۷.۳.۰۱

گرفتار شدن باز میان جغدان به ویرانه ۱


باز در ویران بر جغدان فتاد
راه را گم کرد و در ویران فتاد
او همه نورست از نور رضا
لیک کورش کرد سرهنگ قضا
خاک در چشمش زد و از راه برد
در میان جغد و ویرانش سپرد
بر سری جغدانش بر سر می‌زنند
پر و بال نازنینش می‌کنند
ولوله افتاد در جغدان که ها
باز، آمد تا بگیرد جای ما
چون سگان کوی، پر خشم و مهیب
اندر افتادند در دلق غریب
باز گوید، من چه در خوردم به جغد
صد چنین ویران رها کردم به جغد
من نخواهم بود اینجا، می‌روم
سوی شاهنشاه راجع می‌شوم
خویشتن مکشید ای جغدان که من
نه مقیمم، می‌روم سوی وطن
این خراب، آباد در چشم شماست
ورنه ما را ساعد شه، باز جاست


جغد گفتا باز حیلت می‌کند
تا ز خان و مان شما را برکند
خانه‌های ما بگیرد او بمکر
برکند ما را بسالوسی ز وکر
او خورد از حرص طین را همچو دبس
دنبه مسپارید ای یاران به خرس
لاف از شه می‌زند وز دست شه
تا برد او، ما سلیمان را ز ره
خود چه جنس شاه باشد مرغکی
مشنوش، گر عقل داری اندکی
جنس شاهست او و یا جنس وزیر
هیچ باشد لایق لوزینه سیر
آنچه می‌گوید ز مکر و فعل و فن
هست سلطان با حشم جویای من
اینت مالیخولیای ناپذیر
اینت لاف خام و دام گول‌گیر
هر که این باور کند از ابلهیست
مرغک لاغر چه درخورد شهیست
کمترین جغد ار زند بر مغز او
مر ورا یاری‌گری از شاه کو
گفت باز ار یک پر من بشکند
بیخ جغدستان شهنشه برکند
جغد چبود؟ خود اگر بازی مرا
دل برنجاند کند با من جفا
شه کند توده بهر شیب و فراز
صد هزاران خرمن از سرهای باز
پاسبان من عنایات ویست
هر کجا که من روم شه در پیست
در دل سلطان خیال من مقیم
بی خیال من دل سلطان سقیم
چون بپراند مرا شه در روش
می‌پرم بر اوج دل چون پرتوش
همچو ماه و آفتابی می‌پرم
پرده‌های آسمانها می‌درم
روشنی عقلها از فکرتم
انفطار آسمان از فطرتم
بازم و در من شود حیران هما
جغد کی بود تا بداند سر ما
شه برای من ز زندان یاد کرد
صد هزاران بسته را آزاد کرد
یک دمم با جغدها دمساز کرد
از دم‌ من جغدها را باز کرد
ای خنک جغدی که در پرواز من
فهم کرد از نیکبختی راز من
در من آویزید تا نازان شوید
گرچه جغدانید شهبازان شوید
آنکه باشد با چنان شاهی حبیب
هر کجا افتد چرا باشد غریب
هر که باشد شاه دردش را دوا
گر چو نی نالد نباشد بینوا
مالک ملکم، نیم من طبل‌خوار
طبل بازم می‌زند شه از کنار
طبل باز من ندای ارجعی
حق گواه من برغم مدعی
من نیم جنس شهنشه دور ازو
لیک دارم در تجلی نور ازو
نیست جنسیت ز روی شکل و ذات
آب جنس خاک آمد در نبات
باد جنس آتش آمد در قوام
طبع را جنس آمدست آخر مدام

بازی بس زیبا از ساعد شاه به پرواز درمیآید و
راه گم میکند و بویران سرایِ جُغدان فرود میآید. جُغدان که بویرانۀ خود دل بسته اند، پندارند که باز آمده است جای آنان را بگیرد. بدین سبب به او حمله میآرند و پر و بال نازنینش را میکنند تا او را برمانند.اما جغدان نمیدانند که باز از ویرانکدۀ آنان نژند و ملول است. باز با حسرتی جانسوز آرزو میکند که بسوی صاحب خود بازگردد، اما جغدان سخنان او را یاوه می پندارند و ریشخندش می کنند. و با لحنی طنزآمیز میگویند: آخر این مرغک حقیر را با سلطان عظیم چه کار ؟ اما باز میداند که آن سلطان هرگز تحمّل نمیکند که بازِ عزیزش بدستِ جُغدان ویرانه نشین ، خوار و زبون گردد و می داند که سلطان بخاطر او جُغدستان را زیر و زبر خواهد کرد. در این تمثیل کوتاه حالِ عارفان نورانی و غافلانِ ظلمانی بخوبی تصویر شده است . «باز» کنایه از عارفانی است که بحکمِ تقدیر ازلی بدنیا آمده اند و در دنیا می زیند و «ویرانه» کنایه از ویرانکدۀ دنیاست و «جُغدان» کنایه از طالبان دنیا و «شاه» کنایه از حضرت حق. ابنای دنیا برحسب قیاس نَفس می پندارند که عارفان نیز شیفته و دلشدۀ دنیای دون هستند. حال آنکه جانان دل در جای دگر بسته اند.


(اکثر آدما نمیدانند که اگر کس و یا کسانی را که پروردگار زیبا دوستدار آنان است، بیازارند، دچار مصیبت و سختی خواهند شد. مولانا در حکایت باز و جغدها، اینرا به آن دسته از کسانی که طالب دانستن هستند گوشزد کرده و میفرماید: کسانی که خداوند آنان را دوست دارد مانند بازی که شاه بروی دست خود مینشاند عزیز و در نزد خدا والا جایگاهند. و حتی زمانی که راه را گم میکنند و تا سطح ناباوران تنزل پیدا میکنند، موقتی است و ایزد یکتا آنان را باز خواهد یافت و حتی در همین شرایط هم اگر مورد ظلم واقع بشوند بدون عقوبت الهی نخواهد بود. چرا؟ چون آدمی که جمع اضداد است و از زمان تولد تا زمان مرگ هزاران چاه ویل بر سر راهش قرار دارد، اگر با تمام دشواریها هنوز بدنبال یافتن پروردگار و یا اصل خویش باشد، کاری بزرگ کرده و نظر لطف پروردگار زیبا را بخود جلب نموده است. مولانا در این حکایت میفرماید که این افراد در ارتباط با کسانی که مانند خودشان نیستند در عذابند، و مسلما وقتی کسی همنشینی با شاه را تجربه کرده باشد، یعنی لذت نزدیکی با خدا را چشیده باشد، بطور طبیعی دیگر نمیتواند بجز او طالب دیگران گردد و از مصاحبتشان لذت ببرد و خدا دوست تمامی عالم و آدم را ویرانه ای بیش نمیبیند و مایل به عالم و آدم نیست. این افراد بسیار صریح و آشکارا و بطور مکرر به دیگران این مطالب را متذکر میشوند ولی اکثرا باور نداشته و میگویند؛
هر که این باور کند از ابلهی است
مرغکِ لاغر چه در خوردِ شهی است!)

میگویند هر کس این یاوه ها را بپذیرد، بیگمان از نادانی اوست. این پرنده حقیر و لاغر چگونه می تواند سزاوار همنشینی شاه باشد.

کمترین جغد ار زَنَد بر مغزِ او
مر وَرا یاری گری از شاه کو ؟

اگر حقیرترین جُغد بر سر و مغز آن باز بزند،آن یاری و پشتیبانی شاه از او کجاست؟یعنی مسلماََ هیچگونه کمکی از شاه به او نمی رسد. یاریگر = یاور ، پشتیبان
گفت باز ار یک پَرِ من بشکند
بیخِ جغدستان ، شهنشه بَر کنَد

بازِ شکاری به گروه جُغدها گفت : اگر یک پَرِ من شکسته;شود، شاه جایگاه جغدها را از بنیاد برخواهد کند.
جغد چه بوَدخود اگر بازی مرا
دل برنجاند کُند با من جفا

جُغد چیست ؟ یعنی جغد که جای خود دارد . حتی اگریک باز مرا رنجه سازد و آزارم دهد؛
شه کُند توده به هر شیب و فراز
صد هزاران خِرمَن از سرهای باز

شاه در هر نشیب و فراز از سَرِ بازها صد هزار پُشته می سازد .
پاسبانِ من عنایاتِ وی است
هر کجا که من روم ، شَه در پی است

نگهبان و حافظ من عنایاتِ شاه است . هر جا که من بروم شاه با من است.
در دلِ سلطان خیالِ من مُقیم
بی خیالِ من ، دلِ سلطان ، سُقیم

خیال من در دلِ شاه قرار گرفته ، اگر خیال من نباشد . دل شاه بیمار است.( سقیم = بیمار ) در این بیت اشاره ای است به محبت خالق نسبت به انسان کامل ، تا بدانجا که جهان را بخاطر او میآفریند.

چون بپّرانَد مرا شَه در رَوَش
می پَرَم بر اوجِ دل، چون پَرتَوَش

وقتی که شاه مرا به پرواز درآورد، مانند انوار قاهر او بر اوجِ دل ها پرواز می کنم . در اینجا مولانا گریزی می زند به بازِ بلند پرواز عرصۀ سلوک و میفرماید
همچو ماه و آفتابی میپَرَم
پرده های آسمان ها میدَرَم

من همانند ماه و خورشید پرواز می کنم و پرده
های آسمانها را ازهم میدَرَم . یعنی مراتب و منازل مختلف سلوک را یکی پس از دیگری پشتِ سر مینهم.
روشنیّ عقل ها از فکرتَم
انفطارِ آسمان از فِطرتم

روشنی همۀ عقل ها از اندیشه من است . و آسمان بخاطر خلقت من آفریده شده است. فطرت = سرشت ، خلقت
اِنفطار = بمعنی شکافته شدن است و نیز جایز است
که بمعنی آفریده شدن هم بیاید . از آنرو که فاطر بمعنی آفریننده است. این وجه به مضمون بیت نزدیکتر است و اگر معنی اصلی آنرا در نظر بگیریم . مراد بسط مضمونِ بیت پیشین است .

بازم و حیران شود در من هُما
جُغد که بوَد تا بداند سِرّ ما

من بازی هستم که حتی پرنده ای خجسته ای مانند هما;در وجودِ من حیران و سرگشته می شود. حالا این بومِ شوم کیست که به اسرارِ من واقف شود. هُما = نامِ پرنده ای است که قدما عقیده داشتند که اگر این پرنده بر سرِ هر کس سایه اندازد، او به دولت و سلطنت رسد.

شَه برای من ز زندان یاد کرد
صد هزاران بسته را آزاد کرد

شاه برای وجودِ من از زندان خود یادی کرد . در نتیجه ، صدها هزار زندانی را از زندان رها نمود. گویا به این نکته اشاره است که با همّتِ انسانِ کامل و ارشادِ او انسان های بیشماری از غل و زنجیر مادیّت رهایی می یابند
یک دَمم با جُغدها دمساز کرد
خوشا بحالِ جغدی که به سببِ خوش اقبالی با من همپرواز شد و به اسرارِ من آگاه گردید
در من آویزید تا نازان شوید
گرچه جُغدانید، شَه بازان شوید
ای طایفه جغدها بمن وابسته شوید تا به نیک بختی رسید. اگر ذاتاََ جُغد هستید. بر اثر همنشینی با من به شهبازانِ بلند پرواز تبدیل شوید
آنکه باشد با چنان شاهی حبیب
هر کجا افتد ، چرا باشد غریب

هر کس که دوست و یارِ چنین شاهی باشد . در هر گجا که فرود آید . چرا غریب باشد ؟ یعنی هر که با شاهِ حقیقت دمساز باشد . در هیچ جمع و مکانی غریب و تنها نخواهد بود
هر که باشد شاه دردش را دوا
گر چو نَی نالد ، نباشد بی نوا

اگر شاه ، درمانِ دردِ هر کسی باشد . اگر او مانند نی ناله سر دهد . بینوا نخواهد بود . نیکلسون گوید : یعنی عاشق حقیقی حق ، هر چند در صورتِ ظاهر به هجران او مبتلا شود و رنج کشد در حقیقت گنجِ بی پایانِ عشق الهی به او عطا شده است.
مالکِ مُلکم ، نیم من طبل خوار
طبلِ بازم می زند شَه از کنار

من صاحبِ مُلکِ جهان هستی ام و شکمباره و مفتخوار نیستم . شاه از بارگاه خود طبلِ مرا می نوازد . اوست که مرا در این جهان به پرواز درمی آورد و سرانجام باید بسوی او بازگردم طَبل باز = طبلی که وقتِ پروازِ باز بسوی صید یا وقتِ رجوع می زده اند . مولانا در دیوانِ شمس می فرماید:
بشنیدم از هوای تو آوازِ طبلِ باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست .;طبلِ بازِ من ندایِ اِرجِعی حق گواهِ من برَغمِ مدّعی

طبلِ بازِ من ، آوای «بازگرد» است . حق تعالی در این خصوص ، شاهدِ من است . به کوری چشمِ هر دشمن . و یا بر خلافِ میلِ مدّعی ، خدا گواهِ من است.
من نیم جنسِ شهنشه ، دُور از او
لیک دارم در تجلّی ، نور از او

دور باد از او ، من همجنسِ او نیستم . یعنی ساحتِ مقدسِ حق برتر از این است که همجنسِ مخلوقات و همسخنِ موجودات باشد . ولیکن در تجلّی از او نور می گیرم و مظهر او هستم .
نیست جنسیّت ز رویِ شکل و ذات
آب ، جنسِ خاک آمد در نبات

تجانس بشکل و ذات منحصر نمیشود. چنانکه مثلا آب با اینکه با خاک تجانس ذاتی ندارد ولی در اندام گیاه با خاک تجانس پیدا میکند. بنابراین تجانس لزوماََ بشکل و ذاتِ پدیده ها محدود نمیشود بلکه صفت و خاصیت نیز موجبِ تجانس میشود. چنانکه آب خاصیت احیاگری دارد و خاک نیز همین خاصیت را دارد. در حالیکه میانِ ذاتِ آن دو تجانسی وجود ندارد. پس ممکن و واجب اگر چه به اعتبار تعیّن امکان و وجوب مغایر یکدیگرند. ولی به اعتبار حقیقت وجود با هم اتحاد دارند.

باد جنس آتش آمد در قوام
طبع را جنس آمده ست آخر مدام
مثال دیگر، باد از آنرو که آتش را شعله ورتر میکند. با آتش تجانس دارد. همینطور شراب نیز به طبع آدمی، نشاط و قوّت می
بخشد. پس با طبیعت او تجانس دارد مُدام= شراب باده. قِوام = حالت چیزی که رسیده و پخته باشد.

برگرفته از سایت دیدار جان. پرانتزها مریم

هیچ نظری موجود نیست: