۱۴.۳.۰۱

حاکم و مرد و خاربن ۱


حضرت مولانا در این قسمت از دفتر دوم مثنوی همچنان تلاش دارد تا به مردم سخنانی را بگوید که موجب هدایت آنان بطرف زندگی واقعی میگردد. پس طبق معمول مثالی آورده و میفرماید: در روزگار کهن شهری بود و حاکمی و مردی توانگر و خوش گفتار، مردی که از اقشار معمولی جامعه نبود، درشت بود، این درشت بودن هم میتواند کنایه از مسن بودن مرد باشد هم مهم بودن او. و خوب گفتار بود و بطور معمول این مشخصات کسانیست که در طبقات بالای یک جامعه قرار دارند. مثلا یک سیاستمدار شناخته شده، و یا یک پیر مرد. وچرا مولانا چنین کسی را برای حکایتش انتخاب میکند؟ برای اینکه بگوید، حاکم نمیتوانست توسط قوه قهریه و یا به زور او را وادار به انجام کاری کند.و تنها اراده مرد هست که میتواند موجب تغییر و دگرگونی گردد. یک چنین مردی در جلو خانه اش که در ضمن محل رفت و آمد همگانی هم هست، درختی میکارد که خاربن نام دارد و ویژهگی این خاربن این است که هرچه بزرگتر میشود، خارهایش بیشتر و انبوهتر و آسیب زننده تر میشود و درنتیجه باعث آزار رهگذران است و آنان را زخمی و مجروح میسازد. هرچه حاکم شهر به او میگوید، و ازاو میخواهد تا خاربن را زده و آنرا از سر راه مردم بزوداید، مرد با امروز و فردا کردن، کار بریدن خاربن را به تعویق می اندازد. مولانا ضمن تقبیح عمل زشت مردم آزاری مرد، نتایج ناپسند و زشت، عمل و کار او را که هم به او و هم به دیگران، آسیب میرساند را آشکار کرده و برای انسانهایی که مایل به یافتن راه درست زندگی هستند، چراغی تابان میشود. و در اینجا منظور از مردم آزاری در همه زمینه ها است. دروغ پراکندن، بدعت گذاشتن، حق را ناحق کردن، باعث رسوایی و بی آبرویی مردم محترم شدن، نجیب زاده را حرامزاده نامیدن و برعکس، از زبان خدا دروغ و داستانهای ابلهانه نشر دادن و پندمی و جنگ ساختگی براه انداختن و و و همگی مردم آزاری نامیده میشود. خاربن به بته خار هم اطلاق و گفته میشود. و این خاربن در صحراها بر روی زمین میخزد و از پهنا تنومند و بزرگ میشود و طولی نمیکشد که وسعت یافته و همه جا را میگیرد. ایرانیان در گذشته سالی یکبار بهنگام چهارشنبه سوری با گسترش این گیاه بسیار مقاوم که رشد بسیار زیادی دارد، مبارزه کرده و آن را برای مراسم چهارشنبه سوری میکندند.

بیخهای خوی بد محکم شده
قوت برکندن آن کم شده
اولین سخن بعنوان یادآوری اینست که هرچه پلیدی بیشتر و ماندگار تر شود،
مبارزه با آن سخت تر و ناممکنتر میگردد. بیخهای خوی بد یعنی ریشه های عادات و خصلتهای ناپسند آدمی مانند حسادت و خشم و غرور بیجا و کینه و و و. اگر اینها در دوران توانایی و یا جوانی آدمی، نهادینه گردند، کندن آنها از وجود آدمی بسیار دشوار است.

همچو آن شخص درشت خوش سخن
در میان ره نشاند او خاربن
آدم مهمی در جامعه که از اتفاق پیر یا مهم و محبوب هم هست، موجب بوجود آمدن یک پلیدی میشود. در اینجا مردی خبیث یک خاربن و یا درختی که پوشیده از خار است، مثلا یک کاکتوس بزرگ، میکارد و تیغهای این خاربن تن و جان رهگذران را میخراشد،

ره گذریانش ملامت‌گر شدند
پس بگفتندش بکن اینرا، نکند

مردم سرزنش کنان به مرد گفتند: آقا این مایه عذاب را بکن بنداز دور، مرد نکند.

هر دمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی

روز بروز درخت خار بزرگتر شده و پای رهگذران را بیشتر میخراشید و خونین میساخت.


جامه‌های خلق بدریدی ز خار
پای درویشان بخستی زار زار

درویش و توانگر از این پلیدی در عذاب بودند و رنجور. خستن یعنی زخم کردن، بخستی یعنی زخم میکرد. جامه توانگران را پاره میکرد و پای برهنه فقرا را زخمی.

چونکه حاکم را خبر شد زین حدیث
یافت آگاهی ز فعل آن خبیث

مردم داستان را به حاکم شهر گفتند و او را از عمل آن مرد خبیث آگاه ساختند.

چون بجد حاکم بدو گفت، این بکن
گفت آری برکنم روزیش من

حاکم شهر بطور جدی ازش خواست تا درخت خار را از سر راه مردم بکند و مرد پاسخ داد که بالاخره یکروز اینکار را خواهد کرد.

مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد

مدتی گذشت و مرد بقول خودش عمل نکرد، درخت خار فرصت رشد و نمو یافته و تنومند شد.

گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما واپس مغژ

مرد آنقدر کار کندن درخت را به تعویق انداخت تا آن روی سگ حاکم بیرون زد و دهان ناسزا را باز کرد و به مرد گفت: ای بد قول هرچه زودتر کاری که ازت خواستم را انجام ده. ودر اینکار تعلل نکرده و شلان شلان راه نرو. کژ همان کج است ولی چون اعراب بشکل آخوندها معلم اخلاق جامعه ایران پس از جنگ جهانی یک شدند و واژه «ژ» را نمیتوانستند تلفظ کنند در نتیجه آنقدر بالای منبر کژ را کج گفتند تا ابتدا عوام وسپس دیگر پارسی زبانان هم به کژ گفتند کج! وعده کژ یعنی بد قول. پیش آ در کار ما یعنی کار را پیش ببر. واپس مغژ یعنی عقب ننداز. مغژ از مصدر غژیدن و بمعنی شلیدن و نشسته راه رفتن ، مانند کودکان و مردمان شل.

تو که می‌گویی که فردا این بدان
که بهر روزی که می‌آید زمان
آن درخت بد جوان‌تر می‌شود
وین کننده پیر و مضطر می‌شود

حاکم به مرد گفت این امروز و فردا کردن مایه ضرر و خسران است، چراکه هر روز که میگذرد، ریشه های درخت بیشتر و عمیقتر شده و در عوض تو پیرتر و ضعیف تر میشوی و این دو ارتباط معکوس با هم دارند. روز بروز او قویتر میشود و تو ضعیفتر. مضطر یعنی بی اختیار و بیچاره. مولانا میفرماید: اگر آدمی دچار دیو های پلید اخلاقی مانند دروغگویی و خشم و نفرت و کینه و و و شود، و کاری درموردشان انجام ندهد، بمرور زمان و همزمان با پیر شدن آدمی، این دیوها آنچنان قدرتمند میشوند که جدا کردن آنها از آدمی امکان پذیر نیست. و درنهایت این دیوها کنترل آدمی را بدست گرفته و آدمی اگر خودش هم نخواهد، ولی باز اعمالش نفرت انگیز و پلید است. کلا خاصیت پلیدی مانند سرطان است که با زمان قویتر و غیرقابل علاج میگردد. پس تا دیر نشده، از ریشه آنان را بکن.

خاربن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز تر
خارکن هر روز زار و خشک تر
او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت

مولانا سپس مستقیم بخواننده میگوید که عادات و صفات بد تو مانند آن خاربن است که هرچه در پاک کردن آنها از وجودت، تعلل و سستی بخرج بدهی، ریشه پلیدیها در تو قویتر میشوند و ترا بیش از پیش میآزارند. چون هر خوی بد صاحبش را به جهنمی از رنج دچار میکند.

بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری سخت بی‌حس آمدی

میفرماید این سرگشتگی که تو بارها تجربه کردی و دلیلش را نمیدانی، بخاطر وجود همین پلیدیها است که در درونت وجود دارد.

گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلی باری ز زخم خود نه‌ای
تو عذاب خویش و هر بیگانه‌ای

دیوهای درونت نه تنها ترا بلکه دیگران را هم میآزارند، اکر از حال دیگران و آزاری که بدانها رساندی غافلی، دستکم از حال خود که خبر داری که این پلیدیهای درونت چه بلایی بسرت آورده اند.

رو به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را

برو و این خارستان را با گلستان پیوند بزن، چگونه؟ آتش درونت را با نور حق درآمیز. از همین بیت میتوان به افکار مولانا پی برد و فرق تفکرات او با دیگران را دریافت و در نتیجه ابیات وارداتی را از آنچه که مولانا سروده جدا کرد. میفرماید، آتشی که در درونت هست را با نور خدا پیوند بزن، نمیگوید آتش را خاموش کن، چراکه این آتش از ازل در ذات آدمی نهاده شده است، و برای او امری ناگزیر و لاجرم است. چراکه آدمی از جنس فرشته نیست که سراپا عشق به نور حق باشد، از جنس اهریمن هم نیست که یکپارچه پلیدی باشد، آدمی بقول زرتشت شریف، جمع اضداد است. و ساختن با این اضداد یک امر ناگزیر برای اوست، مولانا با علم به این مطلب، از پیوند سخن میگوید و نه از ویران سازی، نمیگوید برو و خودت را خراب و ویران کن و سپس بیا و با او بنشین، چراکه این برخلاف طبیعت آدمی و یا مخلوقی است که پروردگار آفریده است، و دیگرانی که کمترین بویی از علم انسان شناسی نبرده اند، بویژه ادیان که سم مهلک بشریت و عامل اصلی جدایی انسان از خداهستند، مرتبا تاکید میکنند که اول باید از انسان بودن خود دست بشویی تا بتوانی به درگاه او راه یابی! و این اولین گام انحراف در راه جدایی آدمی از عشق و اصل خویش یعنی پروردگار است. چراکه او را در برابر یک انتخاب ناممکن قرار میدهد، انتخاب بین خود و خدا. و همه میدانند که اکثرا خود را انتخاب میکنند و این هم کاملا با طبیعت آدمی سازگار است، و فقط وجدانش بخاطر تعلیمات مهلک مذهب آلوده شده و رنج میکشد. و آدم رنجور ازخود بیزار از همه بیزار و گریزان است، و این همان موجود دوستداشتنی اهریمن است.

گویدش بگذر ز من ای شاه زود
هین که نورت سوز نارم را ربود

مولانا همواره آدمی را از شهوت و یا افراط در هر کاری منع میکند، در اینجا میفرماید با نور حق، با پیوند به درکاه الهی، افراط و یا سوز نار و یا آتشی که در من است ربوده میشود، چراکه بعنوان مثال ترس بزرگترین پلیدیست، ولی از طرف دیگر آدمی برای بقا و جان بدر بردن که مهمترین و اصلی ترین وظیفه و رسالت او در زندگیست، باید بترسد. از چه؟ از تمامی احتمالاتی که میتواند برای او مخاطره آمیز باشد. و این صفت ترس در ذات آدمی نهاده شده، نه برای اینکه او را فلج کند، بلکه برای اینکه مانع از صدمه دیدنش گردد. بعبارت دیگر وقتی پای جان درمیان است، باید ترسید، ولی وقتی شیاطین و خود به اهریمن، فروخته گان، بخواهند از ترس سلاحی برای سرکوب آدمی بسازند، این ترس که موجب تباهی روح آدمی میگردد، گناه محسوب میگردد و از نظر پروردگار مردود است. یعنی آتش در درون آدمی هدیه خداست و خوب است ولی سوزناک بودن آتش همان افراط و تفریط است و افراط در هر ویژهگی آدمی، همان سوز نار و یا سوز آتش درون آدمیست که با توسل و پیوند به پروردگار، از آدمی گرفته میشود. مثال دیگر اینکه: تمایل جنسی خوب است چون باعث بقای آدمی میگردد ولی شهوت جنسی و یا سوز نار خوب نیست چون مایه تباهی اوست. خست و یا افراط و یا شهوت مال جمع کردن افراطی خوب نیست و سوز نار است درحالیکه آینده نگری خوب است و مایه آرامش آدمیست و الا آخر.

بس گریزان است نفس تو از او
زانک تو از آتشی او آب جو

نفس آدمی و یا ذات او همواره از افراط و تفریط بیزار است، چراکه میداند این دو مایه بهم خورد بالانس روحی او گشته و آن آتشی که خدا در وجودش نهاده است را سرد و یا ویران میسازد و بطرف نابودی میکشاند، درست مانند اینکه آتش برای گرما و نور و روشنی که میدهد بسیار دلچسب و لازم و دوست داشتنیست، درحالیکه همین آتش اگر کنترل نشود میتواند همه چیز را بخاکستر تبدیل سازد و یا اگر آب روی آن بریزی خاموش میگرددو مولانا اینرا به آدمی درس میدهد که آتش درونت که لازمه هستی توست را با توسل بخدا و پیوند زدن خود به او تحت کنترل درآر، تا در زندگی آرامش بیابی. و نگذار که افراط و تفریط موجب سوختن تو گردد و یا بطور کلی آنرا در درونت خاموش سازد.

ز آب آتش زان گریزان می‌شود
کآتشش از آب ویران می‌شود

برای این آتش از آب گریزان است، چون مایه نابودیش میباشد.


حس و فکر تو همه از آتش است
حس شیخ و فکر او نور خوش است

میفرماید ای انسان تو از آتش ساخته شدی، درحالیکه خدا که مولانااو را شیخ مینامد، همه نور زیبا و خوش است.


آب نور او چو بر آتش چکد
چک چک از آتش برآید، برجهد

همانطوریکه قطره قطره چکاندن آب بر آتش، موجب بصدا درآمدن آتش میشود، هرچه بیشتر با او آشنا میشوی و او را میشناسی، آتش وجودت جرقه میزند و مبهوت تر میشوی.


چون کند چک چک، تو گوییش، مرگ و درد
تا شود این دوزخ نفس تو سرد

این چکه چکه کردن میتواند به فرمهای گوناگونی باشد اگر آدمی روشن ضمیر است و یا آدم درستی است و یا دستکم از پلیدیها دوری میجوید، پروردگار با او مستقیما سخن میگوید، مثلا این سایت را و همین پست را و دقیقا همین جمله را بطریقی جلو چشم او قرار میدهد و تو چون خاصی بلافاصله اینرا درمیبابی و درس و پند میگیری. آندسته که لایق این ارتباط مستقیم نیستند، این چکه چکه کردن به شکل اتفاقات، از دست دادنها، و دیگر موارد تکان دهنده ظهور میکند. باز هم اگر آدمی نفهمد و کژ رود، چکه چکه کردن در شکل درد و در نهایت مرگ به آدمی وارد میاید. و خدا اینکار را برای کمک به آدمی درجهت کنترل کردن سوز نار و یا آن افراط یا تفریطی که دچارش گشته انجام میدهد.درجهت شایستگی پیدا کردن آدمی برای ملاقات و حضور در برابر او.

تا نسوزد او گلستان ترا
پشت نکند، عدل و احسان ترا

چرا خدا کم کم ترا آگاه میکند و چکه چکه نور معرفت را به درون تو میچکاند، چون آدمی جنبه دانستن به یکباره را ندارد، نمیتواند آنرا هضم کند، برایش غیرقابل قبول است، و همانطوری که کودک را کم کم از شیر میگیرند تا به او شوک وارد نشود، خدا هم کم کم خود را به آدمی میشناساند و بدین ترتیب زمینه را برای پاکی ذات او از پلیدیها فراهم مینماید. تا به تلاشی که آدمی در راه راستی انجام داده پشت نکرده باشد.

بک شرر از وی هزاران گل ستان
از یکی نه نام ماند نه نشان

فقط کافیه خدا یک شرر از معرفت را به آدمی بتاباند اتفاقی که میافتد، یک دیگرگونی شگفت انگیز در آدمیست، بطوری که تو گویی از آن آدم سابق نه نامی باقی میماند و نه نشانی. و کی خدا اولین شرر را به آدمی میدهد؟ زمانی که انسان بطور جد در راه راستی گام بردارد، مثلا این گام میتواند اینچنین باشد که دیگر دروغ نگوید و یا بخیل نباشد و یا دیگر حسادت را کنار بگذارد و الا آخر.

بعد از آن چیزی که کاری بردهد
لاله و نسرین و سیسن بردهد

پس از آن گلستان است با لاله و نسرین و سوسن، یعنی هر عملی از آدمی سر زند، خیر است.
باز پهنا می‌رویم از راه راست
باز گرد ای خواجه راه ما کجاست

مولانا بخود نهیب میزند که باز از مرحله پرت شدی و بجای اینکه جلو بروی در عرض و یا پهنا سیر میکنی و از مطلب دور افتادی، برگرد به اصل مطلب و یا مطلب اصلی!

نویسنده:مریم

هیچ نظری موجود نیست: