۱۲.۳.۰۱

تشنه و جوی آب



لوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب:

پیش از آغاز تفسیر باید متذکر شد که مولانا وقتی داستانهای گوناگونی را در پی یکدیگر میاورد در معنی، این داستانها هم پشت سر هم بهم پیوسته است. ( شاید هم نظم مثنوی را مانند شاهنامه بهم ریختند تا از اثر جادویی آن بکاهند، وقتی سرسختانه کمر به نیستی یک ملت بستند و این دشمنی خونین پایان ناپذیره، به هیچ چیز رحم نشده و نمیشود.) چون تکرار میشود که او قصه گو نیست و هدفش شرح ماجرای واقعه‌ای نیست بلکه او از طریق این سعی دارد که حرفهای متعالی خودش را به خواننده و یا شنونده داستانها برساند و قصد اصلی او ارشاد و راهنمائی افراد جامعه هست. لذا باید گفت که این قسمت هم درحقیقت دنباله معانی و محتویات قسمت پیشین است.

بر لب جوی بود دیواری بلند
بر سر دیوار تشنه دردمند
میگوید کنار یک جوی آبی یک دیوار بلند بود و یک آدمی بالای این دیوار نشسته بود که بسیار تشنه آب بود.( اینکه این آدم چگونه بالای دیواری رفته که آنطرفش جوی آبی روان است و اگر توانسته از یک طرف بالا برود پس بطور منطقی میتوانسته که از طرف دیگر پایین بیآید، به پیام مولای ما ربطی ندارد.) البته این حالت سمبولیک دارد و این دیوار بلندی را که میگوید این موانعی وچیزهائی هست که مانع میشود از وجود انسانها در راه رسیدن به معرفت و حقیقت. آن آبی که در جوی پائین دیوار میرفت بمنزله آب معرفت و حقیقت است. ولی کسیکه در بالای دیوار نشسته که دستش باین آب نمی رسد زیرا دیوار خیلی بلند بود و این دیوار مانعی بزرگ در راه رسیدن آن شخص که در بالای آن نشته بود میشد. بنابر این آنچه که در وجود ما هست که مانع رسیدن ما بحقیقت میشود مانند آن دیوار بلند است

مانعش از آب آن دیوار بود
از پــــیِ آب, او چو ماهی زار بود
همانطور که گفته شد مانع رسیدنش بآب آن دیوار بود و او آنقدر تشنه آن آب بود و آنقدر به آن آب نیاز داشت که ماهی به آب نیاز دارد.



ناگهان انداخت او خشتی در آب
بانگ آب آمـد بــگوشش چون خطاب
ناگهان این شخص یک خشتی از سر دیوار کند وانداخت بجوی آب. صدای افتادن خشت در آب آمد و بگوش او مثل خطابی بود که از طرف آب باو رسیده بود. او فکر کرد که این خطاب از طرف خداوند است که با او سخن میگوید.

چون خطاب یار شیرین لذیذ
مست کرد آن بانک آبش چون نبید
یار شیرین لذیذ همان خداوند است. وقتی خداوند به تقاضای بنده‌اش جواب میدهد و آری میگوید، برای بنده بسیار شیرین و لذتبخش است. شخص بالای دیوار از این صدائی که شنید مست شد درست مثل کسانیکه با شراب مست شده اند. نبیذ یعنی شراب.

از صفای بانک آب, آن ممتحن
گشت خشت انداز آنجا خشت کن
ممتحن یعنی کسیکه به محنت افتاده. البته معانی دیگر هم دارد ولی در اینجا یعنی شخص محنت کشیده. آن مرد بدحال محنت کشیده و تشنه که میخواست به این آب برسد از صدایآب بهیجان آمد و شروع کرد به کندن خشت‌های دیوار و آنها را یکی بکی به آب انداختن.

آب میزد بانگ یعنی هی ترا
فایده چه زین زدن خشتی مرا
آب داد و فریادش بلند شد و میگفت‌: ای کسیکه بالای دیوار نشسته ای، برای تو چه فایده‌ای دارد که مرتب بمن خشت میزنی و مرا ناراحت میکنی؟

تشنه گفت: آبا، مرا دو فایده اسـت
من ازین صنعت ندارم هیچ دست
آبا یعنی‌ ای آب. صنعت یعنی کاری که من دارم انجام میدهم. ولی در واقع یعنی راه وصول به حقیقت. مرد خشت انداز گفت‌ای آب, من از این کار دو فایده میبرم و دست از اینکار بر نمیدارم و این کار راه رسیدن من به آب است که خیلی تشنه هستم و این کار راه وصول من بحقیقت است.

فایده اول سماع بانگ آب
کو بود مر تشنگانرا چون رباب
اول فایده‌اش شنیدن این صدای آب است که این صدای آب برای تشنه آنقدر لذتبخش هست که مثل اینست که دارد صدای رَباب را میشنود. رَباب یک آلت موسیقیست که اصل آن از ایران آمده و کم کم بطرف غرب حرکت کرد و تا بتمام دنیا رسید و بالاخره حتی از آمریکا سر درآورد و اولین سازیست که با آرشه نواخته میشد و بعدها ایرانیان از آن ;ویلون ساختند.

بانگ او چون بانک اسرافیل شد
مرده را زین زندگی تحویل شد
اسرافیل معروف است به فرشته بسیار نزدیک خداوند که در روز رستاخیز بامر پروردگار در شیپورش بنام صور میدمد و مردگان زنده میشوند و بر پا میخیزند. در اینجا مولانا میگوید همانطور که مردگان پس از شنیدن شیپور اسرافیل روح میگرفتند و زنده میشدند، این تشنگان هم با شنیدن صدای این آب مثل اینکه روح میگرفتند و از شادی مثل مرده‌ای زنده میشوند آنها هم زنده و بشاش میشوند. این تشنه از بالای دیوار میگوید صدای آب برای من مثل بانگ آن شیپور اسرافیل است که مردگان را زنده میکند و حالت دلمردگی و خمودی را از دل من میگیرد و بجانم طراوت زندگی میبخشد و مراد از این زندگی که مولانا میگوید زندگی واقعی است. یعنی من را از زندگی ساخته گی منتقل میکند به زندگی واقعی و انسانی.

یا چو بانک رعد ایام بهار
باغ می یابد ازاو چندین نــگآر
چندین نگار یعنی چندین و چند از گلهای رنگارنگ. آن تشنه از بالای دیوار میگوید که این صدای تو که بگوش من میرسد مثل خروش آن رعد که در بهاران صدای آن بگوش میرسد و پشت سرش باران میبارد و رگبار‌ها میزند و طراوت و تازگی با خود میاورد و کشتزارها را پر از گلهای رنگارنگ میکند.

یا چو بر درویش ایام زکات
یا چو بر محبوس پیغام نجات
زکات همان مالیات است که پرداخت آن برای یک جامعه واجب است تا خرج عمران و آبادی و مستمندان گردد و جامعه انسانی گردد. مرد تشنه لب میگوید این صدای آب بمن همان لذتی را میدهد که مسکینان از ذکات میبرند و یا مثل لذتیست که یک زندانی موقع شنیدن خبر آزادی خودش را میشنود.

فایده دیگر که خشتی کـزین
برکنم آیم سوی مــاءِ معین
مَعین یعنی گوارا این کلمه با مُعین فرق دارد. ماء معین یعنی آب گوارا و زنده. فایده دوم اینکه من که این خشت‌ها و کلوخها را میشکنم و به پائین میاندازم, این دیوار کوتاه و کوتاهتر میشود و مرا به آب نزدیکتر میکند. اگر از نقطه نظر سمبولیک بخواهیم تفسیر کنیم، گفتیم که این دیوار برای ما حجاب است, حجاب کینه و حسد, دروغ ، انتقام, نبخشیدن, نقشه کشیدن برای کسی و اینها همه سنگ و کلوخیست که در آن دیوار حجاب مانند وجود دارد و اینقدر این دیوار را بلند کرده است. من برای رسیدن به آن آب معرفت و حقیقت باید این خشتهای صفات بد را بکنم و از دیوار جدا سازم تا به آب حقیقت برسم.

کــز کمی خشــت, دیوار بلند
پست تر گردد بهر دفعه کـه کند
بهر دفعه که کند یعنی بهر دفعه کندن. در داستان آن آب آبیست که در جوب در جریانست و گواراهست و میشود نوشید ولی مولانا با آوردن این داستان پیام مهمی را میخواهد بما برساند و آن اینکه هرقدر که ما این صفات خشت مانند را نابود کنیم و بدور اندازیم به آب حقیقت نزدیکتر میشویم

پستی دیوار قُـــربی میشود
فصل او درمان وصلی می بُوَد
قرب یعنی نزدیکی. در مصراع دوم فصل یعنی کوتاهی و وصل یعنی پیوند. میگوید این کوچک شدن دیوار راهیست برای رسیدن و نزدیک شدن به آب و رسیدن بوصال میشود. این نزدیک شدن که صحبتش میشود در حقیقت نزدیک بخداوند شدن است. آن کلمه قرب در عرفان یعنی نزدیک شدن به حقیقت تا بالاخره رسیدن به خود حقیقت که مرحله وصال است. در مصراع دوم فصل که در اینجا بمعنی جدا شدن است, در حقیقت جداشدن از صفات پلید و شیطانیست و کلمه وصل که بدنیال آن میاید یعنی هرچقدر ما از آن صفات ناخواسته جدا بشویم بحقیقت نزدیکتر و نزدیکتر میشویم تا اینکه بوصال برسیم. مولانا در جائی دیگر میگوید که

قرب نه بالا نه پستی رفتن است
قرب حق از حبس هستی رستن است
آن قربیکه در تصوف گفته میشود یعنی از این زندان هستی رهائی یافتن است یعنی اینقدر خودمان را هست بدانیم و همه وجودمان را مشغول هستِ بودن خود بدانیم و ما هستیم و همه وجودمان را برای خودمان بدانیم. میگوید از این زندان هست بودنت بیرون بیا. از این قفس که بیرون میائی, آنوقت قرب پیدا کردی. آنوقت دیگر خودت را حس نمیکنی ودر مقابل خدا محو و فنا شدی

گر مرا ساغر کند ساغر شوم
ور مرا خنجر کند خنجر شوم
میگوید وقتیکه از خودم بیخود شدم, من دیگر خودم نیستم و من دیگر دست خدا هستم و کار من کار خداست, حرف من حرف خداست یعنی من دیگر وصل بخدا شدم

گر مرا چشمه کند آبی دهم
ور مرا آتش کند نابی دهم

گر مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ناوک کنددر تن جهم

گر مرا ماری کند زهر افکنم
ور مرا یاری کند خـدمـت کنم
اینهائی که میگوید منظور اینکه من حالا دیگر تمام تسلیم امر خداوندم. اگر که آن قرب بحق پیدا بشود آن دیگر تسلیم شدن است

تا که این دیوار عالی گردنست
مانع این سر فرو آوردنست
عالی گردن یعنی برافراشته و بسیار بلند. میگوید تا وقتیکه این دیوار حجاب مانند خود بینی و تکبر و خودپسندی بلند و افراشته باشد، این بلندی مانع از سر فرود آوردن و سجده کردن میشود. یعنی تا وقتیکه دیوار جسم و تن ما با خشتهای پلیدی پا برجا و بلند است, مانع از تقرب بخداست

سجده نتوان کرد بـر آب حیات
تا نیابم زین تن خاکی نجات
آب حیات در اینجا منظورش زندگی واقعی و خوشبختی است زیرا پروردگار حیات بخش است. میگوید تا از تن خاکی خود نجات پیدا نکنم نمیتوانم سجده واقعی را بر خداوند حیات بخش بکنم. معنی این نیست که باید بمیرم تا بتوانم سجده کنم. میتوانم زندگی روزمره ام را بکنم ولی نباید این تن خاکی را که از خاک بی ارزش درست شده آنقدر پذیرا باشم که زمین و زمان را بهم بریزم و جنگ و خون براه بیاندازم که میخواهم تنم را بپرورانم و بهیچکار دیگری نپردازم

بر سر دیوار هر کـه تشنه تر
زودتر بر میکند خشـــت و مدار
مدر بمعنی کلوخ است. میگوید: هرکس که تشنه تر باشد و بر سر دیوار نشسته باشد, آن خشت و کلوخ را زودتر میکند و به پائین پرتاب میکند. اگر آن خشت و کلوخ را نکند دلیلش اینست که تشنه نیست

هرکه عاشق تر بُـوَد بـر بـانگ آب
او کـــلـــوخ زفــت تر کنداز حجاب
مردی که سر دیوار بلند نشسته بود از صدای آب در جوب پائین دیوار بسیار لذت میبرد. حالا هرکس عاشقتر بر این آب باشد, خشت و کلوغهائی را که درشت تر و سنگین تر است را میکند و به پائین پرتاب میکند.

او زبانگ آب پر می تا عنق
نشنود بیگانه جز بانگ بلق
شخص بالای دیوار مرتب خشت ها را به پائین داخل آب مینداخت و صدای افتادن آنها را در آب می شنید و بوجد میامد مثل اینکه وجودش پر از می میشد و مست میگردیدتا گردن. عُنق یعنی گردن. ولی یک بیگانه که تشنگی نداشت فقط یک صدای برخورد خشت با آب را می شنید.بلُق صدای برخورد سنگ با آب است

ای خنک آنرا که او ایام پیش
مغتنم دارد گزارد وام خویش
ای خُنُک یعنی ای خوشا بحالت. ایام پیش یعنی در ایام جوانی. مغتنم دارد یعنی قدر یک چیز با ارزش را دانستن. گزارد وام خویش یعنی قرض خودت را پس دادن و یا ادا کردن. این چه وامیست که باید ادا کنی؟ این وامیست که از خدا گرفته ای. از خدا چشم گرفته ای, گوش گرفته ای, مغز و دست و پا گرفته ای, روح و جان گرفته ای. اینها همه مفت نیست باید پس بدهی. گوشت را در راه درست ودستت را در راه درست و کمک بخود و دیگران, زبانت را در راه گفتن حق و حقیقت, جانت را حفظ کردن, پایت را در راه رفتن بسوی راه راست، اینهاست وامهائی را که باید پس بدهی و ادا کنی وگرنه تو وام دار میمیری. بزرگترین عبادت ادا کردن اینگونه وامهاست و باز پرداختن آنهاست. در جوانی این کار را بکن و آینده خودت را بساز

اندر آن ایام کــش قدرت بود
صحت و زورِ دل و قوت بود
کش یعنی که او را. او منظور کسیکه در اول بیت قبلی گفت خوشا بحال آن کسیکه در ایام جوانی اینکار را بکند. در ایامیکه آن شخص خوشبخت دارای قدرت, سلامتی, زور و شجاعت از خود گذشتگی هست

وآن جوانی همچو باغ سـبز و تـر
می رساند بی دریغی بار و بـر
این جوانی همچون یک باغ بسیار باطراوت و سبزو خرم که بدون دریغ میوه های متنوع و فراوان میدهد

چشمهای قوت و شهوت روان
سبز میگردد زمین و تن بدان
شهوت در اینجا تمایل جنسی نیست و در لغت بمعنای تمایل زیاد است. در جوانی میل بانجام کار زیاد است. هرچه که سن انسان بیشتر بشود بدنش رو بخاموشی میرود و بیشتر و بیشتر تمایل به آرامش و آسودگی دارد و تمایل به فعالیتی ندارد و شهوت آن فعالیت را ندارد. پس تا وقتیکه آن قدرت و تمایل و شهوت هست، در راه صحیح و درستش آن را بکار ببر و از آن استفاده بکن

خــانــۀ معمور و سقفش بس بلند
معتدل ارکان و بی تخلیط و بند
این خانه ای که میگوید, خانه وجود و بدن انسان است. معمور یعنی آباد. سقف بس بلند یعنی سقف بسیار محکم و استوار و بلند. در بیت دوم ارکان جمع رکن است و یعنی پایه های وجود. تخلیط در اینجا یعنی خراش. بند یعنی چوبهائی که بدیوارهای قدیمی و کهنه میزدند که آن دیوار قدیمی خراب نشود. مولانا خطاب به جوانان میگوید: بدن آباد و جوان شما با این ارکان چندگانه و معتدل و سالم و تندرست قدرش را بخوبی بدانید و آنچه در قدرت شما هست انجام بدهید نه تنها برای نان بست آوردن بلکه برای برای آدم شدن هم و برای تحول اندیشه ای و مغزی هم

پیش از آن که ایام پیری در رسد
گردنــت بندد به حبل من مسد( از این ابیات به بعد از مولانا نیست)
حبل یعنی طناب و رشته. مِن یعنی از. مَسَد یعنی رشته هائی که درخت های خرما دارند. اهالی جنوب ایران از درختان خرما الیاف و رشته های آن را در میاوردند و با آنها طناب درست میکردند. عموی پیغمبر شخصی بود بنام ابولحب.( اعراب به مغان های زرتشتی ابولحب میگفتند، ابو لحب یعنی پدر آتش) ;او و همسرش از بزرگترین دشمنان پیامبر بودند. روزی محمد گفت که این( اشاره به ابو لحب که در قرآن آمده.) این زن ابو لحب را مثل اینکه از حبل مِن مَسَد یعنی آن طنابیکه از الیاف خرما درست شده بود به گردنش انداخته اند و دارند بسوی بدبختی میاورندش و او را بسوی جهنم میکشند. مولانا میگوید پیش از اینکه ایام پیری برسد و گردنت را بحبل من مسد بیاندازند تو خودت را دریاب

خـاک شــوره گردد و ریـزان و سُست( این ابیات از مولانا نیست )
هرگز از شـوره نبات خــوش نَــُرست
خاک زمانی که شوره شود دیگر سختی خودش را از دست میدهد و با دست زدن بآن ریزان میشود. و از این خاک هم هیچ چیز رستن نمیکند و هیچ چیز در آن سبز نمیشود. ( بجز پسته و بادام و انار و انجیر و خرمالو ووو) نگذارید که خاک وجودتان شوره شود. تا این خاک شما حاصل خیز است ازش بهره برداری کنید و کاشته های خود تان را بکارید

آب زور و آبِ شهوت منقطع
او ز خـــویش و دیگران نامنتفع
آب قدرت و توانائی, آب تمایل به انجام کارها قطع شده. نا منتفع یعنی نا بهرهمند. وقتی سنش بالا رفته و کاری در جوانی نکرده, نه خودش بهره مند میشود و نه دیگران را میتواند بهرهمند کند

ابروان چون پالدم زیر آمــده
چشم را نم آمده تاری شده
پالدم یک حلقه طنابی بود که عقب پالان خر می بستند و از زیر دم خر بیرون میاوردند و این طناب تا اندازه ای پالان خر را نگه میداشت. این پالدم اغلب بطرف پائین میافتاد. حالا مولانا ابروان یک انسان پیر را تشبیه میکند به پالدم و میگوید زیر آمده. آن چشمان زیبا و تیز بین حالا دائم اشک از آنها میاید و حالا دیگر بخوبی قدیم نمیبیند

از تشنج رو چو پشــتِ سوسمار
رفته نطـق و طعم و دندانها ز کــار
تشنج یعنی لرزیدن. میگوید روی او از تشنج مثل پشت سوسمار دارای چروک شده و حرف هم درست نمیتواند بزند و نطقش رفته. چشایشش هم از بین رفته و طعم غذا را هم دیگر حس نمیکند و دندانهایش هم از کار افتاده

روز بیگه, لاشـه لنگ و ره دراز
کا رگــه ویـــران, عمل رفته ز ساز
روز بیگه ارتباطی به شب و روز ندارد و یعنی از یک طرف فرصت از دست رفته و از طرف دیگر لاشه لنگ شده و دیگر آنچنان حرکتی ندارد و راه هم دراز است و طولانی. کارگه آن خانه بدن توست که آن هم ویران شده. عمل رفته زساز یعنی شیرازه کارت از هم گسیخته شده. ساز یعنی نظم و ترتیب

بیخهای خـــوی بــد مــحکـم شده
قوت برکندن آن کم شده
یعنی ریشه ها. خوی یعنی صفت. میگوید هرچه که از سن تو میگذرد این ریشها و پایه های صفات بد تو محکم تر و قویتر شده. کی میخواهی این ریشه های صفات بد را بکنی و بدور بیاندازی؟ هرچه دیر تر شود ریشه اش مستحکم تر میشود و از طرف دیگر زور و قوت تو هم کمتر شده و حالا دیگر قدرت کندن آنها را نداری. در قسمت بعدی در تأ ئید این مطلب داستان دیگری را شروع میکنیم.

هیچ نظری موجود نیست: