۱۹.۳.۰۱

چرایی تذکیه نفس از نظر مولانا۲



دراین بخش مولانا همچنان به چرایی تذکیه میپردازد. و یک نکته از نظر من در این قسمت باید ذکر شود و آن اینست که برخی ابیات در میان این سخنان مولانا گنجانده شده است که مربوط به افکار جاهلیت و عقبمانده و آخوندیست. و همگی حکایت از این دارد که آدمی بر سرنوشت خود هیچ دخل و تصرفی نمیتواند داشته باشد، چراکه همه چیز بستگی به خواست خدا دارد. و از نظر من این ابیات وارداتیست و بهیچوجه با افکار مولانا بر روی یک موج نیستند. چراکه مولانا آدمی را به تلاش برای رسیدن بخدا تشویق و ترغیب میکند و میگوید تنها با راستی میتوان به زندگی واقعی، ارزشمند و خوشبخت رسید، درحالیکه ابیاتی که چند خط آنرا بعنوان نمونه در زیر مینویسم، میگوید آدمی بی ارزشتر از خاشاکیست که خدا برای بازی با او، و گذاشتنش بر سر کار آفریده! و آدمی را به انفعال و تسلیم و بی اراده گی میخواند و این درست برخلاف فلسفه مولانا و کل مثنویست. من برخی از این ابیات وارداتی را که احتمالا در زمان قاجارها وارد ادبیات پارسی گشته تا دین بربرها را در جامعه پرهیزگار آنزمان ایرانی وارد سازد، مینویسم و باقی را حذف میکنم، چراکه:
ما ز مولا مغز را برداشتیم، پوست را درپای خر انداختیم.
برخی از ابیات وارداتی اینچنین است:

این جهان چون خس بدست باد غیب
عاجزی پیش گرفت و داد غیب
دنیای امروزه آدما شبیه آن خاشاکیست که به دست باد عاجزانه ازین سو بدان سو کشیده میشود و میگردد و میچرخد و جز سرگیجه و سرگردانی حاصلی ندارد. در زندگی هم دستهای پنهانی درکارند که همانکاری را با آدمی میکنند که باد با خاشاک میکند. آدما نقشه میکشند خدایان میخندند.

گه بلندش می‌کند گاهیش پست
گه درستش می‌کند گاهی شکست
این دستهای پنهان گاهی موجب پیشرفتند، گاهی بزمین گرم میزنند، گاهی میسازند و گاهی هم میشکنند.

گه یمینش می‌برد گاهی یسار
گه گلستانش کند گاهیش خار
این دستهای پنهان، گاهی آدمی را بچپ میبرند گاهی براست، گاهی خوشبختش میکنند گاهی شور بدخت.

دست پنهان و قلم بین خط‌گزار
اسپ در جولان و ناپیدا سوار
دستی پنهان سرنوشتت را می نویسد و درحالیکه تو در جلو دوربین و روی صحنه ای، او در پشت دوربین زندگیت را کارگردانی میکند! اگر واقعا اینطور بود پس دیگر آدمی این وسط چکاره است؟ خدا خودش کرده پس خودش هم پاسخگو باشد!

مولانا ادامه میدهد:

آنچ پیدا عاجز و بسته و زبون
وآنچ ناپیدا چنان تند و حرون

آنچه را که برای آدمی قابل درک و فهم است بسیار محدود و حقیر و کم و زار و زبون است، درحالیکه دنیای واقعی که در آن خدا راهبر است، بیکران و نیرومند و بزرگ است. حرون یعنی نیرومند.

زانک مخلص در خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام

میفرماید: کسی که تذکیه نفس انجام میدهد و درونشرا از اخلاق پلید مانند خشم و نفرت و کینه و حسادت و دروغ و و و پاک میکند و به اصطلاح خالص شده و مخلص نامیده میشود، برای اینکه هنوز به عوامل مادی محتاج و نیازمند است و هنوز در دنیای مادیست، پیوسته در معرض و آماج خطر بازگشت به جاهلیت است، درنتیجه دو راه برای آدمی وجود دارد و لاغیر. ۱- یا تماما و سراپا رهرو نور الهی و انرژی درونیش گردد. ۲- و یا در جنگی مدام مابین منیت و الوهیت بسر برد. مولانا در رتبه بندی خلقت آدمی، انسان را ابتدا موجودی جماد مینامد ومیفرماید: از جمادی مردم و نامی شدم، یعنی آدمی را از جماد، از تخم یک گیاه که جماد است یعنی نه زنده است نه مرده به گیاه تبدیل میکند و از گیاه به حیوان و از حیوان به انسان، انسان فکور، انسان شکاک، انسان در راه، انسان نور الهی یافته، انسان نیمه كامل، فرشته، انسان کامل و سپس خود خداوند و پا را ازین هم فراتر نهاده و انسان را به چیزی بالاتر از خدا در این رتبه بندی قرار میدهد. و میفرماید، انسان حال حاضر وقتی تمامی تلاشش را میکند تازه به جایگاهی که از یکطرف به خدا و از سوی دیگر به عالم انسانی خود متصل است، میرسد. یعنی این انسان بیچاره اگر آنچنان که مولانا میفرماید، پیوسته در راه اعتدال نباشد و از میان، راه نرود، یا از این سر بام سقوط میکند یا آز آن سر و‌پیوسته در معرض بلا و خطر است.


زانک در راهست و ره‌زن بی حد است
آن رهد کو در امان ایزد است
چون هنور در راه است و در راه راهزنان بسیاری کمین کرده اند. و تنها کسانی از شر راهزنان در امانند که خدا یارشان باشد. یعنی چون آدمی هنوز در دنیای انسانیست و در این دنیا که معجونی از همه چیز است لاجرم لیز میخورد، پس مولانا تنهاراه چاره را ایزد توانا میداند و میفرماید تنها کسانی از همه خطرات در امانند که در پناه خدا سنگر گرفته باشند. چگونه در این سنگر میتوان بود؟ با پاکسازی اخلاق.

آینه خالص نگشت او مخلص است
مرغ را نگرفته است او مقنص است

میفرماید آینه تذکیه نفس نکرده، و خالص نیست بلکه فقط شیشه ای است که آن را نقره کوب و یا طلا کوب کرده اند، چنانکه عادت هنرمندان ایرانی بود، و هر صیادی که مرغ میگیرد، یعنی پرنده شکار میکند فاتح شهر مرو (نام شهر مرو، مرغ بود) نیست، بلکه مرغ گیر است و فقط صیاد مرغ است. مرغ در اینجا نام شهر مرو در خراسان بزرگ است که بخاطر قلعه های محکم و بلندی که داشت، فتح ناپذیر بود و مقنص یعنی صیاد. منظور این است که هر گردی گردو نیست، هر که دم از خداشناسی زند لاجرم خداشناس نیست، بلکه لباس روحانیت بتن کرده و یک چیز ساختگی است که تنها نام خداشناس را یدک‌ میکشد و اصالت ندارد و فقط با خداشناس واقعی همنام است. و بقول سعدی کبیر شیطان با مخلصان برنمی آید و سلطان با مفلسان . (گلستان سعدی

چونک مخلص گشت مخلص باز رست
در مقام امن رفت و برد دست

کسی که بمعنای واقع و فقط با هدف رسیدن به خدا، خود را از پلیدیها برهاند و مخلص گردد، خدا او را در امان خود نگاه خواهد داشت.

هیچ آیینه دگر آهن نشد
هیچ نانی گندم خرمن نشد

مولانا میفرماید آدمی پس از اینکه با روزن کوچکی از نور الهی آشنا گردد، دیگر آن آدم سابق نمیتواند بود، همانطوریکه هیچ آینه ای دیگر آهن نخواهد شد و هیچ نانی دوباره بصورت گندمی که خرمن شده است، درنخواهد آمد. در این سه بیت سه مطلب متفاوت گفته شده است که با روش مولانا جور درنمیآید. چون مولانا راجع به یک مطلب ابتدا مثالی آورده و آنرا بسط و گسترش میدهد و سپس به مطلب بعدی نیرود ولی در اینجا،سه بیت پشت سرهم در مورد سه مطلب مختلف آمده، یک بیت در باره خداشناس دروغین، بیت بعدی در مورد در امان بودن از خطرات با توسل به خدا و بیت سوم هم در مورد دگرگونی غیرقابل برگشتی که در گذشته اتفاق افتاده سخن میگوید! این بهم ریختگی و شلختگی از مولانا نیست و ظاهرا مثنوی دربازنویسیهای مکرر به این روز افتاده است.

هیچ انگوری دگر غوره نشد
هیچ میوهٔ پخته با کوره نشد

هیچ خوشه انگور رسیده ای دوباره بشکل غوره درنخواهد آمد، و میوه را در کوره گذاشتن هم موجب پختگی آن نمیشود، باید آفتاب بخورد و بمرور زمان و بر شاخه با باد و باران و نسبم کنار آید. باید به شاخه فرصت داده شود تا میوه ای مناسب خوردن شود. منظور این است که گذشته را باید فراموش کرد چون بازیافتنی نیست و اینکه برای تغییر و دگرگونی اختیاج به زمان است و ساختگی نمیتوان باعث پختگی افکار و شخصیت آدمی شد.

چون ز خود رستی همه پروهان شدی
چونک بنده نیست شد، سلطان شدی

از بند دیوهای اخلاقی که آزاد شوی، همه چیز برایت روشن و واضح میگردد. همه پروهان شدی یعنی همه چیز برایت روشن است و تو نیز روشنگر خواهی شد. پروهان یعنی روشنگر. اکثرا پروهان را برهان نوشته و با سلطان مصرع دوم ترکیب کرده و آنرا نام شخصی از نزدیکان مولانا نوشته اند که اشتباه است، همینطور به اشخاصی که کاملا ساختگی و داستان هستند منسوب کرده و بعنوان شاگرد و یا مرشد و استاد و شیوخ اهل تصوف در زمان مولانا بخورد ما دادند. درواقع وقتی تاریخ و جغرافیا و همه چیز ما را بدترین دشمنانمان که درضمن سخیف ترین مردمان هم هستند نوشته اند، انتظار بیشتر نمیتوان داشت. بهرحال برهان الدین و برهان محقق و برهان دوله و و وهمگی دروغین است، حتی در موجودیت شمس تبریزی هم شک است. چطور میشود عارف به این بزرگی وجود داشته ولی فقط در رابطه با مولانا مطرح شده و موجودیت بگیرد؟ درحالیکه خود مولانا از خودش بعنوان شمس تبریز، و یا آفتاب تبریز بارها در آثارش نام میبرد. درواقع بسیار قابل فهمتر و درستر است که بدانیم عنوان شمس تبریزی لقب خود مولانا بوده و بدین سبب به او این لقب را دادند که در تبریز تدریس میکرده و آفتاب وجودش باعث جذب مردم از گوشه و کنار به تبریز میشده است. در مصرع دوم میفرماید: آدمی وقتی از بنده گی رهایی یافته و خود پادشاه میگردد که بر روی دیوهای درون خود کنترل کامل داشته باشد.
ادامه دارد.
نویسنده: مریم

هیچ نظری موجود نیست: