و معلمش باو یاد داده بصورت مخالف و منفی برای معلمش بکار ببرد. اینکار یک کار بسیار بسیار زشت نا زیباست.
نحس شاگردی که با استاد خویش
همسری آغازد و آید بپیش

نحس یعنی ناخجسته و شوم و بدبختی آور. میگوید ناخجسته و شوم و نامبارکست برای آن شاگردیکه خواسته باشد با استاد خویش برابری بکند (همسری یعنی برابری کردن.) و بخواهد خودش را برخ دیگران بکشد و یا فخر بفروشد.
با کدام استاد٫ استاد جهان
پیش او یکسان هویدا و نهان
آن شاگرد نادان که میخواهد خودش را برابر کند با استاد خودش، با کدام استاد دارد بمقابله برمیخیزد. آیا با استادیکه همه اسرار جهان را میداند و آشکار و پنهان هردو برای او یکسانند و از همه چیزها و اسرارها باخبر است؟ اگر خواسته باشد با همچو آدمی برابری کند فقط یک کار نحسی انجام میدهد. این همسری یعنی هم برابری و هم سنگی. هم سنگی یعنی اینکه وقتی دو چیز را روی دو کپه ترازو میگذارید و کپه ها تراز ایستاده اند میگویند اینها هم سنگ هستند. حالا وقتی هم که یک زن و مرد ازدواج میکنند این زن و شوهر را همسر خطاب میکنند ولی اکثرا نمیدانند یعنی چه. اگر کسی سؤال شود میگوید بآنها همسر میگویند برای اینکه موقع خوابیدن سرشان را روی یک بالش میگذارند. درصورتیکه آغاز مطلب این بوده است که اینها در اول ازدواج با هم بدانند که برابر هستند. اگر این همسری و برابری را بدانند بسیاری از از گرفتاریهائی که بعداً برای آنها پیش میاید پیش نخواهد آمد. ولی وقتیکه این تفاهم نباشد، بین آنها مجادله های زیادی پیش میاید. این میگوید برترم و آن میگوید من بهتر از تو میفهمم الی آخر.
چشم او ینظر بنور اله شده
پرده های جهل را خـارق بده

میگوید چشم استاد و معلم تو با نور خدا میبیند و تو میخواهی با او برابری بکنی؟ خارق یعنی پاره کردن. این استاد پرده های نادانی را از هم دریده و پاره کرده است و همه چیز ها را چه آشکار و چه پنهان میتواند ببیند و حالا تو می خواهی با او برابری کنی.
از دلِ سوراخ چون کهنه گلیم
پرده بند بپیش آن حکیم

گلیم آن فرشهای خیلی ارزان قیمت. مولانا میگوید این شخصی که میخواهد از معلم خودش تقلید کند مثل اینست که گلیم کهنه خودش را که سوراخ سوراخ شده را جلوی خودش بخیال غلط خودش بصورت پرده ای گرفته که استادش او را نبیند. در حالیکه اگر گلیم حتی سالم او هم بود, استادش او را میدید و به ماهیت او پی میبرد.
پرده میخندد براو با صد دهان
هر دهانی گشته اشکافی برآن

میگوید این گلیم سوراخ سوراخ با صد دهان به آن شاگردی که بخیال خود آن را پرده کرده است دارد میخندد و او را مسخره میکند و هر سوراخی در آن گلیم برای معلم تبدیل به شکافی میشود که معلم از دل آن سوراخ تمام اسرار را می بیند. خنده آور است که او بخواهد از چنین پرده ای مانعی بسازد و این را جلوی خودش بگیرد. دید مرشد از اینها نافذ تر است همان گونه که دید یک بنده ای با آفریده خودش در مقام مقایسه اصلاً دیدی وجود ندارد. دید آفریده همیشه نافذتر است از دید یک آفریده شده. این داستان دارای یک قسمت دیگر است و بعد تمام میشود.

برگرفته از سایت تفسیر مثنوی معنوی مولوی.

هیچ نظری موجود نیست: