۸.۳.۰۱

گرفتار شدن باز میان جغدان به ویرانه۲


جنس ما چون نیست جنس شاه ما
مای ما شد، بهر مای او، فنا
چون فنا شد مای ما، او ماند فرد
پیش پای اسپ او گردم چو گرد
خاک شد جان، و نشانیهای او
هست بر خاکش، نشان پای او
خاک پایش شو برای این نشان
تا شوی تاج سر گردنکشان
تا که نفریبد شما را شکل من
نقل من نوشید پیش از نقل من
ای بسا کس را که صورت راه زد
قصد صورت کرد و بر الله زد
آخر این جان با بدن پیوسته است
هیچ این جان با بدن مانسته هست


تاب نور چشم با پیه است جفت
نور دل در قطرهٔ خونی نهفت
شادی اندر گرده و غم در جگر
عقل چون شمعی درون مغز سر
این تعلقها نه بی کیف است و چون
عقلها در دانش چونی، زبون
جان کل با جان جزو آسیب کرد
جان ازو دری ستد در جیب کرد
همچو مریم جان از آن آسیب جیب
حامله شد از مسیح دلفریب
آن مسیحی نی، که بر خشک و ترست
آن مسیحی کز مساحت برترست
پس ز جان جان، چو حامل گشت جان
از چنین جانی شود حامل جهان
پس جهان زاید جهانی دیگری
این حشر را وا نماید محشری
تا قیامت گر بگویم بشمرم
من ز شرح این قیامت قاصرم
این سخنها خود بمعنی یاربی است
حرفها دام دم شیرین‌ لبی است
چون کند تقصیر پس چون تن زند
چونک لبیکش به یارب می‌رسد
هست لبیکی که نتوانی شنید
لیک سر تا پای بتوانی چشید
یک مثل آوردمت تا پی بری
وز چنین لبیک پنهان برخوری
ای خُنُک جُغدی که در پروازِ من
فهم کرد از نیک بختی، رازِ من.

شرح و تفسیر ابیات:

جنسِ ما چون نیست جنسِ شاهِ ما
مایِ ما شد بهرِ مایِ او فنا
( بنظر میرسد این بیت چنین باشد: جنس ما چون هست جنس شاه ما، مای ما شد بهر مای او فنا، یعنی چون خداوند از همان آن و یا دمی که خود دارد در ما هم دمیده، پس درواقع ما همجنسیم و بهمین دلیل میتوانیم در او حل شویم و با او یکی گردیم، و این همان است که منصور حلاج فریاد میزد و میگفت من خدا هستم و بهمین دلیل بربر های بیابانی با نام خدا او را به فحیع ترین وضع کشتند. بنظر من بدین ترتیب بیت معنا پیدا کرده و از کوتاه فکری حماقتبار آخوندی بیرون میآید که معتقد است خدا جبار و انتقام گیرنده و موجودی با صفات یک انسان خودخواه است که در گوشه ای از آسمان نشسته و کاری جز فضولی در کار آدمی ندارد. و به افکار مولانا نزدیکتر میگردد.
ای رَهیده جانِ تو از ما و من
ای لَطیفه‌ روحْ اَنْدَر مَرد و زن
مَرد و زن چون یک شوند، آن یک تویی
چون که یک‌ها مَحْو شُد، آنَک تویی
این من و ما بَهرِ آن بَرساختی
تا تو با خود نَردِ خِدمَت باختی
تا من و تو ها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند.

تفسیر پایین که در سایت «دیدار جان»آمده واقعا سطحی و آخوندیست. و چرا این تفسیر سطحی را در زیر گذاشتم؟ به دو دلیل، یکی اینکه خواننده با تفاسیر رایج آشنا شود و دیگر اینکه با توجه به خرد خود، امکان انتخاب بین دو نظر و تفسیر مختلف را داشته باشد و احتمالا شاید خود برداشتی دیگر از این بیت داشته و بخواهد آنرا بشتراک بگذارد.)

سایت دیدار جان در تفسیر بیت بالا مینویسد:
از آنجا که ما با حضرتِ شاهِ وجود تجانس نداریم. پس وجود ما در وجودِ او فانی می شود. چون تجانس موجبِ انضمام دو چیز به یکدیگر است. میانِ بندۀ ذلیل و معبود جلیل، تجانسی نیست. مگر لفظی که از بارگاه حق بر بندگان میرسد که از آن بسابقۀ ازلی و عنایاتِ لَم یَزَلی تعبیر کرده اند.

چون فنا شد مایِ ما، او ماند فرد
پیشِ پایِ اسپ او گردم چو گَرد
( این بیت درواقع تایید نظر من هست و میگوید، زمانی که با او یکی میگردم، دوگانگی از میان برداشته میشود و من دوباره ذرهای از دم او میگردم.)

و سایت دیدار جان مینویسد؛
چون وجودِ مجازی ما فانی گردد و حضرت حق یگانه و واحد بماند.پیشِ پای اسپ او به فناء می رسم و هستی مجازی ام محو میشود. حضرت مولانا در این ابیاتِ شریف، میانِ وحدتِ وجود و حلول و اتحاد تفاوت قائل شده است . خداوند یکتاست. انسانِ کامل هرچند که از همه صفاتِ الهی برخوردار باشد. مطلقاََ خدا نیست .

خاک شد جان و نشانی هایِ او
هست بر خاکش نشانِ پایِ او( جان من با او درمیآمیزد و پس از آن دیگر هیچ نیست جز مشتی خاک از جسم من که همان هم باز رد پای او و نشان کار او را داراست.)

وجودِ انسانی به فناء می رسد و نیز آثار و نشانه های او ، ولی نشانه های قدمِ حق ، روی خاکدانِ جهان بر جای می ماند . در اینجا پا ( = قدم ) عبارت است از قدرت و ارادتِ حضرتِ حق که جمیع ممکنات در تحتِ آن مقهور و حقیر هستند . همینطور جایز است که مراد از پا ( = قدم ) انسان کامل باشد به این اعتبار که پس از همۀ آفریدگان خلق شده است . چنانکه بعضی از صوفیه در تعابیر و اصطلاحاتِ خود ، انسان کامل را قَدَمِ جَبّار می نامند . با این ملاحظه معنی بیت می شود : بر خاک جان ، نشان و عنوانِ انسانِ کامل ثبت و ظبط شده . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص ۴۰۳ ) . نیکلسون می گوید : انسان کامل ، نشان پای خدا را بر خاک بجای میگذارد . یعنی نشانِ ابدی صفاتِ خداوند قبل از اینکه هستی آن از قوه به فعل درآید بر او نقش بسته است.

خاکِ پایش شو برایِ این نشان
تا شوی تاجِ سَرِ گَردن کشان

برای رسیدن به این نشانه ، خاکِ پای حق شو یعنی در اراده و مشیّتِ او فانی شو . تا تاجِ سرِ بزرگان و محتشمان شوی.
تا که نفریبد شما را شکلِ من
نُقلِ من نوشید پیش از نَقلِ من( مولانا به این مطالب زمانی رسیده و آنها را دریافته که به درگاه پروردگار روزنی یافته و او را گاهگاهی با تمام وجودش حس کرده، درنتیجه آنچه میگوید از زبان انسانی نیست و درواقع دانشیست که نتیجه مسلم و بناچار تماس با ذات الهی و یا اصل خویش است. پس میفرماید: نگذار ظاهر انسانی من ترا فریب دهد و فکر کنی که اینها افکار منست، نه اینها نتیجه سالها تلاش برای رسیدن به درگاه اوست و این نقل قولها مانند نقل شیرین و لذتبخش است.)
سایت دیدار مینویسد:
تا مبادا که ظاهر و شکلِ من شما را فریب دهد پیش از آنکه از این عالم صورت منتقل شوم از نُقل و شیرینی معرفت و ثمراتِ روحانیِ من نوشِ جان کنید.

بسا کس را که صورت، راه زد
قصدِ صورت کرد و بر الله زد
( اگر این بیت از مولانا باشد، بجای الله باید کلمه دیگری آورده شده باشد که من اجازه قرار دادن کلمه مناسب را بخود نمیدهم.)
سایت دیدار جان:
چه بسیارند کسانی که صورت ، گمراهشان می کند . ابتدا قصدِ اهانت به صورت دارند . ولی در حقیقت به خدا اهانت می کنند . انبیاء و اولیاء که وحودِ خود را در وجودِ باقی کردگار فانی کرده اند . آزار و اذیت می کنند غافل از اینکه آزار دادن ایشان در واقع آزارِ حق است . بنابراین هم می توان گفت که مقصود از صورت ، مطلقِ صورت است و هم صورتِ انسانِ کامل.
آخِر این جان با بدن پیوسته است
هیچ این جان با بدن مانند هست ؟( بیت دیگری در رابطه با اثبات نظر من.)
سایت دیدار مینویسد:
در این شکّی نیست که روحِ آدمی با جسمِ او پیوند دارد . ولی آیا روح با جسم ، نظیر و همجنس است ؟ مسلماََ نیست، در این بیت و ابیاتِ بعدی ، بحثِ معیّتِ حق تعالی است با انسان کامل و یا جمیعِ مخلوقات ، حضرت مولانا ضمنِ تمثیلاتی این معنا را روشن فرموده است . معیّت =همراهی
تابِ نورِ چشم با پیه است جُفت
نورِ دل در قطرۀ خونی نهفت

برای مثال ، تابش و درخشش نورِ چشم با سپیدی چشم همراه و قرین است و نورِ دل در قطره ای از خون نهفته است. قدما ، ماده اصلی چشم را پیه می انگاشتند. مولانا اِبصار ( = دیدن ) را عملی عضوی نمی داند بلکه آن را از افعال نَفسِ ناطقه می شمرد . قطره خون = سویداء ، نقطه سیاه دل ، به زعمِ صوفیان و عرفا ، جایگاه انوار غیبی است.
شادی اندر گُرده و غم در جگر
عقل چون شمع درونِ مغزِ سَر

شادی در قلوه ( گرده= کلیه ) و اندوه در جگر است . و عقل مانند شمعی داخلِ مغزِ سر قرار دارد.
این تعلّق ها نه بی کیف است و چون
عقل ها در دانشِ چونی ، زبون( کسی که نزدیکی با درگاه او را ندیده، نمیتواند بفهمد مولانا چه میگوید.)

این آویزش ها بدون کیفیت و مشابهت است . ولی عقل ها از درکِ کیفیت این آویزش ها و تعلّقات ، عاجز و زبون اند معیتِ حق تعالی با مخلوقات از نوعِ معیّتِ روح با جسم و بینایی با موادِ عنصری چشم و نورِ معرفت با قلب گوشتی است . همانگونه که میانِ این ها تجانس و همگونی وجود ندارد . معیّتِ حق تعالی با موجودات نیز الزاماََ به معنی مشابهتِ ذاتی با آنها نیست . چونی = چگونگی ، کیفیت.
جانِ کل با جانِ جزو آسیب کرد
جان از او دُرّی سِتَد در جیب کرد(جان انسان و یا جان جزء با جان کل و یا جان خدا در تماسی کوچک شرف یافته و مانند گوهر ارزشمند میگردد.)

جانِ کلّی با جانِ جزیی ، برخوردی کرد . جانِ جزیی از جانِ کلّی مرواریدی گرفت و در گریبان خود نهاد. اکبرآبادی «جانِ کل» را کنایه از ذاتِ حق می داند و «جانِ جزو» را کنایه از روحِ انسانی و چنین برداشت میکند: ذاتِ حق بر روح انسان تجلّی کرد و روحِ انسانی مانند صدف ، آن تجلّی را در جَیبِ استعداد خود نهاد و جان در صور و اجسامِ جهان ظهور کرد.
همچو مریم ، جان از آن آسیبِ جیب
حامله شد از مسیحِ دلفریب

همانگونه که حضرت مریم از روح القدس آبستن شد . به روح انسانی مسیح دلبرآبستن شد . جانِ انسانی نیز از تجلّی حضرتِ حق ، مستفیض شد.
آن مسیحی نه که بر خشک و تر است
آن مسیحی کز مساحت برتر است

اما این مسیح آن مسیحی نیست که خشکی و دریا را می پیمود
یعنی مرادِ ما آن مسیح ظاهری نیست . بلکه منظور ما آن مسیحی است که از طول و عرض عالی تر و برتر است . و آن روح خدا است.
پس ز جانِ جان ، چو حامل گشت جان
از چنین جانی شود حامل جهان

پس وقتی که جانِ جزیی از جانِ کلّی حامله شد. یعنی فیض گرفت و مستفیض گردید. از چنین جانی همۀ جهانیان فیض میگیرند. زیرا جهان نسبت به انسان کامل، همچون جسد است و انسانِ کامل روحِ آن.
پس جهان زاید جهانِ دیگری
این حَشَر را وانماید مَحشَری

بنابراین، جهان که از حقیقتِ انسانِ کامل فیض می گیرد یک جهانِ پر معنا و تابان دیگر پدید می آورد و حقیقت حشر و قیامت برای مردم آشکار میشود در این بیت حضرتِ مولانا، بیان می فرماید که حشر و رستاخیز در کلّ جهان و در دلِ همۀ پدیده ها بوقوع می پیوندد و هر لحظه قیامتی برپاست و این زایشگری در سرشتِ طبیعت نهفته است. حَشَر = جمعیت ، ازدحام ، انجمن و مجمع . هر جهانی که نو زاییده می شود نسبت به جهانِ قبل از خود قیامت و نسبت به جهانِ بعد از خود دنیا محسوب می شود بنابراین قیامت ها نهایتی ندارد و در توصیف آدمی نمی گنجد.

تا قیامت گر بگویم بشمرم
من ز شرحِ این قیامت قاصرم

اگر تا قیامت بخواهم از این قیامت ها و حشرها سخن بگویم . باز از عهدۀ آن برنخواهم آمد.
این سخنها خود بمعنی ، یا ربی است
حرف ها دامِ دَمِ شیرین لبی است

ظاهراََ از حضرت مولانا سؤال شده است . تو که میفرمایی ما نمیتوانیم از عهدۀ شرح و بیان قیامت برآییم پس چرا در این باره سخنانی بر زبان می آوری ؟ مولانا پاسخ می دهد: این سخنان که ما می گوییم در واقع به منزلۀ «یارب گفتن» و تضرّع کردن است . زیرا این سخنان همانند دامی است که نَفَس های معشوق شیرین لب را صید می کند. دَمِ شیرین لب = کنایه از لبیک گفتن معشوق است

چون کند تقصیر پس چون تن زند
چونکه لبّیکش به یارب می رسد

پس چرا شخص در مناجات کردن و یارب گفتن سستی و اهمال می کند ؟ و از این کار امتناع می ورزد ؟ در حالی که «لبیک» خدا به «یارب» بنده می رسد . هست لبّیکی که نتوانی شنید لیک سر تا پا بتوانی چشید لبیکی که حق تعالی می گوید ، لبیکی نیست که بنده به وسیله حروف و الفاظ بشنود. بلکه لبیکی است که می توانی آنرا با همۀ وجود خود بچشی و آنرا دریابی.

برگرفته از سایت دیدار جان. مطالب نوشته شده در پرانتزها از مریم.

هیچ نظری موجود نیست: